عزیرتر از جان

سه ، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب، آن وقت ها یک مغازه داشتیم، عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود. توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت....
سه‌شنبه، 21 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عزیرتر از جان
عزیرتر از جان

 






 

امام خمینی (ره) و ولایت فقیه در خاطرات شهدا
مثال هد هد و آتش نمرود
شهید عبدالحسین برونسی

سه ، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب، آن وقت ها یک مغازه داشتیم، عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود. توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت. و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم. یک بار آمد که : «امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: ما که تا حالا بودیم، امروزش هم پا هستیم.
لبخندی زد وگفت: «مشکل بتونی امروز بند بیاری».
مطمئن گفتم: امتحانش مجانیه.
دست گذاشت روی بدنه ی ترازو، نیم تنه اش را کمی جلو کشید. گفت: «پس یک دست لباس کهنه بردار راه بیفتیم».
پرسیدم : لباس کهنه برای چه؟!
خندید. گفت: «اگر پا هستی، دیگر چون و چرا نباید بکنی».
کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد ببرد بنایی به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یک دست لباس کهنه ردیف کردم. درمغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی در خانه ی یکی از علمای معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستین ها را زدم بالا و پا به پایش مشغول شدم. به قول خود زیاد بند نیاوردم. همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی بود ، دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سر جایم نشستم. خسته و بی حال گفتم: من که دیگه نمی تونم.
خوب، می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام. شاید روی همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم».
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت! راستش من بنیه ی این جور کارها را ندارم.
خندید. گفت: «بیا بریم، امروز زیاد به تو کار سخت نمی دم».
یک ذرّه هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم. ولی از عهده ی کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای ، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: «مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره، برولباس بردار که بریم».
جدی و محکم حرف می زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم. گفتم: آقای برونسی! من اگر بیایم کم کار می کنم؛ این طوری هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره. هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت. اخمهایش را کشید به هم و برای مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت روی آتش نمرود، همان آتشی که با کوهی از هیزم، برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند و خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد وگفت «تو هم هر چه که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره».
ساکت شد، من سرا پا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهایش لذت می بردم، پی حرفش را گرفت و گفت: «در واقع علما الآان دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما برای اونها، خدمت و کار برای رضای خدا، برای اسلام است».(1)

بادست چپ
شهید علیرضا موحددانش

قرار بود تیپ سیدالشهدا (علیه السلام) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد، خانواده ی علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه ی عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید، وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید: «چرا با دست راست، دست امام (ره) را نگرفتی؟»
علی گفت: «ترسیدم امام (ره) متوجّه دست مصنوعی ام شود وغصه دار شود».
علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند، اما خانواده ی علی زیر بار نرفت، اگر چه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند». (2)

کسب تکلیف
شهید حسن شفیع زاده

هم زمان با اوج گیری اعتصاب ها و راه پیمایی ها، با علمای درتبعید چون آیت الله مدنی وآیت الله دستغیب درتماس بود و از آنان الهام می گرفت.
شب بود که به خانه برگشت. پرسیدم: «با این عجله از کجا می آیی؟»
گفت «مادرجان رفته بودم پیش آیت الله مدنی. چون حضرت امام دستور داده اند که همه ی سرباز ها، پادگان ها را ترک کنند. می خواستم آیت الله مدنی کسب تکلیف کنم. پرسیدم: خوب چه شد؟ آقا چه فرمودند؟
گفت: «ایشان توصیه کردند که اگر با اسلحه فرار کنید اشکال ندارد. اما بدون اسلحه فرار نکنید. ما به شما احتیاج داریم.»(3)

عزیزتر از جان
شهید علی رضا عاصمی

«نسبت به امام، بلکه روحانیت اعتقاد و تعبد خاصی داشت؛ یک بار صحبت از شهادت شد، متواضعانه گفت: «این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کند.»
در یکی از نامه های خود به خانواده ، امام را با تعبیراتی چون عزیزتر از جان، استوارتر از کوه و خروشان تر از دریا یاد کرده بود. در بحبوحه ی عملیّات بدر که جریان حمله با مشکل مواجه شده بود؛ علی با شوق خاصی خبر به جمع نیروها آورد که امام پیام حسینی داده اند.
خیلی آرزوی دیدار امام را داشت، امّا مشغله ی کاری در جبهه به او اجازه نمی داد. تا این که در ماه مبارک رمضان سال 65 به افطاری امام دعوت شد و نماز را هم پشت سرامام خواند. بعد از آن باره می گفت که: «اگر در عمرم یک نماز مقبول داشته باشم، همان نماز است و اگر لقمه خیلی حلال خورده باشم، همان لقمه سفره امام بود.»(4)

ارادتمند و مرید
شهید مهدی جعفریان

به حضرت امام (ره) ارادت خاصی داشت و عاشقانه مرید ایشان بود.
- «امام را خوب شناخته ام، ایشون نماینده ی خاص امام زمان (عج) و با اقتدار با رژیم پهلوی مبارزه کردند». مهدی، تمام مبارزات حضرت امام (ره) را مطالعه کرده بود. می گفت:
- زمانی که امام به شاه گفتند: «بیا و دست از نوکری آمریکا بردار!» شاه هم گفته بود: «کاری نکن که چکمه های سرخ پدرم را به پا کنم». حضرت امام در جواب فرموده بودند: «چکمه های سرخ بابات برات گشاد است».(5)

ذوق زده
شهید غلامرضا شریفی پناه

روز قبل از ورود امام خمینی (ره) به ایران، از ما خواست که به خانه اش برویم و لحظات انتظار را با هم سپری کنیم. هفت، هشت نفری می شدیم. شام که خوردیم، از جا بلند شد وتجدید وضوکرد. مفاتیح را آورد و شروع کرد به خواندن دعا. اشک می ریخت و دعا می خواند و از خدا می خواست که امام (ره) به سلامت وارد کشور شوند. نزدیک سحر، سفره را پهن کردیم وسحری خوردیم و به یمن ورود امام، روز دوازدهم بهمن را روزه گرفتیم. صبح زود از خانه بیرون رفت. و نزدیک ظهور برگشت می خندید و از شلوغی خیابان ها حرف می زد: «الحمدالله به آرزویمان رسیدیم. ولی از بس که ذوق داشتیم، یادم رفت که روزه ام، شیرینی تعارفم کردند، من هم خوردم».(6)

اهمیت اطاعت از رهبر
شهید اللهیار جایری

وقتی صدای امام (ره) را از رادیو می شنید، اشک از چشمانش سرازیر می شد. می پرسیدم: برای چه گریه می کنید؟
در جوابمان می گفت: «من امام (ره) را خیلی دوست دارم، از این می ترسم که نتوانم پیام هایش را به نحو احسن انجام دهم. اطاعت از رهبر، برایم مهم است من برای اسلام به جبهه آمده ام، اسلامی که ما الآان داریم امام (ره) برای ما آورده است. می ترسم که نتوانم ندای رهبر را لبیک بگویم».(7)

تصویر حقیقی امام
شهید محمود جواد آخوندی

مدّتی پاسدار بیت امام خمینی (قدس سره) بود. خیلی وقت ها از تأثیری که امام (ره) روی او گذاشته بود حرف می زد و می گفت: «باور کن که امام نوری عجیبی دارد. اگر می خواهی او را بشناسی باید از نزدیک ببینی اش. تلویزیون تصویر حقیقی امام را نشان نمی دهد. اگر او را از نزدیک ببینی، می فهمی که در چه راهی قدم گذاشته ای».
وقتی ازتهران برگشت تغییر و تحوّل چشم گیری در روحیّه اش ایجاد شده بود. تحوّلی که ناشی از شناخت او نسبت به امام (ره) بود.(8)

عکسِ یادگاری
شهید محمد حسن فایده

آخرین باری که درمنزلشان دعوت شده بودیم، من هم توفیق داشتم تا عکس هایی به یادگاری بگیرم. درست به خاطر دارم، برای گرفتن اوّلین عکس، حسن آقا به اتاق مجاور رفت. با خود گفتم: حتماً می خواهد نگاهی به آیینه بیندازد.
امّا لحظه ای بعد با تصویری از حضرت امام (ره) برگشت. آن را روی سینه اش قرار داد و گفت: «حالا عکسم را بگیر».
اتفاقاً همان عکس درتشییع جنازه اش جلوی تابوت نصب شده بود.(9)

چرا اعتراض نکردید؟
شهید سید احمد رحیمی

احمد یک روز در جلسه ی محرمانه ای گفت: «شنیده ام که در «بیرجند» سخنرانی از تهران آمده و گفته امام قاعده نیست، استثنا است. نمی دانم این قضیّه صحت دارد یا نه؟» سرم را به حالت تأیید تکان دادم وگفتم: بله احمدآقا، من درآن سخنرانی حضور داشتم. اتفاقاً جمعیت زیادی هم آمده بودند. سخنران عین همین سخنان را گفته بود.
احمد از روی تعجّب نگاهی به من انداخت و گفت: «واقعاً جای تأسف دارد. شما بودید و این جمله را شنیدید؟ چرا بلند نشدید و در مقابل این حرفش اعتراض نکردید؟ این یعنی زیر سؤال بردن اصل ولایت فقیه». امام که نیامده اند. تنها خود را مطرح کنند. خدا نکند روزی بیاید که ما باشیم و امام نباشد. این ها می خواهند القاء کنند که بعد از امام باید ولایت فقیه را بوسید و کنار گذاشت. امام استثنا است و ولی فقیه بعد از او معنا ندارد. این ها به اسلام و انقلاب خیانت می کنند.(10)

انتخاب بر حق
شهید حجت الاسلام محمد شهاب

در انتخابات ریاست جمهوری که آیت الله خامنه ای (مدظله) هم کاندیدا شده بودند، من مسئوولیت صندوق حوزه ای را داشتم. نزدیک غروب آقای شهاب با عجله به حوزه ی ما مراجعه کردن وگفت :
«مادر خانمم مریض است. من شناسنامه ی ایشان را آورده ام. خواهش می کنم که زودتر برای گرفتن رأی ایشان اقدام کنید».
وقتی رأی مادرخانمشان به صندوق انداخته شد، شهید شهاب خدا را شکر کرد که و گفت: «هرکس به این سیّد بزرگوار رأی دهد بزرگترین ثواب را کرده و من تضمین می کنم که انتخابش بر حقّ است. نکند نسبت به این بزرگوار کوتاهی کنید». (11)

پی نوشت ها :

1. خاک های نرم کوشک، صص 39-36 و 43-42.
2. من و علی و جنگ، ص 143.
3. آشنای آسمان، ص 18 و 21.
4. نگین تخریب، ص91.
5. بالا بلندان، ص 78.
6. بحر بی ساحل، ص 49.
7. بحر بی ساحل، ص 99.
8. بحر بی ساحل، ص 28.
9. افلااکیان، ص 285.
10. افلاکیان، صص 147 -146.
11. افلاکیان، ص 21.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط