اقتصاد در عصر ویکتوریا (1)

کارل مارکس حکم خود را در محکومیت سرمایه داری در 1867 صادر کرد. تشخیص این بود که این نظام به بیماری لاعلاجی مبتلاست و هر چند زمان مشخص تعیین نشد اما تصور می رفت که بیمار با مرگ دست به گریبان است و
يکشنبه، 10 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اقتصاد در عصر ویکتوریا (1)
اقتصاد در عصر ویکتوریا (1)

 

نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

کارل مارکس حکم خود را در محکومیت سرمایه داری در 1867 صادر کرد. تشخیص این بود که این نظام به بیماری لاعلاجی مبتلاست و هر چند زمان مشخص تعیین نشد اما تصور می رفت که بیمار با مرگ دست به گریبان است و وارثان بلافصل آن -کمونیستها- آزمندانه آخرین نفسهای او را، که نشان می داد بزودی قدرت را به ارث خواهند برد، گوش می دادند. حتی پیش از پیدایش کتاب سرمایه، نظاره ی مرگ آن آغاز شده بود و هر ضربه ای که تب سفته بازی را بالا می برد یا کساد صنعتی روی می آورد، امید آنکه سرمایه داری در بستر مرگ بیفتد فزونی می گرفت و آنها به یکدیگر می گفتند لحظه ی انقلاب نهایی نزدیک است.
اما چنانکه دیدیم نظام نمرد. این درست است که بعضی از قوانین حرکت مارکسیستی با پیش آمدن حوادث کاملا مورد تأیید قرار گرفت: بازرگانی بزرگ بزگتر شد، کسادیهای مکرر رخ داد و بیکاری جامعه را به ستوه آورد، اما همراه با تحقق یافتن و تأیید آنچه تشخیص داده شده بود یکی از نشانه های قابل توجه و بدشگون مارکسیست که بر زبان آمده بود و در جای خود بسیار واجد اهمیت است، با تعجب بسیار، پیدا نشد: « افزایش بدبختی» پرولتاریا صورت عمل پیدا نکرد و افزوده نشد.
چون مارکس بر این عقیده بود که با مبارزه ی سخت و فزاینده ای که نظام برای حفظ کردن خود در پیش دارد، طبقات کارگر بیرحمانه لگدمال می شوند و اینکه وقتی مرگ نهایی، که سرمایه داری را نابود خواهد کرد، نزدیک شود روحیه ی انقلابی آنها به جوش خواهد آمد و نوعی عدالت و دادخواهی هول انگیز، شقاوتها و سنگدلیهای سرمایه داری را به خود آنها بر می گردانند.
این پیش بینی به وقوع نپیوست. برعکس یک «کمیته ی کسادی» انگلیسی که مأمور رسیدگی به تنزل فاحش 1886 بود گزارش داد که «برای موضوعی که دعوت شده ایم چیز خاصی نیست جز آنکه در شرایط طبقه کارگر پیشرفت کافی و رضایتبخش حاصل شده است.» و این بیانی تشویق آمیز و ریاکارانه از سوی مدافعان این طبقه نبود: محاسبات آرنلد توینبی (1) در 1840 مزد یک کارگر عادی در هفته 8 شیلینگ بود در حالی که احتیاجات زندگی خانواده اش در هفته به 14 شیلینگ می رسید. تفاوت را از طریق گدایی، دزدی، فرستادن بچه هایش به کارخانه و بالاخره با محکم بستن کمربند جبران می کرد. در 1875 هر چند هزینه ی زندگی بالا رفته و به 15 شیلینگ و کمی بیش از آن رسیده بود، ولی مزدها تقریباً با آن برابر بود. برای نخستین بار کارگر آن قدر مزد می گرفت که بتواند زندگیش را اداره کند- تفسیری تأسف انگیز از گذشته، اما البته پیشگویی خوش یمن و امید بخشی برای آینده.
نه تنها مزدها بالا رفت بلکه آن منبع ارزش اضافی هم بشدت کاستی یافت. ساعات کار کوتاه تر شد. مثلاً در مؤسسه بزرگ جارو (2) مدت کار هفتگی از 61 ساعت به 54 ساعت کاهش یافت و حتی در کارخانه های نساجی ، که کاری سخت و پرزحمت دارند، با همه ی خستی که نشان دادند، ساعات کار هفتگی 57 ساعت شد. در حقیقت کارخانه داران شکایت داشتند که میزان مزدها حداقل 25 درصد افزایش یافته است و، در حالی که پیشرفت گران تمام می شود، سودی که حاصل می شود ناچیز است. هر قدر شرایط بهبود می یافت غرولندهای سال 1848 کمتر می شد. یکی از کارخانه داران شهر استافوردشر (3) درباره ی رفتار کارگرانش شهادت داده است که « تا وقتی که وضع استخدامیشان خوب باشد نمی توانی آتها را به بحثهای سیاسی بکشی.»
حتی مارکس و انگلس هم با این روند آشنایی داشتند. انگلس در نامه ای به مارکس چنین شکوه می کند که «پرولتاریای انگلسی هم کم کم بورژوا می شود». بنابراین، بورژواترین ملتها هم، ظاهراً در نهایت، به سوی این هدف پیش می رود که یک بورژوا اریستوکراسی بورژوا پرولتاریا، و خلاصه یک بورژوا باشد.» پیداست که حکم محکومیتی که مارکس اعلام داشته بود نا به هنگام و شتاب آمیز بوده است. البته برای معتقد راسخ، این تغییر ناگهانی وقایع می تواند قابل هضم باشد و با آرامش خود را قانع کند که «اجتناب ناپذیر» هنوز هم اجتناب ناپذیر است و یکی دو نسل با توجه به عمر طولانی تاریخ زمانی کوتاه است. اما برای ناظران غیر کمونیست که به صحنه می نگرند شکوفایی و رونق مهم عصر ویکتوریا، معنی دیگری دارد. دنیا را بار دیگر امید و نوید در خود گرفت و چنین به نظر می رسید که پیش آگاهی مخالفانی نظیر کارل مارکس، شبیه یاوه گوییهای یک رادیکال ناراضی باشد. بنابراین بمباران فکری که مارکس ایجاد کرده بود تقریباً بی صدا خاموش شد و به جای آنکه سیل دشنام بر سر و روی او ببارد، مارکس در محاق گمنامی و بی اعتنایی فرو رفت.
دیگر برای اقتصادیات ارائه ی نظریه های جهانی که گاه در اختیار فیلسوف بود و زمانی در دست دلال سهام یا انقلابی و، ظاهراً راهی را که جامعه در می نوردید نورانی می کرد، به سر آمد و از آن پس زمینه ی فعالیت در اختیار استادان قرار گرفت که کشفیاتشان، به جای نورافشانی گسترده ی اقتصاددانان اولیه، پرتوهای ضعیفی می پراکند.
پیدایش این وضع بی دلیل نبود: چنانکه دیدیم از اواخر قرن نوزدهم، در انگلستان عصر ویکتوریا، در زمینه تجارت بادهای مناسبی وزیده و در همه جا ترقی و پیشرفت و روحیه ی خوشبینی پراکنده بود.
پیشرفت بی مانع در دسترس همگان بود و کاملا طبیعی است که در خصوص طبیعت سفر، پرسشهای مزاحمی به میان نیابد. بنابراین شکوفایی عصر ویکتوریا برای کسانی که مایل بودند کارهای این نظام را در جزئیات به آزمون گذارند توضیحات روشن کننده ای برانگیخت اما نه برای آنها که در شایستگی و درستی نظام در اساس شک و تردید داشتند یا با پیشگوییهایی درباره ی سرنوشت احتمالی آن ایجاد بدبینی می کردند. افکار اقتصادی در حوزه ی تازه دانشگاهی جان تازه ای گرفت. کمکهایی که اقتصاد می کرد جای مهمی داشت اما هنوز حیاتی نبود. زیرا در ذهن مردانی چون الفرد مارشال (4)، استنلی جونز (5)، جان بیتس کلارک (6) و در دانشکده هایی که آنها را احاطه کرده بودند، دیگر اقتصاد دنیایی نبود که « محل گرگها و آدمهای حریص» باشد، و، در نتیجه، برای روشن کردن نظریه های اقتصادی از فعالیتهای حریصانه خبری بود. دنیا از مردی آرام و بی آزار گوسفندوار مسکون بود.
هیچ وقت این گوسفندان به آن روشنی که در کتاب کوچکی به نام روحیات ریاضی (7) توصیف شده و در 1881، دو سال پیش از مرگ مارکس، انتشار یافت، توصیف نشده است. این کتاب را یکی از دانشگاهیان مهم ننوشته بود. از قلم کسی تراوش کرده بود که شاید از همه ی آنها بیشتر افشاگر بود- یک استاد عجیب و خجول به نام اجورث (8)، یکی از برادرزادگان ماریا اجورث که زمانی با ریکاردو به حل جدول و معما وقت می گذرانید.
اجورث بی شک دانشمندی بود با ذهنی درخشان. در آخرین امتحانش در آکسفرد وقتی استادش از او سؤال بسیار غامض و دشواری کرد، پرسید: « آیا می توانم پاسخ این سؤال را به تفصیل بدهم؟» بعد، نیم ساعت با دقت تمام و ذکر مطالبی از یونان و حساب دیفرانسیل انتگرال به توضیح پرداخت، در حالی که استادش از تعجب دهانش باز مانده بود.
اما اجورث مجذوب اقتصاد نبود؛ به این جهت که این علم جهان را تشریح و توجیه یا محکوم می کرد، یا بدین علت که چشم اندازی، روشن یا تیره، به سوی آینده می گشود. این روح عجیب از آن روی شیفته ی اقتصاد بود که با کمیت ها سرو کار داشت و هر چه با کمیت سروکار داشته باشد می توان آن را با زبان ریاضی بیان کرد! عمل و جریان این ترجمه و بیان در دنیای اولیه ی اقتصاد کاری بسیار دشوار و باری سنگین بود اما نتیجه اش معرفی دنیایی بود بی نهایت دقیق و چنان صاف و روشن که آن زحمت و اتلاف وقت را به خوبی جبران می کرد.
برای ساختن چنین آیینه ی ریاضی از واقعیت، جهان باید قاعدتاً خیلی ساده و قابل فهم بشود. از دیدگاه اجورث سادگی جهان بر این فرضیه مبتنی بود که هر انسان یک ماشین لذت جوی است. جرمی بنتم در اوایل قرن نوزدهم این مفهوم را تحت عنوان فریب آمیز «محاسبه ی شادی زای»(9) اصالت بخشید؛ یک دیدگاه فلسفی از انسانیت که چون بسیاری از جانداران حسابگر سود و زیان است. هر کس زندگی خود را طوری ترتیب می دهد که لذت بیشتر نصیب این ماشین روحی بکند. اجورث اکنون به این فلسفه ی عام دقت ریاضی را هم بیفزود تا نوعی بهشت اقتصادی بیافریند.
هیچ احتمال نمی رفت کسی چون اجورث در زمره ی افرادی باشد که چنین نظری را درباره ی انسان پذیرفته اند. « ماشین لذت جوی» خود اجورث چنان بد ساخته شده بود که تصور آن را هم نمی شد کرد: از لحاظ ساختمان روحی آدمی خجول، گریزان از شادیهای مصاحبت با مردمان، فراری به گوشه ی انزوای خویش، ناشاد از کشیدن بار امور مادی. او از داشتن چیزهایی که آن همه مایه ی شادی و لذت دیگران بود کمتر حظ می برد. اطاقهایش خالی، کتابخانه اش خیلی معمولی و مجموع ثروت مادیش فاقد ظروف تجملی مارک دار و اشیاء ثابت بود. شاید مهمترین منبع شادی و لذت او در این بود که خانادو (10) ی تصوری و دلخواه اقتصادی خود را بنا کند. انگیزه های او هر چه می خواست باشد، ماشین لذت جوی فرضی اجورث ثمره ی معنوی بسیار جالبی داد. زیرا وقتی علم اقتصاد چنین تعریف شد که موضوع آن مطالعه ی مکانیسمهای لذت جویی رقابت انسان است برای برگرفتن سهم خود از ذخیره ی جامعه، پس- با توجه به همه ی محاسبه های اشتباه انگیز و گمراه کننده حساب دیفرانسیل و انتگرال- می توان اقتصاد را چنین تعریف کرد که آن عبارت از این است که در دنیایی که رقابت کامل حکمفرماست، هر ماشین لذت جویی بکوشد حداکثر سود و لذتی را که می تواند از جامعه به دست آورد.
به عبارت دیگر، این بهترین چیزی است که در دنیا وجود دارد یا، دقیقتر بگوییم، می توانست وجود داشته باشد. متأسفانه صحنه ی دنیا برای بازی رقابت کامل تنظیم نشده است؛ انسانها عادت اسف باری دارند که احمقانه به یکدیگر بچسبند و توجه ندارند هر گاه هر یک لجوجانه در پی منافع خویش باشد چه نتایج سودمندی حاصل خواهد شد. اتحادیه های کارگران، مثلاً، درست در نقطه ی مقابل اصل هر کس برای خود عمل می کنند و در نتیجه عامل غیر قابل انکار عدم تساوی در ثروت و موقعیت، در همان شروع بازی، وضع را به صورت خنثی در می آورد.
اجورث می گوید بسیار خوب، اهمیت ندارد. طبیعت فکر آن را هم کرده است. اتحادیه های کارگری اگر هم در کوتاه مدت بر اثر همبستگی سودی عایدشان می شود، در دراز مدت زیان خواهند دید- آنها در طرح ایده آلی امور امری ناقص و گذرا هستند. و اگر زاد و ولد در حد بالا و ثروت سرشار، نخست، نتیجه ی بازی اقتصادی را به سود خویش تمام می کند آن را هم می توان با کمک «روحیات ریاضی» جبران و اصلاح کرد. زیرا، درست است که انسانها همه ماشین لذت جوی هستند، اما بعضی، ماشینهای لذت جوی بهتری هستند. مثلا مردها برای اداره کردن حسابهای بانکی خود روحاً آمادگی بیشتری دارند تا زنان و حساسیتهای ظریف «استعداد و مهارت اریستوکراسی» برای بهره گیری از شادیهای زندگی خوب، از ماشینهای لذت جوی زمخت طبقات کارگر مناسبتر است. بنابراین، محاسبه ی ریاضی انسانی می تواند به صورتی سودبخش عمل کند. در حقیقت تقسیمات نر و ماده و موقعیتهای مختلف را که آدمی در دنیای پیرامون خود می بیند، این محاسبه ی ریاضی بخوبی و به طور مثبت می تواند توجیه کند.
«روحیات ریاضی» از معقول و مستدل کردن اصول محاظفه کاری وظیفه ی مهمتری بر عهده دارد. اجورث واقعاً عقیده دارد که بینش ریاضی او در فعالیت انسانی می تواند در دنیای مادی گوشت و خون هم نتایج مفیدی به دست دهد. وقتی او کتابش را نوشت جدال خونینی بین مالکان و دهقانان ایرلندی درگرفته بود و اجورث موضوع را در فصلی به عنوان «بحران کنونی ایرلند» تحت مطالعه قرار دارد. و تحلیل او در کتابش به صورت فرمول ریاضی پیچیده ای نشان داده شد:
اقتصاد در عصر ویکتوریا (1)
اجورث نوشت: « وقتی قرار باشد به موضوع به صورت مجرد و انتزاعی بنگریم از مشاهده ی این طغیان سیاست بالفعل چیزی سر در نمی آوریم، اما، شاید، درست و بجا باشد که پیشتر رفته جویبارهای کوچک احساس و سرچشمه های نهانی انگیزه هایی را که سیر هر عمل و اقدامی از آنها مایه می گیرد پیدا کنیم.»
« جویبارهای کوچک احساس»! آدام اسمیت از تغییری که در وضع تاجران حقیر، کارگران مزدور حریص و طبقات کارگرش، که مدام رو به افزایش است، پیدا شده در مقایسه با این زنجیره ی لذت جویان چه خواهد اندیشید؟ هنری سیجویک (11)، معاصر اجورث و یکی از مریدان جان استوارت میل، خشمگینانه اظهار می دارد که او فقط بدین جهت غذایش را می خورد که گرسنه است نه بدین خاطر که شادی و شعفی از آن حاصل کند. اما اعتراض او سودی نبخشید. این طرح « روحیات ریاضی» آن قدر روشن و فریب آمیز و در رفع نارضایی و ناسازگاری انسان مؤثر بود، و با توجه به کوشش و مجاهده ی بشری و جدال و منازعه اجتماعی، شادی بخش، که بخوبی جای خود را باز کرد و توفیق یافت.
تنها اجورث نبود که اقتصاد سیاسی را فاقد صفات انسانی کرد. حتی در زمان حیات مارکس هم مکتب ریاضی علم اقتصاد توسعه یافته بود. در آلمان اقتصاددانی به نام فون تونن (12) سربلند کرده مدعی بود که مزد دقیق کار را با فرمولی بدین صورت می توان مشخص کرد:
اقتصاد در عصر ویکتوریا (1)
فون تونن آن قدر به این فرمول دل بسته بود که به خواست او آن را بر سنگ گورش کندند و نمی دانیم کارگران در آن باره چه فکر می کردند. در فرانسه اقتصاددان متشخصی به نام لئون والرا (13) به اثبات رسانید که می توان با کمک ریاضیات قیمتهای دقیق را به دست آورد و وضع بازار را بدقت معین کرد. البته برای این کار لازم است معدل و میانگین قیمت تک تک کالاهای اقتصادی موجود در بازار را در اختیار داشت و قادر بود معادلات بی شماری را که تعداد آنها از صدها هزار تجاوز خواهد کرد حل کرد، حالا، صرف نظر از مشکلات آن، سخن در این است که حل این مسأله، از لحاظ نظری، عملی است. در دانشگاه منچستر، استادی به نام استنلی جونز کتابی درسی در باب علم اقتصاد نوشت که در آن کسادیهای عمومی را به عنوان اینکه «بداهتاً بی معنی است و متناقض با خود» به کناری نهاد و مبارزه برای ادامه زندگی را در «محاسبه برای شادی و رنج» خلاصه کرد. جونز می نویسد: « خصوصیت نظریه ی من در باب علم اقتصاد ... در اصل ریاضی محض است» و هر جنبه از حیات اقتصادی را که با جزئیات طرح و نقشه اش سازگاری نداشت به کنار می زد و از بحث در آن روی گردان بود.
این نظریه ها تماماً ابلهانه نبود، گرچه بیشترش از آن نصیبی داشت. علم اقتصاد به هر صورت با فعالیت توده های مردم سروکار دارد و توده ی مردمان، همچون توده های اتم، از قواعد ریاضی و قوانین احتمالات تبعیت می کنند. مکتب ریاضی نکات جالبی را بر ملا کرد که اقتصادانان پیشین، با آن افق دید محدودشان، شتابزده از آن گذشتند. اما اشکال در این است که این ریاضیدانان روحی هم غالباً از این نکته غافل بودند که آن قواعد رفتار که زمینه ی معادلات آنها را تشکیل می دهد بیشتر مبتنی بر فرضیات است تا مشاهده و عمل. آنها به صورت انتزاعی نمایشگاهی ایده آلی ترتیب می دهند و در آن به میمونهای باهوش می آموزند که حساب بکنند، پول بپردازند و برای خود به کسب و کار بپردازند، در حالی که ناظران رسمی سرگرم پیشگویی قیمت موز هستند و فراموش می کنند از خود بپرسند که آیا میمونهای تربیت شده در باغ وحش، واقعاً همان سلوک و رفتار را دارند که پسر عموهای آزاد و سر به هواشان در جنگل.
البته استثناهایی هم وجود داشت. لئون والرا، اقتصاددانان فرانسوی، که شیفته ی تحلیلهای بازارها شده بود، از این خطا برکنار ماند که در شیوه ی محاسباتش درباره ی دنیا اغوا شود. در همان حال که به تکمیل معادلات ذهنی مشغول بود- معادلاتی که پیچیده تر از آن بود که عملا قابل حل و مورد استفاده باشد- با توجه به تأکید می ورزید که این فقط یک وسیله است، یک نوع روش تحقیق است و نه بیان واقعیات به آن صورت که هستند یا باید باشند. این نکته قابل ذکر است که والرا یک سیوسیالیست هوادار تقسیم مساوی اراضی (14) بود و عقایدش خیلی تندتر و رادیکال تر از عقاید دیگر همتایان محترمش در جزایر بریتانیا بود. در نظر او- و اقتصاددانان نسلهای بعد که از کار او بهره بردند- ریاضیات راهی و وسیله ای بود برای توضیح کلمات و تعبیرات رایج و اغوا کننده، نظیر « تعادل»(15) و منظور این نبود که به جهت دشواری و پیچیدگیهایش به عنوان یک بازی فکری طرح و پیشنهاد شود.
اما والرا یک استثنا بود، بیشتر، مردم جهان را به صورت حسابرسانی می دیدند که دایماً سرگرم رسیدگی دقیق به حساب بدهیهای رنج آور و اعتبارات لذت بخش خود هستند. حالا آیا این انگیزه های ضعیف و رنگ پریده برای تشریح و حسابرسی گذشته ی آشفته و متلاطم یا حتی زمان حاضر آرام کافی بود و رسا، سؤالی بود که بدان توجه چندانی نشد.
بدین ترتیب در مقابله با این دنیای بی لطف و بی حال معادلات، دنیای زیرزمینی علم اقتصاد رونق گرفت. چنین دنیایی همیشه وجود داشته است. برزخ عجیبی از بدعتگذاران و آدمهای وسواسی که دکترین های آنان از جلب توجه و کسب حرمت محروم می مانند. یکی از این آدمها برنارد ماندویل (16) بود که قرن هجدهم را با اظهار لطیفه ای شوخ که «فضیلت شر است و شر فضیلت» تکان داد. ماندویل به سادگی می گفت مخارجی که هرزگی و بیعاری آن گنهکار پولدار به وجود می آورد باعث می شود که فقیر کاری پیدا کند، نه تنگ چشمی لئیمانه آن کاسب که حساب یک پول سیاه خود را هم دارد. او درتوضیح نظریه ی خود اضافه می کرد، پس رفتارهای خصوصی خلاف اخلاق است که به جامعه سود می رساند و الا درستکاری باری است بر دو ش آن. این درس سفسطه آمیز که او از کتاب افسانه ی زنبوران (17) اش می داد برای قرن هجدهم هضمش دشوار بود. هیأت قضایی عالی شهر میدل سکس در 1723 کتاب ماندویل را به حال جامعه زیانبخش شناخته آن را محکوم کردند و خود ماندویل هم رسماً به آن برزخ اقتصادی روی آورد.
اما، در حالی که درگذشته افراد استثنایی و شیادان بیشتر به علت مقابله با افکار و عقاید متین و استوار اندیشمندانی چون اسمیت و ریکاردو از جامعه طرد می شدند و به گوشه ای پناه می بردند، حالا دنیای زیرزمینی برای تجدید حیات و جذب افراد تازه موجب دیگری پیدا کرده است. مطلب این است که دیگر در دنیای رسمی علم اقتصاد برای کسانی که می خواستند حیطه ی وسیع رفتار انسانی را کاملا در اختیار خود بگیرند جایی نمانده بود و در دنیای خفقان آور مقبولات عصر ویکتوریا نسبت به کسانی که در تشخیصهای اجتماعیشان به خود اجازه می دادند در امور اخلاقی شک و تردیدی راه دهند یا برای اصلاح تند و رادیکال نیازی احساس کنند، هیچ گونه تساهل و مدارا روا نمی داشتند.
بدین سبب بود که دنیا زیرزمینی جان تازه ای یافت. مارکس به آن دنیا گام نهاد زیرا دکترین او نامطلوب بود و مشحون از نوعی رفتارهای نامناسب برای باغ وحشی که خوب اداره می شد. مالتوس ناچار به آنجا رفت زیرا عقیده ی او در باب «اشباع عام» یک اظهار بی ربط ریاضی بود و تردیدهای او درباره ی فواید پس انداز کاملا مغایر تأیید و تشویقی بود که در عصر ویکتوریا از صرفه جویی می شد. سوسیالیستهای آرمانگرا راهی آنجا شدند زیرا هر چه می گفتند بی معنی بود و به هر حال مربوط به «علم اقتصاد» نبود. خلاصه هر کسی که دکترینش نتوانست با دنیای فاخر و متشخص آکادمیسین ها بسازد که در کلاسهای درس برپا داشته بودند و عمیقاً تصور می کردند آن همان دنیایی است که واقعاً در خارج از کلاس وجود دارد رهسپار آن دنیای زیرزمینی شد.
این دنیای زیرزمینی، در مقایسه با قلمرو ساکت و آرام دنیای فوقانی، جایی بسیار دیدنی بود، پر از آدمهای جالب و شگفت انگیز با عقاید و افکار اعجاب آور و فوق العاده و پیچیده و درهم. از جمله در آن سرزمین مردی بود که در سیر عقاید اقتصادی، نامش یکباره از خاطرها رفته است: او فردریک باستیا (18) بود، فرانسوی دلپسندی که از 1801 تا 1850 عمر کرد و در این مدت کوتاه- و در واقع در مدت شش سال زندگی نویسندگیش- سلاحی بسیار ویرانگر و مسخره آمیز به علم اقتصاد عرضه داشت. می گوید به این دار المجانین دنیا نگاه کن، این همه زحمت می کشند و رنج می برند تا به وسیله ی تونلی از زیر کوه دو قاره را به هم متصل کنند، فایده ی آن چه خواهد بود؟ پس از آن همه کار پر زحمت و رنج برای تسهیل مبادله ی کالا، آن وقت در دو سوی آن کوه مأموران گمرکی می گمارند تا هر چه ممکن است رفت و آمد مال التجاره را از درون تونل دشوار سازند!
باستیا استعدادی داشت در نشان دادن امور هجو و بی ربط. کتاب کوچک او به نام سفسطه های اقتصادی (19) علم اقتصاد را چنان به شوخی گرفته که نظیرش دیده نشده است. مثلا وقتی موضوع راه آهن پاریس- مادرید در مجلس ملی فرانسه مورد بحث و مذاکره بود کسی به نام سیمیو (20) استدلال می کرد که باید در بوردو توقفگاهی ایجاد شود زیرا این وقفه موجب خواهد شد که در آنجا باربران، حق العمل کاران، هتلداران، کرجی بانان و امثال آنها سود فراوان عایدشان شود و از این راه، با غنیتر شدن بوردو، فرانسه هم غنیتر خواهد شد. باستیا این نظر را با شوق و علاقه دنبال کرده می گوید، بسیار خوب، عالی است، اما اجازه بدهید فقط در برودو توقف نکنیم « اگر بوردو حق دارد از این توقف سود ببرد ... دیگر شهرها هم مانند آنگولم، پواتیه، تور، اورلئان ... تقاضا خواهند کرد در آنجا هم توقف کند چون نفعش عاید عموم می شود... بدین طریق راه آهنی خواهیم داشت با توقفهای پیاپی و بهتر است نام آن را راه آهنی منفی بگذاریم.»
باستیا در عالم اقتصاد آدمی بود هوشمند و بذله گو، اما زندگی خصوصیش غم انگیز بود. در شهر بایون به دنیا آمد، در خردسالی یتیم و بدتر از آن به بیماری سل مبتلا شد. در دانشگاه تحصیل کرد و بعد به کار و کسب پرداخت اما حوصله ی ور رفتن با جزئیات امور تجاری را نداشت. به کشاورزی روی آورد اما در آنجا هم نتوانست سرکند. چنانکه تولستوی به درستی یادآور شده است هر قدر بیشتر در اداره ی املاک خانوادگی خود مداخله می کرد وضع بدتر می شد. او سودای قهرمانی داشت اما ماجراهای نظامیش مثل دون کیشوت قلب شد: وقتی بوربونها در 1830 از فرانسه بیرون رانده شدند باستیا ششصد مرد جوان را دور خود جمع کرد و به یک دژ سلطنت طلبان یورش برد بی آنکه توجه کند این کار به چه قیمتی تمام می شود. بیچاره باستیا- قلعه ی نظامی متواضعانه پرچم خود را پایین آورد و همه ی آنها را به درون قلعه برای شرکت درجشن دعوت کرد.
چنین به نظر می رسید که او محکوم بود با یأس و ناامیدی دست به گریبان باشد، اما بیکاری و تنبلی اجباری او را به علم اقتصاد راغب کرد و از آن پس به مطالعه و بحث در مسائل مهم روز پرداخت. یکی از مردان شریف کشور همسایه او را تشویق کرد عقایدش را روی کاغذ بیاورد و باستیا مطلبی درباره ی تجارت آزاد نوشت و آن را برای روزنامه ای در پاریس فرستاد. عقایدش اصیل بود و با شیوه ای بسیار جالب نوشته شده بود. آن مقاله به چاپ رسید و این دانشمند متوسط محلی یکشبه شهرت یافت.
او به پاریس آمد. آقای مولیناری (21) می نویسد: « او وقت آن را نداشت که در پاریس به خیاط و کلاهدوز سری بزند. با همان موهای بلند، کلاه تنگ و کوچک، پالتوی دراز و گشاد و چتر خانوادگیش به راه افتاد و خیلی احتمال می رفت که او را به جای یک روستایی محترم که برای اولین بار برای دیدن پایتخت به شهر آمده اشتباه بگیریم.»
اما این دانشمند محلی قلمی تند و گزنده داشت. هر روز در روزنامه های پاریس می خواند که نمایندگان و وزرای فرانسه از سیاستها و منافع شخصی نامعلوم خود بحث و دفاع می کنند. او هم در طرد نظرات آنها به پاسخگویی پرداخت و مردم پاریس را از خنده روده بر کرد. در سالهای1840 وقتی مجلس نمایندگان مالیاتهای سنگینی بر همه ی کالاهای خارجی بست تا منافع صنایع داخلی را حفظ کند باستیا این هجو اقتصادی بسیار جالب را به قلم آورد:
دادخواست سازندگان شمع، شمعهای مومی، چراغ، شمعدان، چراغهای خیابان، گل شمع، شمع خاموش کن و تولید کنندگان روغن، پیه، صمغ، الکل و هر چه معمولا با روشنایی ارتباط دارد.
گیرندگان: اعضای مجلس نمایندگان.
آقایان محترم:
ما از رقابت غیر قابل تحمل یک رقیب خارجی رنج می بریم که در تهیه ی روشنایی در شرایطی بسیار بهتر و بالاتر از ما قرار گرفته و با قیمت بسیار نازلی که دارد بازار ملی ما را کاملا تحت استیلای خود دارد... این رقیب کسی جز خورشید نیست.
درخواست ما این است که لطفاً قانونی بگذارید که مردم همه ی پنجره ها، همه ی روزنه ها، همه ی پنجره های اطاق خوابشان را ببندند و پرده ها را، از هر نوع که باشد، بکشند. خلاصه هیچ نوع شکاف و روزنه ای را باز نگذارند.
.... اگر شما تا آنجا که امکان دارد همه ی روزنه ها را به روی نور طبیعی ببندید و استفاده از نور مصنوعی را افزایش دهید، کدام کارخانه دار فرانسوی از آن سود نمی برد؟
... اگر پیه بیشتر مصرف شود، به گا و گوسفند بیشتر احتیاج خواهد بود. اگر روغن بیشتر مصرف شود باید کشت خشخاش را توسعه دهیم ، روغن زیتون را زیاد کنیم.... گرمای ما هم از چوب درختهای صمغی تأمین می شود.
البته تصمیم و انتخاب با شماست اما با منطق کار کنید. چون وقتی شما آهن و غله ی کارخانه های خارجی را که قیمت آنها به نسبت هیچ است کنار می گذارید چه لجاجی هست که روشنی خورشید را که قیمتش هم اکنون، در تمام طول روز، معادل هیچ است بپذیرید!
هیچ دفاعی بهتر و مؤثرتر از این- هر چند طنزآلود- از تجارت آزاد، هرگز نوشته نشده است. اما باستیا فقط بر علیه تعرفه های حمایتی که نسبت به آنها معترض بود چیز ننوشت. این مرد هر شکل اقتصادی را که در پشت ظاهرش فکر و نقشه ی دیگری نهان داشت، به استهزا می گرفت. وقتی سوسیالیستها در 1848 در راه نجات جامعه به طرح و انتشار عقاید خود، که بیشتر عاطفی و احساسی بود تا عملی، اقدام کردند. باستیا از همان اسلحه برعلیه آنها استفاده کرد که پیشتر بر علیه رژیم قدیمی به کار گرفته بود و نوشت: « هرکس می خواهد به خرج دولت زندگی کند غافل از اینکه این دولت است که به خرج هر یک از ما زندگی می کند.»
اما هدف مخصوص و «مغالطه ی» تند و تنفرآمیزش برای این بود که حرص و آز خصوصی را در زیر پوششی از لاف و گزاف و نمایش تعرفه های حمایتی که بر روی «کالاهای ملی» بسته بودند، معتدل و معقول سازد. او خیلی علاقه داشت این اندیشه ی خوشنما و ظاهراً موجه را که در پوشش اقتصاد آزاد، بر سر راه تجارت موانعی ایجاد می کرد، از بین ببرد! وقتی وزارتخانه ای به منظور «حمایت» از کارگران فرانسوی پیشنهاد کرد تعرفه ی گمرک پارچه های وارداتی افزایش یابد، باستیا با این پارادوکس ظریف پاسخ داد.
به وزیر تجارت نوشت:« قانونی بدین منظور بگذران که از این پس هیچ کس حق ندارد تیر یا ورق شیروانی به کار برد مگر از نوعی که استفاده از آنها به تبر کوچک و کند احتیاج داشته باشد... در این صورت به جای آنکه صد ضربه به تبر بزنیم ناچار می شویم سیصد ضربه بزنیم. کاری را که حالا در یک ساعت انجام می دهیم سه ساعت وقت خواهد گرفت و به این ترتیب چقدر می توانیم میزان کار را بالا ببریم. ... از آن پس هرکس آرزوی سقفی را داشته باشد که او را محفوظ دارد باید سختگیری و زورگویی ما را بر خود تحمیل کند، همچنانکه اکنون هم هر کسی بخواهد تن خود را بپوشاند باید زیر بار زورگویی شما برود.»
انتقادهای او، با همه ی لحن استهزا و نیشخندهای تندش، در عمل توفیق چندانی نداشت. به انگلستان رفت تا با رهبران جنبش تجارت آزاد ملاقات کند و در بازگشت به فکر تشکیل انجمن آزادی تجارت افتاد که فقط چهارده ماه دوام داشت- باستیا اصلا سازمان دهنده ی خوبی نبود.
سال 1848 فرا می رسید و باستیا به عضویت مجلس ملی انتخاب شد. از آن پس خطر را یکباره در سوی دیگر مشاهده کرد و نظرش این بود که مردم به نقصهای نظام بیش از حد چشم دوخته و به جای آن، کورکورانه، به سیوسیالیسم روی آورده اند. به نوشتن کتابی به عنوان هماهنگیهای اقتصادی پرداخت بدین منظور که نشان دهد بی نظمیهای جهان فقط آشفتگی سطحی است که بر اثر هزاران انگیزه و عامل متفاوت و خودجوش در محوطه ی بازار تغییر شکل داده در بهبود وضع جامعه اثر می بخشند. اما در این زمان سلامت بدنی او به خطر افتاده بود. به زحمت نفس می کشید و صورتش از شدت حمله ی بیماری کبود شده بود. به شهر پیزا نقل مکان کرد و در آنجا خبر مرگ خود را که با اظهار تأسف و همدردی مردم همراه بود ، در روزنامه ها خواند؛ تأسف از درگذشت «اقتصادان بزرگ»،« نویسنده ی نامی». به یکی از دوستانش نوشت: «شکر خدا که هنوزنمرده ام. به تو اطمینان می دهم اگر یقین داشته باشم دوستانی را ترک می گویم که مرا دوست دارند آخرین نفس را بی درد و رنج، حتی با شادی، برمی آورم. نه دوستانی که با ضجه و ناله ابراز ناراحتی می کنند بلکه کسانی که آرام و محبت آمیز و حزن آلود از من یاد می کنند.» او سعی کرد پیش از آنکه عمرش تمام شود، کتابش را تمام کند، اما دیگر خیلی دیر شده بود. در 1850 دیده از جهان فرو بست و در آخرین دم زیر لب چیزی می گفت که کشیش می پنداشت می گوید « حقیقت، حقیقت...»
او در صحنه ی اقتصاد آدم کوچکی بود. نه کهنه پرست بود و نه اصلاح طلبی مجاهد، و نه حتی بنیانگذار نظام مهم تازه ای. ظاهراً کارش این بود که دبدبه و طمطراق عصر خود را به ریشخند بگیرد، اما، در پس این استهزا و کنایه و بذله گویی، پرسشی ویرانگر نهفته بود: آیا این نظام برای همیشه معنی خواهد داشت؟ آیا پارادوکس هایی در آن وجود دارد که موجب تصادم بین خیر و صلاح و رفاه عمومی با رفاه خصوصی خواهد شد؟ آیا می توانیم به مکانیسم خودکار منافع خصوصی اعتماد کنیم وقتی آن، مدام و در هر گردشی، از مکانیسم خودکاری که ساختار سیاسی ایجاد می کند منحرف می شود؟
این پرسشها هیچ گاه در دنیای بهشتی زبرین زمینه ی مساعدی نیافت. کتاب جان استوارت میل مانند کتاب مقدس از اعتبار کافی برخوردار بود و دنیای رسمی علم اقتصاد به این گونه پرسشها و پارادکس هایی که بذله گویان بر سر زبانها می انداختند اعتنایی نداشت. به جای آن با آرامش و طمأنینه به سوی دنیای لذت جوی زیباییهای کمی پیش می رفت و پرسشهایی را که باستیا پیش کشیده بود، بی جواب گذارد. البته روحیات ریاضی بسختی می توانست وسیله ای برای گشودن معمای بغرنج « راه آهن منفی» باشد، همچنین «تبرهای کند و کوچک» نمی توانست مشکلی را حل کند. استنلی جونز که با اجورث از دانشمندان پیشروی بودند که اقتصاد را صورت «علمی» بخشیدند، خود اعتراف می کرد که «درباره ی سیاست، قبول دارم که خود در ابهام هستم.» متأسفانه در این مورد او تنها نبود.
دنیای زیرزمینی همچنان در حال پیشرفت بود. در 1879 سربازی امریکایی را به تور انداخت؛ مردی ریشو، آرام و بی اندازه از خود راضی که می گفت «اقتصاد سیاسی ... به صورتی که آموزش آن متداول است ناامیدانه و مأیوس کننده است و علتس این است که متزلزل و بی اعتبار شده است. حقایق آن جابه جا شده، هماهنگیهایش نادیده گرفته شده، کلمه ای را که باید بر زبان آورد در گلویش گیر کرده و اعتراضش بر علیه خطا و نادرستی به تأیید بی عدالتی بدل شده است.» تنها همین نبود. چه، بر طبق این عقیده کفرآمیز، نه تنها علم اقتصاد نتوانسته بود پاسخی برای معمای فقر بیابد، با آنکه بروشنی در مقابل دیدگانش گسترده بود، بلکه با درمانی که توصیه می کرد دنیای جدید یکباره از توسعه باز می ماند. « کلمات از نقل معانی ناتوانند. در عصر طلایی بود که شعرا آهنگهای خود را می سرودند و پیشگویان عالی شأن با کمک استعاره مطالب خود را بیان می کردند... این عروج مسیحیت است- شهر خدایی با دیوارهایی از سنگ یشم و دروازه هایی از مروارید.»
این تازه وارد نامش هنری جورج (23) بود. شگفت نیست که او هم جایش در دنیای زیرزمینی باشد زیرا دوران اولیه ی زندگیش ظاهراً شرایطی را مهیا نساخت که اومتفکری جدی بار بیاید و پاسدار راسخ یک دکترین واقعی باشد. هنری جورج در زندگیش همه کارکرده است، ماجراجو بوده، در جستجوی معدن طلا رفته، کارگر، ملوان، آهنگساز، روزنامه نگار، کارمند دولت و سخنران بوده و هرگز به کالج نرفته است. در سیزده سالگی مدرسه را ترک گفت تا به عنوان کارگر کشتی 586 تنی «هندو» که آماده ی سفر به استرالیا و کلکته بود به راه بیفتد. در همان زمانی که همسالانش مشغول آموختن لاتین بودند یک میمون دست آموز خریده بود و به تماشای مردی سرگرم بود که از بالای دکل کشتی فرو می افتاد. او پسر بچه ای بود باریک اندام، نیرومند، مستقل با شوق و شوری در سیر و سفر و آوارگی. در بازگشت از شرق، در زادگاهش در فیلادلفیا، در یک مؤسسه چاپ، شغلی اختیار کرد و سپس در نوزده سالگی دوباره با کشتی عازم سفر شد؛ و این بار به کالیفرنیا در جستجوی طلا.
پیش از عزیمت خود را در جدولی چنین ارزیابی کرده است:
نیروی عشق ورزی ......................... زیاد
عشق به اولاد ................................ متوسط
علاقه به معاشرت و رفیق دوستی ......... زیاد
شوق زندگی ................................. زیاد
تمرکز حواس ................................ کم
به همین روال میل به غذا «کامل»، حس مال اندوزی «کم»، حرمت شخصی « زیاد» و شادی و لذت جویی «کم». در مجموع ارزیابی نادرستی نبود فقط تعجب در این است که به احتیاط و هوشیاری خود «زیاد» نمره داده است در حالی که وقتی در 1858 به سانفرانسیسکو رسید، با آنکه یک سال تعهد خدمت کرده بود و باید عازم ویکتوریا می شد و در پی طلا می رفت، در همانجا از کشتی به ساحل پرید. او به طلا رسید- اما آن طلای جنون بود و سرانجام زندگی در دریا را برای خویش برگزید و چنین تشخیص داد که عمر او باید بر روی آب بگذرد. با آنکه به تمرکز حواس خود نمره ی کمی داده بود در سانفرانسیسکو در یک حروفچینی مشغول به کار شد، بعد در کارخانه ی برنج ترازودار شد و به قول خودش « خانه به دوش و آواره». سفر دیگرش به معادن طلا نیز سودی نداشت پس باز به سانفرانسیسکو بازگشت؛ تهی دست وبینوا.
در آنجا با آنی فاکس (24) آشنا و به عشق او گرفتار شد و هر دو با هم گریختند. آنی دختری 17 ساله و معصوم بود و او جوانی زیبا با سبیل و ریشی بلند و نوک تیز. دختر خانم جوان، با قلیی پرامید ، در این ازدواج مخفی و فرارش، بسته ی بزرگی با خود برداشت و جوان ماجراجو تصور کرده بود که حاوی جواهرات است اما بعد معلوم شد که در آن تعدادی کتاب شعر و مجموعه هایی از این دست است.
سالهایی در نهایت فقر و بینوایی گذشت. جورج چاپچی عجیبی شد با کار سخت و مزد کم. وقتی آنی فرزند دومش را به دنیا آورد جورج نوشته است: « در خیابان راه می رفتم و تصمیم گرفتم از اولین کسی که می بینم پولی مطالبه کنم شاید چیزی به من بدهد. مردی را - بیگانه ای را- نگه داشته وبه او گفتم به پنج دلار احتیاج دارم. پرسید آن را برای چه می خواهی. گفتم زنم وضع حمل کرده است و من پولی ندارم که برایش غذا تهیه کنم. او پول را به من پرداخت . اگر نمی داد تصور می کنم آن قدر ناراحت و مأیوس بودم که شاید می کشتمش.»
جورج در سن بیست و شش سالگی شروع به نوشتن کرد. او در بخش حروفچینی روزنامه ی تایمز سانفرانسیسکو شغلی دست و پا کرده بود. در آنجا روزی مطلبی تهیه کرده آن را برای نوآ بروکس (25)، مدیر روزنامه، به طبقه ی بالا فرستاد. بروکس نخست تردید کرد نکند جورج آن را از روی نوشته دیگری رونویس کرده باشد اما وقتی مطمئن شد نظیر آن در آن روزها در روزنامه ی دیگری انتشار نیافته به چاپ آن اقدام کرد. بعد به طبقه ی پایین به ملاقات جورج رفت. او را مردی دید جوان، باریک اندام، کمی کوتاه قد تا حدی که پایش را روی تخته ای گذاشته و ایستاده است تا قدش به میز کار برسد. جورج به عنوان خبرنگار برگزیده شد.
چند سال بعد آن روزنامه را ترک کرد و در روزنامه ی پست سانفرانسیسکو به کار مشغول شد. و آن روزنامه ای بود جدی و مبارزه جو. جورج به نوشتن مطالب تازه ای، بالاتر از حد علاقه ی عامه، پرداخت: درباره ی باربران چینی و نحوه ی شاگردی و کارآموزی آنان، کندن زمین برای جاگذاری خطوط راه آهن و توطئه و دسیسه های تراست های محلی. نامه ی مفصلی درباره ی موضوع مهاجرت به جان استوارت میل، که در فرانسه بود، نوشت و جواب مفصلی در تأیید نظر خویش دریافت داشت. در این فاصله با علاقه ای که به تازگی به مسائل سیاسی پیدا کرده بود دقت کافی داشت که در شیوه ی روزنامه نگاری به کارهای جسارت آمیز دست یازد: وقتی کشتی « سان رایز» به شهر رسید داستان کاپیتان کشتی را که با معاونش کارکنان خود را چنان در فشار و آزار قرار داده بودند که دوتن از آنها به قصد خودکشی خود را به دریا انداخته بودند و سعی شده بود آن را خاموش نگه دارند و سر و صدایی بلند نکنند، با کنجکاوی تعقیب و در روزنامه ی پست افشا کرد و کاپیتان و معاونش را به دادگاه کشاند.
روزنامه بخوبی فروش رفت و هنری جورج در امور سیاسی اعتباری کسب کرد و بازرس مؤسسه « گازمترز»(26) شد. او قصدش این نبود که یک زندگی مرفه داشته باشد و عمر را به بطالت بگذراند، پس به مطالعه ی آثار اقتصاددانان بزرگ مشغول شد. علاقه ی اصلی او حالا بخوبی شکل گرفته و معلوم شده بود- در این زمان او در ردیف یکی از مقامات محلی درآمده بود وبرای مطالعه و نوشتن و سخنرانی در باب عقاید استوارت میل بزرگ به وقت کافی نیاز داشت.
وقتی دانشگاه کالیفرنیا یک کرسی اقتصاد سیاسی ایجاد کرد، هنری جورج یکی از نامزمدهای مسلم احراز آن مقام بود. او برای ابراز صلاحیت خویش می بایست در حضور دانشگاهیان و دانشجویان خطابه ای ایراد کند. جورج بی درنگ عنوان پر احساسی را برگزید: «اقتصاد سیاسی مدام علیه هر گونه کوشش طبقات کارگر در افزایش مزدشان تحریک می شود.» و برای آنکه به تأثیر ضربه ای که وارد می کند بیفزاید اضافه کرد: « زیرا در مطالعه و تحقیق اقتصاد سیاسی، شما نه به معلومات خاصی نیاز دارید، و نه به کتابخانه ی معتبر یا آزمایشگاه مجهزی. حتی اگر بخواهید به دلخواه خود بیندیشید به معلم و کتاب درسی هم احتیاج ندارید.»
این آغاز و هم انجام خدمت دانشگاهی او بود. نامزد بسیار مناسبی برای آن کرسی پیدا شد و جورج به دنبال کار خود رفت؛ دنبال مطالعه و انتشار جزوه های مختلف. و بعد به ناگهان « در روشنایی روز در وسط خیابان شهر فکری به مغزم راه یافت، یک ندا، یک مکاشفه، اسمش را هر چه بخواهی بگذار... ندایی به گوشم رسید که درموضوع ترقی و فقر (27) چیز بنویسم و همین مرا زنده نگه داشت وگرنه از دست رفته بودم. چون آخرین صفحه ی آن را، در لحظه های آخر شب، به پایان بردم، در آن لحظاتی که تنهای تنها بودم، به زانو افتادم و چون کودکی زار زار گریستم.»
آن کتاب، چنانکه انتظار می رفت، از صمیم قلب نوشته شده بود؛ فریادی آمیخته از امید و اعتراض. و باز، همان طور که انتظارش می رفت، کتاب مشحون بود از عاطفه و احساس و در آن کمتر احتیاط و ملاحظه ی استادانه رعایت شده بود، اما چقدر با متنهای ملال آور معمولی تفاوت داشت- تعجبی ندارد اگر پاسداران علم اقتصاد متنی را که چنین پرخاشجویانه و با سبکسری به قلم آمده بود چندان جدی نگیرند:
حالا ... یک بازرگان سختکوش را در نظر آوریم که هیچ عقیده و نظریه ی خاصی ندارد اما می داند چگونه پول دربیاورد. به او بگو این دهکده ی کوچکی است و ده سال دیگر شهر بزرگی خواهد شد- در ده سال دیگر راه آهن جای کالسکه را می گیرد، برق به جای شمع روشنایی می دهد، با افزایش وسایل ماشینی و پیشرفت و تکامل شگفت انگیز آن، قدرت کار بسیار بالا خواهد رفت. خوب در این صورت در ده سال آینده منافع هم زیاد خواهد شد؟
او جواب خواهد داد: « نه»!
«آیا مزد کارگر معمولی بالاخواهد رفت؟»
« نه مزد کارگر معمولی بالا نخواهد رفت.»
« پس چه چیز بالا خواهد رفت؟»
«اجاره بها، قیمت زمین. برو برای خودت یک قطعه زمین پیدا کن و آن را تصاحب کن.»
و در این شرایط هر گاه نصیحت او را گوش کنی دیگر لازم نیست هیچ کاری انجام بدهی. در گوشه ای بنشین و چپقی چاق کن و تکیه بده و با خیال راحت استراحت کن. ممکن است مثل بالن بالا بروی یا به ته چاه بیفتی. در ده سال، بی آنکه قدمی برداری و کاری بکنی. بی آنکه دیناری به ثروت اجتماع بیفزایی، ثروتمند و پولدار می شوی. در آن شهر تازه شاید خانه ی بسیار مجللی هم داشته باشی اما در بین ساختمانهای عمومی در واقع یک دارالمساکین خواهد بود.
لزومی ندارد همه ی مطالب کتاب را که با چنان شور و حال و احساس تحریر شده نقل کنیم. نمونه ی آن را در همین مختصر می توان دید. هنری جورج مورد خشم و غضب کسانی قرار گرفت که درآمدهای آنها- درآمدهای افسانه آمیزشان- از خدمتی که به اجتماع کرده باشند به دست نیامده بود، بلکه با استفاده از فرصتها و خرید و فروش زمین تمولی به هم زده بودند.
البته، ریکاردو، سالهای پیش از او، همه ی اینها را دیده بود و حداکثر ادعایش این بود که گرایش رشد جامعه برای ثروتمند کردن زمیندارانش، به زیان سرمایه داران تمام خواهد شد. اما در نظر هنری جورج این فقط روزنه ای برای ورود بود. بیداد اجاره بها نه تنها سودی را که حق سرمایه دار است از او خواهد ربود بلکه بر دوش کارگران هم سنگینی خواهد کرد. او متوجه شده بود که زیانبخش تر از همه تکانهای شدید و ناگهانی صنعتی است- که آن را « پاروکسیسم» می نامید- که گاه گاه جامعه را از بنیان به لرزه درمی آورد.
بحث خیلی روشن طرح نشده بود. اولا مبنای آن این بود که اجاره بها، در اصل نوعی غصب اجتماعی و تصاحب به زور و جبر است و طبیعی است که سود آن، به طور غیر عادلانه، به زیان کارگران و صنعتداران، نصیب مالک می شود. در باب تکانهای شدید و ناگهانی صنعتی جورج متقاعد شده بود که اجاره بها به طور اجتناب ناپذیر به سفته بازی آشفته و بی حساب روی قیمت زمین منجر خواهد شد (چنانکه در سواحل غربی امریکا چنین شد) و این امر بناگزیر بحرانی را در پی خواهد داشت که ساختار قیمتها را به همراه خود به سقوط می کشاند.
با کشف علل واقعی فقر و بررسی بنیان ترقی، برای جورج آسان بود که درمان آن را هم پیشنهاد کند- مالیات گزاف. نوعی مالیات گزافی که فقط بر روی زمین بسته می شد. مالیاتی که همه ی اجاره بها را جذب خواهد کرد. و بعد، پس از بیرون کشیدن این سرطان از بدن جامعه، هزاره ی مسیحایی فرا خواهد رسید. با این تک مالیات نه تنها می شد از مالیاتهای دیگر چشم پوشید بلکه با لغو اجاره بها «مزدها بالا می رود، منافع سرمایه افزایش می یابد، فقر و بینوایی ریشه کن و گدایی منسوخ می شود. استخدام، هر که بدان شایق باشد، پاداش و مزایای خوب خواهد داشت، قدرتهای انسانی میدان عمل آزاد می یابند، حکومت پاک و تصفیه می شود و تمدن به سوی تعالی پیش می رود.» این داوری همه ی دردها خواهد بود- تعبیر بهتری پیدا نمی کنم.
اگر بخواهیم بدقت ارزیابی کنیم آن را تا حدی طفره آمیز می بینیم. البته موضوع طرح شده بسیار ساده و بدوی است و اجاره بها را به مثابه گناه پنداشتن فقط می تواند حاصل تصور آدم پاکدلی نظیر جورج باشد. همچنانکه گناه کسادیهای صنعتی را به گردن سفته بازی بر روی زمین نهادن مثل این است که بخش کوچکی از اقتصاد گسترده را کاملا جدا از واقعیت مورد بررسی قرار دهیم: سفته بازی بر روی زمین ممکن است مشکلاتی ایجاد کند اما کسادیهای جدی در کشورهایی اتفاق افتاده که ارزشهای زمین رو به تنزل داشته است.
احتیاج ندارد در این مرحله درنگ کنیم. اماوقتی به کانون اصلی موضوع می رسیم باید مکث کنیم و آن را دقیقتر مورد برسی قرار دهیم. زیرا درست است که تشخیص فنی جورج سطحی و خطاآمیز است اما انتقادش از جامعه بیشتر اخلاقی است تا فنی. جورج می پرسد چرا باید اجاره بها وجود داشته باشد؟ چرا باید کسی، به صرف اینکه مالک زمین است، سود ببرد در حالی که در قبال آن هیچ خدمتی به جامعه نمی کند؟
می توانیم پاداشهایی را که نصیب صنعتدار می شود بدین صورت توجیه کنیم که او مزد فراست و دوراندیشی و کاردانی خود را می برد اما دوراندیشی مردی که مثلا پدربزرگش چراگاهی داشته و پس از دو نسل، جامعه چنان تشخیص داده است که در آن زمین آسمان خراشی برپا گردد، کجاست؟
سؤال جالب و برانگیزنده است، اما به همین سادگی هم نمی توان نهاد اجاره بها را محکوم کرده به کناری بیفکنیم. زیرا تنها مالکان سودجویان منفی و غیر فعال رشد جامعه نیستند. سهامداری که شرکتش رو به گسترش است، کارگری که قدرت تولیدش بر اثر پیشرفت فنی افزایش می یابد، مصرف کننده ای که درآمد واقعیش با ترقی ملی بالا می رود، همه ی اینها از جمله گروههایی هستند که از پیشرفتهای عمومی بهره می برند. سود بی زحمتی که عاید مالکی می شود که موقعیتش خوب است، سودی است که همه ی ما، از صورتهای مختلف آن نصیبی می بریم. این مشکل تنها به اجاره بها اختصاص ندارد بلکه هر نوع درآمد بی زحمت آن چنانی را نیز شامل می شود و در حالی که این مسأله می تواند کاملاً جدی باشد، نمی توان آن را صرفاً در مورد مالک زمین به میان کشید و مطرح کرد.
بعلاوه، این مسأله آن قدرها هم که در نظر هنری جورج مهم آمده، جدی نیست. مبلغ کلانی از اجاره بها نصیب خرده مالکان، زارعان، صاحبخانه ها و شهروندان متوسط می شود. حتی درآمدهای اجاری کاملاً انحصاری- اقداماتی که در معاملات املاک در شهرهای مهم صورت می گیرد- دستخوش بازار سیال و متغیر است. اجاره بها در الگوهای فئودالی کهن ثابت نمانده بلکه به هنگام خرید و فروش دست به دست گشته و قیمتش بالا و پایین رفته است. کافی است خاطرنشان کنیم که درآمد اجاره بها در ایالات متحده امریکا که در 1929 شش درصد درآمد ملی را شامل می شد، در سالهای 1970 فقط سه درصد را در بر می گیرد.
اما مهم نیست که آیا موضوع منطقاً درست است یا نه و اینکه محکومیت اخلاقی آن کاملا موجه است. به هر حال، انعکاس کتاب بسیار شدید بود و کتاب ترقی و فقر، در ردیف یکی از بهترین کتابها درآمد و به سرعت به فروش رفت. هنری جورج یکشبه از افراد سرشناس ملی شد تا آنجا که خبرنگار روزنامه آرگونت (28) سانفرانسیسکو نوشت « من آن را کتاب این نیم قرن می دانم» و روزنامه ی نیویورک تریبون مدعی شد که، « بعد از انتشار کتاب ثروت ملل آدام اسمیت نظیر نداشته است.» حتی ناشرانی چون اگزامینر (29) و کرونیکل (30) که آن را «زیباترین رساله ای در زمینه ی اقتصاد سیاسی نامیدند که آن روزها انتشار یافته است» فقط بر شهرت آن بیشتر افزودند.
جورج به انگلستان سفر کرد و پس از ایراد خطابه هایی به صورت یک مرد سرشناس بین المللی بازگشت. نامزد احراز مقام شهرداری نیویورک شد و در سه مرحله ثیودور روزولت را پشت سر گذاشت و با اختلاف کمی به تمنی (31) باخت.
موضوع تک مالیات حالا دیگر برای او یک دین شده بود. «باشگاههای زمین و کار»(32) را تشکیل داد و در آنجا و در بریتانیای کبیر برای شنوندگان شوق زده به ایراد سخنرانی پرداخت. یکی از دوستانش از او پرسید: « آیا این کار به معنی اعلان جنگ نیست؟ آیا می توانی، جز آنکه با مردانی پست و نامرد طرف بشوی، امیدوار باشی زمینی را از دست مالکان آن بدون جنگ و خونریزی دربیاوری؟» جورج جواب داد:« تصور نمی کنم احتیاجی باشد تیری رها شود. اما اگر پیش آمد، خوب، جنگ هم بشود. موجبی مقدستر از آن برای جنگ نبوده است؛ هیچ گاه نبوده است.»
دوست او، جیمز راسل تیلر (33) در توصیفش می نویسد: « او یکی از ملایمترین و مهربانترین مردان بود و از صدای گلوله ای که از روی خشم رها می شد ناراحت می شد، اما ترجیح می داد جنگ جهانی درگیرد ولی به آیین مقدسش بی اعتنا نمانند. همت و استقامت او بود ... که غالب آمد.»
احتیاج به تذکر ندارد که مجموعه ی این آیین در جهانی که اعتقادی مقبول و احترام آمیز رواج داشت مطرود و کفرآمیز بود. آن کشیش کاتولیک هم که در مبارزه ی جورج برای احراز مقام شهرداری همکاری کرده بود، موقتاً مطرود و تکفیر شد. پاپ شخصاً در مسأله ی زمین بخشنامه ای صاد کرد و چون جورج پاسخ مفصلی چاپ کرد و آن را جلد شده نزد او فرستاد، آن را نادیده گرفت. جنرال فرانسیس واکر (34)، یکی از اقتصادانان متخصص و سرشناس امریکا، نوشت: « من با ورود در بحث موضوعی که چنین به رسوایی کشیده شده، به خوانندگانم توهین نمی کنم.» اما در حالی که مقامات رسمی با دیده ی خشم و تحقیر به کتاب او می نگریستند او شنوندگان را بخوبی به سوی خود جلب کرده بود. کتاب ترقی و فقر بیش از همه ی کتب درسی در اقتصاد، که در طول قرن چاپ شده بود، به فروش رفت. در انگلستان نام او نامی آشنا و خودمانی شده بود. تنها همین نبود. واردات عقاید او- هر چند به صورت رقیق و ملایم- مانند بخشی از میراث مردانی چون وودرو ویلسن (35) جان دیویی (36) لوئیس برندایس (37) شده بود. واقعیت این است که حتی امروزه هم هنری جورج هوادارانی فعال و فداکار دارد.
در 1897، پیر و افتاده اما هنوز سرکش و تسلیم ناپذیر، به خود اجازه داد برای بار دوم در مبارزه برای احراز مقام شهرداری شرکت جوید با آنکه می دانست فعالیت و مجاهده در این مبارزه شاید برای قلب بیمارش گران تمام شود. در این مبارزه لقبهایی به او نسبت می دادند همچون: « غارتگر» « مهاجم به حق دیگران» « پیام آور هرج و مرج و ویرانی». انتخابات در شرف اتمام بود که او دیده از جهان فرو بست. جنازه اش را هزاران نفر تشییع کردند. او مردی دیندار بود و جا دارد امیدوار باشیم که یکراست به بهشت رفته باشد. اما درباره ی شهرتش- آن هم مستقیماً به دنیای زیرزمینی علم اقتصاد روان شد و هنوز هم در آنجا، چون مردی مسیحایی یا نیمه دیوانه و پرسش جوی، مزاحمی در باب وجود اخلاق در نهادهای اقتصادی ما، حیات دارد.
جریان دیگری هم در این دنیای زیرزمینی شکل می گرفت، چیزی بسیار مهمتر از اعتراض هنری جورج به اجاره بها و دیدگاه شوق انگیز او از بنیاد نهادن «آرمانشهری» بر پایه ی تک مالیات. روحیه ی تازه و شدیدی انگلستان، قاره اروپا و حتی ایالات متحده را در خود گرفته بود. روحیه ای که گویای این نظر بود « به طور قطع مقدر شده است که «نژاد آنگلوساکسون قدرت مسلط در تاریخ و در تمدن جهان باشد» و این روحیه محدود به انگلستان نبود. ویکتور هوگو (38) در آن سوی مانش اعلام داشت: « فرانسه به انسانیت نیازمند است»؛ در روسیه کانستانتین پابیدانوستسف (39) سخنگوی مطلق گرایان ندا در داد که برکنار بودن روسیه از آلودگی و فساد غرب، به او منصب رهبری در شرق را عطا کرده است. در آلمان، قیصر اظهار می داشت که چگونه خدای کهن در کنار اوست؛ و در آن سوی جهان، در دنیای جدید هم ثیودور روزولت به عنوان سخنگوی امریکا مبلغ فلسفه ای مشابه بود.

پی نوشت ها :

1- Arnold J. Toynbee، مورخ انگلیسی (1889-1975).
2- Jarrow Shipyards and the New Castle Chemical Works
3- Staffordshire
4- Alfred Marshall، اقتصاددان انگلیسی (1842-1924).
5- Stanley Jevons، اقتصاددان انگلیسی (1835-1882).
6- John Bates Clark، اقتصاددان امریکایی (1847-1938).
7- Mathematical Psychics
8- Francis Ysidro Edgworth
9- Felicific Calculus
10- Xanadu، سمیوئل کولریج در منظومه ای به نام « قوبلای قا آن» به این شهر، که در سال 1256 میلادی به امر قوبلای قاآن بنا شده و به «شهر 108 گنبد» شهرت یافته و پایتخت تابستانی امپراتوران چینی بوده، اشاره می کند.
11- Henry Sidgwick، فیلسوف و اقتصاددان انگلیسی (1838-1900)
12- Von Thunen
13- Leon Walras، اقتصاددان فرانسوی (1834-1910).
14- agrarian Socialist
15- equilibrium
16- Bernard Mandeville، فیلسوف و هجانویس هلندی- انگلیسی (1670-1733).
17- Fable of the Bees
18- Frederic Bastiat، جامعه شناس و اقتصاددان فرانسوی (1801-1850).
19- Economic Sophisms
20- Simiot
21- Gustave de Molinari، اقتصاددان و سیاسی دان بلژیکی (1819-1912).
22- Economic Harmonies
23- Henry George، 1839-1897، مؤسس نهضت موسوم به مالیات واحد.
24- Annie Fox
25- Noah Brooks
26- Gas Meters
27- progress and poverty
28- Argonaut
29- Examiner
30- Chronicle
31- Tammany
32- Land and Labor Clubs
33- James Russel Taylor
34- General Francis A. Waeker
35- Woodrow Wilson، بیست و هشتمین رئیس جمهور امریکا (1856-1924).
36- Jhon Dewey، فیلسوف امریکایی مؤسس مکتب پراگماتیسم (1859-1952).
37- Louis Brandeis
38- Victor Hugo، شاعر و نویسنده فرانسوی (1802-1885).
39- Konstantin Pobyedanostsev

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط