اورکت نو و کهنه!

پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما خبرگیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفّاقاً او از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه توی تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی دوست
شنبه، 7 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اورکت نو و کهنه!
 اورکت نو و کهنه!

 






 

شهید عبدالحسین برونسی
پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما خبرگیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفّاقاً او از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه توی تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که آنجا شهید بشه.»
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود، راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ی کارها را خودش روبراه کرد و بعد از اتمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی شدند.
سه، چهارماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمد مشهد و بعد هم خانه ی ما. از خوبی های جبهه، گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم.
در این بین کنجکاو شده بودیم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سؤال کردم، گفت: «عمو، نمی دانی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که می خواستم بیام مرخصی، همان اورکت را گرفت و داد به بسیجی های دیگر!»
چشمهایم گرد شد. معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدّتی استفاده کردن، مال خودشان می شد. تعجّبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!
چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخر اورکت هم چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد از او بگیری؟»
خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برایت چی گفت.»
از او خواستم که جریان را بگوید. گفت:
جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه ی سن و سال بابا را کردم، یک اورکت نو به او دادم که بپوشد. من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان یکی را که مال من بود، برداشت. سه چهار ماهی را که جبهه بود، با همان اورکت سر کرد.
وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح، نونوار شود. به او گفتم: «بابا، کجا ان شاء الله؟»
گفت: «می روم روستا دیگر، مرخصی دادند.»
گفتم: «خب! اگر می خواهید بروید روستا، چرا همان اورکت کهنه را نپوشیدید؟»
منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رک و راست گفتم: «این اورکت نو را در بیاورید و همان قبلی را بپوشید.»
اولش اعتراض کرد که: «مگر مال خودم نیست؟»
گفتم: «اگر مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدید.»
بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را دربیاورد.»
فرمانده ی تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه ندارید حاجی، پس راننده باید با شما باشد.»
گفت: «توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمان بنشینم.»
پرسیدم: «تو شهر می خواهی چه کار کنی؟»
کمی فکر و گفت: «تو شهر چون نمی شود بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم بروم، با راننده می روم.»
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: «یک فکری برای این گواهینامه ی ما بکن.»
به خنده گفتم: «شما که دیگر راننده داری، گواهینامه می خواهی چه کار؟»
گفت: «همه ی مشکل همین جاست که یکی راننده ی بنده شده، آن هم راننده ای که حقوق بیت المال را می گیرد و مخارج دیگر هم زیاد دارد.»
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: «خب! این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.»
گفت: «شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتوانم جواب بدهم. چه برسه به راننده!»
رفته بود مکه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، در کوی طلاّب بود. قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش.
بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صحبت کشید به سفر حج او، و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده. می خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.»
گفتم: «ان شاء الله مبارک باشه و سال های سال برایتان عمر کنه.»
خنده ی معناداری کرد و گفت: «آن را برای استفاده ی شخصی نیاوردم.»
گفتم: «پس برای چی آوردید؟»
گفت: «آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتری خوبی باشی، آقا صادق!»
با تعجّب پرسیدم: «چرا بفروشینش حاج آقا؟»
گفت: «راستش من برای این زیارت حجّی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، شانزده هزار تومان شده.»
مکثی کرد و ادامه داد: «حالا هم می خواهم این تلویزیون را درست به همان قیمت بفروشم که پولش را بدهم به سپاه، تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم.»
ساکت شد، انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: «حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیون ها چند است.»
مانده بودم چه بگویم. بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب گفتم: «امتحانش کردید حاج آقا؟»
گفت: «صحیح و سالمه.»
گفتم: «من تلویزیون را می خواهم، ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه، چی؟»
گفت: «اگر بیشتر بود که نوش جان تو، اگر هم کمتر بود که دیگر از ما راضی باش.»
تلویزیون را با هم معامله کردیم. به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجّش.
الان سالها از آن جریان می گذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد می کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال می گوید.
وقتی از سپاه برگشت، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را دربیارم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید. گفت: «هیچی، به من دستور داد دیگر نروم جبهه!»
چشمهایم گرد شد. حیرت زده گفتم: دیگر نروی جبهه؟!
سری تکان داد. آهسته گفت: «آره، تا خانه را درست نکنم، حق ندارم بروم جبهه!»
پرسیدم: «او دیگر چی گفت؟»
لبخند معنی داری زد. گفت: «او می خواست بداند که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟» من هم به او گفتم: «نه، زن من راضیه.»
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه دست می شود یا نه. گفتم: «آخرش چی گفت؟»
گفت: «همان که گفتم، تا خانه را درست نکنیم نمی توانم بروم جبهه.»
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت: «اگر از سپاه آمدند، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خانه را من خودم خریدم. دوست دارم همین جا باشم، اصلاً هم خانه ی خوب نمی خواهم.»
با ناراحتی گفتم: «برای چی این حرف ها را بزنم؟!»
ناراحت تر از من جواب داد: «اینجا می خواهند به من پول بدهند که خانه را مدل حالا بسازم، من هم نمی خواهم این کار را بکنم.»
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی او را شناخته بودم؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلو عبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود.
انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم می دانستم چه کار می کند. کمی خیره ی پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک باره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود.
محکم و جدی گفت: «این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هایم بخواهند با همچین پولی توی رفاه باشند.»
گفتند: «ولی....!»
محکم گفت: «ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنند.»
گفتند: «جواب غزالی (فرمانده ی سپاه مشهد) را چی بدهیم؟!»
گفت: «به او بگویید خودم یک فکری برای خانه دارم.»
هرچه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده نداشت که نداشت.
آن وقت ها بچّه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودم. درست است خودم گفتم: «اگر بخواهند به روستایی ها زمین بدهند که ناراحتی نداره.» کنجکاوی ام وقتی بیشتر شد که می دیدم دیگران شاد هستند و یک بار که خیلی دمغ بود به او گفتم: «چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟»
اخمهایش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شود، همه چی را می خواهند نجس کنند!»
بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: «همه ی اهالی بیایند توی مسجد آبادی.»
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند که بروند مسجد. توی همان وضع یکدفعه سر و کله ی عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت توی صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پتو و گفت: «اگر اینها آمدند بگو من نیستم.»
چشمهایم گرد شده بود. گفتم: «بگم نیستی؟!»
گفت: «آره، بگو نیستم. اگر هم پرسیدن کجاست، بگو نمی دانم.»
این چند روزه، بفهمی نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخر این چه بساطیه؟! همه می خواهند ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شوید؟!»
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند. زود رفتم دم در. آمده بودند. گفتم: «نیست.»
رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش آن ها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.»
هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دانم.
تا کار آنها تمام شد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی پدر و برادرش هم آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: «ملک به اسمت درآمده، بیا برو بگیر.»
گفت: «نمی خواهم.»
گفتند: «اگر نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.»
گفت: «هیچ عیبی نداره.»
هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد که نشد. حتّی آن ها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند. می گفتند: «شما چی کار داری به ما؟ شما اختیار خودت را داری.»
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: «عبدالحسین برو زمین را بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادرت برایت حلال تر.»
در جوابش گفت: «شما خودت خبر داری که چقدر از آن آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینها همه را با هم قاطی کردن. اگر شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شود کاری کرد.»
کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: «چیزی را که طاغوت بده. نجس در نجسه. من هم چنین چیزی نمی خواهم. آنها یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستند.»
وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: «خدا لعنتش کنه، با این کارهایش چه بلایی سر مردم در میاره!»
آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.»
گفتم: «مواظب چی؟»
گفت: «اولاً که خودت خانه ی بابام چیزی نخوری، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باش که حتی یک ذره نان به او ندهند.»
با صدای تعجّب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!»
گفت: «نه، اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.»
لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه ی پدرش و به اتمام حجّتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد! (1)

پی نوشت ها :

1- خاک های نرم کوشک، صص24-22، 62-63، 129-128، 133و 147-146.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.