خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
ذکر خداشهید حاج سید محمد فولادی
عمویم حاج سید محمد، توصیه همیشگی اش این بودکه: «قرآن بخوانید و با آن انس بگیرید تا خدا با شما مأنوس گردد.
نمازهایتان را به موقع و به جماعت در مسجد بخوانید. روزه ی ماه مبارک رمضان را حتی در سخت ترین شرایط رها نکنید. همیشه ذکر خدا بر لبانتان جاری و در دلتان جای گیر باشد. تمام فرایض دینی و مستحبات را انجام دهید و بر هر کاری به خدا توکل نمایید و صبر و استقامت پیشه کنید.(1)
حوض آب یخ بسته!
شهید بابا رستمیمی گفت: «در زمان طاغوت که به سربازی رفتم. در دوران خدمت اتفاقی برایم افتاد که آن واقعه همیشه در ذهنم باقی مانده است.»
شهید بابا رستمی این گونه ادامه می دهد: «یک شب احتیاج به آب پیدا کردم. حمام پادگان بسته بود و آبی هم برای تطهیر پیدا نکردم. چشمم به حوض پادگان افتاد که آب آن یخ بسته بود. با کمی تعلل و ترس از افسر نگهبان، آهسته شروع کردم به شکستن یخ حوض. هر طور بود یخ را برداشتم و بدون درنگ رفتم داخل حوض. آب خیلی سرد بود ولی چون هدفم مقدس بود. سردی آب را احساس نمی کردم.
هنوز از داخل حوض بیرون نیامده بودم که افسر نگهبان سر رسید و از این کار من شدیداً ناراحت شد. بعد از برخورد با من تا آمدن مسئول پادگان، مرا بازداشت کرد. در بازداشتگاه نماز صبح را خواندم.
از کاری که کردم لذت می بردم. از این که احساس می کردم در مقابل خدایم رو سفید هستم و خدا به من توفیق داده این گونه نسبت به فرایض و ادای نماز مقید باشم، خوشحال بودم. صبح که خورشید نورش را بر محوطه ی ظلمانی پادگان تاباند، افسر نگهبان نزد من آمد، مرا به دفتر مسئول پادگان برد. و گزارش داد که ایشان شب گذشته، این گونه وارد حوض شده و نظم پادگان را بر هم زده. مسئول پادگان آدم خوبی به نظر می رسید ولی در مقابل افسر نگهبان به من گفت: «چرا این کار را کردی؟ چرا نظم پادگان را بر هم زدی؟ پدرت را در می آورم. اگر مریض شدی چه کسی جواب پدر و مادرت را بدهد؟»
من با ترس و دلهره به فرمانده پادگان گفتم: جناب! چاره ای نداشتم. من یک مسلمانم و می بایست نماز صبحم را ادا می کردم. به جز آن حوض، آبی پیدا نکردم. شما می گویید من چه باید می کردم؟
فرمانده کمی تأمل کرد. سپس به آن طرف اتاق رفت پاکتی از داخل فایل برداشت. چیزی داخل آن گذاشت و به من داد و گفت: «برو بیرون. دیگه از این کارها نکنی.»
من هم بعد از گذاشتن احترام نظامی از اتاق بیرون آمدم.
با خودم می گفتم: حتماً یک هفته بازداشتی نوشته است.
وقتی درب پاکت را بازکردم، با تعجب دیدم یک صد تومانی نو داخل آن است. خیلی خوشحال شدم. صد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. آن هم برای سربازی که منبع درآمدی ندارد.
گفتم: خدایا شکرت. کمکم کردی هم به تکلیفم عمل کردم و هم از طرف فرمانده ی پادگان تشویق شدم.(2)
از میان آن همه
شهید دکتر رهمنوندر عملیات خیبر، من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتقاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه، در سنگر فرماندهی جهت اقامه ی نماز آماده می شدیم، گلوله ی توپ دشمن دقیقاً به سنگر فرماندهی اصابت نمود.
گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقواترین افراد می گشت. آری! از میان همه ی افراد داخل سنگر، دکتر رهنمون با آن روحیه ی متعالی مورد اصابت قرار گرفت. بلافاصله عملیات احیای ایشان را آغاز کردیم. موثر واقع نگردید و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسیدند.(3)
سینه خیز به خاطر نماز جماعت!
جمعی از اسراافسر اردوگاه معروف به عمروعاص از افرادی بود که شدیداً با نماز جماعت و روزه داری مخالف بود و هر زمان خبری از این دست می شنید، با قیافه ی برافروخته رو به تمام اسرا می کرد و هر چه لیچار از دهانش خارج می شد، می گفت.
برای یافتن امام جماعت، یک سرباز عراقی را موظف کرده بودکه از پنجره، داخل آسایشگاه را زیر نظر داشته باشد. ما نیز برای اینکه لو نرویم، به امام جماعت می گفتیم که همگی در یک ردیف نماز را به جای بیاوریم و این گونه بود که عمروعاص بیش تر عصبانی می شد و این بار تمام صف را برای تنبیه به چاله های پر از آب اردوگاه می برد و وادار به سینه خیز رفتن می کرد. بعد از آن به زمین پر از خاک برده و مجبور می نمود که در آن غلت بزنیم. به طوری که موقع ورود به آسایشگاه هیچ کس متوجه قیافه مان نمی شد و فقط صدای صلوات و تکبیر بچه ها بودکه به ما روحیه مضاعف می داد.(4)
جزای نماز جماعت!
جمعی از اسرایکی از روزهای بهمن ماه 64 بود که از طرف فرماندهی اردوگاه اطلاعیه ای صادر شد که از این به بعد کلیه ی اسرای اردوگاه، حق بر پایی نماز جماعت را ندارند.
این دستور در ابتدا برای نظامیان عراقی اجرا می شد و بچه های مستقر در موصل 1، مشکل خاصی در این مورد نداشتند.ولی با شروع حرکات اعتراض آمیز که بعد از هر نماز جماعت اجرا می شد، این قانون من درآوردی را وضع کرده بودند. صبح روز بعد فرمانده ی اردوگاه که به جلاد بسیجیان هم معروف بود، روبروی ما ایستاد و با تهدید گفت: «از این به بعد هر کس جماعت نماز بخواند با من طرف است!»
او بهتر از هر کس می دانست که بچه ها حاضر به چنین کاری نیستند و برای همین به سربازانش دستور داد که در اوقات نماز به آسایشگاه ها سرکشی کنند و هر کس مبادرت به خواندن نماز جماعت کرد، شناسایی و اسامی اشان را برای تنبیه به دفتر فرماندهی اعلام کند.
یک ماه بعد دستوری از فرمانده ی ارشد اردوگاه ها از بغداد صادر شد. این نامه به پیوست درخواست عاجزانه ی فرمانده اردوگاه موصل بغداد ابلاغ شد. صبح فردای آن، به یک باره درهای آسایشگاه ها را باز نکردند و تا یک هفته ما را در آن جا زندانی نمودند. فقط هنگام ظهر چند نفر را برای جا به جایی ظروف غذا به داخل آسایشگاه، خارج می کردند.
روز هشتم ساعت حدود هفت بود که حمله ی وحشیانه ی آن ها آغاز شد. خیل عظیمی از سربازان که ما آن ها را نمی شناختیم، درون آسایشگاه ها ریختند و با فرمان: «صبح اطله بره (بروید بیرون)»، ما را پنج نفر، پنج نفر روی زمین نشاندند.
هر سرباز با یک کابل برق که نوک آن با فلزی پرس شده بود بالای سرمان حاضر شدند و با دستور فرمانده ی قرار گاه شروع کردند به زدن. یک باره صدای شیون و زاری و ناله سراسر اردوگاه را فرا گرفت. کم تر اسیری بود که بدنش به خون آغشته نشده باشد. افرادی که بی هوش می شدند، با آب به هوش آورده می شدند و باز روز از نو و روزی از نو.
مصطفی کیانی که هیکل درشتی داشت را روی زمین درازکش کردند. و با کابل آن قدر به کف پایش زدند که سیاه شد. در پایان فرمانده وحشی قرار گاه گفت: «هذا جزاء الذی یصلی صلاه الجماعه فی جیش العراق. (این پاداش کسی است که در ارتش عراق نماز جماعت می خواند).»(5)
راهی بهشت
شهید منصور صبوییمادر شهید منصور صبویی می گوید: «منصور از پنج سالگی نماز می خواند. و از هفت سالگی شروع به روزه گرفتن کرد. هر چه به او اصرار می کردیم که روزه بر تو واجب نیست، قبول نمی کرد که روزه اش را بشکند. وقتی هم بزرگ تر شد، حالات عجیبی پیدا کرد. یک بار نیمه شب بود و همه خوابیده بودیم که ناگهان خواهر شهید آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «مادر! بلند شو!»
علت را سئوال کردم. گفت: «نمی دانم منصور برای چه ازخواب برخاسته و به پشت بام رفته است!»
با تعجب برخاستم و به پشت بام رفتم. در آن نیمه شب با کمال ناباوری دیدم منصور سجاده را بر زمین پهن کرده، پیراهنش را از تن در آورده و در آن سرمای نیمه شب رو به قبله ایستاده و با گریه و التماس می گوید: «الهی العفو».
گریه ام گرفت و دلم شکست. برگشتم. از آن شب پی بردم که دیر یا زود منصور نوجوان من به شهدا خواهد پیوست.
او سرانجام در شانزده سالگی مرا تنها گذاشت و راهی بهشت شد.»(6)
غرق تماشا
شهید صدرالله فنییکی از روزهایی که دشمن شوش را به شدت بمباران می کرد (سال 1360)، شهر از سکنه خالی شده بود. جهت ادای نماز مغرب به حرم مطهر دانیال نبی (علیه السلام) رفتم. قصدم این بود که به سرعت نماز بخوانم و برگردم. در آن هنگامه ی وحشت و باروت، آقا صدرالله را دیدم که مشغول نماز و نیایش است. حالات معنوی او، دل و دیده هر بیننده ای را به خود می گرفت.
نماز باوقار و سجده های طولانی و آرامشی که بر روح بی قرارش حاکم شده بود، چنان نگاه مرا به خود دوخته بود که لحظاتی درحالی که غبطه می خوردم، غرق تماشایش بودم و درس عشق می آموختم. نماز را خواندم و درحال رفتن از آن جا بودم که دیگر بار به او نگریستم. ولی او بود که از آمدن و رفتن هر زائر و نماز گزاری بی خبر بود.
عاشورای سال 60 یا 61 بود و من و آقا صدرالله با هم به خیابان «جوانمردی» شهر بهبهان رفتیم. جایی که شورانگیزترین نقطه ی سوگواری اعم از سینه زنی و زنجیرزنی برای سالار شهیدان است. و همه ی هیأت ها و دسته های مساجد و محلات برای ورود به امامزاده «شاه میرعالی حسین»، نوبت به نوبت می روند و سر از پای نمی شناسند. وی در آن روز نه تنها لباس سیاه بر تن داشت، بلکه با سینه ای پرسوز و دلی سوگوار در عزای عاشوراییان در تب و تاب بود و اشک می ریخت. هنگام اذان ظهر رو کرد به من و گفت: «این ماجرای شهادت امام حسین (علیه السلام) و یارانش و عزاداری برای آنان همه برای اقامه ی نماز بوده و می باشد. برویم نمازمان را بخوانیم.»
ما هم جهت نماز، روانه ی مسجد شدیم و در بین راه به هر کس از دوستان و آشنایان برخورد می کردیم، آنان را به این امر ترغیب می نمود.(7).
سجده گاه
شهید علی رحیمییادم هست نمازی که بچه ها می خواندند، نماز خیلی طولانی و مفصلی بود. به خصوص سجده ها خیلی طولانی بود.
دوست عزیزی داشتیم به نام علی رحیمی. این شخص سجده هایش زبان زد بود. به پهنای صورت اشک می ریخت. وقتی هم شهید شد، تیر درست وسط سجده گاهش خورد.(8)
میعاد شبانه
شهید صفرعلی رضاییقرار شد آن شب نزد عشایر بمانیم. به من گفت: «شما بروید داخل چادر بخوابید و من هم عقب وانت تویوتا می خوابم.»
رئیس عشایر از این سخن ناراحت شد و گفت: «ما شما را پاسداران اسلام و فرزندان پاک خمینی و محرم خود می دانیم. حتی آن قدر به شما اعتماد داریم که در چادری که نوامیس ما هم خوابیده اند، منعی برای استراحت شما نمی بینیم. از طرفی برای ما ننگ است که چادر باشد ولی مهمانمان بیرون بخوابد.»
وقتی که اصرار و اظهار محبت و اعتماد بزرگ طایفه را دیدیم قبول کردیم که داخل چادر بمونیم. نیمه های شب بود که متوجه شدم صفرعلی بیدار شد و از چادر بیرون رفت. با خودم گفتم: حتماً کاری دارد. تأخیرش که طولانی شد نگران شدم. چند دقیقه ای صبر کردم. اما طاقت نیاوردم با خودم گفتم بروم ببینم صفرعلی کجا رفته؟
ابتدا فکر کردم نگران ماشین بوده، رفته داخل آن بخوابد. لذا اول سراغ ماشین رفتم ولی آن جا نبود. خیلی تعجب کردم. پس کجا رفته؟ خوب به اطراف نگاه کردم سیاهی ای را داخل شیار پایین تپه دیدم که تکان می خورد. نزدیکش که شدم، دیدم صفرعلی است نماز می خواند. حال خاصی داشت. تازه خواب از سرم پرید. آهسته نزدیک تر شدم. اصلاً متوجهم نشد. انگار در این دنیا نبود. تصمیم گرفتم حال خوشش را به هم نزنم. برگشتم و خوابیدم.
صبح که صبحانه می خوردیم، به نحوی موضوع دیشب را مطرح کردم. فهمیدم که ایشان متوجه حضور من در آن جا نشده است. این عمل ایشان، تا مدت ها مرا تحت تأثیر خود قرار داده بود.(9)
اراده ی پولادین
شهید موسویدر عملیات نصر8، در منطقه ی عمومی ارتفاعات گردرش، ارتفاعات احمد رومی، پیش روی خوبی داشتیم. بعد از یک روز پر کار و خسته کننده، رزمندگان شب را در هوای سرد به استراحت پرداختند. هوا به قدری سرد بود که بیدار شدن برای نماز شب اراده ای پولادین می خواست.
نزدیکی های اذان صبح، نوبت نگهبانی بود. در آن سوز و سرما دیدم شهید موسوی درحالی که یک پتو روی دوش خود انداخته بود از سنگر بیرون آمد. وضو گرفت و در گوشه ای که مزاحم دیگران هم نباشد، مشغول راز و نیاز کردن با پروردگار خویش شد.
من از دور، درحالی که با یک چشم اطراف را می پائیدم، یک چشم دیگرم به حالات روحانی موسوی بود. من می دیدم که چگونه با خدای خود نجوا می کند و اشک می ریزد. انگار که اصلاً سرمایی در آن جا وجود ندارد.(10)
پی نوشت ها :
1- لاله تفتان، ص91.
2- سجاده عشق، صص 16- 15.
3- فرشتگان نجات، ص 117.
4- آن سوی افق، صص 86- 85.
5- زخم های خورشید، صص 74- 72.
6- زخم های خورشید، صص 60- 59.
7- کوچ غریبانه، صص 80و 76و 50.
8- آن روزها، ص 78.
9- سجاده عشق، صص 89- 88.
10- سجاده عشق، ص 79.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول