خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

استفاده شخصی ممنوع، حتی 200 متر!

یک روز که خانه بود لباس هایش را شسته بودم. وقتی لباس های خیسش را روی طناب دید، پرسید: «جیب های لباس ها را نگاه کردی؟»
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
استفاده شخصی ممنوع، حتی 200 متر!
 استفاده شخصی ممنوع، حتی 200 متر!

 






 

 خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

کوپن بنزین بیت المال!

شهید محمد نصراللهی
یک روز که خانه بود لباس هایش را شسته بودم. وقتی لباس های خیسش را روی طناب دید، پرسید: «جیب های لباس ها را نگاه کردی؟»
گفتم: «به جیبهایت دست زدم، چیزی نبود.»
با عجله لباس های خیسش را از روی طناب برداشت و دکمه ی جیب شلوارش را باز کرد. دیدم یک تکه کاغذ خمیر شده را بیرون آورد. طوری آن را در دست گرفته بود که انگار گنجشک کوچکی در دست های کودکی جان داده بود. تکه کاغذ مچاله و خمیر شده را رو به من گرفت و گفت: «حیف! ببین چکار کردی؟!»
گفتم: «من گشتم. چیزی نبود!»
گفت: «پس این چیه؟»
گفتم: «حالا، چی هست؟»
گفت: «کوپن بنزین، مال سپاه بود.»
خندیدم و گفتم: «همین؟!» چیزی نگفت و رفت.
یکی دو ساعت بعد، وقتی پدر از سر کار آمد، با شوخی و خنده هر طور بود یک قطعه کوپن بنزین از او گرفت، تا به جای کوپن شسته شده به سپاه پس بدهد. (1)

چرا نوک پوتینت را به سنگ می زنی؟

شهید حسن شوکت پور
حسن ضمن بازدید از سنگرهای بچه ها در خط مقدّم، چشمش به رزمنده ای افتاد که در حال پوشیدن پوتین، نوک آن را به سنگی می کوبید و به آن وسیله می خواست که پایش در پوتین به راحتی جا بگیرد. حسن که این صحنه را دید سرجایش ماندن و رو به آن رزمنده گفت: «سلام برادر!»
- سلام!
- خدا قوّت!
- خدا عمری دهد!
- چه کار داری می کنی برادر؟ چرا نوک پوتینت را به سنگ می کوبی؟
- برای این که خوب فرمان نمی بره! بهمش می گم به سه شماره برو توی پام، امّا طولش می ده! فکر نمی کنه این جا میدان جنگه، وقت ناز کشیدن نیست!
- خُب یک کم بنداشو شُل کن!
- کی حوصله شو داره!
حسن جلوی پای آن رزمنده به زمین نشست و گفت: «اجازه می دهی!»
- می خواهی چه کار کنی!
- بند کفشاتو تنظیم کنم!
رزمنده دستهای حسن را گرفت، لبخندی زد و گفت: «می خواهی خجالتم بدی!»
- نه، برادر! این حرفها چیه، فقط می خواهم بند کفشاتو مرتّب ببندم!
رزمنده دستهای او را عقب برد و فوری خودش بند پوتینش را مرتّب کرد و در همان حال گفت:
«راستش یک خُرده بی حوصلگی کردم، همین!»
حسن کنار او نشست. دستی به شانه اش زد و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: «دشمنت باید بی حوصله باشه که نمی دونه برای چی زنده است؟ برای چی به اینجا آمده و برای چی می جنگه؟ من و تو که این مشکلو نداریم! خودمون بلند شدیم آمدیم جبهه، می خواهیم از دینمون، از انقلابمون، از مرزهای کشورمون دفاع کنیم. آنچه هم که برای ما اهمیّت داره رضای خداوند است! در راه رضای او که همه ی هستی ما از اوست، حتی یک لحظه بی حوصلگی کردن صحیح نیست! ما با شوق! با شور، با نشاط و عشق به اینجا آمدیم و با عشق هم داریم می جنگیم، یا به عبارت بهتر داریم از حریم مقدس او دفاع می کنیم. در یک همچنین شرایطی بی حوصلگی چه معنی دارد؟
از طرف دیگر یادمان باشد این ابزاری که در دست ما است. این لباس و پوتین و کوله پوشتی و... که داریم از آنها استفاده می کنیم، خودت بهتر می دانی که اینها امانت مردمه! متعلق به بیت الماله! نمی شه همین طوری هدرش داد! وقتی که راه دیگری برای- مثلاً- پوشیدن پوتین وجود داره، نمی شه نوک آن را به سنگ زد! این جوری زود فرسوده می شه و از بین می ره، آن وقت تاوانش را کی باید بده؟ آن پیرزن فقیر روستایی که دم لونه ی مرغش منتظر می نشینه تا مرغه تخم کنه و آن وقت آن پیرزن، تخم مرغ را- به جای این که خودش بخوره و شکمش را از عزا دربیاره- با هزار آرزو بر می داره و میاره به جبهه هدیه می کنه! می گوید من نمی خورم! من گشنه هم بمونم، اتفاقی نمی افته! ولی بچه هام تو جبهه نباید گرسنگی بکشند آنها باید این تخم مرغ را بخورند تا بتوانند بجنگند!...»
حسن این را که گفت، اشک توی چشمش جمع شد و ادامه داد: «خب اگر ما تخم مرغی را که این پیرزن خودش نخورده و آن را به ما رسانده- مثلاً- نخوریم و بندازیم دور، یا با اهمال کاری آن را خراب کنیم، واقعاً دل آن پیرزن فداکار را نشکستیم؟»
آن رزمنده هم که اشک توی چشمش جمع شده بود، گفت: «راستش من فکر این جور چیزها را نکرده بودم!»
- نمی شه فکر نکرد! جنگ ما جنگ تفکّره! جنگ اعتقاده! ما برای حفظ همین اعتقاد و همین نحوه ی تفکّر و همین ارزش هاست که داریم می جنگیم و به خاطر همین اعتقاداته که مرگ و زندگی ما ارزش داره و گرنه ما به دور از اعتقاداتمون هیچی نیستیم و کارمون هیچ ارزشی نداره!
- حق با شماست!
حسن از جا برخاست. صورت آن رزمنده ی بسیجی را بوسید و راه افتاد:
- امیدوارم از حرفهای من ناراحت نشده باشی و در هر حال ما را حلال کنی!
آن بسیجی گفت:
«مطمئن باشید برادر امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود، برای اینکه خیلی چیزها یاد گرفتم و واقعاً از شما ممنونم! نفس گرمی داری! خدا خیرت بده!»
- خداحافظ!
- به سلامت برادر... به سلامت! (2)

استفاده شخصی ممنوع، حتّی 200 متر!

شهید محمود پایدار
شهید پایدار روی تمام مسائل اسلامی و بخصوص روی بیت المال حساس بود. یکبار یکی از بچه های گردان از او اجازه خواسته بود که از موتوری که در اختیار گردان بود استفاده کند. شهید پایدار می پرسد:
«آیا می خواهی به مأموریت بروی؟ وظیفه ای بر عهده داری؟» و آن رزمنده گفته بود: «نه، می خواهم به دیدن یکی از دوستانم بروم.» با این جواب، شهید پایدار که در همه ی احوال، مردی رئوف و مهربان بود، بدون رودربایستی می گوید: «پس در این صورت نمی توانم اجازه دهم که از موتور استفاده کنی چون این موتور برای کارهای شخصی به ما داده نشده است.»
خود شهید هم هیچ وقت برای کارهای شخصی از امکانات گردان استفاده نمی کرد. حتی یکبار وقتی با موتور برای مأموریت می رفته، یکی از دوستانش او را صدا می کند. شهید پایدار موتور را متوقف می کند و پیاده می شود و به طرف دوستش می رود. دوستش می پرسد: «برای چی از موتور پیاده شدی و این مسافت طولانی را پیاده آمدی؟»
شهید پایدار خیلی کم حرف و تودار و خیلی هم مواظب بود که عمل یا سخنی نگوید که ریا شود. به همین علت جواب دوستش را نمی دهد. وقتی ایشان برخوردی را که با شهید داشت، برای ما تعریف کرد. ما متوجّه ی علت رفتار او شدیم. شهید پایدار با دیدن دوستش از موتور پیاده شده بود تا حتی 200 متر هم از موتور برای کارهای شخصی اش استفاده نکند. او چنین شخصیتی بود. (3)

حوله ی تدارکات

شهید مجید بقایی
به ندرت به مرخصی می آمد و وقتی هم می آمد، یکی دو روز بیش نمی ماند. سال 1361 بود که بعد از مدتها به منزل آمد.
مجید مهیای رفتن به حمام بود تا غبار خستگی از تن بشوید. وقتی خواستم حوله را از کیفش بیرون آورده و به او بدهم، آن حوله ی خوب و زیبایی را که خودم برایش خریده بودم، ندیده و حوله ی دیگری در لابه لای وسایلش بود. پرسیدم: «حوله ی خودت چه شده؟»
گفت: «گم شده و اینا هم مال من نیست، از تدارکات گرفتم و باید به آنان پس بدهم. مادر! بالاخره دنیاست و هزار جور اتفاق؛ در جریان باش که این حوله، مال تدارکات است و باید به آنها تحویل داده شود.»
رفت و آخرین باری که آمد و بازخواست دوش بگیرد، گفتم: «آن حوله چه شد؟»
با حالت خاصی گفت: «به تدارکات دادم.»
این در حالی بود که او فرمانده ی قوای یکم کربلا بود ولی جهت احتیاط سعی داشت تا این گونه استفاده های ریز و ناچیز هم از اموال جبهه نداشته باشد. (4)

ماشین جبهه!

شهید مجید بقایی
ساعت 11 صبح بود که گفت: «می خواهم حمام کنم و به بهبهان بروم.»
من هم فوری ماشین را آماده کردم و به راننده گفتم: «باید آقا مجید را به بهبهان ببری!»
گفت: «چشم؛ باشد.»
موقعی که از حمام بیرون آمد، گفتم: «ماشین آماده است که شما را ببرد.»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «بهبهان.»
گفت: «چه ماشینی؟»
گفتم: «ماشین تویوتا.»
گفت: «به چه مناسبتی؟ این ماشین جبهه است؛ برای صدها نفر است. برای چه مرا به بهبهان ببرد. من کاری ندارم. خودم می روم اهواز و از آنجا هم به بهبهان می روم.»
گفتم: «وقتت گرفته می شود. تو که بیش از دو سه روز نمی توانی بمانی.»
گفت: «این به خودم مربوط است که چند روز می مانم به جبهه که مربوط نیست.»
آقا مجید که تا ساعتی بعد از صرف ناهار، معطل شده بود گفت: «شما ماشینی ندارید که برای انجام کاری به اهواز برود تا من هم با آن همراه شوم؟»
گفتم: «نه، بعدازظهر است و ماشین نیست. بچه ها فردا صبح می روند.»
گفت: «پس من هم فردا با آنان می روم.»
ما دو سه دستگاه ماشین داشتیم که به قصد حمل کالا و لوازم، مهیای رفتن به اهواز بودند.
آقا مجید با آنان همسفر شد و تا اهواز رفت. از آنجا با مینی بوس به بهبهان رفت و در موقع برگشت هم با اتوبوس آمد. (5)

تلفن به منزل از مخابرات!

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی
حاج آقا علاقه ی عجیبی به زیارت حضرت دانیال نبی (علیه السلام) داشت و به هر بهانه ای به شهر شوش سر می زد و بقعه ی دانیال نبی (علیه السلام) را زیارت می کرد. وقتی جلسه ای در شوش تشکیل می شد، ایشان با اشتیاق بیشتری به جلسه می رفتند. یادم است، یک بار، جلسه ای در شوش تشکیل شد. ما سر شب رسیدیم آن جا. حاجی گفت: «اول برویم زیارت. همان جا هم نمازمان را می خوانیم. بعد می آییم به جلسه.»
من در خدمت ایشان رفتیم به زیارتگاه حضرت دانیال. ایشان وضو گرفتند و با احترام خاصی داخل حرم شدند و زیارت نامه را خواندند، بعد هم نماز و با همان احترام بیرون آمدیم.
جلسه ی آن شب، خیلی طولانی شد. فکر می کنم ساعت دوازده شب بود که توانستیم شامی بخوریم. شام که خوردیم حاج آقا رو به من گفت: «من باید یک سری بروم بیرون. شما می آیید؟»
گفتم: «بله!»
هر دو راه افتادیم و از ساختمان سپاه بیرون آمدیم و پیاده در خیابان، قدم زنان جلو رفتیم. کمی که رفتیم، پرسیدم: «می خواهید قدم بزنید؟»
ایشان گفت: «نه می خواهم برویم تا مخابرات، تلفن بزنم به اصفهان، می خواهم خدمت پدر و مادرم عرض ادب بکنم.»
گفتم: «خوب، تلفن که بود. پنج-شش خط تلفن داخل ساختمان سپاه بود. از یکی استفاده می کردید!»
حاجی گفت: «نه! این طوری بهتر است. آن تلفنها برای کارهای ضروری سپاه است. نه برای تماس من با خانواده ام و احوال پرسی از پدر و مادرم!»
خلاصه این طرف و آن طرف گشتیم و مخابرات را پیدا کردیم و ایشان تلفن زد. آن جا خیلی شلوغ بود. چون همه ی بچه های رزمنده می آمدند آنجا و نوبت می ایستادند تا بتوانند با شهرشان تماس بگیرند. ما هم رفتیم و نوبت گرفتیم و حاجی با خانواده اش تماس گرفت. بعد برگشتیم سپاه و آن جا خوابیدیم. (6)

با ماشین های عبوری رفت!

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
قرار بود عملیات کربلای یک در منطقه ی مهران آغاز شود. حاج آقا میثمی به قرارگاه آمد. روزا را به بررسی مسایل و مشکلات می گذراندیم. شب متوجه شدم که در قرارگاه نیست. هر جا را گشتیم، پیدایش نکردیم. پرس و جو کردیم و فهمیدیم زمانی که هوا تاریک شده، عبایش را کشیده روی سر و به راه افتاده. یک نفر او را دیده و پرسیده بود: «کجا تشریف می برید حاج آقا؟»
و شنیده بود: «می روم خط مقدم.»
فردای آن شب، قرار بود برگردد اهواز. وقت آمدن، ندیده بود با ماشین بیاید و وسیله ی نقلیه ای همراهش نبود. احساس کردم وظیفه دارم حداقل یک ماشین برای انتقال او دست و پا کنم. رفتم دنبال تهیه یک ماشین سالم، همراه با یک راننده ی مطمئن. انها را آماده کردم و برگشتم. دیدم دوباره غیبش زده است. دوباره گشتیم ولی این بار او را پیدا نکردیم.
بعدها فهمیدم که با پای پیاده تا کنار جاده مهران- دهلران رفته و از آنجا با ماشینهای عبوری، خودش را به اهواز رسانده است. (7)

من اینجا کار دارم!

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
برای بازدید، در خدمت یکی از بزرگان بودیم. بازدید تمام شد و می خواستیم به قرارگاه برگردیم. آن بزرگوار هم می خواست همراه ما بیاید. یک ماشین لندکروز مجهز و راحت در اختیار داشتیم. وقت حرکت، دیدیم حاج آقا میثمی سوار نمی شود. آن بزرگوار به او گفت: «شما نمی آیید؟»
حاج آقا میثمی گفت: «نه، شما بروید. من اینجا کار دارم.»
حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، دیدیم حاج آقا میثمی آمد کنار جاده. توقف کردیم و خواستیم برگردیم تا او را هم سوار کنیم. ولی اولین ماشینی که از راه رسید، یک وانت بود. حاج آقا میثمی دست بلند کرد، ماشین ایستاد و حاج آقا سریع پرید پشت وانت. بدون اینکه در قید و بند چیزی باشند. (8)

پی نوشت ها :

1- لبخند ماندگار، صص14-13.
2- حدیث آرزومندی، صص83-79.
3- گردان نیلوفر، صص64-63.
4- تا چشمه بقا، صص142-141.
5- تا چشمه بقا، صص254-253.
6- یک پله بالاتر، صص72-71.
7- روح آسمانی، صص108-107.
8- روح آسمانی، ص112.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.