حیفِ شبهای خدا

در یکی از جلسات مهم ایشان در استانداری، موقع نماز و در اوج صبحت ها از جا بلند می شود و شروع به گفتن اذان می کند. اعتقاد داشت که اگر نماز درست و به موقع انجام گرفت، بقیّه ی مسایل هم به درستی انجام می شود. یکی از
چهارشنبه، 20 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حیفِ شبهای خدا
 حیفِ شبهای خدا

 






 

شهید عبدالمهدی مغفوری
در یکی از جلسات مهم ایشان در استانداری، موقع نماز و در اوج صبحت ها از جا بلند می شود و شروع به گفتن اذان می کند. اعتقاد داشت که اگر نماز درست و به موقع انجام گرفت، بقیّه ی مسایل هم به درستی انجام می شود. یکی از فرماندهان سپاه ناحیه ی کرمان تعریف می کرد:
«زمانی که حاج مهدی مسئول روابط عمومی سپاه زرند بود، دیدیم میز کارش را برداشت و به طرف قبله گذاشت و از دیگران هم درخواست کرد تا میز خودشان را به طرف قبله بگردانند. ایشان با این کار نشان می دهد و می گوید: «برادر بسیجی یا فرمانده، ما باید نشستن خودمان را هم جهت دار کنیم.»
یکی از دوستانش تعریف می کرد:
«نیمه شبی با یکی از وسیله های نقلیه باری، عجله داشتیم که زودتر به اهواز برسیم. مهدی درخواست می کند که وقتی را به نماز او اختصاص بدهند. اما بعداً خودش متوجه می شود که مسیر را باید سریع طی کنند. نهایتاً درخواست می کند که به عقب وسیله ی نقلیه باری برود، که می رود و تمام طول مسیر را به سجاده ی نماز شب و دعا می نشیند.
همسر شهید مغفوری می گوید:
«ایشان هیچ کاری را به نماز اول وقت ترجیح نمی داد. پیش می آمدکه میهمان داشتیم و باید وسایل را فراهم می کردم و عجله داشتم. به آرامی می آمد و می گفت همه ی کارهایت را کنار بگذار. اول نماز بعد کارهای دنیا.
خودش هم معمولاً در مسجد و به جماعت نماز می خواند.»
همسر شهید مغفوری:
«ایشان در هر شرایطی نمازهای یومیه و نماز شب را رها نمی کرد. یادم است یک شب نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب به خانه آمد. ظاهراً جلسه ی آن ها به درازا کشیده بود. گفتم: شام خوردی؟
گفت: آن قدر خسته ام که نمیتوانم چیزی بخورم، اگر هم بخوابم می دانم برای نماز نمی توانم بیدار شوم.
گفتم: این که ناراحتی ندارد. شما بخوابید من بیدار می مانم، هر ساعت هم بگویید بیدارت می کنم.
گفت: من یک ساعت می خوابم.
یک ساعت خوابید و بی آن که بیدارش کنم از جا بلند شد. وقتی دید مشغول کارهای داخل منزل هستم، تبسمی کرد و گفت: کم به فکر کارهای دنیا باش، این شب های خدا را حیف نیست که بی نماز بگذرانیم؟
خلاصه رفت وضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم، آهسته دعا می کرد و اشک می ریخت. نماز برایش خیلی اهمیت داشت. گاهی می گفتم: فلانی، فلان چیز را گفته، یا این کار را کرده.
می گفت: « این قدر جوش دنیا را نزن! اگر نماز اول وقتت ترک شد، اگر با نامحرم حرف زدی، اگر حق را ناحق کردی ناراحت باش. حرف و کار دنیا همیشه هست.»

همسر عموی شهید مغفوری:

«او از همان طفولیت نماز را می شناخت و استعداد عجیبی در یادگیری دستورات اسلامی داشت. یادم است بیش تر از هفت سال نداشت، اما موقع اذان به پشت بام می رفت و اذان می گفت. من تا آن جا که به یادم می آید، ندیدیم نمازش را بعد از اول وقت بخواند.»

مادر خانم شهید مغفوری:

«حاج مهدی خصلتی برتر هم داشت و آن این بود که در حال انجام فائض دینی به هیچ منبع قدرتی به جز خدا فکر نمی کرد.
آن چنان ارتباط می گرفت که اگر در آن لحظات فرزندش در آتش می سوخت، ملتفت نمی شد. گاهی اوقات می گفتم: حاج آقا! خیلی از این دنیا کنار رفته اید.
می گفت: دنیا برای من قفس تنگی است و کلید شکستن آن شهادت است.»

برادر میرزاده می گوید:

«آشنایی بنده با شهید مغفوری از سال 1359 شروع شد. آن زمان مسئول آموزش بسیج بودم و ایشان سرپرست. از عبادات خالصانه ی این شهید بگویم که یادم است قرار بود مسئولین بسیج کشور، در سمیناری در تهران شرکت کنند. معمولاً در چنین مواقعی مسئولین با وسیله های سواری می روند، اما ایشان گفت: همه ما با اتوبوس می رویم.
حرکت کردیم. تا سوار شدیم حاج مهدی گفت: برادران! از همان جلو هر کسی حدیثی بلد است بگوید. بعد درخواست مداحی کرد و خلاصه چنان حال و هوایی درست کرد که فکر می کردی در مسجد نشسته ای. ساعت یک شب بود که به قم رسیدیم. برادرها گفتند: این جا بمانیم و فردا حرکت کنیم.
حاج آقا قبول کرد. بخاری ماشین را روشن کردیم و پتوها را برداشتیم تا استراحت کنیم. من در صندلی جلو بودم.
یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم، نگاه کردم. دیدم حاج آقا مغفوری آهسته در اتوبوس را باز کرد و در آن هوای سرد بیرون رفت. همه خواب بودند. با چشم تعقیبش کردم. رفت در دورترین محل از نگاه برای اقامه نماز شب، خوابم برد و قبل از اذان صبح بودکه با صدای ایشان از خواب برخاستم.
وقتی نگاهم به حاج آقا افتاد واقعاً از خودم شرم می کردم. ایشان از زمانی که به بسیج آمد، هیچ وقت ندیدم اقامه ی نماز بی جماعت برگزار شود. در مأموریت ها درکوچه، خیابان، کویر، هر جا که وقت نماز می رسید، می ایستاد و اذان می گفت.»

برادر حبیب زاده:

«منطقه که بودیم، من هر روز صبح که برای نماز برمی خاستم، می دیدم شهید مغفوری به نماز ایستاده، حال از چه ساعتی؟
نمی دانم. اما مطلع بودم که نماز شب را به نماز صبح متصل می کرد. از خصوصیات اعتقادی ایشان، این بودکه نماز اول وقت را بالاترین کار و ارزش می دانست.»

برادر حسن سلمانی:

«بنا بر ضرورت کار انتشاراتی سپاه که همیشه با رنگ و جوهر سر و کار داشتیم، معمولاً دست هایم آغشته به جوهر بود که شستن آن هم وقت گیر بود. یک روز موقع نماز، وقتی اذان ظهر به گوشم رسید، کمی تعلل کردم. شهید حاجی مغفوری گفت: سلمانی! نماز تمام شد و تو هنوز دست هایت را نشستی؟
بعد حرف جالبی زد. گفت: اگر الان تلفن زنگ بزند و تو را بخواهند چه کار می کنی؟ می گویی بگو ده دقیقه ی دیگر زنگ بزن؟ الان هم خدا با آن عظمتش ما را صدا کرده. وقتی صدای اذان به گوش می رسد، یعنی وقت ملاقات است. تو که می دانی وقت نماز است، پنج دقیقه زودتر دست خود را تمیز کن. خداوند از معرفت او کمی به ما ارزانی کند. در هر موردی سرآمد بود.»(1)

پی نوشت ها :

1- کوچه پروانه ها، صص 90 و 84 و 76 و 68 و 62 و 48 و 45 و 31- 30

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.