خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

رشته ی پیوند

از کودکی خلق و خویش با دیگران فرق می کرد. بیش تر از پانزده سال سن نداشت که متوجه شدم شب ها از داخل اتاق زمزمه ای به گوش می رسد. بر اثر صدا بلند می شدم. ناگهان می دیدم که عبّاس عزیزم در حال نماز است. سر به مهر
سه‌شنبه، 19 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رشته ی پیوند
 رشته ی پیوند

 






 

خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

سر به مُهر

شهید عبّاسعلی خمری
از کودکی خلق و خویش با دیگران فرق می کرد. بیش تر از پانزده سال سن نداشت که متوجه شدم شب ها از داخل اتاق زمزمه ای به گوش می رسد. بر اثر صدا بلند می شدم. ناگهان می دیدم که عبّاس عزیزم در حال نماز است. سر به مهر نهاده و دارد گریه می کند و یا قرآن بر زانو گذاشته و مشغول تلاوت قرآن است.
به ایشان می گفتم: مادرجان! تو با این سن کم، گناهی نداری که این جوری با گریه و زاری خدا را صدا می زنی، این عبادت و گریه و دعا و نماز تو تاب و توان را از ما می گیرد.
او از همان کودکی مسیری را انتخاب کرده بود که گوئی از ما نیست. بلکه از خداست و امکان نداشت سرانجامی غیر از شهادت داشته باشد.
شبی در منزل شهید بودیم. به اصرار ایشان برای صرف شام ماندیم. آخر شب هم نگذاشت به منزل برگردیم، همان جا خوابیدیم. نیمه های شب که همه خواب بودند با صدای گریه ی فرزند نوزادم از خواب بیدار شدم و بچه را ساکت کردم. ناگهان متوجه شدم که چراغ یکی از اتاق ها روشن است و از داخل آن اتاق زمزمه های روح بخش و دل نشین همراه به گریه های آرام و سوزناک به گوش می رسد. بیش تر دقت کردم دیدم شهید عبّاس، در سکوت آن نیمه شب تاریک به نماز ایستاده و با دنیایی از خشوع و رقّت قلب با خدایش راز و نیاز می کند و از چشمانش هم چون ابر بهاری اشک جاری است.
این صحنه مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد. با خودم گفتم: «خدایا ما برای نماز واجب صبح به سختی از رختخواب برمی خیزیم که این جوان کم سن و سال، این جور عاشقانه و با اخلاص با خدایش راز و نیاز می کند. و از خواندن نماز شب غافل نمی شود.»
دائم الوضو و اهل تهجّد و شب زنده داری بود. در نمازهای یومیّه نیز سجده هایش طولانی بود، گاهی اوقات او را غافل گیر می کرد و می دیدم در اتاق خلوت، چون عارفانی عاشق که تفکر از بهترین عبادت های آن ها بود، ساعت ها با حالت عرفانی و ملکوتی غرق در تفکر می شد. در این وضعیت گاهی آن چنان رقت قلب و صفای باطن می یافت که مثل ابر بهاری می گریست به حدی که چشمهای زیبایش متورم می شد.
هر گاه از او سبب این حالت را می پرسیدم، می گفت: «ما چگونه می توانیم شاکر این نعم الهی باشیم. نعمت ولایت، انقلاب، رهبری، ایمان، سلامتی و...»(1)

خاطره های ماندگار

شهید سید علی حسینی
گذشت زمان بعضی خاطرات را کهنه نمی کند.
بستان، قبرستان شهر، نیمه های شب؛ علی می ایستاد ما بین قبرها. سوز و گدازش وقت نماز شب، مرا هم از خود بی خود می کرد. نمی دانست دنبالش می روم. شاید هم می دانست. اما به رویم نمی آورد.
همیشه از قبل نماز، گریه اش شروع می شد. گویی می دید در محضر چه کسی ایستاده؛ گردنش را کج می گرفت و با سوز و با آه می گفت: «یا مُحسن قد اتاک المسییء، و قد أمرت المحسن أن یتجاوز عنِ المُسییء، انت المحسن و أنا المُسیء، و تجاوز یا ربّ عن قبیح ما تعلم منّی؛ یا ذوالجلال و الاکرام.»
شانه هایش از هق هق گریه تکان می خورد. حال بنده ای را داشت که با تمام وجود خودش را گناهکار می بیند و از مولای محسنش می خواهد که از گناهش بگذرد. تا آخر نماز برای خودش خوش بود. وقتی به ذکرهای «الهی العفو» می رسید، باز صدای هق هقش بلند می شد.(2)

صدای خوش

شهید عبّاس بابایی
شهید بابایی همیشه با سری تراشیده، پیراهن و شلواری ساده در محافل حاضر می شدند و این باعث شده بود تا خیلی ها او را نشاسند و البته این خواست خود او بود که همیشه ناشناس باشد.
زمانی که در دزفول خدمت می کردم، متصدی برگزاری دعای کمیل بودم، که هر شب جمع در مسجد پایگاه بر پا می شد. برخی مواقع که شهید بابایی به پایگاه می آمدند، حتماً در دعا شرکت می کردند. ایشان می آمدند جلو در کنار دعا خوان ها می نشستند. ولی از آن جایی که من نمی دانستم ایشان دعا هم می خوانند، تعارف نمی کردم و او هم حرفی نمی زد. تا این که یک شب گویا به یکی از دوستانش گفته بود که شما بگوئید که من هم می توانم دعا بخوانم. آن شخص هم به من یادآوری کرد.
آن شب طبق معمول شهید بابایی به جلو آمد. مسئول تبلیغات پایگاه مشغول خواندن دعا بود که من بابایی را به او نشان دادم و گفتم: ایشان هم می توانند بخوانند.
او هم بخشی از دعا را به شهید بابایی واگذار کرد. وقتی دعا به پایان رسید، روی به من کرد و گفت: «این سرباز صدای خوبی دارد و ما به سربازی نیاز داریم که بتواند دعا و نوحه بخواند.
اسمش را یادداشت کن تا او را به سایت پدافند بفرستیم.»
من از حرف دوستم خنده ام گرفت و گفتم: ایشان تیمسار بابایی، معاونت عملیات هستند.
او با شنیدن این کلمه شگفت زده شده بود. بی درنگ نزد شهید بابایی رفت و فروتنانه سلام و احوال پرسی کرد. با خودگفتم که: او حق دارد بابایی را نشناسد.
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داد بودم تا شب ها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایست شبانه بدهند. یکی از شب ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود، سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «در ضلع جنوبی قرار گاه، شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده.»
پرسیدم: مگر چه کار می کند؟
گفت: «او خودش را روی خاک ها انداخته و پیوسته گریه می کند.»
من بی درنگ لباس پوشیدم و به همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که: تو همین جا بمان.
سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیک تر که رفتم او را شناختم. تیمسار بابایی فرمانده قرارگاه بود. او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آن چنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم بزنم. از همان جا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم: ایشان را می شناسم. با او کاری نداشته باش و این موضوع را هم برای کسی بازگو نکن.(3)

وقتی دعا می خواند

شهید عبدالمهدی مغفوری
شهید مغفوری با آن همه مشغله و مسئولیت فرماندهی که در شهرستان زرند به عهده اش بود، اما به هر شکل و طریق، پنجشنبه شب راه می افتاد و می آمد کرمان تا جلسات دعای کمیل و ادعیه تعطیل نشود؛ آن چنان که اگر ما یک شب نمی رفتیم، ازخودمان خجالت می کشیدیم. چیزی که همیشه مرا به تفکر وا می دارد این است که وقتی شروع به خواندن دعا می کرد، ایشان بود که مفهوم دعا را تفهیم می کرد، یعنی دعا را جان دار و به آن حال خاصی می داد. از عمق وجودش می خواند.
بنابراین هر کس را که می دیدی، منقلب شده بود. بنده هم معتقدم اگر روحیه ی دعا خواندن و این فرهنگ انسان ساز در زندگی ما حفظ بشود، بسیاری از مشکلات دنیا و آخرت ما حل شده است.(4)

دعای بیمه

شهید مصطفی اردستانی
مأموریتی جنگی در پیش بود و تعدادی خلبان قرار بود در این مأموریت شرکت کنند. هواپیماها در آستانه آماده شدن بودند. من و شهید اردستانی در این مأموریت حضور نداشتیم، ولی به دستور ایشان برای بدرقه ی دوستان به آشیانه های مورد نظر رفتیم. هنوز هیچ یک از خلبانان به محل نیامده بودند. حاج مصطفی رو به من کرد و گفت: «برو سوییچ بمب ها را چک کن، درست باشند!»
وقتی برای این کار به داخل کابین های هواپیما می رفتم، می دیدم که ایشان همان پایین ایستاده و پای هواپیما دعایی می خواند که من از مضمون آن چیزی به خاطر ندارم. این کار را برای تک تک هواپیماها تکرار کرد. وقتی بررسی آخرین هواپیما به پایان رسید و از پلکان پایین آمدم، از ایشان پرسیدم: ببخشید حاجی! ممکن است بفرمایید پای هر هواپیما چه زمزمه می کردید؟
خندید و پاسخ داد: «هیچی، دعای سلامتی برایشان می خواندم. با این دعا این ها بیمه می شوند و به سلامت باز می گردند.(5)

دعای وحدت

شهید جواد فکوری
با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، نهادهای خودجوش و مردمی از بین پرسنل مومن و متعهد پایگاه شکل گرفت و هسته ی مرکزی انجمن اسلامی پایگاه را تشکیل دادند. واضح بود که این نهاد با شرح وظایفی که برایش تعیین شده بود، می بایست در مکانی مستقر می شد که از آن طریق هدایت کارها و فعالیت های مذهبی پایگاه را به عهده بگیرد. لذا خدمت جناب سرهنگ فکوری رسیدیم و پیشنهاد دادیم اجازه دهند تا باشگاه همافران سابق را به فعالیت های انجمن اسلامی اختصاص دهیم.
ایشان فکری کرد و از آن جا که تقیّه ی خاصی نسبت به رعایت سلسله مراتب داشت، اجازه خواست از تهران هم کسب تکلیف کند.
روز بعد ما را در دفترش پذیرفت و با یک حرکت انقلابی دستور داد تمامی امکانات مورد نیاز باشگاه در اختیار انجمن اسلامی قرار گیرد. همگی به باشگاه همافران رفتیم و دست ها را بالا زده و با سلام و صلوات شروع به شستن در و دیوار و کف زمین کردیم. سپس منبری تهیه کردیم و رو به قبله گذاشتیم و آن روز اولین نماز جماعت را به امامت یکی از روحانیون به همراه شهید فکوری و تعداد شانزده نفر از برادران انجمن اسلامی اقامه کردیم. چیزی که برایم خیلی جالب بود، دعای وحدتی بود که شهید فکوری پس از خاتمه ی نماز با صدای بلند و رسا خواند. که تا آن روز در بین مردم و حتی مساجد هم این دعا خیلی مرسوم نبود.(6)

خدایا! از کجا می رسد؟

شهید علی صیّاد شیرازی
با هلی کوپتر رفتم؛ برای این که سریع تر به سومار برسم. نزدیک نماز مغرب بود که دیدیم آیت الله شهید اشرفی اصفهانی هم آمدند. حالا چه طوری مطّلع شده بودند، نمی دانم. من از آن شب دو خاطره بسیار جالب دارم که هر وقت یاد عملیات مسلم بن عقیل می افتم، بیش تر از خود شب های عملیات و نتیجه ای که رزمندگان گرفتند، این دو خاطره نظرم را جلب می کند.
یک خاطره مربوط به نماز جماعتی بود که به امامت ایشان خواندیم. بعدش هم دعای توسل داشتیم. ایشان خودشان دعای توسل را خواندند. خیلی با حال بود. دعای توسل پرشوری بود و خواندن ایشان هم جالب بود. بعد رزمندگان عملیات را شروع کردند.
به فرماندهان ابلاغ کردم با همان نام مقدس «یا زهرا» حمله را شروع کنند. بلافاصله بعد از اعلام رمز عملیات، با یک زمینه ی بسیار آماده، همه رو به قبله نشستند. دعای توسل را شروع کردیم. این دعای توسل چنان غلظتی داشت که در هیچ نقطه ای در چند سالی که در جبهه بودم، در تمام اتاق جنگ های جاهای دیگر موردش را ندیدم. هر کس در توسّل خودش بود. به معنای واقعی آن تضّرع و نیازی که آدم باید در پیشگاه خداوند داشته باشد تا خداوند به او جواب بدهد و خداوند بندگانی را در پیشگاه خودش ببیند که کاملاً قبول دارند خدایی هست و همه ی کارها به دست اوست و هیچ کاری هم دست این ها نیست، به همه دست داده بود.
رفتیم به سوسنگرد با بچه های سپاه نشستیم ببینیم چه کار می توانیم بکنیم. همه ی فرماندهان در یکی از ساختمان های سوسنگرد نشسته بودیم. دو یا سه ساعت، ارتشی ها و سپاهی ها حرف زدند، راجع به این که چه کار کنیم. ولی هیچ کدام نقطه نشان نداند که برای نگهداری تنگه چزابه با دست خالی چه کنیم. در آخر هم شهید مصطفی ردانی پور در آمد و گفت: «برادرها، همه ی بحث ها را کردید. اگر موافق باشید، چراغ را خاموش کنیم و دعای توسل بخوانیم.»
این به دل همه چسبید. همه در حال توسل بودند. خودش هم حالت خاصی داشت. خیلی جالب بود. واقعاً اشک ریخته می شد.
تمام طراحان نظامی می دانند که در عملیات، آتش، پشتوانه ی حرکت است. اصلاً ما در تاکتیک می گوییم: «آتش و مانور».
آتش بدون مانور و مانور بدون آتش معنی ندارد.
مانور یعنی حرکت و پیش روی. تضمین کننده ی هر حرکتی چه پیش روی، چه عقب روی، آتش است. بنابراین اگر می گفتم مهمّات نیست، ذهن ها برای ادامه ی طراحی و تکمیل عملیات متوقّف می شد.
سرهنگ امیر بیگی که از اتاق بیرون رفت، ناخودآگاه دستم به دعا بلند شد. گفتم: خدایا! از کجا می رسد؟ انگار یکی به زور می گوید بگو می رسد. حالا سؤال می کنم، از کجا می رسد؟(7)

رشته ی پیوند

شهید حسن امامدوست
در کنار مدرسه ی ما یک نهر آب بود. آبی زلال به رنگ آبی آسمان. از ساعت 12 تا 2 بعد از ظهر تعطیل بودیم و فرصتی مناسب بود برای رفتن به کنار نهر، ولی افسوس که در کنار نهر گورستانی بود. دیدن استخوان های مردگان برای ما که دبستانی بودیم، واقعاً وحشتناک بود.
از دیدن استخوان ها ناخودآگاه لرزه ای بر بدنمان ایجاد می شد و برادر امامدوست بود که به یاری ما آمد. از قیامت گفت و از این که این استخوانها هم انسان هایی بودند مثل ما و سرنوشت ما را در آینده به ما نمایان ساخت. برای آرامش ما دعایی خواند و آن را به ما هم آموزش داد. دیگر نترسیدیم نه از یک مرده و نه از یک گورستان مرده.
وقتی انسان دلش را به آن بالاها پیوند بدهد دیگر ترس معنایی ندارد. شهید ترس را از ما دور کرد. به راستی که حرف های شهید و آن دعا چه قدر تأثیر داشت.(8)

پی نوشت ها :

1- لحظه های سرخ؛ صص 87 و 71 و 69.
2- ساکنان ملک اعظم، ص 46.
3- پرواز تا بی نهایت، صص 233 و 214.
4- کوچه ی پروانه ها، ص 94.
5- اعجوبه ی قرن؛ ص 90.
6- چشمی در آسمان ؛ ص 48.
7- ناگفته های جنگ؛ صص 276 و 245 و 221 و 139و 96.
8- ترمه نور؛ ص 35.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط