نوآوری های کینز (1)

امریکا در اواخر دهه 1920 برای تمام 45 میلیون شهروندانش شغل ایجاد کرده بود و مبلغی معادل 75 میلیارد دلار بابت مزد، اجاره بها، سود و بهره پرداخت می کرد- سیل درآمدی که دنیا هرگز به خود ندیده بود. وقتی هربرت هوور
يکشنبه، 10 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نوآوری های کینز (1)
نوآوریهای کینز (1)

 

نویسنده: رابرت هایلبرونر
مترجم: احمد شهسا



 

امریکا در اواخر دهه 1920 برای تمام 45 میلیون شهروندانش شغل ایجاد کرده بود و مبلغی معادل 75 میلیارد دلار بابت مزد، اجاره بها، سود و بهره پرداخت می کرد- سیل درآمدی که دنیا هرگز به خود ندیده بود. وقتی هربرت هوور (1) در کمال سادگی گفت: « ما، به امید خدا، بزودی روزی را خواهیم دید که فقر از میان ملت مان رخت بربسته است.» شاید بشود او را مردی خوش باور و کوته بین پنداشت- اما چه کسی مثل او تصور نمی کرد؟ او در این اظهار به واقعیتی مسلم و تردید ناپذیر تکیه می کرد که یک خانواده ی متوسط امریکایی، از هر خانواده ی معمولی دیگر در طول تاریخ، بهتر زندگی می کرد، بهتر می خورد، بهتر می پوشید و از لذتهای زندگی بیشتر بهره می گرفت.
ملت دیدگاه تازه ای پیدا کرده بود؛ دیدگاهی بالاتر از تمنیات بارونهای غارتگر و ماجراجو و بی مسلک و مرام. جان رسکوب (2) رئیس حزب دموکرات، در عنوان مقاله ای که در روزنامه لیدیز هوم جورنال (3) چاپ کرده، این مطلب را به روشنی بیان می کند. او می نویسد؛«همه باید ثروتمند شوند، هر گاه فقط هفته ای 15 دلار پس انداز و در بورسهای عادی سرمایه گذاری کنند، هر کس در آخر بیست سال حداقل 000ر80 دلار خواهد داشت و درآمد ماهیانه ای حاصل از سرمایه گذاری ، در حدود 400 دلار، پس او غنی خواهد شد.»
با حسابی سرانگشتی فرض بر این بود که چنین آدمی با به کار انداختن مجدد سود سهام (4)، سالیانه رقمی در حدود6 درصد بهره خواهد داشت. اما راههای وسوسه انگیز دیگری هم برای کسب ثروت بود. هر گاه هوادار فرمول رسکوب، سود سهام خود را به کار می انداخت و فقط اجازه می داد پولش با روند عادی قیمتهای بورس افزایش یابد خیلی سریعتر و بی زحمت تر به هدف خود که گردآوری ثروت است نایل می شد. فرض کنیم او در 1921 با مبلغ 780 دلاری که در بورس سرمایه گذاری کرده هفته ای 15 دلار پس انداز کند. در 1922 مجموع پولش 1092 دلار خواهد بود. پس اگر او سالیانه مبلغ 780 دلار بر آن بیفزاید در 1925 صاحب 4800 دلار سرمایه خواهد بود. در سال بعد 6900 دلار، در 1927، 8800 دلار و در 1928 مبلغ باور نکردنی 16000 دلار را خواهد داشت. آری باور نکردنی. در ماه مه 1929 ثروتش بالغ بر 21000 دلار خواهد بود: در کمتر از 9 سال پس انداز 7020 دلاری او سه برابر خواهد شد. و اگر بازار بورس رونق گیرد و بهای سهام به مدت نیم نسل بدون وقفه روند صعودی طی کند، چه کسی به خاطر اینکه در شاهراه نیل به ثروت گام نهاده است، مورد سرزنش خواهد بود؟ آرایشگر یا واکسی، بانکدار یا بازرگان، همه وارد بازی در این قمار شده اند و همه هم برنده هستند و تنها سؤالی که مطرح است و ذهن مردم را به خود مشغول داشته این است که چرا تا حال به این فکر نبوده اند.
خیلی احتیاج ندارد در انتظار عقبه و نتیجه ی آن باشیم. در آخرین هفته ی خوف انگیز اکتبر 1929 بازار به یکباره شکست و فرو ریخت. در نظر دلالان بورس، درست مثل اینکه یک دفعه آبشار نیاگارا راه افتاده و سیلاب از در و پنجره به درون ساختمان بورس هجوم آورده باشد. زیرا به ناگهان فروش سهام بدون ترتیب و کنترل و بی سر و سامان بازار را در خود گرفت. دلالان از شدت بیچارگی و درماندگی زار زار می گریستند و یقه می دراندند. گیج و بهت زده به چشم خود می دیدند که چه ثروتهای هنگفت مثل برف آب می شوند. با صدای خفه و گرفته فریاد می کشیدند و سعی می کردند توجه مشتریان را به سوی خود جلب کنند. لطیفه های تلخ و گزنده بهترین گویای اوضاع و احوال روز است. می گفتند که هر سهامداری، برای اینکه کمبود نداشته و در موقع احتیاج در نماند، احتیاطاً هفت تیری هم در کیفش به همراه داشت و اگر کسی می خواست در هتلی اتاق بگیرد از او می پرسیدند: « می خواهی در آن بخوابی یا می خواهی خودت را از آنجا به پایین پرت کنی؟»
وقتی سیلاب فرو نشست و خس و خاشاک به کناری زده شد مشاهده ی آن همه مصیبت و بدبختی دهشتناک بود و رقت انگیز. بازار، در دو ماه آشفته و به هم ریخته، همه ی آنچه را در ظرف دو سال، دیوانه وار، گرد آورده بود بر باد داد. مبلغی در حدود 40 میلیارد دلار یک دفعه ناپدید شد. در پایان سال سوم، ثروت صوری سرمایه گذاران اوراق بهادار، به علت تورم از 21000 دلار هشتاد درصد کاهش یافته بود. پس اندازهای اصلیشان از 7000 دلار به 4000 دلار رسیده بود. معلوم شد این تصور که همه باید ثروتمند شوند، فقط پندار بود و توهم محض.
با نظری به گذشته در می یابیم که پیدایش این وضع اجتناب ناپذیر بود. بازار بورس، بر مبنای لانه ی زنبور، برای مقدار قرضه معینی ساخته شده و به همان نسبت هم می توانست فشار را تحمل کند نه بیشتر. وقتی بیش از حد معینی فشار آمد پایه های چوبی و پوسیده ای که آن بنای شکوهمند توفیق و شادکامی را برپا نگه داشته بود فرو ریخت. فرمول آقای رسکوب برای بازنشستگی، با حساب ریاضی، کاملا درست است اما پاسخ این سؤال بسیار مهم ناگفته مانده است که چگونه شخص می توانست از مجموع 30 دلار که بابت اضافه حقوق به او می پرداختند 15 دلار صرفه جویی کند.
سیل درآمد ملی که محققاً و بی تردید، با آن حجم عظیم، اثر خود را تحمیل می کرد اما هر گاه کسی مسیر آن را به سوی میلیونها جویبار کوچک پی می گرفت معلوم می شد که ملت، به طور کلی، از آن جریان نصیب کمی داشت. در حدود بیست و چهار هزار خانواده ای که در رأس هرم جامعه جای داشتند بیش از سه برابر مجموع درآمد شش میلیون خانواده ای که در زیر آن هرم له شده بودند، درآمد داشتند- درآمد متوسط خانواد های نیکبخت که در رأس بودند مساوی بود با ششصد و سی برابر درآمد خانواده ای که در زیر آن قرار داشت. کمبود و تفاوت تنها در همین نبود. گذشته از سر و صدا و هیاهوی سعادت و نیکبختی که فضا را پر کرده بود، دو میلیون نفر از شهروندان بیکار بودند. بانکها که خود را در پشت نماهای مرمرین پنهان کرده بودند، به مدت شش سال، پیش از آنکه صدای ورشکستگی آنها بلند شود، روزی به طور متوسط دو بانک سقوط می کرد. این واقعیت هم مسلم بود که امریکایی متوسط در تأمین خوشبختی خویش به راهی افتخار آمیز افتاده بود یعنی تا گلو زیر بار گرو و قرض رفته و منابع مالی خود را به طور وحشتناکی در خرید لوازم صرف کرده و با اشتیاق و اطمینان، به اتکای بخت و اقبال، مقدار قابل ملاحظه ای سهام بورس خریده بود- حدس زده می شود مقدار سهام در حدود 300 میلیون بوده است- آن هم نه به نرخ قطعی و آنی (5) بلکه از محل سود احتمالی و جنسی (6).
به هر حال، در آن زمان این نتیجه که اجتناب ناپذیر می نمود قابل پیش بینی و در دسترس حدس و گمان نبود. کمتر روزی بود که اخباری با ارقام مشخصی انتشار نیابد و ملت را از بنیان سلامتی جامعه مطمئن نسازد. حتی اقتصاددان بزرگی چون ایروینگ فیشر (7) از دانشگاه ییل که تحت تأثیر پیشرفت سطحی قرار گرفته و آرامشی یافته بود اعلام می کرد که « ما در فلاتی ره می سپاریم که مدام رو به صعود است» - سخنی که وقتی با این واقعیت تلخ همزمان شد و یک هفته پس از اظهار آن سهام سقوط کرد و به کنار فلات افتاد، مایه ی بذله گویی و ریشخند شد.
اما هر قدر هم که این واقعه مصیبت بار بود تنها بدین جهت نبود که سقوط ناگهانی و غیر منتظره بازار بورس ایمان نسلی را که به نیکبختی جاوید امید بسته بود یکباره متزلزل کرد. مصیبت در وضعی بود که در کشور روی داده بود. ذکر چند نمونه و مثال از آن سالهای تیره و سیاه به روشن کردن اوضاع کمک می کند. در شهر مونسی در ایندیانا (8) که با خصوصیاتی که دارد شهر متوسطی به حساب می اید، تا پایان 1930 از هر چهار کارگر کارخانه یک نفر کار خود را از دست داد. در شیکاگو اکثر دختران کارگر کمتر از ساعتی 28 سنت درآمد داشتند و یک چهارم آنها کمتر از ساعتی ده سنت. در محله ای فقیر نشین در نیویورک (9) تنها دو هزار نفر بیکار هر روز در صفهای خرید نان اجتماع می کردند. ایجاد ساختمانهای مسکونی، در سراسر کشور، 95 درصد تنزل کرد. 9 میلیون حسابهای پس انداز از دست رفت. 85 هزار شغل و کار و کسب شکست خورد. حجم ملی (10) حقوقها تا چهل درصد کاهش یافت، سهام پنجاه و شش درصد، مزدها شصت درصد.
بدتر از همه، ملال انگیزترین سیمای این کسادی بزرگ (11) این بود که هیچ نشانه ای از پایان آن نبود. هیچ راه بازگشت و روی رهایی از آن مصیبت به چشم نمی رسید. در 1930 ملت مردانه و با جسارت به خود دلخوشی می داد که « روزهای خوشی بر می گردد» اما درآمد ملی با شتاب خطرناکی از 87 میلیارد به 75 میلیارد دلار فرو افتاد. در 1931 که مردم سرود « من پنج دلار گیر آوردم» را سر داده بودند، درآمدشان به 59 میلیارد رسید. در 1932 سرود دیگری زیر لب زمزمه می شد: « برادر آیا می توانی ده سنت کنار بگذاری؟» و درآمد ملی به سطح حیرت آور 42 میلیارد دلار پایین آمده بود.
در 1933 دیگر ملت واقعاً از پای درآمد. کشور به 39 میلیارد دلار تنزل یافته بود. نیمی از پیشرفت و ترقی که حاصل شده بود، در ظرف همین چهار سال، بی آنکه اثری از خود برجای گذارد، یکباره ناپدید شده بود. متوسط سطح زندگی به بیست سال پیش برگشته بود: در گوشه های خیابان، در خانه ها، در ساختمانهایی که برای بیکاران و ولگردان ساخته شده بود (12) چهارده میلیون بیکار نشسته یا در همه جا ویلان و سرگردان بودند. چنین می نمود که روحیه ی سرافراز امیدواری برای همیشه از سرزمین امریکا رخت بربسته بود.
از همه سخت تر و دشوارتر تحمل بیکاری بود. میلیونها بیکار، مثل بیماری آمبولی (13) شریانهای حیاتی مملکت را مسدود کرده بود و با آنکه نظر غالب و بی چون و چرای موجود، بیش از هر علت دیگری، الزاماً عیب و نقص را در نظام می دید، اقتصاددانان دستهایشان را به هم می مالیدند و بر مغزهای خود فشار می آوردند، از روح آدام اسمیت یاری می جستند اما از تشخیص و مداوا درمانده بودند. بیکاری- آن هم این نوع بیکاری- اصلا جزو بیماریهای احتمالی نظام هم به حساب نیامده بود. آن ر ا چیزی بی معین، نامعقول و موضوعی پارادوکسی و متناقض پنداشته بودند اما واقعیت محض بود.
کاملا منطقی می نمود مردی که در پی حل این پارادوکس ناممکن است، یعنی تولید ناکافی توأمان با بیکارانی که بدون نتیجه در جست و جوی پیدا کردن کاری هستند، متعلق به جناح چپ باشد. اقتصاددانی با علاقه ی شدید به پرولتاریا، مردی خشمناک. اما واقعیت فرسنگها از این فرض دور بود. مردی که با این مشکل دست و پنجه نرم کرد آدمی بود اهل ذوق و دوستدار هنر، اسلحه و چماقی هم بر دوش نداشت. حقیقت واقع این بود که او در هر رشته ای استعداد داشت. مثلا کتابی عمیق و پیچیده در حساب احتمالات نوشت که برتراند راسل در وصف آن می گوید:« زبان از ستایش آن قاصر است.» بعد مهارت و استعداد خود را در منطق پیچیده و مبهمی به کار انداخت با شامه ی تیزی برای کسب ثروت- و از خیانت آمیزترین راههای کسب ثروت، پول هنگفتی معادل 000ر500 دلار جمع کرد: از طریق فعالیت در زمنیه ی ارزها و اجناس خارجی. باز جالبتر اینکه او رساله های خود را در ریاضیات وقتی می نوشت که در خدمت حکومت بود و ثروت خصوصی را با روزی نیم ساعت صرف وقت، آن هم در حالی که بامدادان هنور در بستر آرمیده بود، فراهم آورد.
اما اینها فقط نمونه ای از استعدادهای گونه گون او بود. البته تردید نیست که او یک اقتصاددان بود- صاحب مقای در کیمبریج، با همه ی شایستگی و امتیازاتی که لازمه ی چنان مقامی بود. اما وقتی خواست همسری برگزیند بر سینه ی همه ی خانمهای اهل سواد و دانش دست رد زد و بهترین بالرین مؤسسه ی مشهور دیاگیلف (14) را به زنی اختیار کرد. در همین زمان توانست عضو محبوب گروه بلومز بری (15)- گروهی از درخشانترین و پیشتازترین روشنفکران بریتانیا- بشود و همچنین ریاست یک شرکت بیمه ی عمر را بپذیرد- فرصت مساعدی در زندگی که از هوش او بعید بود آن را نادیده بگیرد. او در زمینه ی مسائل حساس و ظریف دیپلماسی بین المللی، ستونی استوار بود و صداقت شغلی او مانع از این نبود که اطلاعاتی خصوصی از حال و وضع دیگر سیاستگران اروپایی، از جمله اطلاعاتی درباره ی معشوقه های آنان، روان نژندیها و مقاصد خسارات مالیشان، به دست آورد. او آثار هنری نوین را، پیش از آنکه معمول و باب روز شود، جمع آوری می کرد و در همان زمان او یکی از سرشناس ترین گردآورندگان نوشته های خصوصی نیوتن (16) در جهان بود. او تأتری را اداره می کرد، بعد رئیس بانک انگلند شد. با روزولت (17)، چرچیل (18) و پابلوپیکاسو (19) آشنا بود. مثل یک بورس باز یریج بازی می کرد و ترجیح می داد با سر و صدا توأم باشد و جلب توجه کند نه اینکه فقط به اجرای قرار و مدار سالمی سرگرم باشد. همچون آماگر و حسابرس حتی دقت می کرد و متوجه بود که دوبار بازی پیاپی چه مدت طول می کشد و یک بار اظهار داشته بود که در زندگی فقط یک غم دارد و آن اینکه کاش می توانست بیشتر شامپانی بنوشد.
نام او جان مینارد کینز بود. یک نام قدیمی بریتانیایی که سابقه ی آن به شخصی به نام ویلیام دوکاآنی (20) در 1066 می رسید. کینز آدمی سنتگرا بود، دوست داشت چنین پندارد که بزرگی در خانواده جریان دارد و این درست است که پدر او جان نویل کینز (21) هم به نوبه ی خود اقتصاددانی سرشناس بود، اما استعدادهایی بیش از موهبتهای ارثی به پسرش رسیده بود؛ گویی استعدادهایی که برای پنج و شش نفر کفایت می کرد، بر اثر اتفاقی مناسب، در وجود یک نفر جمع شده بود.
این هم بر حسب تصادف بود که او در 1883 دیده به دنیا گشود؛ درست همان سالی که کارل مارکس چشم از جهان بربست. این دو دانشمند اقتصادی که زمانشان چنین با یکدیگر برخورد کرد و هر یک در فلسفه ی نظام سرمایه داری عمیقترین تأثیرات را برجای گذاشت، بیش از این ممکن نبود با یکدیگر اختلاف و فاصله داشته باشند. مارکس مردی بود عبوس، مهاجم، سنگین، مأیوس و نامراد، و چنانکه می دانیم طراح محکومیت سرمایه داری. کینز زندگی را دوست داشت، آن را با نشاط و سرخوشی و با راحتی و کامیابی کامل به سر آورد تا معمار سرمایه داری زنده و ماندنی باشد. هر گاه درست باشد که ریشه ی پیشگویی منفی و احساساتی مارکس را باید در از هم پاشیدگی نظام، در حالت روان نژندی که زندگی واقعی او را مشخص می سازد، پی جویی کرد. در این صورت می توان با اطمینان گفت که روحیه و قابلیت تجارت گرانه ی کینز در تجدید ساختمان آن نظام، نشانه ی نوع زندگی نشاط انگیز و شیوه ی برخورد او با امور بود.
کودکی کینز به همان روال کهن عمد ویکتوریا گذشت و از آینده ای درخشان خبر می داد. در سن چهار سال و نیمی از معمای بهره، به معنای اقتصادی آن سر درآورده بود. در شش سالگی از نحوه ی کار و فعالیت مغزیش دچار بهت و حیرت شده بود. در هفت سالگی پدرش دریافته بود که او «مصاحب بسیار خوب و شادی بخشی» است. او به مدرسه ای که به آموزش کودکان توجه خاص داشت فرستاده شد و در آجا هم نشان داد که برای معاشرت با دیگران هوش و فراست کافی دارد. یکی از شاگردان را مثل «برده» همراه خود داشت که بنده وار کتابهایش را حمل می کرد، در عوض او هم در حل تکالیف مشکل خانگی به او کمک می کرد و با همشاگردی دیگری که از او خوشش نمی آمد خیلی خشک، مثل اینکه « قرارداد تجاری» با او بسته است، رفتار می کرد: با او قرار گذاشته بود که هفته ای یک کتاب از کتابخانه برای او بگیرد، در عوض آن شاگرد هم قبول کرده بود که بیش از پانزده قدم به او نزدیک نشود.
در چهارده سالگی از مدرسه اتن (22) تقاضای کمک هزینه تحصیلی کرد و برنده شد. بر خلاف داستانهای دهشتناکی که از مدارس عمومی انگلستان نقل می کنند، او نه مورد آزار و رفتار ناهنجار واقع شد و نه از لحاظ روحی به زحمت افتاد. او در آنجا گل کرد.
نمراتش عالی بود و بدین مناسبت جوایزی دریافت کرد، برای خود جلیقه ای رنگین خرید، طعم شامپانی را چشید، رشد کرد و قامتی بلند و کمی خمیده پیدا کرد و سبیلهایش درآمد. به قیل و قال علاقه پیدا کرد و در بحث و جدل آدمی قابل شد. به مدرسه اتن دلبستگی یافت بی آنکه حالت خودنمایی به خود بگیرد. نامه ای که در 17 سالگی به پدرش نوشته به روشنی از بینش و بصیرت غیر عادی او، نسبت به سنش، حکایت می کند. جنگ بوئرها (23) به اوج خود رسیده بود و مدیر مدرسه در آن باب سخنرانی کرد. کینز آن سخنرانی را در پنج جمله بخوبی توصیف کرده است: « از همان حرفهای معمولی و بی ربط بود. قصد این بود که تشکر ما را برانگیزد و شایستگی مدرسه را به یاد ما بیاورد، اگر کاری انجام می شود باید به بهترین وجه باشد، مانند همیشه.»
اتن به توفیقی بزرگ دست یافت. برای کینگز کالج کیمبریج (24) هم یک پیروزی بود. آلفرد مارشال از او درخواست کرد به عنوان استاد اقتصاد تمام وقت به کار پردازد. پروفسور پیگو (25)- که قرار بود جانشین مارشال شود- هفته ای یک بار با او صبحانه می خورد. او به دبیری اتحادیه برگزیده شد- مقامی که به خودی خود سرپرستی و ریاست یکی از مشهورترین مجامع غیر دولتی بحث انگیز را به همراه داشت. لنارد وولف (26) و لیتن استراچی (27) به طلب او آمدند و پایه و اساس گروهی، که به بلومزبری شهرت یافت، نهاده شد. کینز کوهنوردی می کرد، (استراچی از قله های بی شمار سفاهت و سبک مغزی شکوه داشت) کتاب می خرید، ساعاتی به بحث و جدل می گذرانید، جلوه گری و خودنمایی می کرد. خلاصه اعجوبه ای بود.
اما روشن است که این اعجوبه هم به غذا احتیاج داشت و این سؤال مطرح بود که چه بکند. او پول کمی به دست می آورد و دورنمای خدمت دانشگاهی هم پول آنچنانی را نوید نمی داد و او دیدگاههای وسیعتری داشت. او به استراچی نوشت: « می خواهم مؤسسه ی راه آهن را اداره کنم یا اینکه به تشکیل یک تراست دست بزنم. تسلط یافتن به اصول این گونه امور چقدر آسان و جذاب است.»
اما هیچ کس خدمت در راه آهن یا تشکیل تراست را به او پیشنهاد نکرد. او هم به فکر افتاد با انتخاب و اشتغال در خدمات عمومی به توفیق دست باید. او در آزمونهای شهری با لاقیدی خاصی شرکت جست به طوری که خواهر استراچی را واداشت از او بپرسد آیا این سهل انگاری حالت و شیوه ی اوست. نه، او همه ی اینها را به کنار زد. فایده ی این همه دست و پا زدن و فرسودگی چه خواهد بود. او اطمینان داشت که سرانجام به اوج قله خواهد رسید، و البته رسید. او نفر دوم شد و کمترین نمره اش در درس اقتصاد بود. بعدها توضیح داد که «امتحان کنندگان از قرار معلوم کمتر از من می دانستند» نکته ای که گستاخانه و نابخشودنی بود هر گاه در این مورد بخصوص کاملا مطابق با واقع نبود.
بنابراین در 1907 در اداره ی هند (28) به خدمت پرداخت. کینز از آن نفرت داشت و نیروهای تازه ی خود را در خانه، بر روی رساله ی ریاضی که طرح آن را ریخته بود، صرف می کرد و خدمت در اداره ی کوچکی را در یک بخش عمومی چنان بی اهمیت و بی سر و صدا می دید که گویی خروش حرکت قطار از دور به گوش برسد. پس از دوسال آن را رها کرد و اظهار داشت تمام فعالیتش در آنجا عبارت از این بود که یک کشتی عظیم و کوه پیکر را روانه ی بمبئی کند و آنچه در کار دولتی پیش آمد این بود که در اثر یک بی توجهی ممکن بود کار به « توبیخ و ملامت»» بکشد. او از آن کار استعفا کرد و به کیمبریج بازگشت. اما این سالهای عمر او هم یکباره بی فایده سپری نشده بود. او از آنچه از امور هندیان آموخته بود کتابی فراهم آورد تحت عنوان مسائل ارزی و مالی هندوستان (29) که همه قبول داشتند شاهکار کوچکی است، و چون کمیسیون سلطنتی (30) در همان سال تشکیل یافت که به مشکلات ارزی هند رسیدگی کند، از کینز، که 29 سال داست، خواسته شد به عضویت آن کمیسیون درآید که افتخاری قابل توجه بود.
کیمبریج بیشتر مورد علاقه ی او بود و خیلی زود توفیق به او روی آورد و به حرمت مقامی که حایز شده بود، مدیریت اکونومیک جورنال (31)، پرنفوذترین نشریه ی اقتصادی بریتانیا، به او پیشنهاد شد- مقامی که آن را به مدت سی و سه سال حفظ کرد.
بلومزبری حتی بسیار جالب و خوشایندتر از کیمبریج بود که هر دو خصوصیت را با هم جمع داشت: هم جای مناسبی بود، هم کانون تفکر و اندیشه. گروه کوچکی از روشنفکران، که کینز هم قبل از آنکه فارغ التحصیل شود یکی از اعضای آن بود. او اکنون در آنجا، هم جای دلخواهی یافته بود، هم فلسفه و هم شهرت خود را. شاید هیچ وقت بیش از بیست سی نفر به آن کانون گرم وابسته نبودند اما عقاید آنها معیارهای هنری انگلستان را تشکیل می داد. به هر حال، اشخاصی چون لناردو ویرجینیا وولف (32)، فورستر (33)، کلایو بل (34)، راجر فرای (35)،‌لتین استراچی در آن عضویت داشتند. هر گاه بلومزبری تبسم می کرد، شاعری مشهور و بلند آوازه می شد و هر گاه اخم می کرد نقاشی از اعتبار می افتاد.گفته می شد که که آن گروه می توانست کلمه ی «واقعیت» را با آهنگها و تأکیدهای مختلف ادا کند و کمترین آن تعبیری مغالطه آمیز و رنج آور از واقعیت بود. آن گروه در عین حال، هم گروهی آرمانگرا بود و هم شکاک، هم با حرارت و جدی بود، هم حساس و شکننده. یک بار به کاری دست زدند که خالی از جنون نبود و «شوخی بی پروا» نامیده شد بدین ترتیب که ویرجینیا وولف و چند نفر از همکارانش به لباس امپراتور حبشه و ملازمان او ملبس شدند و یکی از کشتیهای سلطنتی که بشدت تحت مراقبت بود آنها را با افتخار همراهی کرد.
کینز در تمام این کارها در مرکز و کانون اقدامات بود- همکار، مشاور و دارو قضایا بود. درباره ی هر مطلبی با اطمینان قطعی نظر می داد: والتون (36) آهنگساز، اشتون (37) معلم رقص و افراد دیگری از هنرمندان و کارشناسان معمولا از سوی کینز بدین صورت مورد خطاب قرار می گرفتند که « نه، نه، شما در این مورد کاملا در اشتباه هستید ...» باید اضافه کرد که او نا مستعاری هم به نام پوزو (38) داشت؛ لقبی که دیپلماتی از اهالی کورس، وقتی علایق گونه گون و ذهن طراح او را شناخت، به او داد.
این گونه کارها، برای کسی که در پی آن بود که آشفتگیهای دنیای سرمایه داری را سرو سامان بخشد، شروعی سبکسرانه و از روی بوالهوسی بود.
در سالهای جنگ گروه بلومزبری تقریباً از هم پاشید. کینز در وزارت خزانه داری به کار دعوت شد و در بخش امور مالی ماورای بحار بریتانیا به خدمت پرداخت. در آنجا هم کینز به کارهای عجیب و فوق العاده ای دست زد. یکی از همکاران قدیمی کینز بعدها لطیفه ای برای او ساخته بود: «احتیاج شدیدی به پزتا (39)، پول اسپانیا، پیش آمده بود. با زحمت زیاد مبلغ مختصری گردآوری شد. کینز بر حسب وظیفه این مطلب را به مدیر مسئول خزانه داری گزارش کرد و او خیالش راحت شد و گفت به هر حال ما برای مدت کمی ذخیره ای پزتا داریم. اما کینز گفت: « اوه، نه.» رئیسش با بی تابی پرسید: « چی گفتی؟ » کینز جواب داد: « من همه ی آنها را فروختم، بدین قصد که بازار را بشکنم.» و شکست.
کینز خیلی زود در خزانه داری شخصیتی بسیار مهم شد. آقای روی هرود (40) زندگینامه نویس و همکار اقتصادیش می گوید مردانی که قضاوت سنجیده ای دارند نظرشان این است که کینز بیش از هر کسی در خدمات شهری، برای پیروزی در جنگ مؤثر بوده است. هر چه باشد، او سعی کرد برای انجام دادن کارهای دیگر هم وقتی برای خود ذخیره کند. در مأموریتی که به منظور رسیدگی به امور مالی به فرانسه سفر کرد، این فکر جالب به مغزش راه یافت که اگر فرانسه تعدادی از تابلوهایش را به «گالری ملی بریتانیا» بفروشد می تواند حسابش را با بریتانیا توازن بخشد. از این راه مبلغی در حدود یکصد هزار دلار بابت تابلوهایی از کورو (41)، دلاکروا (42)، فورن (43)، گوگن (44)، انگر (45) و مانه (46) به حساب بریتانیا گذاشت. تابلویی هم از سزان (47) برای خودش دست و پا کرد. وفور نعمت، پاریس را در خود گرفت و قیمتها بشدت سقوط کرد. در بازگشت به لندن در یک برنامه ی باله شرکت کرد. خانم لیدیا لوپوکوا (48) بخشی از باله ی زیبای « خانمهای شاد و خوش مشرب» را اجرا می کرد و شور و حالی داشت. آقای سیتولز (49) خانم را به جشنی دعوت کرد و کینز در آنجا با او آشنا شد. می توان پیش خود مجسم کرد که کینز با آن انگلیسی فصیح و کلاسیک و لیدیا با آن انگلیسی شکسته بسته چگونه با یکدیگر کنار آمده اند. لیدیا گفت: « دلم نمی خواهد ماه اوت در اینجا باشم زیرا وکلای دعاوی مزاحم و موی دماغ من هستند.»
اما همه ی اینها مسائل فرعی و بی اهمیت است. مسأله ی مهم، رسیدگی به ارپای بعد از جنگ است. کینز حالا دیگر شخصیتی مهم شده بود- یکی از آن مردان ناشناخته ای که پشت صندلی رئیس دولت می ایستند و حرف درست را در گوش او می گویند. او به عنوان نماینده ی وزیر دارایی در شورای عالی اقتصاد، با اختیارات کامل برای اخذ تصمیمات لازم، به پاریس رفت، در ضمن نماینده ی خزانه داری در کنفرانس صلح پاریس هم بود. اما هنوز در مقام دوم. درست است که موقعیتی مهم داشت ولی فاقد قدرتی که مستقیماً در بازی مداخله کند. چنین معلوم می شود که تلاش و مجاهده اش بی حاصل بوده است، زیرا از نزدیک کشمکش و زد و بند ویلسن (50) را با کلمانسو (51) نظاره می کرد. در حالی که ایده آلهای صلح بشری جای خود را به نظرات کینه جویانه داده بوده است.
کینز در نامه ای به مادرش در 1919 نوشته است: «هفته هاست که به کسی نامه ننوشته ام. خیلی خسته و فرسوده شده ام؛ هم بر اثر کار زیاد، هم به علت دلتنگی و ملال شری که برگردم حلقه زده است. هر گز به اندازه ی این دو سه هفته ی اخیر احساس بیچارگی و درماندگی نکرده بودم. صلح مورد بی حرمتی قرار گرفته و دسترسی به آن ناممکن است و جز بدبختی و مصیبت در پی نخواهد بود.»
او به زور خود را از بستر بیماری بیرون کشید تا علیه آنچه « جنایت وین» می نامید، اعتراض کند. اما نتوانست موجی را که برخاسته بود فرو نشاند. صلح از نوع صلح کارتاژی بود و آلمان به پرداخت چنان مبلغ سنگینی بابت غرامت جنگ مجبور شد که راهی نداشت جز اینکه فعالانه در تجارت بین المللی به هر کاری دست بزند تا بتواند پاوند، دلار و فرانک جمع آوری کند. عامه البته چنین فکر نمی کردند اما کینز در قرار داد ورسای انگیزه و تحریک ناخواسته ای برای قیام باور نکردنی استبداد مطلق و میلیتاریسم آلمان نهفته می دید.
کینز با یأس و ناامیدی استعفا داد و سه روز پیش از آنکه قرارداد امضا شود به انتقاد و مخالفت برخاست و نام کتابش را نتایج اقتصادی صلح (52) نامید. وقتی کتابش (که آن را با عجله و خشم نگاشته بود) در دسامبر همان سال انتشار یافت نام او را بر سر زبانها انداخت.
کتاب بسیار عالی و پرخاشجویانه به نگارش درآمده بود. کینز بازی حریفان را در معرکه مشاهده کرده بود و توصیفش از آنها به مهارت یک رمان نویس، توأم با بینش قاطع و انتقاد آمیز خاص گروه بلومزبری بود. درباره ی کلمانسو نوشت: « او فقط یک توهم و خیال باطل در ذهن داشت: فرانسه؛ و یک اغفال و سرخوردگی: انسانیت، که فقط شامل همکاران خودش می شد.» درباره ی ویلسن نوشته است: « ... او، مثل اودیسه، وقتی آرام نشسته بود عاقلتر بود». اما توصیفهای روشن و دقیقش تحلیلی بود از زیان و خسارتی فراموش نشدنی. کینز آن کنفرانس را به صورت تصفیه حساب فلاکت بار و کینه توزانه ی سیاسی می دید بی آنکه به مشکل مهم و ضروری آن لحظه توجهی داشته باشند- مشکل احیای اروپا به صورت یک واحد متحد و به هم پیوسته.
شورای چهار گانه به این موضوع هیچ توجهی نداشت و گرفتار مسائل دیگر بود،- کلمانسو درصدد متلاشی کردن حیات اقتصادی دشمن بود. لوید جورج (53) همه ی فکرش این بود که از این معامله چیزی به وطن ببرد که یک هفته ای قابل قبول باشد. پرزیدنت ویلسن دلش می خواست کاری نکند که برخلاف حق وعدالت باشد. این واقعیت بسیار مهم و فوق العاده است که مسائل اساسی و بنیانی اروپا، گرسنگی و از هم پاشیدگی، که در مقابل چشمشان بود، تنها مسأله ای بود که آنها کوچکترین توجهی به آن نشان نمی دادند. در زمینه ی اقتصادی، غرامت و خسارت جنگی مسأله ی اصلی آنها بود و آن را مثل یک مشکل سیاسی یا مسأله ی کلامی، یا زد و بندهای انتخاباتی بحث و بررسی می کردند و به تنها چیزی که اعتنا نداشتند آینده ی اقتصادی کشورهایی بود که سرنوشت آنها را در اختیار گرفته بودند.
کینز در اخطار خود همچنان ادامه می دهد:
بنابراین، خطری که رو در روی ماست فشاری است که به سرعت بر سطح و استاندارد زندگی اروپاییان وارد می شود، تا به آن حد که بعضی را واقعاً گرفتار قحطی و گرسنگی خواهد کرد (وضعی که همان موقع در روسیه، و کم و بیش در اتریش پیش آمده بود). انسانها همیشه به آرامی تن به مرگ نمی دهند. قحطی و گرسنگی که جمعی را دچار یأس و بی حسی می کند، بعضی دیگر را به پرخاشجویی و حالات هیستریک و یأس جنون آمیز می کشاند. چنین افرادی در آن شرایط و تحت تأیثیر فشار روحی ممکن است تشکیلات مهمی را به هم بریزند و به منظور رفع احتیاجات خصوصی که بر آنها غالب آمده، ناامیدانه به کارهایی دست بزنند و بقایای تمدن را نابود سازند. این است خطری که باید تمام منابع و همت و عقیده ی خود را برای دفع آن بسیج و هماهنگ سازیم.
این کتاب با توفیق عظیمی روبه رو شد. عملی نبودن قرارداد از لحظه ای که به امضا رسید معلوم بود، اما کینز نخستین کسی بود که آن را دید و بر زبان آورد و پیشنهاد کرد بی درنگ و کاملا در آن تجدید نظر شود. او، به عنوان اقتصاددانی فوق العاده و درونگر، در همه جا شناخته شد و چون بر طبق « طرح دیوز »(54) در 1924 در ابطال و بی اثر کردن بن بستهای 1919 که مدت زیادی طول کشید، اقدام شد، قدرت و استعداد او در پیشگویی به ثبوت رسید.
کینز حالا دیگر کاملا شهر یافته بود اما سؤالی که مطرح بود این بود که چه باید کرد. او وارد کسب و کار شد، آن هم از نوع بسیار مخاطره آمیزش. با سرمایه ای معادل چند هزار پاوند به سفته بازی در بازارهای بین الملی پرداخت و تقریباً همه ی سرمایه اش را از دست داد. صاحب بانکی که هرگز او را ندیده بود، اما تحت تأثری کارهای او در زمان جنگ قرار گرفته بود به کمکش آمد و وامی در اختیارش گذاشت.
کینز دوباره دست و پای خود را جمع کرد و به فعالیت پرداخت و ثروتی که در آن وقت معادل دو میلیون دلار ارزش داشت فراهم آورد. این ثروت به صرف اتفاق حاصل شد. کینز به اخبار و اطلاعات داخلی اعتنایی نداشت- در واقع یک بار هم اعلام کرده بود که تجار وال استریت (55) فقط وقتی می توانند ثروت هنگفتی به دست آورند که به اخبار و اطلاعات «داخلی» بی اعتنا بمانند- و پیش بینیها و غیب گوییهای خودش فقط مبتنی بود بر یادداشت دقیق و لحظه به لحظه ی ترازنامه ها (56)، اطلاعات بسیار جامعش از امور مالی، بینش و بصیرتی که در شناسایی اشخاص داشت و شامه ی تیزش در تجارت. بامدادان در بستر مسائل خود را در باب اخبار و آگاهیهای مالی بررسی می کرد، تصمیات خود را می گرفت و دستورات خود را تلفنی اعلام می داشت. همین. بعد تمام روز را فراغت داشت که به کارهای مهمتر، مثل بررسی نظریه ی اقتصادی، برسد. اگر در زمان ریکاردو بود در کسب شهرت با او همسنگ می بود.
به هر حال او مشغول پول درآوردن شده بود، اما نه تنها برای خودش. او خزانه دار کینگز کالج شده بود و مبلغ مختصر 000ر30 پاوند آنجا را به 000ر380 پاوند افزایش داد. مدیریت یک تراست سرمایه گذاری را بر عهده گرفت و امور مالی یک شرکت بیمه ی عمر را اداره و هدایت کرد. اما هرگز به آرزویی که قبل از فارغ التحصیل شدن داشت- یعنی اداره یک مؤسسه ی راه آهن- دست نیافت.
با همه ی اینها کینز همواره با بیش از یک کار سرگرم بود: برای منچستر گاردین (57) مطلب می نوشت، در کیمبریج کلاسهای مرتبی داشت که نظریه های خشک را با ذکر مطالبی از جریانات روز و شخصیتهایی از مراکز و بازارهای بین المللی روح می بخشید، عکسهای زیادی خرید، کتابهای بسیار تهیه دید، با لیدیا لوپوکوا زناشویی کرد. این بالرین همسر یک آقای کیمبریجی شد- نقشی تازه که در مقابل حیرت (و احساس رضایت) دوستان کینز، بخوبی از عهده ی اجرایش برآمد. او البته حرفه ی اصلی خود را ترک گفت اما یکی از دوستانش که دیداری از آنها کرده بود بعدها نقل کرد که از اطراف شنیده بوده است که لیدیا به کار هنری خود همچنان ادامه می داده است.
لیدیا بی نهایت زیبا بود. کینز هم در مجموع مردی بود زیبا پسند، بلند قامت و موقر، اما نه زیبا. هیکل درشت و وارفته اش ستون مناسبی بود برای صورت دراز، مثلثی و کنجکاوش. سبیلهایی کوتاه، که از روزهای تحصیل در اتن گذاشته بود. لبهایی پر و پر حرکت و چانه ای نامناسب داشت. چشمانش بسیار افشاگر بود و در زیر ابروان کمانی، گاه نافذ، سرد و براق می نمود یا ، چنانکه یکی از خبرنگاران نوشته است: « به نرمی دنباله ی زنبور عسل بر روی گلهای آبی رنگ » بود، بسته به اینکه در چه وضعی باشد؛ در نقش مأمور دولت، بورس باز، یا عضر برجسته ی گروه بلومزبری یا ستاینده ی باله.
کینز رسم عجیبی هم داشت: علاقه مند بود مثل مأموران عالی مقام چینی، اما به سبک انگلیسی بنشیند و دستهایش را در پس آستینهای برگشته ی کتش، از نظرها مستور بدارد. این یک ژست پنهانکارانه بود که همه را به کنجکاوی وا می داشت. علتش بیشتر این بود که علاقه ای غیر عادی به دستهای دیگر مردمان نشان می داد و غروری که نسبت به دستهای خودش داشت. حقیقت این است که او از این هم پا فراتر گذاشته بود و طالع بینی می کرد. کف دست خود و همسرش را می دید و می گفت با دیدن کف دست دوستانش طالع آنها را دیده و مجموعه ای هم از آنها گرد آورده است. چون مردی را می دید، اولین چیزی که از او توجهش را جلب می کرد خصوصیات کف دست، انگشتها و ناخنهایش بود. بعدها وقتی برای نخستین بار با فرانکلین روزولت گفت و گو کرده، از او چنین توصیفی ارائه داده است:
... البته نخست توجه چندانی به این چیزها نداشتم. زیرا طبیعی بود که توجه من بر روی دستهای او متمرکز بود که حکم و درشت بود، نه ظریف و چابک؛ انگشتانی کوتاه با ناخنهای گرد مثل ناخن انگشتان یک کاسب کار. آنها را بخوبی نمی توانستم ببینم و آن طور که (به چشم من می رسید) به دستهای معمولی شباهت نداشت. با همه ی اینها عجیب بود که دستها به نظرم آشنا می آمد. من آنها را پیش از این کجا دیده بودم؟ دست کم ده دقیقه به ذهنم فشار آوردم، مثل اینکه دنبال نام معینی در خاطره ام به جست و جو پردازم، و هیچ نمی دانستم درباره ی نقره، توازن بودجه و مسائل عمومی چه بر زبان آورده ام. بالاخره به یادم آمد. سرادوارد گری (58). سرادواردگری محکم و متین و امریکایی شده.
جای تردید هست هر گاه روزولت می دانست که او را در چشم دیگران مثل یک کاسب کار و وزیر خارجه ی انگلستان جلوه می دهند باز هم به فلیکس فرانکفورتر (59) می نوشت: « من با کینز گفت و گوی مفصلی داشتم و علاقه ی شدیدی به او پیدا کردم.»
موقعیت حرفه ای کنیز در 1935 کاملا جا افتاده و استحکام یافته بود. کتاب مسائل ارزی و مالی هندوستان با آنکه کتاب کوچکی بود، همه جاگیر شد. کتاب نتایج اقتصادی صلح (60) او سر و صدای بسیاری به راه انداخت و رساله ای در احتمالات (61) او هم به همان اندازه موفق بود، هر چند کاملا جنبه ی تخصصی داشت. در مورد این کتاب اخیر واقعه ی جالبی پیش آمد: کینز با پروفسور ماکس پلانک (62)، ریاضیدان نابغه ای که تکامل مکانیک کوانتوم، یکی از اقدامات اعجاب انگیز مغز بشر، مرهون اوست، مشغول صرف ناهار بود. پلانک رو به کینز کرد و گفت که خود او هم یک وقتی به فکر افتاده بود وارد علم اقتصاد شود اما تصمیمی خلاف آن گرفت، چه، آن را بسیارمشکل یافته بود. کینز این داستان را به شوخی برای دوستش در کیمبریج تعریف کرد. دوستش گفت: « چیز عجیبی است. همین چند روز پیش برتراند راسل به من گفت او هم قصد داشته است که به اقتصاد بپردازد ولی بعداً دیده است که خیلی آسان است.»
اما، چنانکه می دانیم، ریاضیات برای او امری فرعی بود. در 1923 مقاله ای در باب اصلاح پولی (63) او بار دیگر جهان را دچار حیرت ساخت. کینز، به شکستن بت طلا و توجه اغراق آمیز نسبت به آن و به مخالفت با بی علاقگی عجیب مردم در نظارت آگاهانه نسبت به ارزهای خود، و انتقال این مسؤولیت به مکانیسم مبهم و غیر شخصی استاندارد طلای بین المللی قد علم کرد. این کتاب البته فنی بود اما مثل همه ی کتابهای کینز سر و صدا بلند کرد. کلماتی که یکی از مخالفان در حمله به او ادا کرد باعث شد که به گنجینه ی کلمات قصار زبان انگلیسی افزوده شود. آن مخالف گفت، با توجه به نتایج، بدیهی است که در « دراز مدت» اقتصادی آسیب پذیر خواهیم داشت و کینز، با خشکی و سردی، جواب داد: « در دراز مدت همه ی ما مرده ایم».
بعد، در 1930، به انتشار رساله ای در باب پول (64) دست زد- رساله ای طولانی، دشوار، ناهموار، گاه عالی و درخشان و گاه اقدامی در برهم زدن روابط کلی اقتصاد. رساله کتابی بسیار جذاب بود زیرا مرکز اصلی بحث خود را روی این پرسش گذاشته بود که چه باعث شده است که اقتصاد چنین ناهموار و ناجور عمل می کند- گاه با های و هوی و جنب و جوش در حال پیشرفت است و زمانی گرفتار بی حالی و رکود و کسادی.
این مسأله البته چندین دهه ذهن اقتصاددانان را به خود مشغول داشت. گذشته از بحرانهای بزرگ سفته بازی- نظیر بحران سال 1929 و نظایر آن در تاریخ (ما چنین بحرانی را در قرن هجدهم در فرانسه، وقتی که شرکت میسی سیپی از هم پاشید دیده ایم) چنین به نظر می رسید که جریان تجارت هم دچار موجهای پیاپی انبساط و انقباض می شد که بی شباهت به دم و بازدم اقتصادی نبود. مثلا در انگلستان اوضاع تجاری در 1801 بد بوده است در 1802 خوب، در 1808 بد و در 1810 خوب، در 1815 بد و همین طور بیش از صد سال دوام داشته است. در امریکا هم وضع همین طور بوده، فقط تاریخهای آن کمی تفاوت داشته است.
پس از این جابه جایی پیشرفت و کسادی چه به جا می ماند؟ نخست چنین تصور می شد که دوره های بازرگانی نوعی آشفتگی عصبی جمعی است؛ پژوهشگری در 1867 نوشته است: « این بحرانهای گاه گاهی واقعاً دارای طبیعت روحی و معنوی هستند و با تغییراتی که در روحیه ی افراد از لحاظ دلسردی، امیدواری، هیجان، یأس و واهمه و هراس پیدا می شود ارتباط دارند.» اما، با آنکه چنین بیانی بدون شک از روحیه ای که بر وال استریت، لمبارد استریت (65)، لنکستر (66) یا نیوانگلند حاکم است، توصیف خوبی به دست می دهد، این سؤال اصلی را بی جواب می گذارد: چه عاملی موجب چنین هیستری گسترده ای می شود؟
بعضی از توضیحات اولیه در جست و جوی پاسخ، به خارج از جریان اقتصادی نظر می اندازد. جونز، که در اقتصاد عصر ویکتوریا قبلا با نظر او در باب رنج و شادی آشنا شدیم، به توضیحاتی می پردازد و علت را در لکه های خورشید جستجو می کند- که بر خلاف آنچه در وهله ی نخست به نظر می رسد خیلی پرت و بی راه نیست. چون جونر تحت این واقعیت قرار گرفته بود که دورهای بازرگانی از 1721 تا 1878، از رونق به رونق دیگر، به طور متوسط بین 10 تا 46 سال طول می کشید. لکه های خروشیدی هم (که در 1801 وسیله ی سر ویلیام هرشل (67) کشف شد) فاصله ی زمانی بین 10 تا 45 سال را نشان می داد. جونز متقاعد شده بود که این تقارن به هم نزدیکتر از آن است که تصادف محض پنداشته شود. پس چنین تصور کرد که لکه های خورشیدی در وضع هوا تغییرات دوره ای ایجاد می کند، بر اثر آن بارانهای دوره ای می بارد، در پی آن محصول به صورت دوره ای تغییر می کند، و در نتیجه دور بازرگانی به وجود می آید.
این نظریه ی بدی نبود- فقط یک عیب داشت. با محاسبه ی دقیق، دوره ی لکه های خورشیدی متناوباً یازده سال طول می کشید و شبکه ی انطباق مکانیکهای آسمانی با دور بازرگانی که بوالهوسانه صورت می گرفت، از هم می پاشید. لکه های خورشیدی سیری نجومی داشت اما پی جویی عوامل محرک دورهای بازرگانی باید در زمین صورت می گرفت.
این پی جویی در واقع به دوره ای باز می گردد که یک قرن پیش، برای نخستین بار، به طور ناقص، اما با هوشمندی و درک مستقیم، از سوی مالتوس عنوان شد: موضوع پس انداز.
شاید شکهای کشیش مالتوس را به خاط بیاوریم- احساس گنگ و نادقیق او را که پس انداز ممکن است کم و بیش باعث « اشباع همگانی» شود. ریکاردو آن را به استهزاء گرفت. میل آن را تحقیر و مسخره کرد. در نتیجه این عقیده به دنیای زیرزمینی راه یافت و در آنجا جا گرفت. این اظهار که پس انداز ممکن است مایه ی دردسر و زحمت شود، خود اعتراض و نفی صرفه جویی است! عملی است بر خلاف اخلاق. مگر آدام اسمیت ننوشت: « همان رفتاری که در خانواده عاقلانه و احتیاط آمیز است نمی تواند در سطح ملی احمقانه نباشد.»
اما اینکه اقتصاددانان نخستین، پس انداز را سنگ راه اقتصادی ندیدند نه بدین جهت بود که کیش تازه ای آورده بودند، بلکه واقعیات جهان مادی آنها را بدین نظر کشانیده بود.
چون در اوایل سده 1800، به طور کلی، کسانی که پس انداز می کردند همانها بودند که پس انداز را به کار می انداختند. در آن دنیای سخت و فشرده ی ریکاردو و میل در واقع تنها کسانی که قادر بودند پس انداز کنند مالکان پولدار و سرمایه داران بودند و هر مبلغی که روی هم انباشت می کردند معمولاً به طریقی در سرمایه گذاری مولد به کار می افتاد. بنابر این پس انداز از راه بحق « تراکم» نامیده بودند، زیرا، مانند سکه ی دورو، از یک سو پول را روی هم جمع می کرد و از سوی دیگر آن را وارد معامله می کرد و با خرید زمین و ساختمان بر مقدار آن می افزود.
اما در اواسط قرن نوزدهم ساختار اقتصاد دیگرگون شد. توزیع ثروت تکامل یافت و همراه با آن، امکان پس انداز برای بیشتر اعضای جامعه میسر گردید. در همین زمان بازرگانی گسترش یافت و از صورت شخصی خارج شد. به سرمایه گذاریهای جدید، به طور روز افزون، نیاز افتاد و برای تأمین آن دیگر چشمها فقط به جیب افراد معینی که پول داشتند دوخته نشده بود بلکه نظرها متوجه کتابچه های پس انداز اشخاص گمنام در سراسر کشور شد. از این روی موضوع پس انداز و سرمایه گذاری از یکدیگر جدا شد- آنها به صورت دو عمل جداگانه درآمدند که هر یک را گروهی از مردم به عهده گرفتند.
و این برای اقتصاد مشکلی ایجاد کرد. پس به هر حال حق با مالتوس بود، هر چند به دلایلی که هرگز به ذهنش راه نیافته بود.
مشکل آن قدر مهم است- و در کانون مسأله رکود و کسادی قرار دارد- که باید برای روشن کردن آن اندکی درنگ کنیم.
بررسی خود را از اینجا آغاز می کنیم که ببینیم معیار سنجش پیشرفت ملی در چیست. پیشرفت آن به طلا متکی نیست- هندوستان که در فقر و فاقه دست و پا می زند به قدر کافی طلا دارد. به داشتن تأسیسات و تشکیلات هم نیست- ساختمانها، معادن، کارخانه ها و جنگلها که در 1932 یکباره محو و نابود نشده بودند. پیشرفت و کسادی به گذشته ی شکوهمند هم ارتباط چندانی ندارد بلکه به اقدامات زمان حاضر بستگی پیدا می کند. بنابراین، پیشرفت و کسادی را با درآمدهایی که به دست می آوریم، اندازه می گیریم. وقتی اکثریت ما به طور انفرادی (و در نتیجه بیشتر ما به صورت جمعی) از درآمدهای بیشتری بهره مند می شویم، ملت رو به پیشرفت و بهبود است و هنگامی که جمع درآمد فردی (و ملی) رو به نقصان می گذارد با کسادی روبه رو هستیم.
اما درآمد- درآمد ملی- مفهومی ایستا و بی حرکت نیست. در واقع خصوصیت اصلی اقتصاد جریان داشتن درآمدها و دست به دست گشتن آنهاست. در هر معامله ای که انجام می دهیم، بخشی از درآمدهای خود را به جیب دیگری می ریزیم. به همین طریق هر دیناری از درآمدهای ما، اعم از آنکه دستمزد باشد یا حقوق، یا اجاره بها، سود یا بهره، در نهایت، از پولی است که دیگری خرج می کند. هر بخش از درآمدی که تو را خوشحال می کند روشن است که از جیب دیگری درآمده و از حاصل خدمت دیگری سرچشمه گرفته است؛ از کسی که در خدمت تو کار می کند، سرپرست انبار توست یا کسی که در شرکتی به کار مشغول است که موجودی یا سهامش مال توست.
از راه این سیر و جریان پول، از طریق دست به دست گشتن آن به صورتی که شرح دادیم، اقتصاد دایماً در حال تجدید حیات است.
می بینیم که این جریان دست به دست گشتن درآمد، به میزان وسیعی، کاملاً به طور طبیعی و بی هیچ مانعی، عملی می شود. همه ی ما مبلغ کلانی از درآمدهای خود را صرف خرید کالاهایی می کنیم که مورد مصرف و مایه شادی ماست- یعنی، به اصطلاح، مواد مصرفی- و از آنجا که ما تقریباً مدام و مرتباً برای خرید مواد مصرفی به بازار می رویم، مبلغ قابل ملاحظه ای از درآمد خود را به گردش در می آوریم. این واقعیت که ما به خوارک و پوشاک نیازمندیم و آرزوهای خوشی را در دل می پرورانیم موجب می شود که مرتباً و به طور ثابت بخشی از درآمد خود را صرف کنیم و همین امر درآمد ثابت و مدام دیگران را تأمین می کند.
تا اینجا همه ی کارها به طور ساده و مستقیم انجام می گیرد. اما بخشی از درآمدهای ماست که مستقیماً وارد بازار نمی شود تا به صورت جزئی از درآمد دیگری درآید؛ و آن پولی است که پس انداز می کنیم.
هرگاه ما پس اندازهای خود را لای دوشکها قایم کنیم یا آن را به صورت نقد احتکار کنیم، واضح است که تا حدی گردش درآمد را متوقف کرده ایم. زیرا در این صورت آن بخش از درآمد را که به دست ما رسیده است از گردش خارج کرده ایم و به جامعه کمتر از آنچه به ما داده است بر می گردانده ایم. هر گاه این فراید توقیف پول در حد وسیعی گسترش و ادامه یابد بزودی افت و نزول جمعی در درآمد پولی هر کسی پیدا می شود و در هر نوبت مقدار کم و کمتری دست به دست می گردد. آن وقت است که ما گرفتار کسادی می شویم.
اما در واقع چنین وقفه ی خطرناکی در گردش درآمد پیش نمی آید. زیرا ما، در یک اجتماع متمدن، پول خود را راکد نمی گذاریم. آن را در بورس به کار می اندازیم، اوراق قرضه می خریم یا در بانک می گذاریم و بدین طریق امکاناتی فراهم می آوریم که پولمان دوباره به کار افتد. بدین سان، هر گاه سهام تازه ای در بورس بخریم پس اندازهای خود را مستقیما در بازرگانی به کار انداخته ایم و هر گاه آن را در بانک بگذاریم از طریق بازرگانانی که برای سرمایه گذاری به اوم گرفته می شود مورد استفاده قرار می گیرد. بنابراین، چه پس اندازهای خود را در بانک بگذاریم، یا اسناد بهادار (68) و بیمه بخریم راههایی که پس اندازها، از طریق فعالیتهای بازرگانی، خود را به جریان گردش برسانند باز است. زیرا وقتی پس اندازهای ما برداشته شد و در بازرگانی به کار افتاد تبدیل می شود به دستمزد، حقوق یا منفعت کسی دیگر.
اما- لازم است به این واقعیت توجه داشته باشیم- در این روش سرمایه گذاری پس اندازها (69) هیچ امر خود به خودی وجود ندارد. بازرگانی به طور مرتب برای ادامه کارهای خود به پس اندازها نیازی ندارد زیرا در چارچوب بودجه ی ثابت و معین خود فعالیت می کند و مخارجش را از عایدات فروش خود فراهم می آورد. بازرگانی وقتی دست نیاز به پس انداز دراز می کند که بخواهد کار خود را گسترش دهد چون دریافتیهای منظم و عایدش سرمایه ی کافی در اختیارش نمی گذارد که کارخانه ی جدیدی بنا کند یا تشکیلات خود را از بنیان وسعت بخشد.
مشکل از همین جا سر می گیرد. یک اجتماع صرفه جو همواره بخشی از درآمد خود را صرفه جویی می کند. اما بازرگانی همیشه در موقعیتی نیست که بتوان فعالیت خود را گسترش دهد. مثلا خیلی روشن است که دیگر دوران توسعه ی کارخانه های رادیوسازی- بر خلاف صنعت تلویزیونی- سپری شده است. حالا اگر - به دلیلی که باید بعداً به بررسی آن بپردازیم- تمام این صنایع وضعی مشابه صنعت رادیو سازی داشته باشند، بدیهی است که سرمایه گذاری در آنها کاملاً محدود خواهد بود.
و امکان پیش آمدن کسادی هم در این مطلب نهفته است. هر گاه پس اندازهای ما در راه گسترش مؤسسات بازرگانی به کار نیفتند، درآمدهای ما الزاماً کاهش می یابند. از این روی ما، تا وقتی که پس اندازهای خود را راکد نگه داشته ایم، در همان حرکت مارپیچی انقباض (70) گرفتار خواهیم شد.
آیا احتمال آن هست که چنین اتفاقی روی دهد؟ باید ببینیم. اما، در عین حال، باید توجه داشته باشیم که این مسابقه ی عجیب و بیرحمانه ای برای برتری جویی و حفظ موقعیت خویش است. در این گیرودار از مالکان خسیس و لئیم و از سرمایه داران حریص خبری نیست و فقط پای شهروندان سالم و متقی در میان است که در نهایت احتیاط سعی دارند بخشی از درآمد خود را پس انداز کنند؛ از آن سو هم بازرگان سالم و متقی با احتیاط کامل حساب می کند که آیا وضع کسب و کار ریسک و خطرکردن و خریدن ماشین آلات تازه و بنای کارخانه ی جدیدی را تضمین می کند یا نه. بدین ترتیب سرنوشت اقتصاد به نتیجه ی این دو تصمیم حساس بستگی پیدا می کند. زیرا هر گاه این دو تصمیم پیوند خود را از هم بگسلند- مثلاً اگر بازرگانان کمتر از آنچه جامعه سعی کرده است پس اندار کند به سرمایه گذاری اقدام نمایند- کل اقتصاد باید خود را با مشکل کسادی منطبق سازد. مسأله بسیار مهم رونق (71) و سقوط قیمتهای بازار (72) - بیش از هر چیز دیگری- به این مطلب وابسته است.
آسیب پذیری سرنوشت ما در این چرخش الاگلنگ پس اندازها و سرمایه گذاری، بهایی است که باید برای آزادی اقتصادی بپردازیم. چنین مشکلی در اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؛ در مصر دوره ی فراعنه هم وجود نداشت. زیرا در اقتصاد فرمایشی اخذ تصمیم درباره ی سرمایه گذاریها و پس اندازها و نظارت کامل بر روی مجموعه ی اقتصاد ملی با مقامات بالاست و مقدار پس اندازهای ملی را درست به همان اندازه مجاز می دارد که مخارج اهرام را تأمین کند یا دستگاههای قدرت را برپا نگه دارد. در آنجا وضع مثل دنیای سرمایه داری نیست، زیرا در اینجا هر دو تصمیم، هم مقدار پس اندازها و هم انگیزه و علت سرمایه گذاری، به نظر خود دست اندرکاران اقتصادی واگذار شده است. و از آنجا که این تصتیم گیریها در آزادی صورت می گیرد می توانند از هم جدا و گسسته باشند. ممکن است سرماه گذاری آن قدر کم باشد که نتواند پس اندازها را در خود جذب کند یا اینکه مقدار پس اندازها برای سرمایه گذاریها کافی نباشد. آزادی اقتصادی حالتی است که بی نهایت مورد پسند و علاقه است ولی باید برای مقابله با نتایجی که رونق و رکود پیش می آید آماده باشیم.

پی نوشت ها :

1- Herbert Hoover ، سی و یکمین رئیس جمهور امریکا (متولد 1874).
2- John J. Raskob
3- Ladies' Home Journal
4- dividendo
5- outright
6- margin
7- Irving Fisher، اقتصاددان امریکایی (1867-1947).
8- Muncie , Indiana
9- New York's Bowery
10- national volume of salaries
11- The Great Depression
12- Hoovervilles
13- انسداد رگ
14- Diaghileve
15- Bloomsbury
16- Issac Newton، ریاضی دان و ستاره شناس انگلیسی (1642-1727).
17- Franklin Roosevelt، سی و یکمین رئیس جمهور امریکا (1882-1945).
18- Winston Churchill، نخست وزیر انگلستان (1874-1965).
19- Pablo Picasso، نقاش اسپانیولی- فرانسوی (1881-1973).
20- William de Cahagnes
21- John Neville Keynes
22- Eton
23- The Boer War، جنگهای بریتانی با افریقای جنوبی (1899-1902).
24- King's College at Combrige
25- Professor A. C. Pigou، اقتصاددان انگلیسی (1877-1959).
26- Leonard Woolf، همسر ویرجینیا وولف.
27- Lytton Strachey، نویسنده و زندگینامه نویس انگلیسی (1880-1932).
28- India Office
29- On Indian Currency and Finace
30- Royal Commossion
31- Economic Journal
32- Virginia Woolf، نویسنده ی انگلیسی (882-1941).
33- Edward Morgan Forster منتقد و داستان نویس انگلیسی (1879-1970).
34- Clive Bell
35- Roger Fry، منتقد هنری و نقاش انگلیسی (1866-1934).
36- William Walton
37- Frederick Ashton
38- Pozzo
39- Spanish Pesetas
40- Roy Harrod
41- Corot، ژان باتیست کامی، نقاش فرانسوی (1796-1875).
42- Delacroix، نقاش فرانسوی (1798-1863).
43- Forain، نقاش و طراح فرانسوی (1852-1931).
44- Gauguin، نقاش فرانسوی (1848-1903).
45- Ingres، نقاش فرانسوی (1780-1867).
46- Manet، نقاش فرانسوی (1832-1883).
47- Cezanne، نقاش فرانسوی (1839-1906).
48- Lydia Lopokova
49- Sitwells
50- Woodrow Wilson، بیست و هشتمین رئیس جمهور امریکا.
51- Georges Clemenceau، دولتمرد و نخست وزیر فرانسه (1841-1929).
52- The Economic Consequences of the Peace
53- David Lioyd George، سیاستمدار انگلیسی (1863-1945).
54- Dawes Plan
55- Wall Street
56- balance sheets
57- Manchester Guardian
58- Sir Edward Grey ، سیاستمدار و وزیر خارجه ی انگلستان (1862-1933).
59- Felix Frankfurter، حقوقدان (1882-1965).
60- The Economic Consequences of the peace
61- Tratise on Probability
62- Max Planck، فیزیکدان آلمانی (1858-1947).
63- Tract on Monetary Reform
64- A Treatise on Money
65- Lombard Street
66- Lancester
67- Sir William Herschel، ستاره شناس انگلیسی (1738-1822).
68- securities
69-savings- investment
70- spiral of Contraction
71- boom
72- slump

منبع مقاله :
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط