شهید علی اصغر نایب درودی
نایب، آخرین شبی را که در کنار خانواده اش به سر می برد، سراسر شب را به دعا و قرآن و نماز سپری می کند. سپس به حمام کردن بچه ها و بازی با آن ها می پردازد. بچه ها هم به خوبی، با آن قلب های معصوم و پاکشان گویا بوی یتیمی خود را حس کرده و دست از بازی و سرگرمی با پدرشان بر نمی دارند. این در صورتی بود که آن قدر پدرشان را دیر به دیر می دیدند که گاهی با او غریبی کرده و احساس بیگانگی به آن ها دست می داد.
پای سفره ی سحری و افطار بودیم. برخی سحرها را سراسر به نماز و دعا مشغول می شد و با یک چیز گلوترکن، فقط سحری را می گذراندیم.
تحولی که در رفتار و اخلاق علی اصغر پدیدار شده بود. باز می گردد به دورانی که تازه وارد سپاه شده بود؛ جوّ این مجموعه آن چنان دگرگونی و حالتی در او به وجود آورده بود که به خوبی قابل درک بود. برخوردش، رفتارش، گفتارش، راه رفتنش حتی جهان بینی و عبادتش... همه چیزش تغییر کرده بود و این تحولی اساسی او در اطرافیان هم تأثیر می گذاشت. همه فهمیده بودند که او اخلاق و منش عارفانه ای یافته و انقلابی در وجودش ایجاد شده است. هر دوشنبه و پنج شنبه، روزه می گرفت . سر هر نمازش سوره ی والعصر می خواند و آن را به همه توصیه می کرد.
دوستی می گفت: «یک روز صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم و نماز صبح را خواندیم، دیدم خیلی خسته ام و هم چنان خوابم می آید؛ بنابراین دوباره خوابیدم. گفتم چرتی می زنم. در همان حال خواب و بیداری، دیدم نایب هم چنان نشسته و دارد طبق معمول تسبیح می اندازد و چیزی را برای خودش آهسته زمزمه می کند. نیم خیز شدم و گفتم: نایب! خوابت نمی آید؟
چیزی نگفت. نزدیکش شدم. دیدم دارد دعای ندبه می خواند. گوش هایم هم چنان تیز بود؛
گفتم: مرد حسابی! یواش بخوان تا ما هم بتوانیم بخوابیم!
دعایش را برید و گفت: «بابا! دیگر ما که نیستیم تا مزاحمتان شویم!»
نوجوان که بود، یک روز دعای چاپ شده ای پیشم آورد و داد دستم و گفت: «خواهر! این دعا را من پیدا کردم. وصف فراوانی دارد. بگیر و بخوان.»
در آن دوران که شاید کلاس سوم ابتدایی بود، این برگه ی دعا برای ما یک نوید و برگه ی روحانی و آسمانی به نظر می آمد و همه ی ذهن ما دو تا را معطوف خودش کرد. تا برگه را از دستش گرفتم، گفتم من دعا را از حفظ دارم. با شگفتی گفت: «به به! ماشاالله چه حافظه ای خوبی داری ها! کی شما را راهنمایی کرده؟»
گفتم: من خودم علاقه داشتم و یاد گرفتم.
از آن روز به بعد، هر دعایی که جایی می دید، یادداشت می کرد و می آورد تا من هم بخوانم.
این سو و آن سو می رفت و گاهی سخنرانی هم که می کرد، می گفت: «اللّهم ارزقنی توفیق الشّهاده فی سبیلک».
این دعا به گوش پدرش نیز رسیده بود و گفته بود «این ور آن ور می روی و چنین و چنان می گویی. حتی توی نامه هایت هم این جوری دعا می کنی، اما اگر تو شهید بشوی، زندگی ما مختل می شود... تو همین الان هم اجرت کم تر از این شهدا نیست، همین که می روی سر مزار آن ها یا سرکشی از خانواده هایشان می کنی، همین بس است دیگر.»
هم چنان کنار جاده ی اهواز - اندیمشک ایستاده بودم تا ببینم خدا چه می خواهد و در چه ساعتی می توانم خودم را به ایلام و خط مهران برسانم و نایب را پیدا کنم.
خورشید دیگر از کمر آسمان بالا آمده بود و هرم آفتاب، برسر و صورت آدم تنوره می کشید. خاطرم دوباره به سوی نایب جلب شده بود؛ به روزهای پیش از عملیات والفجر 8 که برایم مشکلی پیش آمده بود و می خواستم به عقبه برگردم؛ شب هنگام که به مقرّ لشکر 5 نصر رسیدم، مدتی طول کشید تا بتوانم مشکلم را بر طرف کنم. پیش از این که کاری را صورت بدهم، رفتم به حسینیه و بعد از نماز جماعت مغرب و عشاء دست به دامن امامان معصوم (علیهم السلام) شدم تا بلکه ایشان مرحمتی کرده و گره ازکارم باز کنند. ناگهان متوجه شدم کسی در گوشه ی حسینیه به سجده رفته است. و با این که کم کم بچه ها داشتند حسینیه را ترک می کردند، او هم چنان در سجده به سر می برد. کنجکاو شدم ببینم این کیست که این قدر التماس خدا را می کند! هر چه صبر کردم، تکان نخورد؛ گویی از حال رفته بود. وقتی بلند شدم و رفتم نزدیک تر، دیدم نایب است! سر به سجده گذاشته و منت خدا را می کشید؛ که چه؟ شهید بشود! به خودم گفتم: ما را باش که داریم از خدا خواهش می کنیم تا یک جوری برگردیم سرخانه و زندگیمان و این آقا نایب از خدا طلب شهادت می کند!»
«در هر حال، چون مجالی برای نوشتن وصیت نامه برایم نبود و امروز هم روز بیستم ماه فرخنده ی بهمن است و از سویی هماهنگ با دهه ی طلوع فجر و برابر با ایام فاطمیه و سوگواری بانو حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم هست، گفتم چند جمله ای از باب وصیت بگویم و تنها از پدر و مادر عزیز خوبم که در این بیست و هفت- هشت سال برایشان جز نگرانی و دلواپسی و زحمت چیز دیگری به بار نیاورده ام و ایشان را حسابی اذیت و آزار داده ام و در عوض این ها برایم از هر تلاشی و مشقتی فروگذاری نکرده اند و من نتوانستم قطره ای از اقیانوس کوشش و رنج آن ها را جبران کنم، خواستار بخشش و پوزش می شوم. از دوستان دور و نزدیک و هر سه برادر و تنها همشیره ی گرامی و همه، همان گونه که بارها توی نامه این را می نوشتم، می خواهم که خدا و مرگ را در باورشان نگه داشته و فراموشش نکنند.
این روایت از «عایشه» نقل شده، برای خودم و همگان بازگویی می کنم که می گوید: نیمه های شب از خواب بیدار می شدم و می دیدم که رسول الله (صلی الله علیه و آله) رخسار مبارکشان را روی خاک نهاده و می فرمایند: (اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابداً).
ما هم این را از خداوند بخواهیم که ما را به اندازه ی یک آن و یک پلک بر هم نهادن به خود رهایمان نکند و وانگذارد؛ چون سقوط انسان در همان یک لحظه رخ می دهد.
امیدوارم به همین زودی خبر پیروزی نهایی رزمندگان عزیزمان، دل امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)، امام امت، مردم شهید پرور و به ویژه دل خانواده ها و بچه یتیم های شهیدان و دل همه ی آن کسانی که شب و روز دعا می کنند و می خواهند که رزمندگان غیور اسلام پیروز شوند را، ان شاءالله شاد گرداند.»(1)
پی نوشت ها :
روی ابروی چپ؛ صص 177و 133- 132و 126- 123و 72- 71.
منبع مقاله :- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول