اسطوره های شجاعت و شهامت (2)

در آغاز عملیات گسترده ی کربلای پنج، دو مأموریت عملیاتی به تیپ بدر سپرده شد. یکی در منطقه ی موسیان و دیگری در هورالهویزه.
يکشنبه، 1 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسطوره های شجاعت و شهامت (2)
 اسطوره های شجاعت و شهامت (2)

 






 

تا سی متری نیروهای عراقی!

شهید اسماعیل دقایقی
در آغاز عملیات گسترده ی کربلای پنج، دو مأموریت عملیاتی به تیپ بدر سپرده شد. یکی در منطقه ی موسیان و دیگری در هورالهویزه.
آقا اسماعیل برای پی گیری کارها و گره گشایی امور، بین این دو منطقه درآمد و رفت بود. روزی در منطقه ی موسیان به همراه بچه های اطلاعات ـ عملیات تا سی متری دشمن نزدیک شد. هم چنین در یکی از ارتفاعات که نیروهای خودی ـ ارتش ـ و دشمن مستقر بودند، شهید دقایقی بر این تصمیم شد که تا سی متری نیروهای عراقی جهت شناسایی هر چه دقیق تر و بهتر، برود.
او با شجاعت، ‌چنین تصمیمی را عملی کرد و این نبود مگر دلیری حیرت آور و تأکید فراوانش بر به دست آوردن اطلاعات دقیق و سنجیده. (1)

سلحشور

شهید محمد رضا حجتی
از وقتی که ایشان را به عنوان فرمانده عملیاتی سپاه دیواندره منصوب کردند، تا لحظه ی شهادتش همیشه با هم بودیم. به دلیل علاقه ی خاصی که به هم داشتیم، ‌معمولاً در تمام عملیات ها همراه هم بودیم.
شهید حاج محمد رضا حجتی، فردی برنامه ریز، ‌دقیق و شجاع بود. در عملیات هایی که با فرماندهی ایشان انجام دادیم، ‌توانستیم تشکیلات حزب دموکرات را که در روستای قلعه مستقر بود متلاشی کنیم. یکی از ویژگی های بسیار شاخص این شهید بزرگوار این بود که در تمام عملیات ها، جلودار بود و همیشه به عنان پیشقراول حرکت می کرد و هیچ گاه اجازه نمی داد در حین عملیات، ما قبل از ایشان حرکت کنیم.
من از این موضوع به شدت معذب بودم. تا بالاخره از باب گلایه به ایشان گفتم: «حاجی! چرا اجازه نمی دهی من جلوتر از شما حرکت کنم؟ این کار را من باید انجام دهم. منطقه را بسیار خوب می شناسم، ‌ولی شما با جغرافیای منطقه آشنایی نداری!»
گفت: «اگر من جلو باشم و به شهادت برسم، شما می توانید جنازه ام را به عقب برگردانید، ‌اما اگر شما شهید شوید، کسی نیست که جنازه ی من را به عقب برگرداند.»
البته این حرف ایشان فقط برای متقاعد کردن من بود و این حرکت ایشان، ‌ناشی از روحی سلحشوری و خلوص نیت و عشق به شهادت بود. چون در تمام مدتی که با هم بودیم، حتی یک بار من یأس و ناامیدی و ترس را در چهره اش ندیدم!
شهید حاج محمد رضا حجتی، ‌مدتی بودکه نامزد کرده بود و به دلیل مسئولیت سنگین در منطقه ی دیواندره و مشغله ی فراوان کاری‌، فرصت رفتن به مرخصی و انجام مراسم عروسی را نداشت. هر بار که تصمیم می گرفت به مرخصی برود، ‌مأموریتی پیش می آمد و رفتن ایشان به تعویق می افتاد.
در روز پنجم بهمن ماه سال شصت، ‌گزارشی مبنی بر حضور افراد کومله در روستای گاوشله به ما رسید. به اتفاق شهید حجتی حرکت کردیم. در میانه ی راه خبر دادند که افراد گروهکی به روستای قلعه رفته اند. مسیر را عوض کردیم و به طرف روستای قلعه حرکت کردیم. در حین حرکت، ‌سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: «کی می خواهی بروی عروسی کنی؟»
گفت: «ان شاءالله بعد از این عملیات می روم و شما را هم برای شرکت در مراسم عروسی ام با خود به مشهد می برم.»
به نزدیکی روستای قلعه رسیدیم. روستا از نظر جغرافیایی وضعیت خاصی داشت. تقریباً‌ تمام اطراف روستا مملو بود از درخت، و همین امر می طلبید با برنامه ریزی دقیق دست به عملیات بزنیم. از طرفی نیز به اطلاع دادند افراد ضد انقلاب، هشتاد نفر هستند و این در حالی بود که تعداد ما بسیار کمتر از آنها بود.
شهید حجتی نیروها را به چند قسمت تقسیم کرد و آنها را از جهات مختلف برای تصرف ارتفاعات روستا اعزام کرد. گروهی که بنده و شهید حجتی در آن بودیم و قرار بود عملیات را شروع کنیم، شش نفر بودیم.
درگیری آغاز شد. پس از دقایقی توانستیم سنگرهای دشمن را به تصرف درآوریم. اما چون تعداد افراد آنها بیشتر بود، ‌از چند جناح ما را دور زدند و با تصرف چند ارتفاع، کاملاً‌ بر ما مسلط شدند. منطقه ای که ما در آن قرار داشتیم، ‌به تلی از آهن و آتش تبدیل شد.
من و بیسیم چی گروه، ‌زخمی شدیم و پس از لحظاتی حاج محمد رضا حجتی هم به شهادت رسید. صحنه ی بسیار هولناکی بود. به دلیل شدت جراحات وارده به من، ‌امکان انتقال پیکر شهید حجتی مقدور نبوده. به ناچار از تاریکی هوا استفاده کردیم و توانستیم خود را نجات دهیم. اما جنازه ی شهید حجتی آن شب آنجا ماند. حجتی به شهادت رسید، در حالی که حلقه ی نامزدی در دستش بود و حضرت حق اراده کرده بود که او با چهره ی سرخ به میهمانی اش برود. (2)

نترس! خدا با ماست

شهید محمد بروجردی
در سال های نبرد با ضد انقلاب، جای جای کردستان، میدان مبارزه با دشمن بود. ضد انقلاب دامنه ی ناامنی را به همه نقاط کشانده بود.
یک روز به اتفاق دو نفر از همرزمان برای انجام مأموریتی، عازم خیابان مردوخ سنندج شدیم. به محض رسیدن به آنجا با دشمن درگیر شدیم. وارد یک کوچه شدیم و راه گریزی نبود. دشمن از هر طرف ما را به محاصره درآورده و ما با تمام توان به مقابله با آنها پرداختیم. از طریق بی سیم به فرماندهی سازمان اطلاع دادیم. پس از دقایقی متوجه شدم شهید بروجردی به اتفاق حمدی، ‌سجادی و چهار پیشمرگ مسلمان دیگر به کمک ما آمده اند.
شدت درگیری هر لحظه بیشتر می شد و پیوسته بر تعداد نفرات ضد انقلاب اضافه می گشت. درگیری حدود شش ساعت به طور انجامید. موضوعی که در آن درگیری برای من بسیار جالب و آموزنده بود، ‌صلابت و ایمان شهید بروجردی بود. او با آن حالت خاص و چهره ی معصومی که داشت، ‌سراسر وجودش لبریز از ایمان بود. در تمام آن مدت حتی برای یک لحظه ترس و دلهره را در او ندیدیم!
صلابت وصف ناپذیری داشت. آرام، میتن و محکم و استوار می جنگید و با تاکتیک های ویژه ای که به کار می برد، ‌بدون هیچ تلفاتی حلقه ی محاصره را شکستیم. بروجردی یک شخصیت بی نظیر بود که جامعه ی ما هنوز به طور واقعی او را نشناخته است.
یکی از افتخارات دوران خدمتم در سازمان پیشمرگان مسلمان کرد، ‌توفیق خدمت در کنار شهید بروجردی است. همیشه خداوند را شاکرم که چنین لطفی در حق من نموده تا چند صباحی را با این انسان وارسته ی متقی و شجاع سپری کنم.
یکی از کارهایی که شهید بروجردی انجام می داد و به شدت به آن اعتقاد داشت، ‌سرکشی به پایگاه ها و مقرهایی بود که در داخل شهر «سنندج» قرار داشت. مرتب وضعیت را کنترل می کرد و در رفع مشکلات می کوشید. در آن زمان با وجود استقرار پایگاه های مختلف در داخل شهر، ‌گروهک ها هنوز حضور داشتند و به ترور و حمله به پایگاه های ما دست می زدند.
شهید بروجردی با این که یکی از چهره های سرشناس در سازمان بود و گروهک ها کینه ی فراوانی از او در دل داشتند و هر آن ممکن بود کمین کید و مکر خود را بر او بگشایند، اما به دلیل ایمان محکمی که داشت، ‌هیچ ترس به خود راه نمی داد و اکثر اوقات بدون اسلحه در سطح شهر و در سرکشی ها حضور پیدا می کرد.
هر وقت می گفتم آقای بروجردی! حداقل برای محافظت از خودتان اسلحه ای همراه بیاورید، چون ممکن است مورد حمله قرار گیرید. لبخند ملیحانه ای می زد و می گفت: «نترس! خدا با ماست، ‌اتفاقی نخواهد افتاد.»(3)

حماسه هویزه

شهید حسین علم الهدی
در آخرین لحظات حماسه ی هویزه، ‌وقتی چهار تانک عراق، ‌حسین علم الهدی را محاصره کرده و در ده متری او مستقر شدند، حسین که یک گلوله ی آر پی جی بیشتر نداشت، ‌با تمام شجاعت از جا بلند شد و آن را به طرف یکی از تانک ها شلیک و آن را منهدم کرد. بعد از لحظات کوتاهی سه تانک باقیمانده، در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و حسین در لحظاتی بعد، ‌مهمان سید الشهداء و جده اش فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)شد.(4)

در قلب دشمن

شهید مهدی باکری
وقتی آقا مهدی در عملیات فتح المبین معاون تیپ نجف اشرف بود، من در یکی از گردان ها بودم. قرار بود بعد از چند ساعت پیاده روی، ‌از پشت به دشمن حمله کنیم. آن شب بعد از چند ساعت پیاده روی، ‌راه را گم کردیم. به شدت مضطرب بودیم که دیدیم شبحی دارد به ما نزدیک می شود. داد زدم: «کی هستی؟»
صدا، ‌صدای یک آشنا بود. او مهدی باکری بود. مهدی به ما گفت به همه سنگرهای دشمن سرزده و دیده که انها خواب هستند. ما چقدر تعجب کردیم وقتی دیدیم معاون تیپ جلوتر از ما به قلب دشمن زده، آن هم یکّه و تنها!
در عملیات خیبر، ‌برادر آقا مهدی، فرمانده ی عملیات بود. او پس از رشادت فراوان به شهادت رسید. خبر شهادت حمید را هیچ کس نتوانسته بود به شهید مهدی باکری برساند. مهدی وقتی بچه ها را غمزده دید، ‌خودش به بچه ها گفت: «حمید شهید شده، ‌خبر دارید؟»
و بعد محکم ادامه داد: «نمی شود وقت را تلف کرد، باید به فکر فرمانده ی جدید باشیم.»
آن روز شهید مرتضی یاغچیان را فرمانده کرد. مرتضی وقتی از او خواست اجازه دهد پیکر حمید را به عقب منتقل کنند، ‌و جواب شنید اگر همین امکان برای دیگران هست، ‌اجازه دارد و اگر نه، ‌نباید این کار را بکند.
مهدی، این دستور را در حالی می داد که فقط او می دانست حمید کیست و فقط او بود که به عنوان یک برادر بزرگ تر بی نهایت به حمید علاقه داشت.
یکی از همرزمانش می گفت: «در والفجر چهار، ‌فقط پنج نفر از نیروهای ما بر تپه ای در ارتفاعات کانی مانگا مستقر بودند. شهید مهدی باکری که وضعیت را اینچنین دید، ‌خودش گلوله ی خمپاره می آورد و شهید مرتضی یاغچیان آن را در قبضه می انداخت. وقتی هم پنج نفری که بالای تپه بودند از مهدی نیرو می خواستند، او با بلند گو و خیلی هم از روی صلابت جواب داد: «مگر نمی بینید، ‌من اینجا هستم.»(5)

دیده بان نفوذی

شهید عباس کریمی
بیشتر وقت ها عباس لباس مبّدل می پوشید و به مناطقی می رفت که محل حضور و اقتدار ضد انقلاب بود. به تنهایی هم می رفت. حالا که فکر می کنم می بینم چه کارهای خطرناکی می کرد.
عراقی ها بیشتر از صد نفر تلفات دادند. وسط کار، ‌عراقی ها فهمیدند که رودست خورده اند و یک دیده بان نفوذی، ‌آتش را هدایت می کند. شروع به جستجوی خانه به خانه کردند، ولی عباس سریع تر از شهر خارج شد. دو روز بعد، چهره ی خندان او را در مریوان دیدم خیلی خوشحال بود. (6)

قیمت سر

شهید محمود کاوه
توی سقز، حالت کُپ کرده داشتیم. مقرّمان، کارخانه ی دخانیات بود. گاهی همان اطراف می خواستیم برویم خرید، ‌از همه طرف تیراندازی می کردند به ما. سینه خیز می رفتیم، سینه خیز هم بر می گشتیم.
محمود که آمد، کم کم از لاک دفاعی آوردمان بیرون. مسئول عملیات سپاه سقز که شد، ‌صبح ها یک گردان نیرو را بر می داشت، ‌می برد تو خیابان های سقز، ‌راهپیمایی. چند تا شعار هم ورد زبان ما کرد: «کومله ـ دموکرات ، ‌دربه درت می کنیم. کومله، دموکرات، مرگت فرا رسیده. کومله، ‌دموکرات، ‌سوراخ سوراخت می کنیم.»
ضدّ انقلاب برای سرِ بعضی از پاسدارها هزار تومان جایزه می گذاشت. خیلی که ارزش طرف شان می رفت بالا، سرش را سه هزار توامان هم می خریدند.
محمود که آمد به یکی دو هفته نکشید، ‌رفت توی لیست سه هزار تومانی ها، ‌اعلامیه اش را خودش اورد برامان. می خواند و می خندید.
دو سه هفته ی بعد، ‌پام گلوله خورد. می خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد دیدنم. وقت خداحافظی با خنده گفت: «راستی خبر جدید رو شنیدی؟»
گفتم: چی؟
گفت: «قیمت سرم زیاد شده»
گفتم: چقدر؟
گفت: «بیست هزار تومان»
چن ماه بعد که بوکان آزاد شد، ‌آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید.
تازه آمده بود سقز. یک روز، ‌شاید هم دو روز. باید حمله می کردیم به یک روستا که نزدیک سقّز بود. ضد انقلاب جمع شده بود آنجا.
دو سه تا از بچه ها فشنگ شان تمام شد. خواستیم عقب نشینی کنیم. محمود گفت: «من یک قدم هم عقب نمی آم.»
گفتم: «اگر گلوله هات تموم شد، ‌چی کار می کنی؟
گفت: «جنگ تن به تن»
ماندیم چه کار کنیم. در همین حال محمود سر یکی از کومله ها را هدف گرفت و زد. طرف با صورت از پشت تخته سنگ افتاد بیرون و شروع کرد به غلب خوردن. دست یکی دیگرشان را هم زد. بچه ها شیر شدند. دو، ‌سه تا شان را هم آنها زدند.
محمود کم کم شروع کرد جلو رفتن. کومله ها، ‌آنهایی شان که زنده مانده بودند، پا گذاشتند به فرار.
فردای آن روز محمود شد مسئول گروه اسکورت دیواندره ـ سقز.
جنوب زیاد نماند. دو ماه، ‌شاید هم کمتر. ‌آنجا چمران را دیده بود همه اش جنگیده بود. می گفتند چمران گفته: «این جوون با این جسارتی که داره،‌ به درد کردستان می خوره.»
ضد انقلاب گفته بود: «آرزوی گرفتن بوکان رو دیگه باید به گور ببرین.»
نزدیک بوکان یک سد بود. کلی دینامیت بسته بودند به آن. گفته بودند اگر بیایین طرف بوکان، ‌سد رو می فرستیم رو هوا. اگر سد منفجر می شد، ‌کلی روستا و مزرعه را از بین می برد و کلی آدم را. محمود خودش چند شب همراه بچه های اطلاعات ـ عملیات رفت شناسایی. حسابی مایه گذاشت. چند تا موقعیت خالی پیدا کرد و گفت: «از همین جاها می شه رخنه کرد به دژ آنها.»
شب عملیات به موقع روی سرشان خراب شدیم. قبل از اینکه بتوانند دینامیت ها را منفجر کنند. (7)
ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1- بدرقه ی ماه، ‌ص185
2- روزهای سبز کردستان، ‌صص189-187.
3- روزهای سبز کردستان، صص175 و 167-166.
4- صنوبرهای سرخ، ص43.
5- صنوبرهای سرخ، صص 58- 57 و 60.
6- دجله در انتظار عباس، ص 61 و 31 .
7- ساکنان ملک اعظم1، ‌صص11 و 31 و 16 و 19.

منبع مقاله :
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.