خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا (3)

در یکی از عملیّات ها به عنوان نیروی تفنگ چی، تحت فرماندهی برادر جندقیان بودم. حدود 15 خودرو داشتیم و قرار بود برای دشمن کمین کنیم که هر خودرو 10 الی 12 نیرو با خود همراه داشت. شبانه به محل مورد نظر رسیدیم و
چهارشنبه، 4 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا (3)
 خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا(3)

 






 

کاروان دشمن

شهید محمد جندقیان
در یکی از عملیّات ها به عنوان نیروی تفنگ چی، تحت فرماندهی برادر جندقیان بودم. حدود 15 خودرو داشتیم و قرار بود برای دشمن کمین کنیم که هر خودرو 10 الی 12 نیرو با خود همراه داشت. شبانه به محل مورد نظر رسیدیم و در آن مستقر شدیم و منتظر عروب کاروان دشمن شدیم. امّا تا صبح از کاروان خبری نشد. ساعت 9 صبح از محل مورد نظر برگشتیم و در یکی از پاسگاه ها به استراحت پرداختیم. بعد از صرف ناهار، ‌ساعت 6 عصر به قصد برگشت به زاهدان و پایگاه اولیه ی خودمان حرکت کردیم. در بین راه با کاروان دشمن که در حال عبور از جاده ی آسفالت بود، ‌برخورد کردیم. تعداد خودروها و نیروهای آنها 5 تا 6برابر ما بود. دشمن پس از عبور از جاده ی آسفالت، در دشت مستقر شد. حدود 20 خودرو با تیر بار سنگین، ‌به صورت گازانبری و به قصد محاصره کردن ما، ‌حمله کرد. شهید جندقیان با یک خودرو تیر بار 75 میلی متری، به طرف دشمن حمله ور شد. حدود 15 دقیقه به مانور و تیراندازی پرداخت و دشمن با تمام ساز و برگ خود، ‌متواری شد. برادر جندقیان به تعقیب آنها پرداخت که متأسفانه به علت خارج شدن آنها از مرز، شهید فقط توانست به سمت آنها چند گلوله ی کاتیوشا شلیک کند.(1)

در کمال آرامش و شجاعت

شهید حسن باقری
اوایل جنگ با چند نفر از بچّه های سپاه به خوزستان رفتیم. برای تعیین مأموریتِ بچّه ها و چیزهای دیگری که لازم بود بدانیم، ‌قرار شد حسن باقری، ‌من و یکی دو نفر دیگر را به اطراف حمیدیه ببرد و همه چیز را توضیح بدهد.
سوار یک ماشین بلیرز آبی رنگ شدیم. راننده، خود او بود. راه افتادیم طرف منطقه. روز بود و هوا کاملاً روشن. اوایل جاده ی حمیدیه به سوسنگرد، ‌به طرف جنوب حرکت کردیم. از روی یکی از شعبه های ورودی رود کرخه عبور کردیم. بعد افتادیم تو جاده ی خاکی. او قبلاً از این مسیر گذشته بود. دشمن آنجا مستقر شده بود و ما خبر نداشتیم. یکباره در اطرافمان بارش خمپاره شروع شد. اولین بار بود که کنار من خمپاره منفجر می شد. از ماشین پریدیم پایین، به کنار رودخانه ی که از سطح زمین پایین تر بود و درختان انبوهی آنجا روییده بود، ‌رفتیم. ماشین روی بلندی مانده بود. گفت: «دنباله ی همین رودخانه را بگیرید و از همین مسیری که آمدیم، سریع برگردید. شما برید. من می روم ماشین را بیاورم.»
این حرف ها را در حالی می گفت که دشمن و تانک هایش کاملاً دیده می شدند. گفتیم: «ماشین را ول کن.»
گوش نکرد. با یک حرکت سریع و بدون دستپاچگی پرید پشت ماشین و دور زد. به سرعت مسیری را که آمده بود، برگشت. گلوله ی خمپاره هم مرتب در کنار ماشین روی زمین می ریخت. ماشین که ناپدید شد، دشمن عقبه را زیر آتش گرفت. ما هم با آرامش و خیال راحت، ‌قدم زنان از کنار رودخانه برگشتیم. چند کیلومتر آن طرف تر، ‌پشت درختها او را دیدیم که منتظر ایستاده است. ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود، ولی در چهره ی او فقط آرامش دیده می شد!
در مجلس ختم حسن باقری نشسته بودیم. شهید محلاتی داشت سخنرانی می کرد. رو به مردم گفت: «خدمتی که او به انقلاب کرد، ‌در مقاومت و فتح خرمشهر مؤثر بود.»
و بعد گفت: «بنی صدر به خرمشهر سلاح سنگین نمی رساند. این شهر در حال سقوط بود. داوطلب شدم تا وضع جبهه را برای امرای ارتش که بنی صدر فرمانده ی آن بود، روشن کنم. تا آنها متقاعد شوند و سلاح سنگین بدهند. من هم حسن باقری را با خود به ستادی که فرماندهان آنجا بودند، ‌بردم. حسن باقری با پوشه ای زیر بغل، پشت سر من راه می رفت. چند نگهبان جلویش را گرفتند. فکر می کردند محافظ من است. اصرار کردم که باید همراهم بیاید. بالاخره به سالنی که امرای ارتش در آن نشسته بودند، ‌رسیدیم. بنی صدر و اوامر نشسته بودند. آنها هم تصور کردند باقری محافظ من است. بنی صدرگفت آقای محلاتی، ‌مطالب خودتون را بفرمایید. رو به شهید باقری گفتم: «من چیزی نمی دانم. همه ی اطلاعاتی را که لازم دارید، ‌ایشان می گوید.»
همه تعجب کرده بودند. حسن باقری که از پوزخند بنی صدر ناراحت شده بود،‌ با کمال درایت و شجاعت کاغذی را که لوله کرده بود، باز کرد. خودکارش را در آورد و شروع کرد به توضیح دادن. از شمال جبهه تا خرمشهر را. بعد از ده، پانزده دقیقه، دهان تمام امرای ارتش از تعجب باز مانده بود. حسن باقری محل استقرار نیروهای دشمن را آن قدر دقیق و کامل توضیح داد که یکی از فرماندهان ارتش گفت: «او آن قدر قشنگ توجیه کرد که تصور کردم از نیروهای دشمن است، ‌ نه خودی!»
حسن باقری در تمام عملیات ها شرکت داشت و از موقعیت دشمن به خوبی آگاه بود. حسن یک کوه بود برای ما!»(2)

حق با ماست

شهید سید فاضل
ماه محرّم سال 1369 از عراقی ها اجازه خواستیم که عزاداری کنیم، اما آنان نپذیرفتند. تعدادی از بچّه ها پارچه ای سرمه ای پیدا کرده و اسم هایشان را نوشتند و روی لباسشان دوختند.
روز عاشورا مسئولین اردوگاه برای جلوگیری از عزاداری از ما خواستند که مسابقه ی فوتبال برگزار نماییم، ‌اما کسی زیر بار نرفت. یک ساعت از ظهر گذشته بود که عراقی ها با دمیدن سوت، ‌دستور دادند که در محوطه ی داغ اردوگاه، زیر نور سوزان آفتاب تجمع کنیم. سپس به هر آسایشگاهی یک کلاف سیم خاردار دادند و گفتند تا عصر باید خارهای سیم را دربیاوریم.
در حین انجام کار، فرمانده ی عراقی یکی از آزادگان به نام سیّد فاضل را احضار کرد و پرسید: «چرا به لباس خود پارچه ی سرمه ای دوخته اید؟»
پاسخ داد: «چون شما اجازه ندادید که ما عزاداری کنیم، بچه ها خواستند به این صورت عزاداری کرده و ارادت خود را به سالار شهیدان نشان بدهند.»
فرمانده ی عراقی گفت: «امام حسین (علیه السلام) که عرب بوده است و تمام ائمه ی شما عرب بوده اند. قبر امام حسین (علیه السلام) هم در کربلا و کشور ماست. شما چرا می خواهید عزاداری کنید؟»
سیّد فاضل در پاسخ گفت: «شما درست می گویید، ‌اما حق با ماست!»
سیّد فاضل از روحیه ای مذهبی و انقلابی برخوردار بود، ‌در برابر رفتار غیر منطقی سربازان عراقی با قاطعیت ایستادگی می کرد. فرمانده ی عراقی هم آن روز با قصد سرکوب روحیه ی انقلابی و اعتقادی سیّد، ‌او را احضار کرد و از آنجایی که مسئولین اردوگاه به علّت کینه ورزی نسبت به سیّد درصدد انتقامجویی از او بودند، ‌لذا آن روز آن قدر سیّد را کتک زدند که تمام بدنش خون آلود شد. و بعد با همان حال او را به زمین داغ انداختند و با پوتین سرش را به زمین فشار دادند. تمام چهره ی سیّد را خون و خاک و سنگریزه فرا گرفته بود.
بسیاری از اسرا نیز با دیدن این صحنه وحشتناک گریه می کردند، ‌اما عراقی ها می خندیدند و می گفتند: «امام حسین (علیه السلام) کجاست که شما را نجات بدهد؟!»
آرام آرام، ‌زمزمه های مخالفت شنیده می شد که عراقی ها به طرف ما هجوم آوردند و به ضرب و شتم و فحاشی پرداختند. شب همان روز، سید در نماز مغرب و عشا به سجده رفت و در همان حال به شهادت رسید.(3)

بدون واهمه از آن همه آتش، ‌ایستاده راه می رفت!

شهید محمد علی شاهمرادی
این مطلب را که شهید شاهمرادی از گلوله نمی ترسد، ‌همه می دانستند. من هم شنیده بودم، ولی تا با چشم ندیدم، ‌باور نکردم. شانزده ساله بودم که در عملیات خیبر شرکت کردم. روز بعد از عملیات از سه طرف، ‌یا بهتر بگویم، از چهار طرف در محاصره قرار گرفتیم. سه طرف، ‌دشمن با تمام توان و پشت سر نیز باتلاق و آب های هورالعظیم. شدت آتش دشمن به قدری بود که سعی می کردیم تمام بدن را به زمین بچسبانیم تا تیر یا ترکش به ما اصابت نکند. تعدادمان اندک بود و هر شهید یا مجروهی که می دادیم، روحیه مان ضعیف تر می شد. ناگهان شاهمرادی آمد با قد برافراشته، با شجاعت تمام، ‌بدون واهمه از آن همه آتش، ابراهیم وار قدم می گذاشت. با دیدن او، ‌روحیه ی بچه ها چند برابر شد و با یک یورش، توانستیم پاتک را دفع و دشمن را به عقب برانیم. اینجا با خود گفتم او به تنهایی یک لشکر است.(4)

طرفداران کی زیادتر است؟

شهید فضل الله محلاتی
پس از تبعید امام، برنامه های ما از طریق منبرها و سخنرانی ها شروع شد. در یک سخنرانی که در مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) بر پا بود ـ درست در نیمه شعبان که بزرگترین اجتماع تهران در آنجا بر پا می شد ـ من سخنرانی کردم و نام امام را آوردم و به تبعید ایشان اعتراض کردم. بعد که از منبر پایین آمدم، ‌مرا محاصره کردند و مردمی را هم که می خواستند مانع دستگیری من شوند، ‌با باتوم زدند. خلاصه مرا به کلانتری 8 بردند و آن جا سرهنگی به نام سیاحت گر مشهور به جلاد که رئیس سازمان امنیت آن منطقه و از خبیث های روزگار بود، ‌به من بد و بیراه گفت و هتاکی کرد و گفت: «حاضری دست از خمینی بکشی و با ما همکاری کنی تا آزادت کنیم؟»
گفتم: امکان ندارد.
گفت: «به زندان می فرستیمت. مرا به زندان قزل قلعه فرستادند. مدتی آنجا زندانی بودم ولی چون مسئله ی پرونده فقط مربوط به سخنرانی بود، ‌مدتی بعد آزاد شدم.
ده روز پس از آزادی، ‌مجدداً در یک سخنرانی دیگر دستگیر شدم. در خلال این مدت هم در مسجد جامع تهران با دوستان برنامه تنظیم کردیم. مرحوم شهید حاج مهدی عراقی هم با ما بود. قرار گذاشتیم هر روز یک نفر سخنرانی کند تا وقتی که او را بگیرند و بعد نفر دوم سخنرانی کند و بعد دیگری. در این جریان پس از دو روز نوبت من شد. روز اول که سخنرنی کردم، ‌در مسجد را قفل کردند اما ناچار به گشودن در مسجد شدند ولی بلندگو را برداشتند و فرش ها را جمع کردند. حتی فرش روی منبر را هم برداشتند. من با همان وضع روز دوم هم سخنرانی کردم. روز سوم مجدداً در مسجد را قفل کردند.
این مبارزات ادامه داشت تا شبی از شب های ماه رمضان که در جلسه ای در جنوب تهران سخنرانی می کردم. یادم هست که منصور ـ نخست وزیر وقت ـ دستور داده بود مراقبت کنند که کارمندان دولت زیاد کاغذ مصرف نکنند. در همان جلسه موضوع را مطرح کردم و شدیداً انتقاد کرده و گفتم: اگر می خواهید جلوی اسراف ها را بگیرید، ‌برای یک مهمانی سیصد هزار تومان گل مصرف شده است، ‌جلوی این کارها را بگیرید. و فتوایی از امام نقل کردم برای کمک به مردم فقیر و بیچاره در زمستان و اجازه دادن امام برای استفاده از سهم امام برای ذغال زمستان فقرا. مأموران همان وسط سخنرانی این مطلب را گزارش کردند و پلیس آمد و محل را محاصره و مرا دستگیر کردند. مردم را با کتک و باتوم پراکنده کردند و مرا آن شب در کلانتری 14 نگه داشتند و صبح تحویل سرهنگ طاهری ـ رئیس پلیس تهران - دادند. سرهنگ به من گفت: «شما در مقابل یک ملت قیام کرده اید. همراهان تو در آن جلسه حدود هفتصد نفر بودند. شما با هفتصد نفر میخواهید مقابل یک ملت قیام کنید؟»
افسران و روسای همان کلانتری در آنجا جمع بودند و حرف های ما را می شنیدند. من در جواب گفتم: شما سرنیزه هایتان را کنار بکشید، ‌ما طرفداران خودمان را توی خیابان ها جمع می کنیم، ‌شما هم طرفداران خودتان را جمع کنید، ‌ببینیم هفتصد نفر برای شما باقی می ماند یا برای ما؟
این حرف باعث عصبانیت او شد و گفت: «تو تازه چند روز بیشتر نیست که از زندان بیرون آمده ای معلوم می شود خیلی بهت خوش گذشته است.»
گفتم، جای شما خالی خیلی خوب بود! گفت: «پس می فرستمت ادبت کنند بعد هم نوشت که این شیخ را بارها گرفته ایم وادب نشده، ‌انشاالله این دفعه ادب شود.»
و مرا تحویل شهربانی داد. در آن جا بازجوی خبیث و خشنی به نام نیک طبع که بعد از مدتی ماشینش را منفجر کردند و به درک واصل شد، ‌مدتی از من بازجویی کرد. بعد هم سوار ماشین شدیم و خودش مرا به زندان قزل قلعه برد.
خدا رحمت کند؛‌ مرحوم آیت الله حاج سید مصطفی خمینی توی سلول انفرادی بود و من در عمومی بودم. ایشان روی پاکت های معمولی میوه به من وکالت داده بودند و نوشته بودند: «اگر مرا بردند تبعید، ‌یا از بین بردند، شما از جانب من اجازه دارید سهم امام را هر طوری که می توانید صرف زندگی خانواده زندانی ها کنید و همین طور صرف امور حوزه و کارهای دیگری که لازم است.»
من وکالت را لای کتابم گذاشتم و الان نمی دانم کجاست. بعد از مدتی مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی را به ترکیه تبعید کردند. من هم مدتی زندانی بودم. غیر از من، حدود سی نفر دیگر از روحانیون هم بودند که هر چه می خواستیم از بیرون زندان می خریدیم و محیط تا حدی خوب بود، تا این که منصور را کشتند و نصیری به روی کار آمد و شکنجه شروع شد.
وقتی رادیو را تصرف کردیم، ‌روز 22 بهمن بود. ما دستور امام را یکی یکی اجرا می کردیم. با بلندگو جلوی دانشگاه اعلامیه می خواندیم. پایگاه ها یکی بعد از دیگری سقوط کردند؛ اما تا رادیو گرفته نمی شد، ‌فایده ای نداشت. به همین علت تصمیم گرفتیم با همراهانم رادیو را بگیریم.
یکی از مهندسان حاضر شد فرستنده ی پل سید خندان را راه بیندازد. من هم چند نفر مسلح برداشتم. ساعت سه بعد از ظهر بود،‌ تا چهار راه قصر آمدیم. می خواستیم جلوتر برویم، اما تیراندازی شدیدتر شد. با تلفن تماس گرفتیم. گفتند که از بالا بیایید، ‌ما در را باز می گذریم. سرانجام وارد ساختمان شدیم. آن مهندس دستگاه ها را راه انداخت و من بدون معرفی خودم، ‌ پشت میکروفون نشسته و گفتم: این صدای انقلاب اسلامی است!
و پیام امام را خواندم. بعد از پیام، نوار سرود خمینی ای امام و نوار قرآن گذاشتم.
ساعت شش خبر رسید که ساختمان تلویزیون در جام جم هم فتح شد.
من با مرحوم استاد شهید مرتضی مطهری شب ها در خیابان پیروزی سخنرانی داشتیم و افسران نیروی هوایی هم می آمدند. منطقه ی حساسی بود. در خیابان هشت متری چادر زده بودیم. اول مرحوم شهید مطهری صحبت می کرد و سپس من.
شب دوازدهم محرم، ‌وقتی شهید مطهری از منبر پایین آمد، ‌ایشان را دستگیر کردند. بچه های مسجد که فهمیده بودند، ‌وسط منبر یادداشتی به من دادند که ایشان را دستگیر کرده اند و من کوتاه بیایم. ولی من کاغذ را پاره کردم و حرف هایم را ادامه دادم. بچه ها که می دانستند پس از صحبت مرا هم می گیرند، ‌ماشین آماده کردند و مرا از لابلای جمعیت به ماشین رساندند. آن جا یک ماشین هم از مأموران دولت بود که بچه ها آن را شناسایی و راهش را سد کرده بودند تا بتوانم فرار کنم. بالاخره آن شب نتوانستند مرا دستگیر کنند.
صبح خبر رسید که امام را دستگیر کرده اند و در شیراز هم آقای آیت الله محلاتی و آقای دستغیب، در مشهد آقای قمی و در تهران هم حدود چهل نفراز علما را دستگیر کرده بودند. من تا یکی دو ماه مخفی بودم. البته بارها به خانه ام ریخته و مراقب بودند تا مرا هم دستگیر کنند.(5)

تا ته آشپزخانه

شهید محمد ابراهیم همت
خیلی عصبانی بود. سرباز بود و او را مسئول آشپزانه کرده بودند. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود که هر کس بخواهد روزه بگیرد‌، سحری بهش می رساند. ولی یک هفته نشده، خبر سحری دادن ها به گوش سرلشگر ناجی رسیده بود. او هم فوراً، خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یکی لیوان آب به خوردشان داده بود، که «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهیم بعد از 24 ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییک ها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا می کردند سرلشکر ناجی سر برسد.
ناجی در وردی آشپزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشت، ‌تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده که کارش به بیمارستان کشیده شده که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشکر شکسته بود و می بایست چند صباحی در بیمارستان می ماند. تا آخر ماه رمضان بچه ها با خیال راحت روزه گرفتند.(6)

فرفره وار خمپاره می زد!

شهید جواد دل آذر
در عملیات والفجر 4 نیروی های عراقی روی «تپه سبز» مستقر بودند. قرار بود نیروهای پیاده لشکر 17 طی یک عملیات آفندی، ‌این تپه را به تصرف در آوردند که جواد گفت: شما این کار را بگذارید به عهده من، ‌فقط هشت تا نیروی بسیجی چاپک به من بدهید و یک قبضه خمپاره انداز 60 تا من کار این تپه را یکسره کنم.
شاید برای بعضی ها این سخن باور کردنی نباشد، ‌اما وقتی این عزیز شروع کرد فرفره وار خمپاره زدن، همه ی چشم ها به نتیجه ی این عملیات تک نفره دوخته شده بود. با این که عراق نیز جواب خمپاره را می داد، ‌اما شهید آقا جواد دل آذر دشمن را چنان به ستوه آورد که ناچار به عقب نشینی از این تپه شدند. پس از عملیات، ‌وقتی از تپه بالا رفتیم، ‌ جنازه پشت جنازه بود که با ترکش خمپاره های جواد به درک واصل شده بودند.(7)

مرد حسابی، چه خبرته؟

شهید علی آخوندی
علی اکبر خالقی می گوید:
در عملیات والفجر مقدماتی، ‌هنگامی که یکی از گردان های تیپ حضرت معصومه (سلام الله علیها) را به خط می آوردند، ‌دشمن شدیداً با گلوله های توپ و خمپاره، این نیروها را زیر آتش گرفته بود و هر بار که گلوله ای می آمد، بچه ها درازکش می کردند و گاه نیز با ترکش خمپاره، عده ای به خاک و خون می غلتیدند.
وقتی که با شهید علی آخوندی از کنار این نیروها می گذشتیم، ناگهان گلوله ای بالای سر ما صفیر کشید. همین که خواستم به حالت درازکش درآیم علی پشت یقه ام را محکم چسبید و با پرخاش گفت: مرد حسابی! چه خبرته؟ اگر یک پاسدار با لباس فرم سپاه بخواهد به محض شنیدن گلوله درازکش کند، ‌پس تکلیف این بسیجی ها چه خواهد بود!؟ نهیبش چنان مرا به خود آورد که تا آخر مسیر دیگر هوای دراز کشیدن از سرم پرید(8)

پی نوشت ها :

1- ترمه نور، صص78-77.
2- چشم بیدار حماسه صص32-31 و 152-152.
3- زمزمه ای در تنهایی، ‌صص30-29.
4- شیر شبهای شلمچه، ص53.
5- نرم افزار چند رسانه ای شاهد. ویژه شهید فضل الله محلاتی.
6- نرم افزار چند رسانه ای شاهد، ویژه شهید محمد ابراهیم همت.
7- روزنامه کیهان مورخ 19 /8/ 87.
8- روزنامه کیهان مورخ 19/ 8 /87، ص19.

منبع مقاله :
شیخ رضایی، حسین؛ کرباسی زاده، امیراحسان؛ (1391)، آشنایی با فلسفه ی علم، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط