پس چرا ماشین را پارک کردی؟

یک دست لباس برای کسی که دائماً به این طرف و آن طرف می رفت و به جاهای مختلف سر می زد خیلی کم بود، اما حاج حسن به همان یک دست لباس قانع بود. شب ها لباس تنش را در می آورد و می شست و بعد خشک می کرد. این
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پس چرا ماشین را پارک کردی؟
 پس چرا ماشین را پارک کردی؟

 






 

شهید حسن مداحی
یک دست لباس برای کسی که دائماً به این طرف و آن طرف می رفت و به جاهای مختلف سر می زد خیلی کم بود، اما حاج حسن به همان یک دست لباس قانع بود. شب ها لباس تنش را در می آورد و می شست و بعد خشک می کرد. این جور قناعت کردن ها در همه ی کارهای حاج حسن دیده می شد. وقتی کار شخصی داشت ماشین بیت المال را کناری پارک می کرد و راه می رفت، کارش را تمام می کرد. آن وقت می آمد سوار ماشین بیت المال می شد. برای انجام کارهای جهاد از هیچ چیز از جمله ماشین شخصی اش کوتاهی نمی کرد. گاهی دقّت نظرش برای پیگیری مخارج بیت المال به قدری بود که آدم فکر می کرد شاید وسواس دارد. اگر کسی ماشین جهاد دستش بود و برای خرید چیزی یا انجام کاری به مأموریت می رفت، حاج حسن هم حساب کار دستش بود، این که این مأموریت چقدر زمان لازم داشت، چه چیزهایی باید خریداری می شد، با چه قیمتی و... خلاصه به این چیزهایی که ظاهراً جزیی بود. هم توجه داشت، به خاطر اینکه از بودجه ی بیت المال، وسایل یا از ماشین بیت المال استفاده ی نادرست نشود.
توی منطقه حتی دستگاه لودر خط مقدم را هم زیر نظر داشت، گاهی می رفت بالای سر راننده و او را راهنمایی می کرد که: «حجم خاک این قدر است، باید این قدر خاک برداری کنی، با این مقدار، زیادی به دستگاه زور آوردی و خاک برداری اضافه کرده ای.»
پنج نفری بیشتر توی جهاد نبودیم، دیروقت بود، همه رفته بودند. آماده ی رفتن شدیم، پایمان را که توی محوطه ی جهاد گذاشتیم تریلی سیمان نظر حاج حسن را جلب کرد. پرسید: «بار این تریلی چرا خالی نشده؟»
بچه ها گفتند: آخر وقت آمد، کارگر نبود خالی اش کند. همه می دانستیم اگر تریلی یک شب در آن جا بماند. کرایه ی بیشتری می خواهد، اما چه باید می کردیم؟
نگاهی به ما انداخت و گفت: «خب! کارگر نیست ما که هستیم، باور کنید می توانم به اندازه ی یک کارگر کار کنم.»
بعد بدون این که منتظر نظری باشد به طرف تریلی حرکت کرد و دست به کار شد. ما که دیدیم حاج حسن مشغول خالی کردن سیمان شد جلو رفتیم و کمک کردیم، چند ساعت بعد پنج نفر آدم، خسته و کوفته خودمان را به خانه هایمان رساندیم اما راضی بودیم چون پول بیت المال بابت کرایه ی اضافه پرداخت نشد.
دوستی ما با هم خیلی نزدیک تر شده بود. بعد از ازدواجش تصمیم گرفتیم برای پاگشا مداحی و همسرش را برای صرف شام به منزل خودمان دعوت کنیم. با همسرم مشورت کردیم که چه غذایی را درست کنیم که مداحی ناراحت نشود، چون مداحی از چند جور غذا درست کردن و یا غذای تجملاتی درست کردن ناراحت می شد. همیشه سادگی را دوست داشت. خودش هم در خانه اش به سادگی از میهمانان پذیرایی می کرد. چیزی به ذهنم رسید که درست کنیم. هم ساده بود و هم باعث تنوع و خوشحالی مداحی می شد. کمی گل کلم را که معمولاً برای ترشی استفاده می کنند سرخ کرده و به شکل ران مرغ درآوردیم بعد با تخم مرغ دور آن را تزئین کردیم. شب که سفره را باز کردیم و غذا را آوردیم مداحی با دیدن مثلاً ران های مرغ ناراحت شد و رنگ چهره اش برگشت و شروع کرد به غرغر کردن و تذکّر دادن، که: «این چه بساطی است که راه انداخته ای؟ مگر شرایط جامعه را نمی دانی، مگر نمی دانی جنگ است.»
او می گفت و ما می خندیدیم و چون از موضوع اطلاع نداشت بیشتر عصبانی می شد تا این که موضوع را به او فهماندیم. عصبانیتش بلافاصله به خوشحالی و خنده تبدیل شد. یادم هست آن شب یکی از شب های خوش من و مداحی بود. خلاصه گل کلم باعث شد یک خنده ی حسابی بکنیم. مداحی با اشتها گل کلم ها را می خورد و می خندید.
پدر سطل سم را برداشته بود و به طرف باغ می رفت. بین راه حسن را دید، با خود گفت:
«خوب شد پسرم را دیدم. حالا می گویم سم را با ماشین به باغ ببرد.»
حاج حسن از ماشین پیاده شد، سلام گرمی به پدر کرد و گفت: «اگر کاری داری انجام بدهم»
- «سالم حسن جان! با ماشین این سم را ببر، بعد خودم می روم درختها را سم پاشی می کنم.»
- «چشم پدر.»
بعد سوار ماشین شد آن را کنار خیابان پارک کرد، درها را قفل کرد و دوباره پیش پدر برگشت، پدر با تعجب پرسید: «پس چرا ماشین را پارک کردی؟ مگر نمی خواستی سم را به باغ ببری؟»
حسن کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «چرا پدر، خودم تا آنجا برایتان می برم. اما نه با ماشین بیت المال.»
چند تا ماشین توی جهاد بود، طبیعی بود که هر وقت می خواست می توانست ماشینی را بردارد و استفاده کند، چون بیش از آن که به نظر برسد ماشینش را صرف کارهای جهاد کرده بود. ماشین خودش خیلی قراضه شده بود. پدر و مادر حاج حسن آن روز از مکه برمی گشتند. برای حاج حسن مشکلی پیش آمده بود که فکرش را هم نمی کردم، ماشین برای آوردن پدر و مادرش از فرودگاه پیدا نکرده بود. آمد پیش من و گفت: «آقاجانلو! ماشینت را بده بروم. پدر و مادرم را از فرودگاه بیاورم.»
تعجّب کردم و گفتم: «مگر می شود تو هم لَنگ ماشین باشی؟ چند تا ماشین زیر دست توست، یکی را بردار و به کارَت برس»
گفت: «آن ماشین هایی که می گویی مال بیت المال است، ماشین خودم هم خراب شده».
سوئیچ ماشینم را دادم. در حالی که از صمیم قلب او را به خاطر حفظ بیت المال تحسین می کردم.
چه کسی باور می کرد که حاج حسن هم عصبانی بشود و به حدی ناراحت باشد که آن لحظات کسی خیال نزدیک شدن به او را هم نداشته باشد. البته هیچ وقت گناه کسی را پای دیگری نمی نوشت اما ناراحتی اش آن قدر می شد که توجّه اش به اطراف به کم ترین اندازه می رسید.
این وضعیت در موارد خاصّی پیش می آمد. موقعی که کسی به شکلی از بیت المال به نفع خود استفاده می کرد، اسراف داشت، حقوق مردم را زیر پا می گذاشت و خلاصه کاری که به اهداف انقلاب سازگار نبود، آن وقت عصبانی می شد که سخت گیری اش آن قدر ادامه داشت تا حق متجاوز را کف دستش بگذارد. بعد آرام می شد و سراغ بقیه کارهایش می رفت.
نه تنها با ماشین اداره کارهای خودش را انجام نمی داد، بلکه اکثراً با ماشین خودش به کارهای اداره می پرداخت. این ماشین بیچاره را از این شهر به آن شهر، از این روستا به آن روستا می کشید، اگر ماشین زبان داشت خیلی ناله ها سر می داد. از این که برای اداره از آن کار کشیدند و یک ریال از پول اداره برایش خرج نکردند، از این که جاده های خاکی و شنی، پدر کمک فنرها و لاستیک هایش را درآورد، از این که از بس منتظر خسته شدن راننده اش ماند، خسته شد. از این که بارها رادیاتورش برای کار سنگین در هوای گرم جوش آورد و خلاصه از این که آخرهای کار مثل قوطی هایی شده بود که چند تا سنگ داخلش انداخته اند تا دائم سر و صدا کند. وقتی حاج حسن شهید شد ماشین هم دیگر قابل استفاده نبود، یعنی با شهادت حاج حسن ماشین هم خوابید. خلاصه هرچه بود حاج حسن زبان آن قراضه را می دانست و شاید ماشین هم از دل حاج حسن با خبر بود و از اینکه ناز کند و ادا در بیاورد، شرمنده می شد. (1)

پی نوشت ها :

1- چشم های بیدار، صص37-36، 44-43، 59-58، 72-73، 79 -78، 90 -89، 119 -118.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط