غزل
رفتم سُراغش، اُفتادن و خیزان... وامانده از ره، غمگین و نالان
گفتا: «که هستی، ای مردِ عابر؟» ... گفتم: «غریبم. دورم زیاران»
گفتا: «چه خواهی در این دلِ شب؟!» ... گفتم که: «هستم، مایل بخوبان»
گفتا که: «خوبان؟ راهت خطایست!» ... گفتم: «بعید است، از ما و رویان
خوبی نکردن، با مردِ عاشق! ... حرفِ نبایست، از یک سخندان؟»
گفتا که: «عشق است راه ِ خطایی ... فرقی ندارد، دانا و نادان!»
گفتم: «چه گویی ای عشقِ سرکش؟ ... رَه دِه به من تو، در باغِ رضوان»
گفتا: «غریبه، رو از کنارم ... دیگر شکسته ست آن عهد و پیمان»
گفتم که: «شب رفت، صبح آمده باز ... چون است و این حرف بر یک پریشان؟»
گفتا که: «حشو است نقلِ شب و روز... عشقی نمانده، گردی تو خندان»
گفتم: «نگارا، رحمی بفرما ... بر یک «مسافر» در زیرِ باران»
گفتا: «رضی زاد» برگرد و بگذر .... ماندی تو از ره، رفتی تو از جان»
/م