نگاهی به ذیل فرهنگ های فارسی

ذیل فرهنگ های فارسی(1)، فرهنگی است مشتمل بر حدود 4000 واژه و ترکیب کمیاب فارسی که طی چند دهه از متن های گوناگون گردآوری شده اند. نویسنده قصد داشته است واژه هایی را گردآوری و تنظیم نماید که در لغت نامه
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهی به ذیل فرهنگ های فارسی
 نگاهی به ذیل فرهنگ های فارسی

 

نویسنده: دکتر اکبر نحوی




 

اشاره

ذیل فرهنگ های فارسی(1)، فرهنگی است مشتمل بر حدود 4000 واژه و ترکیب کمیاب فارسی که طی چند دهه از متن های گوناگون گردآوری شده اند. نویسنده قصد داشته است واژه هایی را گردآوری و تنظیم نماید که در لغت نامه دهخدا ضبط نشده اند. بنابراین این فرهنگ را می توان ذیلی بر لغت نامه ی دهخدا دانست که خود جامع دیگر فرهنگ های زبان فارسی است.
ذیل فرهنگ های فارسی از دو بخش تشکیل شده است: بخش اوّل شامل لغات، تلفظ، یا معانی و یک نمونه از کاربرد آنها در متون است و در بخش دوم که «پی نوشت» نام دارد گهگاه برای هر واژه نمونه های بیشتری آورده شده است. نشان پرسش(؟) در جایگاه تلفظ یا معنی واژه حکایت از آن دارد که تلفظ یا معنی واژه روشن نیست.
نگارنده طی فرصتی که دست داد، این کتاب گران سنگ را از آغاز تا انجام مطالعه نمود و در این میان یادداشت هایی فراهم آورد که اینک بخشی از آنها را در این نوشته مطرح می کند.
یادداشت ها نخست تحت سه عنوان طبقه بندی شدند: الف. توضیحات نادرست، ب. نادرست خوانی منابع، که منجر به پیدایش برخی واژه های بی پایه شده است ج. نارسایی ها و کاستی ها؛ امّا سپس ترتیب الفبایی ترجیح داده شد، تا اگر کسی بخواهد این مطالب را در کتاب خود مکتوب کند، کار آسان باشد. شایان ذکر است که در مواردی، به ناچار نظم کلمات به هم خورده است. مطالبی که پس از نشان• آورده می شود از ذیل فرهنگ های فارسی و توضیحات پس از نشان∎ از نگارنده است.
• ارد [ord ]
قطعه زمین مزروع با کناره های بلند، کرد، کرت:
السرّبه: ارد تاک را گویند(تکملة الاصناف: 205)
∎ ارد باید به معنی رده، ردیف و رسته باشد زیرا سُربه یعنی«رسته ی رز» (منتهی الارب)؛ الصف من الکرم (لسان العرب: اقرب الموارد).
• الفتج[؟]
(ظاهراً) نوعی خوردنی:
اللّقانِق و اللُّقانق: اکنج و الفتج (تکملة الاصناف: 376).
∎ در تکلمه آمده است که «الفتح اولی» یعنی واژه ی عربی به فتح اول خوانده شود، شایسته تر است. دکتر رواقی سهواً«الفتح» را «الفتج» خوانده وآن را واژه ی فارس و نوعی خوردنی پنداشته است.
• پتشیک[patšik]
ذرّات ریز آب پشنگ آب، پشنجه ی آب:
المنِضح: پتشیک، آب ریز(همان:393).
∎ پیداست که از ریشه ی ن/ض/ح، اسم آلت بر وزن مفعل ساخته شده است. از این ریشه معمولاً بر وزن مفعله (به فتح و کسر اوّل) اسم آلت می سازند. به هر حال، مراد از پتشیک «آب پاش» است.
• پودفا [pudfâ]
ماکوی بافندگی:
الفلهم: پودفا...(همان: 341).
∎ بی گمان پودفاو(= پودباف) درست است. در مأخذ مورد استفاده نیز حرف واو در پایان کلمه هست امّا اندکی سیاه شده است
• پیله بابا[؟]
(؟)
وا پیله بابای این سخن سیّد است( مقالات شمس: 665).
جدّم آن پیله بابا که صفت او کردم( همان: 369/1).
∎ «پیله» از لقب هایی است که از برای بزرگداشت افراد، پیش از نام آنان افزوده می شد. مانند «پیله فقیه»،( تاریخ خانی: 331)، «پیله میرطاش»(همان: 233). به گفته ی حمدالله مستوفی، پیله به معنی «بزرگ» است.
• ترغاترغ [tarqâtarq]
مرغی است کوچک، با خال های سرخ و سبز و سپید و سیاه و او را به فال بد می گیرند:
الشقراق: ترغاترغ(تکملة الاصناف: 229)
• کرداک[؟]
بلدرچین، کراک کلچه:
الأخیل: کرداک و هَوَ طرغاطرغ (همان: 233)
• کلجه[؟]
بلدرچین:
السّلوی: کلجه (تکملة الاصناف: 213)
∎ هر سه مثال از تکملة الاصناف است. از مثال سوم پیداست که در لهجه ی بخارا که نویسنده ی تکملة الاصناف اهل یکی از روستاهای آنجا بوده است - بلدرجین را «کلجه» می گفته اند؛ پس منظور نویسنده از ترغاترغ و کرداک پرنده ای دیگر است. این پرنده در فارسی امروز «کلاغ زاغی» می گویند. (برابر الأخیل و الشقراق در عربی). توضیح مدخل های اوّل و دوم درست نیست.
• تشک[؟]
درچیده و جمع وجور:
الاقعنفار: تشک نشستن(مصادر اللغة: 503)
∎ اگر توضیح این واژه را بپذیریم حاصل آن می شود: جمع وجور نشستن؛ حال آنکه الاقعنفار و الاقعنفاز به معنی: «چمباتمه نشستن » است.
• تکند[؟]
آشیانه ی پرندگان
القرموص: ... تکند( مهذب الاسماء: 88)
∎ پیدایش این واژه یا ناشی از غلط چاپی است یا نادرست خوانیِ مصحّح مهذّب الاسماء. در همه حال صورت درست این کلمه «بگند» است و در فرهنگ ها ضبط شده است.
• جیج[jij]
(؟)
المنفض: جیج یعنی جیش((تکملة الاصناف: 410)
• جیش[ji ]
جیج.
∎ «جیج» زاده ی بدخوانی است. کاتب تکمله در صفحه 410 «جیشج» را کمی بدخط و بدون نقطه نوشته است و در نتیجه آن را «جیج» خوانده اند. صورت درست واژه در صفحه 417 همان مأخذ در برابر«المنسف» دیده می شود. بنابراین جیش و جیشج یعنی «غربال».
• خار ترنی[x r؟]
خاری که بر ترنجبین است؛ خار ترنجبین؛ اشترخار:
الحاج: خارترنی (تاج الاسامی: 119).
∎ واژه دوم در تکملة الاصناف «تُرنی»(Torni) حرکت گذاری شده است. توضیح دکتر رواقی روشن نیست. ترنجبین خار ندارد؛ بلکه مراد، خاری است که صمغی از ساقه های خود ترشح می کند و در معرض هوا سخت می شود این صمغ را ترنجبین می گویند. گفتنی است که در تکملة الاصناف «ترنی» به گونه ای کتابت شده است که اگر کسی از قبل با این واژه آشنا نباشد، ممکن است آن را «تربی» بخواند(تکملة الاصناف:69). آیا ممکن است در بیتی از گلستان که می گوید:
امروز دو مرده پیش گیرد مرکن فردا *** گوید تربی از اینجا برکن
تربی محرف «ترنی» باشد؟ درباره ی این بیت آراء گوناگونی ابراز شده اسست که هیچ یک پذیرفتنی نیست.
• خرکسود[؟]
(ظاهراً) نوعی پرنده:
مقاتل گوید که خروه تسبیح کند گوید: ... تذرو گوید: الرّحمن علی العرش استوی. خرکسود گوید: ... (تفسیر قرآن مجید، ج2: 352).
∎ در همین تفسیر می گوید: «خرکسود گوید: لدوا للموت و ابنو للخراب و کبکُم یصیرُ الی التراب».(همان)
با مراجعه به تفاسیر دیگر شاید بتوان این پرنده را شناسایی کرد. در تفسیر سورآبادی ضمن نقل این حکایت، این بیت را در دهان قمری نهاده(ج 2 :759) و در تفسیر ابوالفتوح رازی نیز از زبان ورشان (= قمری) نقل شده است(ج20:15)؛ بنابراین به احتمال قوی، مراد از خرکسود، «قمُری» است.
• خسوج [xosuj]
شاخه ها و برگ های بریده و هرس شده ی درخت:
خشاوه و خشاویج:
الحُطّاب: خسوج، خسوج خشاویج را گویند(تکملة الاصناف: 67).
• خشاوه[xaš ve(a)]
خسوج.
الجُمله: آنچه از خشاوه بیرون آید(همان: 112).
• خشاویج[xešāvij]
خسوج.
الحُطّاب: خسوج... (همان: 67).
∎ خسوج و خشاویج دو واژه ی مترادفند و هیچ ارتباطی با خشاوه (هرس کردن) ندارند. معنی خسوج و خشاویج نیز نادرست است. چنان که ملاحظه می شود مؤلف تکمله این دو واژه را در برابر«حُطّاب» آورده است. حُطّاب در فرهنگ های مشهور عربی ضبط نشده است؛ اما در تکملة الاصناف، ذیل «الشفروه» می گوید: «کارد خسوج و نشکرده و تیزی گاه شمشیر»(238). کاتب زیر کارد خسوج اضافه کرده است: کارد پیازبُر. بنابراین خسوج و خشاویج یعنی «کارد بزرگ»(= الشفروه). خشاوه نیز در فرهنگ ها ضبط شده است
• خشنک[؟]
حرام زاده:
السنید: خشنک اعنی خشوک(همان: 185).
∎ این واژه ظاهراً به ضمّ اوّل و فتح سوم تلفظ می شده است و در متنی دیگر نیز دیده می شود. طبری می گوید: در سال 119، اسد بن عبدالله از خاقان ترک شکست خورد و به بلخ عقب نشست.
مردم بلخ در هجو وی گفته اند:
از خُتلان آمذیه *** بروتباه آمذیه
آبار باز آمذیه *** خُشنک نزار آمذیه
مصرع چهارم در چاپ های تاریخ طبری به صورت های گوناگون تحریف شده است و آنچه آوردیم، از تاریخ طبری چاپ مؤسسه عزیزالدین(ج4 :61) است. لابد مصحّح فارسی مدان این متن، حرکت اوّل واژه را از دست نویس خود، عیناً نقل کرده است. بنابراین به ظنّ قوی، با توجّه به وزن شعر، این واژه «خُشنَک» تلفظ می شده است.
• دخنج[؟]
نوعی گیاه خوراکی:
بقلة الیمانی را بلطان گویند... و اهل بخارا، دخنج(صیدنه: 138).
∎ گفتنی است که بقلة الیمانی را در فارسی«سپید مرز» می گویند، که گونه ای از گیاهان دارویی است. (ر.ک: تحفه ی حکیم مؤمن و مخزن الأویه).
• دفرب[؟]
دالان، دهلیز:
الدهلیز: دفرب(تکملة الاصناف: 118).
∎ در تکملة الاصناف حرف آخر این واژه بی نقطه است. بنابراین شاید ضبط واژه «دفرت» باشد.
• زرمج[zarmej]
موش صحرایی:
ابن مقرض: موش زرمج(تکملة الاصناف: 3).
∎ در لهجه ی نویسنده تکمة الاصناف، کلاک موش به معنی «موش صحرایی» است. (تکملة الاصناف: 501). منظور وی از موش زرمج، جانوری است که به آن دله و قاقم می گویند. (= ابن مقرض).
• زنفشه[zanfaše(â)]
به خود نازنده:
المفنَّق: زنفشه(تکملة الاصناف: 419).
∎ معنی دقیق و درست مفنق«نازپرورده» است. «زنفشه» از سه جزء زن+ فش+ ه( نسبت) ساخته شده و صورت دیگرآن « زن بَش» است که گویا به مردانی اطلاق می شده است که رفتاری زنانه داشته اند. عمر نسفی در کتاب القند پس از ذکر نام یکی از محدّثان قرن پنجم سمرقند، می گوید: « و یُعرف بزنَبَش»(القند: 338).
• ساسکان[sâsakân]
نوعی پیکان و نیزه:
العودق: ساسکان(تکملة الاصناف: 305).
اقهوبا: ساسکان(همان: 346).
∎ عودق و عودقه، نوعی قلاب چند شاخه است که بر سر طناب نصب می کنند و با آن دلو را از چاه بیرون می آورند (لسان العرب). برابر فارسی آن ،«چنگاله» (قانون ادب) و«چهارشاخه»(مهذب الاسماء) است. در برخی فرهنگ ها «قهوبه» را «نوعی پیکان چهارشاخه» معنی کرده اند،(منتهی الارب)، که مراد همان قلاب دلو است.
• سبسته[؟]
(؟)
العداب: ریگ تنک و سبسته(تکملة الاصناف: 287).
∎ واژه ریگ (= ریگ زار، ریگ آموی و درشتی های او...) سبب ابهام توضیح نویسنده ی تکملة الاصناف شده است. مراد از ریگ تنک، ماسه زار است. «عداب» به زمینی گفته می شود که انباشته از ماسه باشد و راه رفتن در آن دشوار، معادل های دیگر آن در تازی «سایفه» و«وعساء» است که مؤلف تکملة الاصناف به ترتیب«ریگ تنک» و«ریگ نرم که در او نتوان رفت» معنی کرده است(همان: 203 و 476). بنابراین منظور از«ریگ تنک» و«سبسته» ماسه زار است.
• سیفسک[؟]
(ظاهراً) لقاح:
و پیل را شهوت گشن اندک باشد؛ پس چون آرزوی بچه کند، به مرغزاری آید با درختان بسیار و جایگاهی که سیفسک بسیار باشد، که به تازی لقاح خوانند، آنجا آرام گیرد. (نزهت نامه: 52).
∎ نویسنده ی نزهت نامه در ادامه می گوید: «تا بوی آن همی شنود، به تهییج آید...»(همان). آقای رواقی در متن نزهت نامه«لُفّاح»را لقاح خوانده است. لُفّاح، نوعی میوه ی خوش بوست که به آن دستنبو و دستنبویه می گویند. بنابراین سیفسک: دستنبو.
• شلند[؟]
نوعی چلباسه، وزغ.
∎ شایان ذکر است که این واژه در افغانستان با تلفظ «شلندšelend» به کار می رود(لغات عامیانه ی افغانستان: 382).
• شنگل[؟]
∎ این واژه در صفحه 15 تفسیر پاک (یکی از مأخذ دکتر رواقی برای شواهد این واژه) به ضمّ اوّل و سوم(šongol) ضبط شده است.
• شیکنده[؟]
شاخه:
الجفنه: شیکنده ی رز(تکملة الاصناف: 61).
∎ «جفنه» به ریشه ی درخت انگور گفته می شود و«حبله» به شاخه آن. در تاج الاسامی، مهذّب الاسماء، السامی فی الأسامی، البلغه و قانون ادب، جفنه در معنی «بیخ رز» آمده است.
• غرفشک[؟]
نوعی گیاه شبیه خطمی:
الخبازی: غرفشک (تکملة الاصناف: 113).
∎ این گیاه افزون بر غرفشک چندین نام دیگر به زبان فارسی دارد. خبازی که در تازی به آن «ملوکیه» نیز گفته می شود همان است که در فارسی به آن «باب سنجاب»(تکملة الاصناف:446) و «پنیرک» می گویند. پنیرک در واقع، نوعی از خطمی است و هر دو از تیره پنیرکیان هستند. گل پنیرک هنگامی که خورشید به میانه ی آسمان نزدیک می شود، شکفته می شود؛ لذا به آن «خورپرست»( قانون ادب) و میترویز (تاج الاسامی) نیز گفته می شود. اگر به درستی عبارت کتاب مهذّب الاسماء اعتماد کنیم، نام دیگرش «خرده سفر» است.
• کرابه [؟]
∎ در مأخذ مورد استفاده این واژه به فتح اول و چهارم(karāba) ضبط شده است. (تکملة الاصناف: 297).
• کراج [؟]
نوعی پرنده، کاسینه، سبوشکنک، کاسه شکنک:
الشقراق: کراج(مهذّب الاسماء: 183).
∎ محتاج به ذکر نیست که سبوشکنک یا کاسه شکنک نوعی چلپاسه است و اهل پرواز نیست.
• کژند[؟]
(ظاهراً) جوالی سوراخ سوراخ که با آن کاه کشند، کزنده:
الشبکه: کوجی، دام و کژند(مهذّب الاسماء: 173).
• کوجی[kuji]
(؟)
الشبکه: کوجی، دام، و کژند(همان)
∎ در هر دو مورد، ویرگولِ بعد از کوجی، نابجاست. کوجی دام، نوعی دام توری است که به آن «جال» هم می گویند. (= الشبکه).
• کشین[؟]
∎ در مأخذ دکتر رواقی(تکملة الاصناف:477) این واژه به کسر اوّل(Kešin) ضبط شده است.
• کنک[؟]
راهگذر آب، آبراهه:
البربَخ: کنک، ناودان جزو(قانون ادب: 426).
∎ ویرگول بعد از«کنک» نابجاست و باید«کنکِ ناودان» خوانده شود. گفتنی است که این واژه در لهجه ی قمی«گنگ» (gong)- به همان معنی- تلفظ می شود. (ر.ک: کتاب فارسی قمی).
• کلول[؟]
نوعی غلّه، بزرگتر از عدس و ماش، مُلک.
∎ صورت درست این واژه «گلول»(به ضمّ اوّل) است و در لغت نامه ی دهخدا هم ضبط شده است.
• کشجیک[؟]
پالان:
الحامیه: پهلو سنب و کشجیک(تکملة الاصناف: 84).
∎ در هیچ فرهنگی«حامیه» در معنی پالان نیامده است. یکی از معانی «پشتیبان» است، که نویسنده ی تکمله جداگانه به آن پرداخته است؛ نیز به معنی «کناره ی سم»، که در بالا به آن اشاره شده است. در برخی فرهنگ ها در معنی «دیگ پایه »نیز آمده(منتهی الادب). بی گمان منظور نویسنده، دیگ پایه نبوده است؛ زیرا این واژه مکرّر در تکمله به کار رفته است: «المنصب: دیگ پایه ی آهنین»؛ و سرانجام، حامیه به «سنگ هایی گفته می شود که دیوارهای چاه را با آنها می پوشانند تا از ریزش چاه پیشگیری کنند». به ظنّ قوی، منظور نویسنده همین است.
• کن جوش[؟]
جانور ماده ای که شیرده باشد شیرده:
اللجبة: کن جوش که شیر وی به آخر آمده بود.(تکملة الاصناف: 379).
∎ احتمالی که داده شده است، درست نیست؛ هر چند از توضیح نویسنده ی تکمله می توان منظور او از «کن جوش» را دریافت؛ با این حال، گفتنی است که «کن جوش»، کوتاه شده ی «کندجوش» و به معنی جانوری است که شیرش کم شده است و شیر به سختی از پستانش می جوشد.(می دوشد). در فرهنگ های دیگر در توضیح «لجبة» آمده است: استورِ شیر کم شده(تاج الاسامی)؛ گوسفند اندک شیر(مهذّب الاسماء).
• گیسوبس[؟]
1. رستنگاه موی بر پیشانی
2. گیسوی بافته شده.
الذؤابه: گیسو بس (قانون ادب: 197).
∎ معلوم نیست که این واژه چرا در این فرهنگ ضبط شده است: «بس» غلط چاپی و صورت درست آن «بَش» یا « بُش» است و گیسوبش (گیسو بُش) یعنی کاکل(= الذؤابه).
• نژداغ[؟]
سوهان، سنگ افسان، مصقله، بزداغ:
المشحذ: فسان و نژ داغ (تاج الاسامی: 519).
∎ صورت «بزداغ» که در معانی این واژه آمده و در فرهنگ ها نیز ضبط شده، نادرست و گشته ی «نژداغ » است. نژداغ به کسر اوّل و سکون دوم، واژه ای ترکی است و کاشغری به معنی«سنگ فسان» در دیوان لغات الترک صفحه 973 ضبط شده است.
• هم شاخ[؟]
از یک پدر و مادر، تنی:
نزد او بود ده کودک هم سر و هم شاخ(= صنوان) و نه چنان(مقامات حریری: 334).
• هم شق[؟]
هم زاد، هم شکم:
و فصل نهم یار مشفق را بر برادر هم شق(= الشقیق)(مقامات حریری: 14)
∎ شایان ذکر است که مترجم مقامات حریری یک بار هم «الشقیق» را هم شاخ ترجمه کرده است: «و تلخی الاخ الشقیق من الإرث: و خالی ماند برادر هم شاخ او از میراث»(ص 110)؛ پس مترجم از «هم شق» و«هم شاخ» یک منظور را داشته است و این دو کلمه باید به یک معنی باشند.
(ر.ک: فرهنگ معین: « هم شاخ»).

پی نوشت ها :

1. ذیل فرهنگ های فارسی( تهران: هرمس، 1381)، تألیف علی رواقی و مریم میرشمسی است. این مقاله در شماره اول کتاب ماه ادبیات(اردیبهشت ماه 1386) به چاپ رسیده است.

کتابنامه :
- رواقی، علی و مریم میرشمسی، 1381، ذیل فرهنگ های فارسی. تهران: هرمس.
منبع مقاله :
خاتمی، احمد؛ (1386)، گزیده مقالات کتاب ماه ادبیات درباره نقد کتاب، تهران: نشر خانه کتاب، چاپ اول 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط