مفهومِ «خود» در نظر اقوام مختلف

جان در سفری به نویوئو در سال 1994 به دیدن نیانیوئو ماریا لوپز می رود؛ زنی که ده سال پیش که جان برای اولین بار به نویوئو سفر کرده بود برایش غذا درست می کرد و حالا دیگر پا به سن گذاشته بود. جان از حال و روز پیر
شنبه، 7 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مفهومِ «خود» در نظر اقوام مختلف
 مفهومِ «خود» در نظر اقوام مختلف

 

نویسندگان: جان ماناگن و پیترجاست
مترجم: احمدرضا تقاء



 

جان در سفری به نویوئو در سال 1994 به دیدن نیانیوئو ماریا لوپز می رود؛ زنی که ده سال پیش که جان برای اولین بار به نویوئو سفر کرده بود برایش غذا درست می کرد و حالا دیگر پا به سن گذاشته بود. جان از حال و روز پیر زن می پرسد و او می گوید به خاطر سوختگی شدید چند ماهی است که ناخوش احوال است. جان با این تصور که خانه ی پیرزن آتش گرفته فوراً جویای حال بقیه ی اعضای خانواده اش می شود و می فهمد که همگی آن ها سالم اند. از قرار، پیرزن بیرون توی مزرعه بوده که دچار صاعقه می شود. بعداً که جان موقع گفت و گو با همسایگان پیرزن به این پیشامد عجیب و زنده ماندن معجزه آسای ماریا اشاره می کند همگی از وقوع چنین حادثه ای اظهار بی اطلاعی می کنند. آن وسط فقط یکی از جوان ها که تا حدی از کم و کیف ماجرا خبر داشت می گوید پیرزن موقع اصابت صاعقه توی خانه اش خواب بوده و در واقع «حیوان» (کیتی نووی) (1) او بوده که دچار صاعقه شده است.
میستک ها همچون سایر اقوام میان امریکایی اعتقاد دارند که بین موجودات زنده ای که همزمان با هم به دنیا آمده اند پیوندی ذاتی وجود دارد. بدین ترتیب حیوان و انسانی که در یک زمان متولد شده باشند در زندگی تجربیات مشترکی خواهند داشت، بنا به عقیده ی غالب دارای روحی واحدند، و گاه آگاهی شان نیز یکی است. این مورد آخر غالب مواقع در رؤیاهای فرد متجلی می شود که گاه آن را جهان از چشم حیوانات «همذاتِ» شخص تعبیر می کنند ( وجه تسمیه ی «همذات» وجود پیوند ذاتی میان حیوانات و همتایان آدمیزادشان است). در مورد نیانیوئو ماریا، کیتی نوویِ او یک موجود کوچولوی شیطان پشمالو به اسم کوئاتی بود (این را سال های سال قبل پیشگو گفته بود؛ او هم مثل کوئاتی عاشق موز بود). ظاهراً کوئاتیِ همزاد پیرزن یک بار مثل همیشه مشغول شب گردی بوده که دچار صاعقه می شود.
شاید اعتقاد به حیوان همذات برای ما کمی دور از ذهن به نظر برسد. لوی باید دانست که میستک ها از این نظر به هیچ وجه استثنا محسوب نمی شوند و قوم نگاران نمونه های زیادی از سنت های مختلف می آورند که معتقدند چیزهایی که به صورت فیزیکی به جسم ما متصل نیستند جزو نزدیک «خود» ما هستند. برای میستک ها مفهوم حیوان همذات دست کم همان قدر پیچیده و جامع است که مفاهیم من و فرامن، و به همان اندازه هم مبتنی بر علم تجربی است، چون خیلی چیزها را تبیین می کند: خوش شانسی و بد شانسی، بیماری های ناگهانی و حتی مهلک، ماهیت رؤیاها، و حتی این که چرا بعضی ها ثروت و قدرتی بیش از سایرین دارند، زیرا در سلسله مراتب اجتماعی افرادی که حیوانشان مثلاً جانور بزرگ و درنده ای مثل جاگوار است رتبه و جایگاهشان بالاتر از افرادی است که حیوانشان جانور کوچک و بی آزاری مثل خرگوش است.
بدین ترتیب معلوم می شود که برای میستک ها «خود» آنان - وجود ذاتی شان در دنیا - محصور در بدن نیست. پیوند ماریا با کیتی نووی اش پیوند یک کل مجزا با یک کلِ مجزای دیگر نیست. مثل پیوندی که ماها با کسی که دوستش داریم یا با کودکمان احساس می کنیم، بلکه پیوندی است با یک همزاد؛ همزادی که تجربیاتش تجربیات ماریاست و در رؤیاهایش تجربیات مشترکی با او دارد، چه به شکل جسمی و چه روحی. درست خلاف ما غربی ها که عادت داریم خودمان و «خود» مان را به صورت یک کل ذاتاً یکتا و واحد، منحصر به فرد و ماندگار ببینیم. به طور کلی این قضیه نشان می دهد که حتی جنبه ای چنین بنیادین از تجربه ی زندگی ما همچون تلقی مان از کیستی و چیستی مان، مفاهیمی که ظاهراً بنیان اولیه ی فهم متعارف را تشکیل می دهند، در واقع به شکلی چشمگیر از فرهنگی به فرهنگ دیگر فرق می کند. این امر خود تأثیرات عمیقی بر ساخت بندی جوامع از لحاظ اجتماعی، اقتصادی، و اخلاقی دارد. وقتی که ما در غرب به خودمان به عنوان شخص نگاه می کنیم عموماً خودمان را افرادی خود سامان می انگاریم که سرنوشتمان دست خودمان است، نه این که خودمان را جزو پیوستاری گسترده تر از موجودات مختلف، از جمله کوئاتی، بدانیم. این نوع تلقی از خودمان - و «خود» مان- به پیدایش نوعی اعتقاد به نامحدود بودن دایره ی امور امکان پذیر منجر می شود. برای مثال در امریکا اغلب به بچه های دبستانی می گویند «هر کسی می تواند بزرگ که شد رییس جمهور شود.» این مفهوم، صرف نظر از صحت و سقم تاریخی و سیاسی اش، خبر از نوعی نگاه به مقوله ی شخص مندی (2) می دهد که مبنای شخص مندی را قابلیت ها و حقوق مشترک می داند (و البته استفاده ی ما از لفظ شخص در این جا به منظور اشاره به دلالت داشتن نوع نگاه فرد به «خود» بر یک تفکر سیاسیِ فراگیرتر است). به بیان دیگر، اشخاص در این محیط بر اساس وجوه شباهتشان تعریف می شوند نه بر اساس وجوه افتراقشان. این نوع نگاه به اشخاص در قانون اساسی امریکا نیز که همه ی شهروندان این کشو را دارای حقوق اجتماعی و سیاسی برابر می داند دیده می شود و در واقع اکثر متمم های اخیر این قانون جملگی در جهت نفی موضوعیت تفاوت های طبقاتی، قومی، نژادی، مذهبی، یا جنسیتی در تهمیدات اجتماعی، تصمیم گیری های اقتصادی، و مشارکت سیاسی بوده است.
با این حال هستند جوامعی که تفکرشان درباره ی شخص تقریباً صد و هشتاد درجه با آنچه در قانون اساسی امریکا مشاهده می شود تفاوت دارد. مایاها، که آنان نیز از اقوام میان امریکایی اند، کلمه ای دارند با عنوان وینیک (vinik). اسپانیایی هایی که اولین بار به این مردم برخوردند این کلمه را به «فرد» ترجمه کردند، ولی با بررسی های دقیقتر مشخص شد که این کلمه مجموعه ای از مرجع های متفاوت و پیچیده دارد. در سال 1699 یک کشیش و زبان شناس اسپانیایی به نام پدر فرانسیسکو وارِئا متذکر شد که واژه ی وینیک «به معنای شخص نیست... در این زبان هیچ کلمه ای برای این که بگوییم «شخص من» یا «شخص تو» وجود ندارد...(بلکه این کلمه یعنی) قوم من...» پدر وارئا که می خواست مفاهیمی از قبیل مسئولیت شخص برای نیل به رستگاری را به آن مردم انتقال دهد.
پیشنهاد کرد در ترجمه ی کتاب مقدس به زبان آنها از کلمه ی اسپانیاییِ پرسونا (persona) استفاده شود، چون در صورت استفاده از واژه ی وینیک مثلاً مفهوم «سه شخص در یک خدا» به صورت «سه قوم در یک خدا» درخواهد آمد. در تقویم اقوام میان امریکایی هر ماه بیست روز است که هر کدام از این روزها برای خودش اسمی دارد و مشخص کننده ی یک نوع قسمت و سرنوشت خاص است. قسمت برای اقوام میان امریکایی شامل شخصیت، پیشه، مال ومنال، و خصوصیات جسمانی است، پس بر اساس این تفکر انسان ها به بیست گونه ی اصلی تقسیم می شوند. این گونه ها مکمل و مؤید یکدیگرند، به طوری که یک روز نقاش ها متولد می شوند، یک روز جنگجویان، یک روز قابله ها، و همه ی این ها با هم یک گروه انسانی کامل یا وینیک را تشکیل می دهند. بنابراین مفهوم وینیک در نزد مایاها به آن چیزی اشاره دارد که ما تلقی رابطه ای از شخص می نامیم. به بیان دیگر، شخص مندی جایگاهی نیست که به یک انسان منفرد اختصاص یابد، بلکه چیزی است که به همه ی جمع تعلق دارد.
از این گذشته اگر بخواهیم دامنه ی مثال هایمان را به دودونگوها و دیگر اقوام اندونزیایی بکشیم متوجه نمونه هایی می شویم که در آن ها مفهوم شخص مندی چنان گسترده است که موجودات و حتی اشیا را نیز در بر می گیرد. برای نمونه دودونگوها برنج را که محصول غذایی اصلی شان است شخصی ذی احساس و ذی شعور قلمداد می کنند. برنج هم یک اسم روزمره دارد و هم یک اسم سرّی که با آن می توان برنج را افسون کرد شامگاهِ قبل از برداشت برنجی که به روش سنتی کشت شده، اعضای خانواده را به وسط مزارعشان می روند و پیشکشی شامل غذا، فوفَل، و شراب برنج نثار برنج می کنند و به برنج خبر می دهند که فردا قصد برداشت دارند و برایش توضیح می دهند که این کار را برای تندرستی و تأمین معاش خود انجام می دهند. روز بعد دختران مجرد خانواده به حرمت برنج بهترین لباس هایشان را به تن می کنند؛ برنجی که قرار است با قطع ساقه از یک ذرع زیر سنبله درو شود. آنان برای آن که برنج به اصطلاح هول نکند چاقوهای کوچکشان را درون مشت پنهان می کنند. برنج دروشده را به صورت خرمن های بزرگ جمع آوری می کنند و سپس به انبارهای غله ی روستا انتقال می دهند. برنج را در این انبارها ذخیره می کنند و در موقع نیاز، زنان هر بار کمی از آن برمی دارند و آن قدر در هاون های چوبی می کوبند تا سبوس از دانه جدا شود. می گویند برنجی که به این ترتیب نگهداری شود و موقع پذیرایی از مهمان از انبار خارج شود جایش دوباره به شکلی سحرآمیز در انبار پر می شود. روی هم رفته دودونگوها سعی می کنند رفتارشان با این دانه ای که زندگی شان به آن وابسته است توأم با محبت و احترام و درست مانند رفتارشان با یک انسان باشد.
اما در سالیان اخیر کشاورزان دودونگو مجبور شده اند تا حدی به کشت آبی و دیمی انواع برنج های «معجزه آسا» ی پر محصول در شالیزار روی آورند. برداشت این برنج تقریباً بدون مراسم و توسط مردان صورت می گیرد. برنج را با داس درو می کنند و بلافاصله بافه ها را کنار گردونه ای سیخ دار می گیرند که دانه ها را از سبوس جدا می کند و بعد دانه ها را داخل گونی می ریزند. این برنج را بیش تر برای فروش می کارند تا مصرف خانگی، ولی با این حال خیلی از برنج کاران از این که با چنین بی رحمی و خشونتی با برنج رفتار می کنند احساس عذاب وجدان می کنند. این برنج مسلماً برنجی نیست که کسی با آن از مهمان پذیرایی کند، چه برسد به این که از آن توقع داشت متوجه قصد صاحبخانه برای مهمان نوازی شود و وقتی از آن بر می دارند دوباره جایش پر شود. دودونگوها با انتساب نوعی شخص مندی به کالایی که تا این حد به آن وابسته اند ( و در تمامی وعده های غذایی خورده می شود) به یک فعالیت اقتصادیِ فنی چنان شاخ و برگی می دهند که به صورت فعالیتی عاطفی، پر معنا، و رضایت بخش و حتی روحانی در می آید.
حال برای مقایسه برگردیم به مناطق میان امریکایی در قرن شانزدهم. منابع تاریخی به ما می گویند که آن زمان برخی بچه ها صاحب «شخص مندی» نمی شدند؛ مردم آن ها را «بی مصرف» می خواندند، اسمی رویشان نمی گذاشتند و از آن ها دوری می کردند. طبق تقویم اقوام میان امریکایی، سال شمسی به هجده ما بیست روزه تقسیم می شود و پنج روز آخر سال روزهای بدون اسم یا ایام نحس اند. عقیده بر آن بود (و در خیلی جاها هنوز هست) که این روزها نوعی وقتِ بی وقتی محسوب می شوند و از مشخصات این ایام رعایت شدید تابوها، روزه داری و برگزاری مناسک بود، زیرا می پنداشتند که در این ایام هر اتفاق بدی ممکن است رخ دهد، حتی این که دنیا به آخر برسد. آن بچه های بیچاره ای که در این ایام به دنیا می آمدند قسمت و سرنوشتی نداشتند، و به عبارت دیگر از بنیادی ترین جنبه های سازنده ی هویت بی بهره بودند. برخی منابع قوم نگاشتی و تاریخی تا آن جا پیش می روند که می گویند بچه های متولد این پنج روزِ بی اسم فاقد یک شکل فیزیکی معین و مشخص دانسته می شدند. و اگر مریض می شدند مداوایشان نمی کردند و آن ها را به حال خود رها می کردند تا بمیرند. در مناطق میان امریکاییِ آن روزگار همه ی انسان ها را خود به خود شخص در نظر نمی گرفتند، بدین معنی که آنان را صاحب تکالیف و حقوق اولیه ای برابر با سایر افراد نمی دانستند. بدین ترتیب، مطابق تلقی رابطه ای از شخص مندی که پیش تر درباره اش صحبت کردیم، این بیچارگان جایی در گروه نداشتند و به کل از جامعه طرد می شدند.

«خود» در مریضی و سلامت

پس به این نتیجه رسیدیم که مفاهیم شخص و خود به قول انسان شناسان ساخته و پرداخته ی فرهنگ اند. به این معنا که عقاید افراد درباره ی جهان و انسان های ساکن آن، که برای اعضای یک فرهنگ خیلی عادی و بدیهی به نظر می رسند، در واقع محصول یک سنت تاریخی خاص اند و از فرهنگی به فرهنگ دیگر فرق می کنند. به علاوه مفاهیمِ ساخته و پرداخته ی فرهنگ بر اثر استفاده ی مکرر- و حتی مستمر- در زندگی روزمره در ذهن فرد تثبیت می شوند. در عین حال این مفاهیم در چارچوب نظام های اجتماعی و سیاسی ایفای نقش می کنند و از این طریق به مقوله هایی مانند سلسله مراتب و حتی استثمار جلوه ی طبیعی می بخشند.
متخصصان انسان شناسیِ پزشکی از این دیدگاه به منظور بررسی نقش طرز تلقی های متفاوت جوامع نسبت به بدن، اجزای آن و وظایفش، در ایجاد «سندرم های فرهنگ بنیاد» بهره جسته اند. شاید به نظر برسد که چون بدن انسان همه جا اصولاً به یک شکل است همه ی انسان ها باید عین هم مریض شوند، ولی این طور نیست. در امریکای لاتین سندرم شایعی وجود دارد به نام سوستو(3) که عبارت است از نوعی افسردگی و ضعف بنیه ی تدریجی که بنا به باور عمومی به دلیل خروج روح از بدن در اثر بروز پیشامدی هولناک و تکان دهنده برای شخص عارض می شود. در اندونزی نیز سندرم مشابهی وجود دارد به اسم کاگت (4) که بنا به باور عمومی دلیل آن وارد شدن شوک ناگهانی به شخص یا مواجهه ی او با واقعه ای غافلگیر کننده است که باعث می شود حفاظ های روحی شخص موقتاً ضعیف شود و ناخوشی وارد بدن شود. متخصصان انسان شناسی پزشکی که با سندرم هایی از این دست سروکار دارند بهتر دیده اند که بین «بیماری»(5) - مریضی ناشی از مشکل یا عامل فیزیولوژیکی- و « ناخوشی»(6) یا مریضی ناشی از تلقی بیمار از وضعیت بدنی اش تمایز قائل شوند. برخی مریضی ها صددرصد مصداق بیماری اند، و برخی دیگر صددرصد به طرز تلقی شخص مربوط می شوند (که اصطلاحاً به آن ها روان تنی می گویند)، ولی بیش تر مریضی ها ترکیبی از این دو حالت هستند. بدین ترتیب سوستو ممکن است عارضه ای باشد که برای افرادی پیش بیاید که از قبل دچار سوء تغذیه بوده یا به نوعی عفونت مبتلا بوده اند. ولی نکته در این جا این است که تلقی شخص از بدن و محیط پیرامونش ارتباط خیلی زیادی با وضعیت سلامتی یا ناخوشی نسبی او دارد. دو پدیده ی بی اشتهایی عصبی (7) و پراشتهایی عصبی (8) مصداق سندرم های فرهنگ بنیادند که بر اساس یافته های بسیاری از پژوهشگران به تلقی غیر واقع بینانه از زیبایی جسمانی بر می گردند. ضمن این که این اختلالاتِ اشتهایی به جنسیت و سن و طبقه ربط دارند، و عمدتاً در میان زنان جوان سفیدپوستِ طبقه ی متوسط دیده می شوند، که این نیز نشانه ی دیگری از رابطه ی پیچیده ی فیزیولوژی و جامعه است. از آنجا که این قبیل تلقی ها

چند سندرم فرهنگ بنیاد
آموک(amok ):
در خود فرورفتگی شدید به دنبال رفتار پرخاشجویانه نسبت به انسان ها و اشیا. اولین موارد گزارش شده مربوط به مالزی است، ولی رفتارهای مشابهی را می توان در دیگر نقاط جنوب شرقی آسیا و نیز پولینزی، ملانزی، پوئرتوریو ( که در آن جا به مال دِ پله آ (mal de pelea ) معروف است) و در میان سرخپوستان ناواهو مشاهده کرد.
بیلیس (bilis ) (همچنین معروف به کولرا (colera ) و مونیا (munia ):
در امریکای لاتین، نوعی خشم و ناراحتی شدید که با بر هم زدن تعادل سردی و گرمی در بدن که لازمه ی تندرستی است نشانه های موجود را بدتر می کند. خستگی مزمن، تنش عصبی، دل آشوبه، و سردرد از عوارض حمله ی بیلیس است.
خستگی فکری (brain fag ):
در غرب افریقا در میان دانش آموزان دبیرستانی و دانشجویانی دیده می شود که با حجم زیادی از تکالیف درسی روبه رو هستند. مبتلایان ممکن است در تمرکز، به یاد سپاری، و تفکر مشکل داشته باشند یا در ناحیه ی سروگردن احساس درد، فشار، یا سفتی کنند و دچار تاری دید باشند. جان و پیتر به وجود سندرمی مشابه در میان دانشجویان مقطع کارشناسی در امریکا پی برده اند.
چشم خوردن (evil eye ):
اعتقاد به آن زمانی در سرتاسر اروپا رایج بود، اما امروزه مختص جوامع مدیترانه ای است، بر این اساس که حسادت یا اشتیاق وافر می تواند به انسان های دیگر، بخصوص کودکان، یا اموال اشخاص صدمه بزند. نشانه ها شامل خواب نامنظم، اسهال، و استفراغ.
روح زندگی (ghost-  sickness ):
رواج در جوامع سرخپوستی؛ ابتلا به کابوس بینی، ضعف، کم اشتهایی، غش، ترس، و افسردگی بر اثر تماس نزدیک با بدن مرده.
هووا- بیونگ (Hwa-byung ):
«سندرم خشم» در کره؛ ابتلا به بی خوابی، خستگی، وحشت زدگی، ترس از مرگ، سوء هاضمه، درد عمومی بر اثر کورو (koro ): ترس رایج در میان مردم جنوب و شرق آسیا از احتمال تو رفتن آلت مرد، یا تو رفتن آلت یا نوک سینه ی زن، که در هر دو مورد خطر مرگ را به دنبال دارد.
پیبلوکتوک (pibloktoq ):
رواج در اجتماعات اینویی، همچنین معروف به «هیستری شمالی» (arctic hysteria ). در مرحله ی اول شامل حمله ی ناگهانی که تا یک ساعت طول می کشد. پاره کردن لباس، شکستن و خرد کردن وسایل، ناسزا گفتن، بیرون زدن در هوای سرد، و دیگر کارهای خطرناک و غیره عقلانی از جمله اعمالی است که ممکن است در این حالت از فرد سر بزند. در مرحله ی بعد شخص دچار حمله های تشنجی می شود و به اغما فرو می رود، که این مرحله تا دوازده ساعت طول می کشد. فرد مبتلا معمولاً پس از آن که به خود می آید چیزی از حمله به خاطر نمی آورد.
شِن کئوئی (shen-K'uei ):
رواج در میان مردم چین؛ دردهای مختلف، ضعف، بی خوابی، و سرگیجه که بنا به باور عمومی بر اثر از دست دادن بیش از حد منی رخ می دهد.
افسون شدگی (spell ):
رواج در جنوب امریکا:
نوعی حالت خلسه که طی آن افراد با بستگان مرده یا ارواح ارتباط برقرار می کنند. ممکن است با دوره های کوتاهِ تغییر شخصیت همراه باشد.
تاجین کیوفوشو (tajin kyofusho ):
در ژاپن، ترس فلج کننده از این که بدن شخص یا اعمال طبیعی آن در نظر سایرین خجالت آور یا توهین آمیز باشد.
زار (zar ):
اعتقاد رایج در شمال افریقا و خاورمیانه، مبنی بر این که بی احساسی و گوشه گیری ناشی از جن زدگی است. اشخاص جن زده در ابتدا به دفعات دچار حمله ی گریه، خنده، یا آواز خوانی می شوند. برخی رابطه ای بلند مدت با جنی که تسخیرشان کرده برقرار می کنند و آن جن به آن ها قدرت شفابخشی و پیشگویی می بخشد.

راهنمای تشخیصی و آماری اختلال های روانی انجمن روان پزشکی آمریکا

اغلب در میان تعداد زیادی ازمردم مشترک است، سندرم های فرهنگ بنیاد گاه حالت همه گیر پیدا می کنند و در آنِ واحد هزاران نفر را مبتلا می سازند. نقش فوق العاده استرس در سلامتی و ناخوشی افراد هر روز برای انسان شناسانِ پزشکی آشکارتر از قبل می شود و قطعاً این که شخص چه چیزی را پراسترس قلمداد می کند تا حد زیادی تابعی است از عرف اجتماعی و تلقی های ساخته و پرداخته ی فرهنگ. البته تلقی ها لزوماً همیشه نقش منفی ندارند، و پژوهشگران حوزه ی پزشکی مدت هاست که به تأثیر مثبت دارونماهای ساده در بهبود افراد پی برده اند.

جنسیت

معرفت شناسی، بحرانی پیش روی انسان شناسی، نجابت مسلماً در کل دنیا هیچ جنبه ای از «خود» در تعیین نوع نگاه ما به خودمان و نوع نگاه دیگران به ما، و تعیین نوع برخورد ما با دیگران و برخورد آنان با ما مهم تر از مقوله ی جنسیت نیست. چنین به نظر می رسد که جنسیت به معنای واقعی کلمه نتیجه ی ضروری تطور است. به هر حال یک گونه برای آن که موفق باشد باید تولید مثل کند. از آن جا که تولید مثل انسان ها جنسی است، تنها استدلالی که می توان آورد این است که تمایز بین زن و مرد تمایزی بنیادی و گریز ناپذیر است. به علاوه مشکل بتوان انکار کرد که مهم ترین کارکرد جامعه روابط جنسی است.
اما صرف نظر از این اصل جهان شمول، انسان شناسان دریافته اند که محتوای مقوله های زن و مرد به هیچ وجه همه جا به یک صورت نیست. بهترین نمونه ی این قضیه را می توان در میان سامبیاهای ساکن ارتفاعات گینه ی نو مشاهده کرد. در گذشته سامبیاها رسم داشتند که پسر بچه ها را از همان کودکی طوری تربیت کنند که در بزرگسالی جنگجویانی دلاور بار بیایند، چون این مردم همواره در معرض خطر حمله ی همسایگانشان قرار داشتند.
طبق عقاید سامبیاها، پسر بچه ها برای تبدیل شدن به مردانی جنگجو و موفق می بایست یک سلسله مراسم پاگشایی پیچیده را از سر می گذراندند، که هدف بخشی از آن ها ایجاد تغییرات فیزیولوژیکیِ لازم برای تبدیل آن ها به مردان بالغ بود. سامبیاها عقیده داشتند که پسر بچه ها فاقد ماده ی حیاتی لازم برای عضله آوردن، قد کشیدن، دل و جرئت به هم زدن، و دیگر خصوصیات یک جنگجوی موفق اند. این ماده که جورونگدو(9) نام داشت در منی متمرکز بود و پسر بچه ها این ماده را در جریان یک رشته اعمال هم جنس گرایانه طی چند مرحله ی پاگشایی جذب می کردند. هر پسر بچه همین طور که از مراحل مختلف پاگشایی عبور می کرد از گیرنده ی منی به صورت دهنده ی منی در می آمد، به این صورت که پسر بچه های کوچک تر با او رابطه ی جنسی دهانی برقرار می کردند. در پایان روند پاگشایی مرد بالغ ازدواج می کرد و روابطش کاملاً به روابط دگر جنس گرایانه محدود می شد. بنابراین برای سامبیاها هم جنس گرایی و دگر جنس گرایی دو مقوله ی متضاد نبود، بلکه حلقه های مختلف زنجیره ی رشد طبیعی افراد ذکور محسوب می شد.
بنابراین این که یک زن یا مردِ «تمام عیار» چه ویژگی هایی دارد آن طور که شاید در بدو امر تصور کنیم شفاف نیست. تصور مشکل دار دیگر این تصور است که جنسیت را همواره می توان بر حسب تقسیم بندی دو قطبی و لایتغیر زن و مرد فهمید. از نظر دودونگوها هم مثل بقیه ی انسان ها اکثر آدم ها یا مردند (مونه)(10) یا زن (سیوه)(11)، اما بعضی افراد را که در جامعه ی ما احتمالاً در ردیف افراد دو جنسی قرار می گیرند، اشخاص تلقی می کنند که یا قرار بوده زن شوند ولی با بدن مرد به دنیا آمده اند، یا برعکس. در حالت اول به آن ها سارا سیوه(12) («زن نشده») می گویند و در حالت دوم سارامونه(13) («مرد نشده»). ساران سیوه یا سارا مونه بودن نه اسباب شرمندگی است نه نشانه ی انحراف، بلکه صرفاً جنبه ای از «خود» فرد، و خصوصیتی مادرزادی همچون رنگ چشم یا قد شمرده می شود. برای این قبیل افراد تقسیم کار جنسی رایج در میان دودونگوها نادیده گرفته می شود. یک سارا سیوه در دورو اِنتیکا بافنده ای مشهور بود، یعنی حرفه ای که در حالت عادی منحصراً خاص زنان است؛ این شخص همچنین مثل زنان جوان لباس می پوشید و دوشادوش زنان جوان روستا به برداشت برنج می پرداخت. در یک نمونه ی دیگر، یک سارا مونه قصد داشت با مردان روستا برود و به آن ها در کار سنگینِ پاکسازی مزارعی که مردم روستا می خواستند برنج آن سالشان را به روش سنتی در آن بکارند کمک کند. مردها اعتراضی نکردند، هر چند ظاهراً برایشان جالب بود که آن سارا مونه می خواست تن به چنین کار پر زحمتی بدهد. ولی در پایان روز که داشتند به روستا برمی گشتند و ایستادند تا تن و بدنشان را در قسمتی از رودخانه که مخصوص مردان بود بشویند، آن سارامونه هم می خواست لباسش را در آورد و با آن ها حمام کند که مردها دیگر اجازه ی این یک کار را به او ندادند.
در حالی که دودونگوها مرد بودن و زن بودن را امری اتفاقی می دانند و می توان گفت که جنسیت را چیزی می دانند که مستقل از بدن فیزیکی عمل می کند، بر اساس شواهد، برخی جوامع افرادی را که به این صورت ویژگی های مردانه و زنانه را توأمان دارند صاحب یک جنسیت سوم و کاملاً جدا قلمداد می کنند. ولی در مجموع همان طور که در ماجرای مربوط به دودونگوها دیدیم هیچ کس کاملاً بدن را نادیده نمی گیرد. کالبد فرد شاید قسمت و سرنوشت او نباشد، اما به هر حال دارای اهمیت و موضوعیت است.
مانند دیگر عالمان علوم اجتماعی، انسان شناسان نیز دریافته اند نقشی که جنسیت در فرهنگ و جامعه ایفا می کند تا چه حد پیچیده و به دست دادن تعمیم هایی درباره ی آن که در همه ی زمان ها و مکان های معتبر باشد تا چه حد دشوار است. البته در این میان مسلماً الگوهایی یافت می شود، ولی تقریباً همه ی آن ها استثنا بردارند. به وضوح مشاهده می کنیم که روابط بین دو جنس از لحاظ قدرت و وجهه، فرهنگ تا فرهنگ کاملاً فرق می کند. مثلاً دودونگوها وظایف زنانه و مردانه را نه تنها مکمل هم بلکه لازمه ی یکدیگر می دانند و بر همکاری بین دو جنس تأکید دارند. برای مثال در حوزه ی مناسک دانی هر چند معمولاً مردان بر زنان تقدم دارند، بسیاری از مناسک های مهم را مردان تنها به کمک زنانشان می توانند انجام دهند.
آن موقع که پیتر در دورو اِنتیکا زندگی می کرد، سال ها بود که اِنکوهی (14) یا کاهن اعظمِ دین سنتیِ آن مردم به خاطر فوت همسرش عملاً از دور خارج شده بود. در مقابل در بسیاری از جوامع ارتفاعات گینه ی نو، زن و مرد در عین این که مکمل هم اند، دشمن یکدیگر هم هستند. پسر بچه ها به سن بلوغ که می رسند می روند و با پدرانشان در «مرد خانه» های اشتراکی، جدای از مادر و خواهر و برادرهای کوچک ترشان، زندگی می کنند. این مرد خانه ها همچنین مرکز کیش هایی هستند که جز زن ستیزانه صفت دیگری نمی توان به آن ها داد، چون پیروان آن ها به زنان به دید دشمنانی خطرناک و سرچشمه ی آلودگی نگاه می کنند که می خواهند قدرت جسمانی و روحانی مردان را از آنان بگیرند؛ و لزوم جدا بودن محل زندگی شان نیز همین است. در زمان و مکان های دیگر دوجنس را مکمل هم در نظر گرفته اند، ولی با تأکید خاص بر استیلای مردان و زنان به لحاظ سیاسی، اقتصادی، حقوقی، و مذهبی، یعنی همان چیزی که به پدر سالاری معروف است. در جوامع پدر سالار زن را مِلک پدر و شوهرش قلمداد می کنند و تنها حقی که برای او قائل اند حفاظت از او در برابر مردان غریبه است.
اما علی رغم وجود تنوع بسیار در نوع روابط دو جنس که از تساوی کامل تا پدرسالاری محض را در بر می گیرد این تنوع ها حالت متقارن ندارند؛ مثلاً گرچه نمونه های زیادی از جوامع پدر سالار وجود دارد که در آن ها مردان بر زنان مسلط اند، هیچ نمونه ی شناخته شده ای- جز در اسطوره ها و افسانه ها - از جوامع حقیقتاً مادرسالار وجود ندارد که در آنها زنان بر مردان مسلط باشند. برای این مسئله تبیین های زیادی می توان به دست داد، از تبیین های فیزیولوژیکی گرفته (زنان بچه می زایند و مردان تقریباً همه جا جنگجو هستند) تا تبیین های نمادین ( مردان نماد فرهنگ و زنان نماد طبیعت اند)، ولی ظاهراً هیچ تبیینی نیست که همه را قانع کند. شاید تندترین انتقاد به تبیین های گوناگون آن باشد که مردان و زنان در چنان بسترهای اجتماعیِ متنوعی با هم درتعامل اندکه انتخاب تبیین های ناظر به استیلای مردان تصویری مخدوش از واقعیت موجود به دست خواهد داد. در بیش تر موارد در تعاملات ما علاوه بر جنسیتمان خیلی از جنبه های دیگر هویتمان هم دخیل است. مثلاً می توانیم جامعه ی انگلستان را در عصر ویکتوریا به طور کلی «پدرسالار» ارزیابی کنیم، ولی در همان جامعه پیشخدمت های مرد از ارباب های زن دستور می گرفتند. و اصلاً چرا راه دور برویم، سکان دار قدرتمندترین مملکت روی کره ی زمین [انگلستان] یک زن بود. در هر صورت ظرف چند دهه ی گذشته در بسیاری از بخش های جوامع صنعتی اروپا و امریکا در عقاید کنترل آمیز گذشته درباره ی جنسیت و امور جنسی بازنگری اساسی صورت گرفته و کلاً شکل و ساختار روابط بین زنان و مردان تغییر کرده است. البته شاید گسترش تساهل در قبال تعریف های متفاوت از هویت های جنسیتی امر بی سابقه ای نباشد، ولی به وجود آمدن تقارن بین زنان و مردان تازگی دارد. اگر در زمان ها و مکان های دیگر می توان شاهد بود که دو جنس به طور متقارن یا نامتقارن مکمل هم اند، ظاهراً ما در غرب در مسیر حرکت به سمت نقطه ی ایده الی هستیم که لااقل در برخی حوزه های زندگی اجتماعی مثل اشتغال، برایمان جنسیت محلی از اعراب نداشته باشد.

پی نوشت ها :

1- kiti nuví
2-Personhood.
3-Susto
4-Kaget
5-Disease
6-illness
7-anorexia
8-Bulimia
9-Jurungdu
10-Mone
11-Siwe.
12-Sara siwe
13-Sara mone
14-Ncuhi
منبع مقاله :
ماناگن، جان، جاست، پیتر؛ (1388)، انسان شناسی اجتماعی و فرهنگی، ترجمه ی احمدرضا تقاء، تهران: نشر ماهی، چاپ اول




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط