مترجم: احمد شهسا
دوران امپریالیسم فرا رسیده بود و نقشه کشها به تغییر رنگ نقشه های جغرافیایی پرداختند، که بر مالکیت قاره های سیاه دلالت می کرد. در فاصله سالهای 1870 تا 1898 بریتانیا حدود 6 میلیون کیلومتر مربع و 88 میلیون نفر بر وسعت و جمعیت امپراتوری خود بیفزود. فرانسه مساحتی در همین حدود با 40 میلیون نفر، آلمان حدود یک و نیم میلیون کیلومتر مربع با 16 میلیون نفر، بلژیک در همین حدود با 30 میلیون نفر، و حتی پرتغال بیش از یک میلیون کیلومتر و 9 میلیون تن بر امپراتوریهای خود افزودند.
در حقیقت سه نسل سیمای کره ی زمین را تغییر دادند. اما بیش از آن، آنها شاهد تغییری به همان اندازه مهم بودند در رفتاری که غرب جریان آن تغییر را زیر نظر داشت. به خاطر بیاوریم که در روزگار آدام اسمیت، اسکاتلندی فیلسوف اقدامات تاجران را که نقش پادشاهان را ایفا می کردند با سرزنش و ملامت می نگریست و در استقلال یافتن مستعمره های امریکا اصرار می ورزید. اما در تحقیری که اسمیت نسبت به مستعمره ها می کرد جمع کثیری شرکت داشتند: جیمز میل، پدر جان استوارت میل، مستعمره ها را «نظامی گسترده، پر از رنج و ناراحتی برون مرزی برای طبقات بالا»، می شمرد و حتی دیزرایلی (1) هم در 1852 با اظهار اینکه « این مستعمره های فلک زده مثل سنگهای آسیا به گردن ما افتاده» نام خود را در زمره ی معتقدین این نظر ثبت کرد.
اما اکنون همه چیز تغییر یافته بود. بریتانیا که غالباً نظر داده می شد امپراتوری خود را آرام آرام و بی آنکه خود توجه کامل داشته باشد تشکیل داده است، اکنون که امپریالیسم سرعت گرفته بود، جهت و منظور خاصی را در پیش روی داشت. لرد روزبری (2) وقتی امپراتوری بریتانیا را « بزرگترین نمایندگی دنیوی و غیر روحانی که تاکنون دنیا به خود دیده است» معرفی می کند، در واقع احساسات روز را در بیان خود خلاصه کرده است. و مارک تواین (3) که ناظر جریان جشن ملکه ویکتوریا بود که با شکوه و جلال متصرفات انگلستان را با غرور و تفرعن نشان می داد، گفت: « آری در کتاب مقدس هم از انگلستان ذکری رفته است: خوشا مستضعفان که وارثان زمین خواهند بود.»
بیشتر مردم مسابقه برای توسعه ی امپراتوری را با نظر تأیید می نگریستند. شعر کیپلینگ (4) در انگلستان ممتاز شناخته شده بود و سرودی که در تالارهای موسیقی خوانده می شد معرف احساسات مردم بود:
ما نمی خواهیم بجنگیم، اما بجان تو، اگر بخواهیم هم کشتی داریم، هم مردان جنگی و هم پول
کسانی که با چارلز کروسثویت (5) موافق بودند موضوع را به نوعی دیگر تأیید می کردند. او بر این نظر بود که مسأله ی اصلی فیمابین بریتانیا و سیام [بعدها تایلند] این بود که « چه کسی باید با آنها روابط تجاری برقرار کند و چگونه باید زمینه را فراهم ساخت که بازارهای تازه به دست آوریم و محل مصرفی برای کالاهای اضافی که هم اکنون داریم.»
بدین سان، اقدام در بنیانگذاری امپراتوری، برای پایه گذاران آن، خوشبختی به همراه آورد. اما این فعالیت ماوراء بحار که آن قدر مایه ی خوشحالی «کمیته رسیدگی به کسادی اقتصادی» بود در شرایط طبقه ی کارگر کمتری فایده ای نداشت: مستعمره ها اکنون پرولتاریاهای پرولتاریا بودند. تعجبی ندارد اگر امریالیسم سیاسی متداول و عامه پسند شده بود.
در تمام این احوال صاحب نظران اقتصاد در کناری ایستاده با متانت و آرامی تماشاگر فرایند رشد امپراتوری بودند و اظهار نظرهای خویش را به تأثیری که این مستملکات جدید ممکن بود در خط مشی تجارت به جا گذارد محدود کرده بودند. در اینجا هم باز دنیای زیرزمینی بود که توجه خود را بر روی این پدیده ی تازه در تاریخ متمرکز کرد. زیرا، وقتی آنها به مسابقه ای که در گستره ی جهان برای استیلا درگرفته بود، می نگریستند، می دیدند که این یکی از تصادمات هیجان انگیز سیاستها یا برخورد هوسهای توصیف ناپذیر قدرت طلبان تفاوت فاحش دارد.
آنها در طرح سرمایه داری جریانی کاملا تازه می دیدند. در حقیقت، می دیدند که امپریالیسم تغییری در خصوصیت بنیانی سرمایه داری وارد می کند. از همه شومتر اینکه در این فرایند آرام توسعه و جهان گیری، پیشامد بسیار خطرناکی را در مقابل می دیدند که سرمایه داری زیر بار آن رفته است- سیری که به جنگ منتهی خواهد شد.
نخستین کسی که این مطلب را ابراز داشت جان هابسن بود؛ بدعتگذاری ملایم که به قول خودش مردی بود « متوسط از طبقه ی متوسط و از شهری متوسط، به نام میدلند.» هابسن مردی ضعیف و کوچک بود و از سلامت خود بسیار نگران. از لکنت زبان که به هنگام تدریس او را عصبانی می کرد، رنج می برد. در 1858 زاده شد و نظر این بود که برای طی دوره ی دانشگاه در آکسفرد آماده شود و از آنچه درباره ی سابقه ی زندگی و شخصیت او می دانیم (که مطلب زیادی نیست زیرا این مرد محجوب و گوشه گیر حتی توفیق یافت خود را از کتاب Whos, who دور نگه دارد) این است که به خدمت در مدارس عمومی انگلستان که وابسته به کلیسا بودند عمر گذاشت.
دو عامل در این کار مداخله کرد. او به مطالعه ی آثار راسکین (6)، منتقد و مقاله نویس انگلیسی، پرداخت که قوانین ارزش پولی بورژوازی عصر ویکتوریا را به ریشخند گرفته بود؛ کسی که فریاد برآورده بود « ثروت زندگی است!» دریافتی که هابسن، به واسطه ی راسکین، از علم اقتصاد حاصل کرد که بیشتر جنبه ی انسانگرایانه داشت تا جنبه ی صرف علمی. او از خشکه مقدسی آئین ارتدکسی به ساختار پرهیجان دنیایی راه یافت که در آن کار اصناف، توأم با تشریک مساعی و همکاری، به شخصیت انسانی ارزش بیشتری می داد تا دنیای سرد و بیروح مزدها و منافع. هابسن هم چون دیگر آرمانگرایان اصرار می ورزید که طرحش خیالی و آرمانی نیست بلکه برعکس، بر طبق ادعای او « مانند قضیه ای در هندسه ی اقلیدسی، یقینی و مسلم است.»
شاید هابسن به عنوان آرمانگرا مورد احترام باشد؛ انگلستان افراد استثنایی و فوق العاده را دوست دارد. اما او به عنوان بدعتگذار و جارچی فضایل سنتی، در اقتصاد آدمی منفور و مطرود شناخته شده است. اقبال با او یاری کرد و او را به شرکتی راهنمون شد که صاحبش، مامری (7)، اندیشمندی مستقل، بازرگانی موفق و کوهنوردی متهور و بی باک بود (و بالاخره در 1895 در ارتفاعات نانگاپاربا (8) با مرگ روبه رو شد). هابسن می نویسد: «نیازی نیست که یادآور شوم روابط من با او ارتباطی با این صعود جسمانی نداشت چه او در زمینه های معنوی هم پای رفتار داشت...» مامری علت تنزلهای فاحش متناوب (9) را در تجارت که اجتماع بازرگانی را متشنج می کرد، به زمانهای دور، به اوایل قرن هجدهم می برد و درباره ی ریشه و منشأ آن عقیده ی خاصی داشت که، بنابر اظهار هابسن، هیأت دانشگاهی آن را «همچون اقدامی در اثبات مسطح بودند زمین» معقول تلقی کردند. زیرا، با توجه به نظر مالتوس، مامری چنین می اندیشید که علت کسادی اقتصادی در افراط در پس انداز نهفته است؛ در ناتوانی مزمن نظام بازرگانی در تقسیم درست قدرت خرید به منظور خرید مجدد فرآورده ها.
هابسن نخست این نظر را نمی پذیرفت ولی بعد متقاعد شد که حق با مامری است. آن دو با همکاری یکدیگر کتاب فیزیولوژی صنعت را نوشتند و در آن اعتقاد کفرآمیز خود را پیش کشیدند که پس انداز ممکن است ترقی و پیشرفت را کند کند و از حرکت باز دارد، اما هضم این نظر برای دنیای رسمی دشوار بود. آیا اقتصاددانان بزرگ، از آدام اسمیت به بعد، بر این حقیقت تأکید نورزیدند که پس انداز فقط یک روی سکه ی زرین تراکم است؟ آیا هر اقدامی در پس انداز به خودی خود به موجودی سرمایه نمی افزاید که خود موجب خواهد شد افراد بیشتری به کار اشتغال ورزند؟ اظهار اینکه پس انداز ممکن است موجب بیکاری شود نه تنها به صورتی زشت و ناشایست بی معنی بود بلکه به یکی از پایه های ثبات جامعه، یعنی صرفه جویی و اندوخته ی شخصی (10) شدیداً صدمه می زد. دنیای اقتصاد دچار تشنج شد. بخش توسعه ی سخنرانیهای دانشگاه لندن دید می تواند غیبت آقای هابسن را تحمل کند. جامعه ی امور خیریه دعوت خود را از او، برای ایراد سخنرانی، پس گرفت. طالب علم، آدمی فاسد العقیده شناخته شد و فساد عقیده به ناگزیر باعث اخراج و دربه دری او گردید.
همه ی اینها عمدتاً به نظر می رسید که از مشکل امپریالیسم برخاسته باشد. اما عقاید به صور گوناگون جمع می شوند. طرد هابسن از دنیای محترم و مقبول، او را به راه انتقاد اجتماعی کشانید و انتقاد اجتماعی توجه او را به مشکل مهم سیاسی روز جلب کرد؛ به افریقا.
سابقه ی مشکل افریقا پیچیده و هیجان انگیز است. ساکنان هلندی استانهای مستقل خود را در 1836، در بخش ترانسوال، در بین اجتماعات همبسته کشاورزان «تازیانه خور و انجیل خوان» استقرار بخشیدند. اما سرزمینی که آنها برگزیدند وسیع و آفتابی و فرح انگیز بود و بیش از آنچه در ظاهر نشان می داد در خود ثروت نهان داشت. در 1869 الماس کشف شد و در 1885 طلا. در ظرف چند سال جایی که محل سکونت گاوچرانها بود به اجتماعی از سفته بازان پرشور و هیجان زده تبدیل شد. سیسیل جان رودز (11) در صحنه ظاهر شد؛ با طرحهایش درباره ی ایجاد راه آهن و صنعت. او در لحظه ای از جنون به ترانسوال حمله برد و انگلیسیها و هلندیها که مهار اعصاب خود را از مدتهای قبل نگه داشته بودند رها کردند و جنگ بوئرها درگرفت.
هابسن در همان موقع به افریقا رفته بود. او که خود را «بزدلترین مخلوق خدا» می نامید به کیپ تاون و ژوهانسبورگ سفر کرد و با کروگر (12) و اسموتس (13) به گفت و گو پرداخت و سرانجام با شخص رودز، در همان وقت که حمله به ترانسوال در شرف وقوع بود، هم غذا شد. رودز شخصیتی بود پیچیده و برآشفته. دو سال قبل از ماجرای افریقایش روزنامه نگاری از قول هابسن چنین نقل کرده است: « دیروز در محله ی ایست اند لندن بودم و در مجمع بیکاران شرکت جستم، به سخنرانیهای تند و پر هیجان گوش فرا دادم که فریادی بود برای نان، نان و دربازگشت به خانه در آن باره به فکر فرو رفتم... عقیده ای را که در دل پرورده بودم مربوط می شد به حل مسائل اجتماعی یعنی در واقع نجات 40 میلیون نفر ساکنان پادشاهی انگلستان از جنگ خونین داخلی. ما دولتمردان مستعمره دار باید سرزمینهای تازه ای را برای اسکان اضافه جمعیت به دست آوریم و بازارهای تازه ای برای فروش کالاهایی که آنها، در کارخانه ها و معادن تولید می کنند. چنانکه همواره گفته ام، مسأله ی امپراتوری مسأله ای حیاتی است.»
ما نمی دانیم آیا این روزنامه نگار احساسات هابسن را همان طور که بوده بدرستی شرح داده است یا نه، ولی احتمال زیاد می رود که درست باشد. اما به هر حال تفاوت زیادی نمی کند زیرا آنچه هابسن در افریقا مشاهده کرده است دقیقاً و به طور غیر منتظره با آن بدعت اقتصادی که به او و مامری نسبت داده اند مطابقت می کند؛ منظور نظریه ی مربوط به پس انداز بیش از حد است.
او به بریتانیا بازگشت تا در باب مبالغه در میهن پرستی و جنگ در افریقا قلم به دست گیرد. بعد در 1902 کتابی به دنیا تقدیم کرد که در آن مشاهداتش در افریقا با دیگاههای ارتدادآمیزش به طور عجیبی درهم آمیخته بود.
نام کتاب امپریالیسم بود؛ کتابی ویرانگر. زیرا در آن علیه «نظام سود» (14) مهمترین و گزنده ترین انتقادها که تا آن موقع سابقه نداشت آمده بود. تندترین انتقادی که مارکس از آن نظام کرده بود این بود که خود را به نابودی می کشاند، لیکن ادعای هابسن این بود که نظام سود دنیا را به نابودی خواهد کشانید. او فرایند امپریالیسم را گرایش آرام و بدون انعطاف سرمایه داری می دید که می خواست خود را از آن دو راهه ی کوری که با پای خویش خود را بدانجا کشانیده بود برهاند. گرایشی که الزاماً بازرگانی خارجی را هم شامل می شد و بعد، بناگزیر، خطر دایمی جنگ را هم به همراه می آورد. تاکنون هیچ ادعانامه ی اخلاقی عمیقتر از این اتهام صادر نشده است که بهای باقی ماندن نظام مرگ کسانی باشد که در آن نظام زندگی می کنند.
جوهر و مایه ی اصلی اتهام هابسن چه بود؟
استدلال او تقریباً به شیوه ی مارکس غیر شخصی و انعطاف ناپذیر بود(هر چند هابسن به مارکسیست ها و هدفهای آنان علاقه ای نداشت). حاصل استدلال او این بود که سرمایه داری با یک مشکل درونی و حل ناشدنی روبه روست و مجبور خواهد بود به امپریالیسم پناه ببرد؛ نه صرفاً برای غلبه و پیروزی بلکه به منظور استفاده از وسایل آن برای بقای حیات اقتصادی خویش.
این مشکل درونی سرمایه داری آن جنبه از نظام بود که با کمال شگفتی درگذشته کمتر مورد توجه قرار گرفته بود- یعنی توزیع نامساوی ثروت در نظام سرمایه داری. این واقعیت که در نظام سودجویی امور در جهتی جریان دارد که در نتیجه غنی بیشتر پولدار می شود و فقیر بیشتر بچه دار، از مدتها پیش، بر مبنای اخلاق، موضوع بحث قرار گرفته بود اما بررسی نتایج اقتصادی آن بر عهده ی هابسن گذاشته شده بود.
نتیجه ای که او به دست آورد بسیار شگفت آور بود. مسأله ی نامساوی بودن درآمدها به عجیب ترین تنگناها و دوراهه های کور منتهی می شود- به یک حالت پارادوکسی که نه غنی می تواند به اندازه ی کافی کالا مصرف کند نه فقیر. فقیر نمی تواند زیرا درآمدش بسیار ناچیز است و غنی از آن روی که درآمدش هنگفت است! به بیان دیگر، هابسن می گوید، اقتصادی که می خواهد بازار خود را سروسامان بخشد باید هر چه را تولید می کند به مصرف برساند؛ هر کالایی باید خریداری داشته باشد. حالا اگر فقیر نتواند بیش از آنچه ضروری و الزام آور است بخرد چه کسی باید بقیه ی کالاها را به مصرف برساند؟ واضح است که غنی. درست است که غنی پول دارد اما ظرفیت مصرف آن همه کالا را که ندارد: مردی که یک میلیون دلار درآمد دارد مجبور خواهد بود کالایی به ارزش هزار برابر آنچه دیگری با هزار دلار درآمد می خرد خریداری کند.
بدین سان، در نتیجه ی نامساوی بودن تقسیم ثروت، غنی- به صورت فردی و هم به صورت شرکت- مجبور است درآمد خود را پس انداز کند. درست است که بیشتر آنها از روی علاقه پس انداز می کنند اما از این حقیقت هم غافل نباید بود که آنها نمی توانند چنان نکنند- علتش خیلی ساده است: درآمد آنها خیلی بیش از آن است که همه ی آن را بتوانند به مصرف برسانند.
و این مسأله پس انداز بود که ایجاد مشکل کرده بود. اگر بنا باشد اقتصاد از اثرات خارج کردن شدید و مدام نیروی خرید از بازار در امان بماند، پس اندازهای خود به خود طبقه ی ثروتمند جامعه باید به کار گرفته شود. اما سؤال این بود که این کار چگونه صورت پذیرد؟ جواب کلاسیک این بود که مبلغ بیشتری در کارخانه ها و تولید به کار اندازند و از این راه میزان تولید و سطح باروری را بالا ببرند. اسمیت، ریکاردو، میل و دیگر اقتصاددانان بزرگ با چنین راه حلی موافق بودند اما هابسن در این راه حل مانع بزرگی می دید. زیرا اگر توده ی مردم هم اکنون در خرید فرآورده هایی که به بازار عرضه شده، به سبب کمی درآمدشان، با مشکل روبه رو هستند آیا سرمایه دار حسابگر حاضر خواهد شد سرمایه ی خود را برای تولید کالاهایی که بیشتر آن در بازار انباشته شده است به کار اندازد؟ به عنوان مثال، ببینیم او از به کار انداختن پس اندازش درکارخانه ی کفش سازی، وقتی در بازار آن قدر کفش زیاد است که روی دست فروشنده مانده، چه سودی خواهد برد؟ پس چه باید کرد؟
جواب آن خیلی روشن است. پس اندازهای خود به خود ثروتمند می تواند به طریقی به کار افتد که مشکلات جنبی افزایش تولید را در داخل نداشته باشد. سرمایه را می توان در خارج از کشور به کار انداخت.
و این درست نقطه ی آغاز امپریالیسم است. هابسن می نویسد: « این دیگر به سعی و کوشش پاسداران صنعت بستگی دارد که راه سیلان دارایی اضافی خود را با یافتن بازارهای خارجی و سرمایه گذاری در خارج بیابند و هموار کنند و آنچه را نمی توانند در داخل به کار اندازند یا به مصرف برسانند یا به خارج بفرستند.»
نتیجه مصیبت بار است. تنها یک ملت نیست که باید دارایی اضافی خود را به خارج بفرستد. همه ی ملتها در چنین وضعیتی هستند. از اینجا مسابقه ای برای تقسیم جهان شروع می شود و هر کشوری در پی آن است که برای سرمایه گذاران خود، تا آنجا که می تواند، بازارهای غنی و سودآور به چنگ آورد. از این روی افریقا بازار عظیمی شد. (و منبعی برای تهیه و تأمین مواد خام ارزان) برای تقسیم بین سرمایه داران انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و بلژیکی. آسیا طعمه ی لذیذی شد برای تقسیم بین ژاپن، روسیه و هلند. هندوستان سرزمینی شد برای آب کردن کالاهای صنعتی انگلستان و چین جای هند را برای ژاپن گرفت.
بدین سان، امپریالیسم راه جنگ را هموار کرد؛ نه از برای ماجراجویی و آدمکشی و توسعه ی سلطنت، بلکه جریانی پست و کثیف که بر اثر رقابت کشورهای سرمایه دار، صرفاً به منظور تحصیل زمینه ی بکر برای به کار انداختن دارایی بیکار خود، به راه افتاد و برای خونریزی علتی بی اهمیتتر از این نمی توان تصور کرد.
بدیهی است که چنین نظریه ی تند و تجاوز آمیز و مبارزه جویانه ای در دنیای رسمی اقتصاددانان کمتر می توانست مورد تأیید قرار گیرد. گفته می شد که هابسن « علم اقتصاد را با چیزهای دیگر درهم آمیخته است» و از آنجا که این «چیزهای دیگر» دنیایی را که سرو سامانی داشته و مایه ی خوشی و شادمانی باشد، نشان نمی داد، دنیای رسمی اقتصاد نظریه ی امپریالیسم را نمایشی از رسم و راه ناجور و نامناسب کسی می دید که اقتصادش نسبت به دکترین های معقول و مورد قبول عقل سلیم، نظیر فایده ی صرفه جویی اجتماعی، تخطی روا داشته بود.
اما در حالی که این نظریه از سوی کسانی که ممکن بود، با انتقاد و بررسی دقیقانه، برای آن مایه و اعتباری قائل شوند با وسواس و ناراحتی طرد شد، بخش دیگری، در دنیای زیر زمینی- یعنی مارکسیستها- آن را با آغوش باز پذیرا شدند. این عقیده، به هر حال، کاملا و اصالتاً از هابسن نبود. پیش از او روزا لوکزامبورگ (15) انقلابی پرشور آلمانی و اقتصاددان دیگر آلمانی به نام رودبرتوس (16) روی این موضوع کار کرده بودند. اما شیوه ی کار هابسن گسترده تر و عمیقتر بود و نظریه پرداز پیشرو مارکسیست- مردی که در تبعید به سر می برد و نامش ولادیمیر ایلیچ اولیانوف بود که به لنین شهرت یافت- آن را بهتر از هر کس براندام رسمی دکترین مارکسیست بیاراست.
این نظریه از صورتی که نخست داشت کم و بیش تغییر یافت. هابسن در پاسخ به این سؤال درمانده بود که چرا کشورهای سرمایه دار که چنین آزمند انه و در پی تحصیل مستعمره ها بودند پس از گذشت دهها سال نسبت به آنها چنین به اعتنا شدند. نظریه ی او از امپریالیسم نظریه ای قاطع و جزمی نبود و حتی جنگ را هم کاملا غیر قابل اجتناب پیشگویی نمی کرد. در حقیقت امیدوار بود که امپریالیستهای رقیب بتوانند جهان را به صورت نهایی سروسامان بخشند و صلحجویانه، بر اساس زندگی کن و بگذار دیگری هم زندگی کند، در کنار هم عمر گذرانند.
اما این نظریه در پوشش خاص مارکسیست رنگ تندتری به خود گرفت؛ هم تهدیدآمیزتر شد و هم انعطاف ناپذیرتر. نه تنها امپریالیسم تکیه گاه و ستون نگهدارنده ی اقتصاد مارکسیست شد و به آن حالتی قدیسی و لغزش ناپذیر داد بلکه بیش از چارچوبی که هابسن در نظر گرفته بود گسترش یافت تا آنجا که سیمای اجتماعی سرمایه داری دوران بعد را به خود اختصاص داد و چه تصویر هولناکی خودنمایی کرد!
امپریالیسم، در بالاترین مرحله ی تکامل سرمایه داری ...، در درون مدار سرمایه ی مادی، تمام مستعمره ها، همه ی نژادها و همه ی ملتها را غارت می کند... به منظور ربودن مبالغ هنگفت سود اضافی میلیونها کارگران و زارعان مستعمره ها، به زور، و انباشت درآمدی کلان از این استثمار، طبقه ای فاسد، انگلی، منحط، دارای درآمد ثابت سالیانه (17)، و همچنین انگلیهای والامقام دیگری را، خلق کرده که سربار دیگران هستند. برای اینکه فرایند تهیه و ایجاد لوازم مادی سوسیالیسم (تمرکز بخشیدن به وسایل تولید، اجتماعی کردن بیش از حد کار، رشد تشکیلات کارگری) فراهم و کامل شود، دوران امپریالیسم بر ستیز و دشمنی بین « قدرتهای بزرگ» شدت می دهد و جنگهایی را موجب می شود که بر اثر آن دنیای تک اقتصادی از هم می پاشد. بنابراین، امپریالیسم، سرمایه داری فاسد و محتضر است. امپریالیسم آخرین مرحله ی تکامل نظام سرمایه داری است. و آغاز و مقدمه انقلاب اجتماعی است.
نویسنده ی این مطالب یوسیف ویساریونوویچ استالین است، به مناسبت انترناسیونال سوم کمونیست در 1928. با آنکه این مطالب بر زبان استالین جاری شده اما صدا، صدای لنین است. آنچه رنج آور است این است که هنوز هم نظر رسمی دولت شوروی در توضیح و تشریح دنیایی که در آن زندگی می کنیم همان درک لنین از سرمایه داری غارتگر و ویران کننده است که از درون فاسد است و از برون تاراجگر. اعتبار چنین تشخیصی بار دیگر در برنامه ی رسمی حزب کمونیست که در 1961 اعلام شد، مورد تأیید قرار گرفت:
امپریالیسم هیچ گونه رابطه ای بین دولتها، جز همان رابطه ی سیادت و بردگی، رابطه ی فشار و تجاوز قوی نسبت به ضعیف، نمی شناسد. امپریالیسم روابط بین المللی را بر مبنای تحمیل نظر و تهدید، بر پایه ی تجاوز و خودرأیی نهاده است. امپریالیسم جنگهای تجاوزگرانه را وسایل طبیعی حل و فصل مسائل بین المللی می داند.
در واقعیت امپریالیسم هیچ شکی نیست. هر کس با تاریخ اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم آشنا باشد خط غارت و تاراج، گسترش ارضی، استعمار بیدادگر را که در تمام حوادث بی انتهای رقابتهای بین المللی، جدال و کشمکش و جنگها بروشنی کشیده شده است، می بیند. با آنکه دیگر جا ندارد و از مد افتاده است که جنگ بین الملل اول را یک جدال امپریالیستی «محض» قلمداد کنند، شک نیست که حیله و نیرنگ امپریالیستی در فراهم آوردن زمینه ی آن دستی قوی داشت.
اما غلبه و پیروزی و این گونه تصرفات به قدمت تاریخ مصر است و تجاوزات روسیه شوروی به مجارستان و چکسلواکی روشن ساخت که چه سرمایه داری بهانه ای به دست بدهد یا نه، چنین اعمالی، در عصر ما نیز همچنان ادامه خواهد یافت. پرسشی که نظریه اقتصادی امپریالیسم پیش می آورد این است که آیا انگیزه ی پیروزی پنجاه سال اخیر با انگیزه ی پیروزی گذشته یا آنچه در آینده پیش خواهد آمد، تفاوت دارد. فهمیدن عطش قدرت طلبی کشوری که به شیوه ی دودمانی اداره می شود خیلی ساده است. سؤال امپریالیسم این است که آیا قدرتهای غیر شخصی اقتصاد بازار هم می تواند به همان نتیجه نهایی منجر شود.
مدافعان نظام استعماری مدعی هستند که چنین نخواهد شد. بیسمارک در 1876 نوشت: «بیشتر مزایایی که برای ما در وطن ادعا می شود توهمات است. انگلستان از سیاست استعماری خود دست می کشد، چه، آن را بسیار گران یافته است.» دیگر مدافعان نظام هم ملاحظات او را منعکس می کنند؛ آنها نظر می دهند که مستعمرات «سودبخش» نیست، به مستعمره داری با خوشی روی نمی آورند بلکه می گویند این کار، به علت فضیلت تمدنی که در جهان کسب کرده اند، به دول بزرگ تحمیل شده است و اینکه مستعمرات بیشتر بهره می برند تا مادر- وطن، و از این گونه ملاحظات.
این مد افعان به سادگی سررشته ی مطلب را گم کرده اند. درست است که بعضی از مستعمرات سودبخش نیستند- در 1865 یک کمیته ی مجلس عوام توصیه کرد که بریتانیا همه ی آنجا را که نگه داشته است ترک گوید جز یکی را در ساحل غربی افریقا؛ به علت اینکه همه ی آنها بشدت مخاطر میز و بی فایده هستند. البته که همه ی مستعمرات سودآور نبودند؛ اما بعضی از آنها سودهای افسانه آمیز داشتند. مثلاً باغهای چای در سیلان، در ظرف یک سال، پنجاه درصد سرمایه ای را که به کار افتاده بود باز پس می داد. درست است که تمام صنایع از بازارهای ماوراء بحار سود نمی بردند اما بعضی از صنایع مهم بدون آن بازارها نمی توانستند وجود داشته باشند. مثال کلاسیک در این مورد وابستگی صنعت پنبه ی بریتانیا به بازار هند است. از وقتی که ژاپنیها سرانجام جنس خود را ارزانتر از بریتانیا به هند عرضه کردند، کارخانه های پنبه لنکستر (18) ضربه ای خورد که تا هم امروز از آن کاملا کمر راست نکرده است.
مسلماً انگیزه های دیگر امپریالیستی هم به وفور وجود داشت که با انگیزه های اقتصادی محض درآمیخته بود و اثرات جبران کننده امپریالیسم آن قدرها هم که هابسن توصیف کرده است ساده نبود. اما در هر صورت برای عطش قدرت طلبی اروپاییان در افریقا و آسیا بسختی می توان توضیحی پیدا کرد که چاشنی «الزام اقتصادی» در آن نباشد. مثلاً در مورد هلند، مستعمره ی مهم اقتصادی جاوه و سوماترا زمینه ی بسیار پر سودی برای سرمایه گذاری هلندیها در اختیار می گذاشت که واجد اهمیت بود و در مالایا جان بال از مواد خام پربها با قیمت ارزان و با انحصار بین المللی سود فروان می برد. در خاورمیانه موضوع نفت و کنترال استراتژیک کشتیرانی از تنگه سوئز واجد اهمیت بود. انگیزه نسبت به هر کشور تفاوت می کرد اما در تمام آنها می شد عامل سود اقتصادی را پیدا کرد.
یکی از وزیران فرانسه در 1885 اظهار داشته است: « آنچه صنایع ما کمبود دارد... چیزی که بیش از همه کم دارد، بازار است.» و دکتر شاخت (19) که در 1926 رئیس رایش بانک آلمان بود، گفته است: « جدال بر سر مواد خام در سیاستهای جهانی نقش بسیار مهمی دارد، نقش حتی مهمتر از آنکه پیش از جنگ داشت. تنها راه حل آلمان به دست آوردن مستعمرات برای خویش است.» با آنکه همه ی این امور کاملاً همانها نبود که هابسن پیش بینی کرده بود، ظاهراً تشخیصهای تیره ی او درست بوده است. سرمایه داری، که زیر فشارهای اقتصاد داخلی است، با روی آوردن به استثمار اقتصادی خارجی، می تواند خود را نگه دارد و استثمار خارجی، چنانکه تاریخ بخوبی نشان داده است، می تواند به سهولت به جنگ منتهی شود.
آیا این بدان معنی است که امپریالیسم از سرمایه داری جدا ناشدنی است؟ مارکسیستها به ما می گویند آری چنین است و هر اقدامی را در انتقال سرمایه به خارج، به هر شکلی که باشد، امپریالیسم تعبیر می کنند. بدین سان کمونیستها کوششهای ما را در راه کمک به ملتهای عقب مانده، مانند اشتیاق ما به سرمایه گذاری در نفت، به یکسان، داغ «امپریالیستی» می زنند.
با این همه، حقیقت خیلی بیش از آنچه به نظر هواخواهان مارکس رسیده است پیچیده است. امپریالیسم فقط تجارت خارجی یا سرمایه گذاری در خارج نیست. اینها هست به علاوه ی مداخله ی سیاسی، استثمار اقتصادی، نیروی نظامی و بی اعتنایی به منافع ملتهای فقیر از سوی ملتهای غنی. مثلاً در مورد سرمایه گذاری بریتانیا در هند، در قرن نوزدهم، آنچه بیش از همه زننده و چشمگیر بود این بود که آن سرمایه گذاری فقط و فقط بر پایه ی احتیاجات انگلستان بنا شده بود و خواستها و نیازهای هند در آن کوچکترین نقشی نداشت.
بعضی از انواع قدیمی این امپریالیسم باقی مانده است. کنسرسیونهای عظیم نفت در خاورمیانه بعضی از حکومتهای بسیار فاسد و عقب مانده را هنوز بر سر قدرت نگه داشته اند. در افریقا تعدادی از مؤسسات سرمایه داری- بریتانیای، فرانسوی، بلژیکی، پرتغالی، افریقای جنوبی و امریکایی- توسعه و بهره برداری از ثروتهای دست نخورده ی غالباً بسیار عظیم آن را در اختیار خود گرفته اند و در این گیرودار تکامل افریقا، حقوق مردم بومی آن در نظارت، بهره برداری و استفاده از ثروت سرزمین خودشان یکباره فراموش شده است.
حال اگر ما به جهان به طور کلی نظری بیفکنیم می بینیم که الگوی کلاسیکی که هابسن و لنین توصیف کرده اند تقریباً در حال ناپدید شدن است. وقتی موج امپریالیسم کلاسیک به اوج خود رسیده بود، یک ششم جهان غنی و قدرتمند بود و پنج ششم بقیه سست و بیچاره و بی دفاع. یک ششم غنی هنوز هم ثروتمند است اما هر روز، هم از نظر سیاسی و هم از نظر اقتصادی، بیشتر در موضع تدافعی است و پنج ششم فقیر هنور فقیر است اما نه مانند گذشته سست و بیچاره و بی دفاع. آسیا دیگر آن سرزمینهای شکار سودآور برای سرمایه ی خارجی نیست. خاورمیانه، دیگر آن نوکری نیست که با تملق و چرب زبانی از اربابش بخشش بخواهد و گدایی کند، و از خشم و غضب به جان آمده است.امریکای جنوبی از ابراز کوچکی و زبونی و سودرسانی به ثروت و قدرت امریکا احساس نفرت و انزجار می کند. افریقا خوابهای آشفته ولی با شکوه و جلال برای خود می بیند. خلاصه اینکه ما شاهد موجی هستیم که علیه شرکتهای عظیمی که معادن فلزات و چاههای نفت سرزمینهای آنها را خالی می کنند برخاسته است. اخراجهای سریع و ملی کردن شرکتها آغاز شده و در جاهایی که چنین اقدامی نکرده اند با انعقاد قراردادهای سخت، آزادی بی بند و بار مؤسسات خارجی را محدود یا آنها را از آن محروم کرده اند.
بالا گرفتن موج این ملی گرایی ستیزه جویانه،، یکی از علل سقوط امپریالیسم کهنه و قدیمی است. علت دیگر را باید در تغییری که در درون ملتهای سرمایه دار پیدا شده است جستجو کرد. این علت سر برآوردن چشمگیر شرکتهای به اصطلاح «چند ملیتی» است به عنوان نماینده ی اصلی به کار انداختن سرمایه در ماوراء بحار.
شرکتهای چند ملیتی نظیر آی. بی. ام. فورد، یونی لور (20) و شل، شرکتهای غول آسایی هستند که فرآورده هایشان و جریان عملیاتشان در بین تعدادی از کشورها متمرکز شده است. مثلاً دو سوم از صد مؤسسه صنعتی امریکایی، که در رأس هستند، دست کم در بین شش کشور امکانات وسایل تولید دارند. هم اکنون تخمین زده می شود که شرکتهای چند ملیتی (از همه ی ملیتها) معادل یک ششم مجموع ارزش فرآورده های صنعتی جهان را تهیه می کنند.
در فصل بعد فرصت خواهیم داشت بعضی از مشکلات پیدایش شرکتهای غول آسا را بررسی کنیم. اما این « شرکت چند ملیتی» در زمینه ی مشکلی که اکنون علاقه ی ما را به خود جلب کرده، یک بعد تازه ای افزوده است. زیرا با ظهور فرآورده های بین المللی به مقدار زیاد، در منافع اقتصادی خارجی قدرتهای بزرگ سرمایه داری، تغییر جهت شدیدی پیدا شده است. در عصر امپریالیسم کلاسیک، چنانکه دیدیم، گسترش سرمایه داری در ماوراء بحار، به طور عمده، ملتهای عقب مانده را هدف خود قرار داده بود تا به مواد خام دسترسی داشته باشد یا برای کالاهای اساسی خود، مانند منسوجات، بازارهایی بیابد. اما، اکنون شرکتهای چند ملیتی، نسبت به آنچه نیم قرن پیش صورت می گرفت، به فعالیتهای مختلف اقتصادی ابراز علاقه می کنند. زمینه ی فعالیت بین المللی امروزه دیگر محدود و منحصر به محصولات سنتی مستعمراتی ، نظیر کائوچو و شکر یا ایجاد طرحهای بزرگ که نیروی توده های انسانی را به کار گیرد، مانند خطوط راه آهن که بین قاره ها کشیده شده است، نیست. امروزه شرکتهای چند ملیتی به بازار فرآوده های «تکنولوژی عالی» مانند کامپیوتر و مواد شیمیایی و دارویی، علاقه مندند و به جای کارگران ارزان قیمت، به جستجوی فیزیکدانان و شیمیدانان متخصص و ماهر برخاسته اند.
این شرایط در وضع سرمایه گذاری ماوراء بحار امریکا تغییری دراماتیک به وجود آورده است. در 1897 تقریباً نیمی از سرمایه خارجی ما در کشت و کار و تهیه ی محصول در راه آهن و استملاک معادن به کار گرفته شده بود، اما امروزه کمتر از بیست درصد سرمایه گذاریهای ما در این زمینه ها به کار افتاده است. به جای آن بخش اعظم سرمایه گذاری بعد از جنگ دوم جهانی صرف کارخانه داری شده است. با این جابه جایی در تهیه ی فرآورده ها، تغییر مهمتری در سرمایه گذرای، از لحاظ جغرافیایی، پیش آمده است. زیرا جای این بازارهای تازه و وسایل صنعتی و ابزار کارخانه که باید در خدمت این بازارها باشد، دیگر در دنیای عقب مانده نیست بلکه در درون دیگر ملتهای سرمایه دار است. تقریباً سه چهارم سیل عظیم سرمایه گذاری بین المللی، از جنگ دوم جهانی به بعد، از امریکا به اروپا، کانادا و دیگر مناطق سرمایه داری سرازیر شده است یا از اروپا، کانادا و ژاپن به ایالات متحده امریکا راه یافته است. در نتیجه ی این تغییرات، کشورهای عقب مانده که پیش از این هدف توسعه ی اقتصادی خارجی بودند، به سرزمینهای متروکی بدل شدند.
حاصل این دگرگونیها این است که امپریالیسم در عصر ما سیمای کاملاً تازه ای پیدا کرده است. مزایای مهم اقتصادی سرمایه گذاریهای ماوراء بحار در سرزمینهای فقیر هنوز هم نصیب ملتهای سرمایه دار می شود (مثلاً جریان منافع از شرکتهایی که امریکا مالک آنهاست، در امریکای لاتین، به سوی ایالات متحده امریکا به مراتب بیش از جریان سرمایه ی تازه از امریکا به امریکای لاتین است). اما جاذبه ی منافع هر چه بیشتر، در کشورهای رشد یافته است و نه در کشورهای عقب مانده. بدین سان، برای ملتهای سرمایه دار که در ماجراجوییهای خارجی در آسیا یا افریقا یا امریکای لاتین درگیر شده اند حفظ «منافع» اقتصادیشان آن قدرها آسان نیست، اما با توجه به ملاحظات قدیمی سیاسی و استیلای نظامی، به آسانی قابل شرح و توضیح است.
این دیدگاه بخصوص در مورد ایالات متحده امریکا، در طول دهه های 1950 و 1960 صادق است. انگیزه های آشکار و نهان که امریکا را به مداخله در گواتمالا، جمهوری دومینیک، کوبا و بالاتر از همه در هندوچین برانگیخت، با آن حالت آرام و بی دغدغه ای که کشتیهای ما را به خاطر سرمایه هایمان در قرن نوزدهم به سوی جمهوریهای کوچک مناطق گرمسیری که فقط میوه صادر می کردند گسیل می داشت شباهت چندانی ندارد. مداخله ی امریکا بیشتر شبیه است به انگلستان در دوران انقلاب فرانسه که شور و هیجان عمومی و انقلابی آن را در خود گرفته بود. امریکاییان هم، مانند انگلیسیها، پیش از آنکه نیروی تهدید آمیز انقلابی روی آور شود موضع گرفتند. حکومت امریکا از شناسایی متنوع منافع ملی که کمونیسم را به فعالیت واداشته بود و هدفهایش که با آنچه سرمایه داری داشت متعدد و از نوع دیگر بود ناتوان بود. اما در عوض هر ملت رشد نایافته را می کوشید، بر طبق یک برنامه سوسیالیستی، با گذشته ی قدیمی مستعمراتی خود قطع رابطه کند، خود به خود متحد به اصطلاح «بلوک چین- شوروی» شناخت و برای ممانعت از وقوع انقلابهای سوسیالیستی از هر وسیله ی ممکن که در دسترس داشت استفاده کرد. در اجرای چنین سیاستی هر رژیم مرتجعی را، از برزیل تا یونان، کورکورانه در حمایت گرفت و به مبارزه با کمونیسم اقدام کرد، حتی وقتی هم که روشن شد مبارزه ی ضد کمونیستی در این کشورها فقط سرپوشی برای حکومتهای دیکتاتوری و خودکامه است و غالباً این حکومتها هم مانند آنهایی که ظاهراً به مبارزه و مقابله اش برخاسته اند شریر و ستمکارند، باز هم به حمایت خود از آنها ادامه دادند.
در این کوششی که در راه سرکوب کمونیست به راه افتاد، دفاع از سرمایه داری، به عنوان یک نظام اجتماعی، مسلماً نقش اصلی را داشت. با این همه این امپریالیسم جهانی یقیناً همان امپریالیسمی نبود که هابسن و لنین توصیف می کردند. هجوم سرمایه ی بیشتر به دنیای رشد یافته تا کشورهای عقب مانده و افزایش بیعلاقگی، حتی در بین حکومتهای محافظه کار دنیای رشد نایافته، که اجازه نمی دهند کشورهای سرمایه داری آزادانه و به آسانی به مواد خام آنها دست یابند، امپریالیسم اقتصادی به شیوه ی قدیم را از حرکت بازداشته است. آنچه را اکنون به چشم می بینیم فاجعه ی ویتنام است و ادامه ی سربلند کردن رژیمهای سوسیالیستی در دنیای سوم. علی رغم مخالفت ما و پیدایش شکاف عمیقی در دنیای کمونیست که ممکن است، به موقع، امپریالیسم سیاسی را هم به همان فرجان بکشاند.
جان هابسن در 1940 درگشت. تایمز لندن در سوگنامه ی او، مدبرانه و با احتیاط، هم از عقاید پیشگویانه ی او به مناسبت یاد کرد و هم از فقدان شناخت عمومیش.
شناخت عمومی او کافی نبود. نامدارترین اقتصاددان دوران ویکتوریا کسی بود که هیچ شباهتی به هابسن نداشت. نامش الفرد مارشال (21) که هر قدر هابسن غیر استدلالی و اشراقی و افراط گرا و به اصطلاح ناموثق (22) بود او مردی قابل ملاحظه، میانه رو و «رسمی» بود. اکنون جا دارد سفر خود را با بازگشت از مناطق پرابهام و سایه دار دنیای زیرزمینی به روشنایی عصر ویکتوریا به پایان بریم. اقتصاددانانی که در آن روشنایی به فعالیت برخاستند ممکن است دور نماهای مغشوشی را که در مقابل نظر آن روحهای ماجراجو گسترده بود ندیده باشند، اما یک کار کردند که آن بدعتگذاران نکردند: آنها «علم اقتصاد» را به دنیای خود- و حتی به دنیای ما- آموختند.
با نظری به تصویر الفرد مارشال، او را به صورت معلمی کلیشه ای می بینیم: با سیبل و موهای سفید لطیف، چشمانی براق و مهربان - درست سیمایی پروفسوری. به هنگام مرگش در 1924، در مراسم احترامی که اقتصاددانان بزرگ در انگلستان برپا داشتند، یکی از استادان به نام ر. فی (23) این تصویر ماندگار را از استاد عصر ویکتوریا در کنار او نهاد:
پیگو به من گفت برای مذاکره درباره ی موضوع پایان نامه ی تحصیلی به دیدار او بروم. روزی بعد از ظهر، به هنگام غروب، به بیلیول کرافت (24) رفتم. در زدم. صدای او را شنیدم که گفت: « بیا تو، بیا تو.» از راهروی کوچکی عبور کردم و با او به طبقه بالا رفتم. پرسید: « آیا می دانی که چه باید کرد؟» گفتم: «نه». « در حالی که کتابچه ای را نشان می داد گفت « بسیار خوب، پس گوش کن»، و شروع کرد با صدای بلند به خواندن موضوعهایی که قبلا برای من در نظر گرفته بود تا من هر کدام را که پسندیدم دست خود را بلند کنم. بر اثر هیجانی که داشتم همان اولین موضوع را انتخاب کردم، اما مارشال به آن توجهی نکرد و به خواندن ادامه داد. در اواسط صفحه ی بعد به موضوع «آخرین بحران مالی آلمان» رسید. چون سه ماهه ی تابستانی را در گرایفسوالد (25) گذرانده بودم بدان موضوع علاقه نشان دادم. گفت: « این به هیچ وجه برای تو مناسب نیست». پنج دقیقه ی دیگر ساکت ماندم. همینکه اسم « آرژانتین» به گوشم خورد باز به حرف آمدم و او درنگ کرد. تنها دلیلی که برای انتخاب آن داشتم این بود که دو نفر از عموهایم در آنجا به تجارت اشتغال داشتند. پرسید: « خودت هم در آنجا بودی؟» جواب دادم «نه». و او به خواندن ادامه داد و چند دقیقه ی بعد مکث کرد و پرسید: « آیا موضوع مورد علاقه خود را پیدا کردی؟» گفتم: «نمی دانم». او گفت: « هیچ وقت هیچ کس نمی داند، اما این روش من است. حالا چه می خواهی بکنی؟» نفس زنان گفتم: «مقایسه کار آلمانی با کار انگلیسی ». (چون هوا کاملاً تاریک شده بود) او فانوس کوچکی را که یک شستی الکتریکی داشت روشن کرد و در قفسه های کتابخانه اش به جستجو پرداخت و با یک بغل کتاب، در حدود سی جلد، به انگلیسی و آلمانی، از فون نوستیتس (26) و کولمان (27) بازگشت و گفت: « همه ی اینها را در اختیار تو می گذارم که نگاهی بکنی. وقتی کارت تمام شد خبر کن سارا برایت چای بیاورد.»
این رفتار با ستیز و خشونت افریقایی که اسباب ناراحتی هابسن شد یا با سر و صدایی که سفته بازی امریکایی به راه انداخت و زمینه ی پرورش عقاید هنری جورج را فراهم آورد، فاصله زیادی دارد. مارشال، مانند معاصرش اجورث، فارغ التحصیل ممتاز دانشگاه بود. هر چند او به امریکا سفر کرد و حتی در آنجا تا سانفرانسیسکو هم راه پیمود. زندگیش، دیدگاهش- و بناگزیر اقتصادش- از متانت و ظرافت جا افتاده ی کیمبریج نشانی داشت.
حال ببینیم واقعاً چه چیز تعلیم داد؟ یک کلمه می تواند اساس و لب تعلیم مارشال را خلاصه و معرفی کند: تعادل . (28) درست بر خلاف باستیا، که به زبان بازی و سفسطه ی نامعقول اقتصادی کشیده شده بود یا مانند هنری جورج که به بی عدالتیهای زندگی در پوشش حمایت اقتصادی جلب شده بود یا چون هابسن که در پس جریانهای غیر شخصی اقتصاد سرمایه داری مریخ را دیده بود (29)، مارشال، قبل از هر چیز، علاقه داشت به میزان کردن و اصلاح طبیعت جهان اقتصادی بپردازد. چنانکه یکی از شاگردان ممتاز او، کینز بعدها نوشت او « یک نظام کامل کوپرنیکی ابداع کرد که در آن هر یک از عناصر جهان اقتصادی بر طبق اصل موازنه و عمل متقابل درست در جای خود قرار گرفت.»
البته بیشتر این نظریه قبلا تعلیم داده شده بود. آدام اسمیت، ریکاردو و میل همه شان توضیح داده بودند که نظام بازار، با مکانیسم بسیار پیچیده و مؤثری، خودش خودش را تغذیه می کند. اما هنوز ما بین دیدگاهی کلی با تجزیه و تحلیل دقیق جزئیات آن، زمینه های نامکشوف و مه آلودی وجود دارد: نظریه ی موازنه ی بازار که به مارشال به ارث رسیده بود، از دور، بیش از آنکه از نزدیک می نمود، عظیم و با هیبت بود. حتی در مورد مسائل اساسی، مثلا آیا قیمت کالا واقعاً منعکس کننده ی هزینه ی تولید آن است یا در نهایت مبین رضایت خاطری است که از آن کالا حاصل می شود، جای بحث و تردید بود. به عبارت دیگر آیا بهای گزاف الماس بدین علت است که سخت به دست می آید یا بدین سبب که مردم از استفاده ی آن لذت می برند؟ شاید این سؤالات در بسیاری کسان تأثیری نگذارد اما قلب اقتصاددان از شنیدن آن به طپش می افتد و تا زمانی که چنین موضوعهایی در بوته ی ابهام باقی بماند ممکن نخواهد بود درباره ی مسائلی که علم اقتصاد با آنها گلاویز است، به روشنی بیندیشیم.
این قبیل پرسشهای گنگ و مبهم نظریه اقتصادی بود که تمام اوقات مارشال را به خود اختصاص داده بود. او در کتاب مشهور «اصول»(30) خود، ذهنی به دقت ریاضی را با شیوه ای استدلالی و فراغت و حوصله ی بسیار درهم آمیخته و شاهد مثالهایی ساده وبی پیرایه و کاملاً صریح و روشن آورده است. حتی یک بازرگان هم می توانست از این نوع اقتصاد سر در بیاورد زیرا تمام نکات منطقی دشوار، به طور کامل، در زیر صفحات شرح و توضح داده شده بود. (بدین مناسبت کینز با بی حرمتی گفت که بهتر است هر اقتصاددانی زیر نیوس ها را بخواند و متن را فراموش کند و نه بر عکس.) به هر حال کتاب با توفیق شایان قرین شد. کتاب در اصل در 1890 انتشار یافته است اما هنوز هم مطالعه ی آن، به شاگردانی که مشتاقند اقتصاددان بشوند، توصیه می شود.
حال ببینیم مارشال در روشن کردن پیچیدگیهای ذهنی و تصوری علم اقتصاد چه کمک مهمی کرده است. بزرگترین کمک او- که خود مارشال هم بارها به آن اشاره دارد- اصرارش در اهمیت دادن به زمان است که آن را در جریان طرح ریزی و شکل گیری تعادل، عامل اصلی و ذاتی می دانست.
زیرا تعادل، آن سان که مارشال توصیف می کند، بر حسب آنکه فرایند اقتصادی در کوتاه مدت یا در دراز مدت صورت پذیرد، در اساس تغییر معنی می دهد. در کوتاه مدت خریداران و فروشندگان در بازار همدیگر را می بینند و چانه می زنند، اما در اصل، فرایند معامله درباره ی مقدار کالای ثابت و معینی جریان دارد- مانند معامله درباره ی الماسهایی که تاجران الماس آنها را در کیفهای خود به همراه آورده اند. اما در معامله ی دراز مدت مقدار الماس تعیین و تثبیت نشده است، هر گاه تقاضا زیاد باشد. معدنهای تازه ای ممکن است گشوده شود و در صورتی که عرضه از حد لزوم بگذرد معدنهای قدیمی متروک می گردد. بنابر این در معامله ی کوتاه مدت تأثیر و کاربرد روانی الماس- یعنی تقاضای برای آن است- که در بازار قیمت آن تأثیر آنی می گذارد اما در دراز مدت هر گاه سیر مجدد عرضه با تقاضاهای مشتری متناسب باشد هزینه ی تولید دوباره دست بالا را خواهد داشت. البته نه هزینه تولید و نه تأثیر روانی تقاضا را نمی توان یکباره در تعیین قیمت نهایی کنار گذاشت. عرضه و تقاضا، به تعبیر خود مارشال، شبیه « تیغه های قیچی» است. این سؤال که عرضه به تنهایی قیمت را تعیین می کند یا تقاضا، شبیه این است که پرسیده شود برش را تیغه ی بالایی قیچی انجام داده است یا تیغه ی پایینی. اما با آنکه هر دو تیغه در کنار برش دخیل هستند، یکی از آن دو، این طور بگوییم، فعال است و آن دیگری پذیرا. وقتی برش در زمانی کوتاه در بازار روی می دهد تیغه ی فعال تیغه ی روانی تقاضاست و هرگاه برش در طول زمان انجام پذیرد که در آن مدت کفه های طرح و تهیه ی فرآورده در معرض تغییر است، آن وقت تیغه ی هزینه ی تولید فعال خواهد بود.
این برداشت هم، مثل هر چه مارشال با مغز تحلیلگر خود بدان پرداخت، بینشی روشنگرانه بود. کتاب اصول مارشال نه تنها در مسائل نظری، بلکه از جهات دیگر هم پرتو افشانی کرد. او را نه تنها یکی از ظریفترین روشنفکران دنیای «رسمی» اقتصاد می شناسیم، که روشنفکری غمخوار و دلسوز هم بود. نگرانی و دلسوزی عمیقی که از گردش در ناحیه ی فقیر نشین لندن، نسبت به کارگران بینوا و «آدمهای بدبخت و بیچاره ای که از ترس خم و راست می شوند و چاپلوسی می کنند» ابراز و یاداشت کرده، در اقتصاد وسیله ای شد برای اقدام در بهبود اجتماعی- همه ی این مطالب در کتابش بخوبی درهم بافته شده است. علم اقتصاد به نظر او عبارت بود از « ماشینی برای کشف حقیقت»، اما حقیقت خاصی که او ماشین را به سویش می راند، علت فقر بود- و درمان آن.
پس چرا او در تاریخ افکار اقتصادی، آن سان که استعداد و شایستگیش اقتضا می کند، قدر و اهمیت نیافته است؟ جالب است که پاسخ این سؤال هم درست در همان عنصری که مارشال مورد تحلیل قرار داده، و ارمغان گران قدری در تحلیل اقتصادی است، جای دارد- در عنصر زمان. زیرا منظور مارشال از زمان امری مجرد و انتزاعی نبود. زمان ظرف اموری نبود که واقعاً روی می دادند، بلکه چیزی بود که در آن منحنیهای ریاضی و تجربه های نظری را می شد بارها و بارها به آزمون گرفت. منظور مارشال از آن، سیر تغییر ناپذیر تاریخ نبود و بالاتر از همه آن دوره ای از تاریخ نبود که مارشال در آن زندگی می کرد. لحظه ای اندیشه کن که او در زندگی ناظر چه وقایعی بود: یک انقلاب ضد سرمایه داری در روسیه ی شوروی، جنگی که جهان را در خود گرفت، نخستین صداهای غرش ضد استعماری. فکر کن چه در پیش رو داشت: سقوط سرمایه داری در بیشتر نقاط اروپا، تغییری عمده در مفهوم حکومت در سطح جهانی، کسادی بزرگ در ایالات متحده ی امریکا که دنیا را به لرزه درآورد. لیکن نه آلفرد مارشال و نه همکاران رسمیش بین این تغییرات هولناک و علم اقتصاد هیچ گونه رابطه ای را درک نمی کنند- طبیعت جهشهای ناگهانی نمی کند- این شعاری بود که در کتاب «اصول» آمده بود، هم در چاپ اولش در 1890 و هم در آخرین چاپش در 1920. این واقعیت که تاریخ ممکن است جهشهای ناگهانی داشته باشد- اینکه جهان اقتصاد ممکن است به صورتی جدا نشدنی به جهان تاریخ وابسته باشد، اینکه تعبیر کوتاه مدت و دراز مدت در کتابهای درسی مفهومی کاملا مغایر با «زمانی» داشته باشد که از صدای بی وقفه ی تیک تاک ساعت اجتماعی به گوش می رسد- همه ی اینها از تصورات تعادل، که مارشال آن را مرکز تحقیقات اقتصادی خویش قرار داده بود، بسیار دور است. او به خاطر هر چه اظهار داشته است در خور ملامت نیست، زیرا او مردی بود با ایمانی متین و آرام و عمیقاً معتقد. مشکل این بود که اظهارات او توسعه ی چندانی نیافت.
و حتی این را هم می شد نا دیده گرفت اگر موجبی در کار نبود: در تمام مدتی که مارشال و همکارانش سرگرم بررسی و اصلاح مکانیسم ظریف تعادل بودند، معدودی از مخالفان، که عقایدی نادرست داشتند،اصرار می ورزیدند که عاملی که سیمای واقعی جهان را مشخص می کند تعادل نیست بلکه تغییر است- تغییر قهرآمیز- و همین موضوع واقعی پژوهشهای اقتصادی است. در ذهن آنان جنگ، انقلاب، کسادی، تنش اجتماعی، مسائل بنیانی پژوهشهای اقتصادی است- نه تعادل و دگرگونیهای فریبای جامعه ای که بر طبق نوشته های کتابهای درسی توصیف شده است. وقتی مخالفان و تازه کاران، این طرز فکر را نظریه ی رسمی دانشگاهی عصر ویکتوریا قلمداد کردند، این عدول و گسستن از اصل رایج مایه ی خشم و رنجش شد. اخطارهای آنها را به کناری انداختند و دستور العملهایشان را مورد سرزنش قرار دادند.
این رفتار رضایت آمیز و ابراز خشنودی دنیای رسمی، تنها تفسیری ندامت بار و تأسف آور از زمان خودش نبود بلکه تراژدی درجه یک روشنفکری بود، زیرا هر گاه دانشگاهیان به دنیای زیر زمینی توجه می کردند اگر الفرد مارشال دیدگاه مشوش آدمی مثل هابسن را داشت یا اجورث می توانست خطای اجتماعی را مانند هنری جورج درک و احساس کند، فاجعه ی بزرگ قرن بیستم، آن هم در دنیایی که برای تغییر اجتماعی رادیکال به هیچ صورت آمادگی نداشت،چه بسا اتفاق نمی افتاد. با نگاهی به گذشته این پند را می پذیریم که آراء و عقاید را، هر چند الحادی و کفرآمیز، نباید ناچیز و نادیده گرفت- دست کم از سوی کسانی که علاقه های محافظه کارانه دارند؛ محافظه کارانه به معنای دقیق و درست کلمه که متأسفانه از آن سوء تعبیر شده است.
پی نوشت ها :
1- Benjamin Disraeli ،(1804-1881)، سیاستمدار محافظه کار و نویسنده ی انگلیسی. نخست وزیر بریتانیا (1874-1880)، دوره ی زمامداری او با وجه امپریالیستی و سیاست خارجی تجاوز کارانه اش مشخص است.
2- Lord Rosebery، لقب آرچیبالد فیلپ پریمروز (1847-1929). سیاستمدار و نخست وزیر انگلستان (1894).
3- Mark Twain، نویسنده امریکایی (1835-1910).
4- Rudyard Kipling، شاعر و داستان نویس بریتانیایی (1865-1936).
5- Sir Charles Crossthwaite
6- John Ruskin، نویسنده و منتقد انگلیسی (1819-1900).
7- A. F. Mummery
8- Nanga Parbat
9- slumps
10- thrift
11- Cecil J. Rhodes، سیاستمدار و سرمایه دار بریتانیایی (1853-1902).
12- Paul Kruger، سیاستمدار و رجل ترانسوالی افریقای جنوبی (1825-1904).
13- Jan Christiaan Smuts، سیاستمدار و نظامی بریتانیا (1870-1950).
14- profit system
15- Rosa Luxemburg( لوکسمبورک)، سوسیالیست انقلابی آلمان (1870-1919).
16- Johann Karl Rodbertus، از پیشروان نظریه ی سوسیالیسم دولتی (1805-1875).
17- rentier
18- Lancaster
19- Dr. Schacht، دولتمرد و کارشناس مالی آلمانی (1877-1970).
20- Unilever
21- Alfred Marshall
22- unauthorized
23- C. R. Fay
24- Balliol Croft
25- Greifswald
26- Von Nostitz
27- Kuhlman
28- Cquilibrium
29- مریخ (مارس) در اساطیر رومی رب النوع جنگ بود.
30- Principles
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387