خاطرات قرآنی از شهدا
تربیت با قرآن خواندن
شهید محمد تقی خیمه ای
خندید و گفت: «دعای توسل هر روز خونده بشه خوبه. فرقی هم نداره.»
گفتم: «بیا با این کلاه قرمز روی سرت یک عکس بگیریم».
با هم عکس گرفتیم. به من گفت: «این عکس رو به مادرم بده. بگو دوست دارم پسرم مصطفی با صدای قرآن خواندن او بزرگ بشه».
بعد دست روی شانه من گذاشت و گفت: «مادرم من را در راه خدا بزرگ کرد. آن هم با قرآن خواندن و نان حلال . دوست دارم پسرم مصطفی را هم مثل من بزرگ کند».(1)
توکّل و صبر
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
قرآن را برداشت و رو به قبله نشست. با آرامش قرآن را باز کرد. مضمون آیات این بود: «توکّل بر خدا کن و صبر پیشه کن. به یاد خدا باش. خداوند با صابران است».
قرآن را بوسید و گفت: «خدا را شکر».
*
سه دقیقه آخر حرفهایش را دوست داشتم. همه ی بچه ها دوست داشتند. ده دقیقه فرصت صحبت کردن داشت که هفت دقیقه ی آن را از اخلاق می گفت. بعد می گفت: «من سوره والعصر یا نصر را می خوانم شما هم با من بخوانید».
بچه ها به زیبایی در تلاوت سوره ی والعصر یا نصر با او همراهی می کردند و آن قدر با شکوه بود که همیشه منتظر بودیم.
آن روز از او پرسیدم: «از جبهه چه خبر؟»
نگاهم کرد، دستی به شانه ام زد و گفت: «اصرار نمی کنم. چون می دانم مشکل داری. ولی هر وقت دوست داشتی به جبهه بیا».
نزدیکم آمد و ادامه داد: «آن جا که بروی، می توانی دشمن را بکشی و این کار آسانی است. واقعاً این را درک می کنی که آسان است!»
مصداق سوره ی نصر را در این حرفش دیدم.(2)
غرق در قرآن
شهید عبدالمهدی مغفوری
*
وقتی به شهادت رسید و پیکر مطهرش را آوردند. من حال مساعدی نداشم، نشسته بودم و گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که صدایی را شنیدم که می گوید: «شهید قرآن خواند.» یکی از روحانیون هم که آن جا بود قسم خورد که تلاوت قرآن را از جنازه ی شهید شنیده است.
با خود گفتم: «خدایا این چه شهیدی است؟ این چه مقامی دارد؟»
از جا بلند شدم می خواستم او را ببینم. وضو گرفتم و رفتم بالای جنازه ی مطهرش، روی او را برداشتم. رنگش مهتابی بود. انگار سالهاست که به انتظار این روز بوده! بوی عطر می داد. سرم را به دهانش گذاشتم. خدا می داند انگار برق مرا گرفت. دو کلمه بیشتر نشنیدم! «اعطیناک الکوثر...»
بلند شدم و پیشانی اش را زیارت کردم. وقتی به خانه برگشتم دو رکعت نماز شکر خواندم. شب بود که حاج آقا سید کمال موسوی آمد و گفت: «چند نفر دیگر هم شنیده اند». همان روز بود که از دنیا دل کندم.(3)
تشبیه زیبا
شهید مصطفی اردستانی
گفتم: «بله! چطور مگه!»
گفت: «نظرتان هست که خداوند در این سوره قسم به سُم اسبان می خورد؟»
پاسخ دادم: «بله! این سوره ی مبارکه در شأن امیرالمومنین نازل شده است. در جنگ سلاسل پس از این که عده ای از طرف پیامبر به فرماندهی انتخاب شدند، ولی نتوانستند کاری بکنند، لذا حضرت علی (ع) تشریف بردند و پیروزمندانه از این جنگ برگشتند».
در حالی که سرپا گوش به من سپرده بود، پس از صحبتم فرمود: «حاج آقا! این هواپیماهای ما «وَ الْعَادِیَاتِ ضَبْحاً * فَالْمُورِیَاتِ قَدْحاً» هستند. وقتی که می خواهیم از زمین بلند شویم، بیایید و ببینید که آیا این طور هست یا نه؟ راوی می گوید لحظه ی پرواز فرا رسیده بود و در افکارم به این تعبیر شهید اردستانی می اندیشیدم. به کنار باند پروازی رفتم. هنگامی که هواپیماها با آخرین دور موتور برای بلند شدن روی باند می روند، از پس سوز موتور استفاده می کنند که آتش زیادی از اگزوز هواپیما خارج می شود. شهید اردستانی این حالت را به جرقه ی آتش، آتشی که بر اثر اصابت سُم به زمین ایجاد می شود، تعبیر می کرد که خداوند در سوره ی العادیات به آن قسم خورده و به درستی چه تشبیه زیبایی بود!(4)
قرآن در شب عملیات
شهید علی صیاد شیرازی
نیاز داشتم که حالم جا بیاید و از این حال برای توصیه به دیگران استفاده کنم و حرفم را بزنم. از آن هم استفاده کردم و بلافاصله فرماندهان را تا رده ی گروهان و دسته جمع کردم. حتی گفتم این آیات را منتشر کنند تا شاید حظی که ما کردیم، دیگران هم استفاده کنند و برای ادامه ی نبرد آماده شوند.
*
فرماندهان ارتش و سپاه برای جلسه آمدند. حالت غمناک و غم زده داشتند. جلسه را تشکیل دادیم. از شهید خلیفه سلطانی خواهش کردم که چند آیه ی قرآن تلاوت کند که با تبرک آیات قرآن، جلسه شروع شود.
ایشان قرآن را باز کرد. اثر عمیق روحی بر ما، از انتخاب آیات توسط ایشان بود. بعدها به آیات توجه کردم. آدرس آیات را گرفتم و در شرایط سخت از آن استفاده می کردم.
*
رفتم توی جایگاه. آقای آذریان در گوش من زمزمه ای کرد. قسمتی از این آیه ی شریفه قرآن را خواند: «لاَ تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَى»، که حکایت از دوران حضرت موسی (ع) می کند. وقتی خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود: «برو سراغ فرعون».
پرسید: «چطور بروم؟ فرعون با آن همه دم و دستگاه و قدرت».
خداوند فرمود: لاَ تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَى.
«نترسید، من با شما هستم می شنوم و می بینم، تو در پی کار و مسئولیت خود باش».
البته آقای آذریان منظورش این بود که به خدا توکل داشته باش. این آیه به من انگیزه داد. تبسمی زدم و رفتم پشت تریبون و شروع به صحبت کردم. گفتم: «من به فرمان آقای رئیس جمهور و تصویب نیروی زمینی مسئولیت منطقه را بر عهده گرفته ام. امروز مراسم را برای معرفی فرمانده ی جدید لشکر آماده کردیم. چون ایشان در استراحت بودند، گذاشتیم بعد از استراحت بیایند. بنابراین، تا آمدن ایشان، شخصاً این لشکر را هدایت خواهم کرد که البته زیاد طول نمی کشد.»
*
طرحم را باید می نوشتم. خدا کمک کرد و پاسی از شب گذشته، بیدار شدم. حال خوبی داشتم. به نوشتن طرح پرداختم. همان طرح والعادیات. طرح دو سه صفحه بیشتر نبود. آن را نوشتم، و در بالای آن هم آیه ی «هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ» را ذکر کردم. قرآن را باز کردم، دیدم این آیه آمد. آن را بالای صفحه نوشتم که به آن ها بفهمانم ما فقط با خدا معامله داریم و با او تجارت می کنیم.
*
نیروهای کمکی آمدند و در منطقه داش ساوین، در دوازده کیلومتری سردشت، دفاع دور تا دور گرفتیم. دیدم که آنها توی سنگرها آموزش قرآن می بینند. خیلی جالب بود. شهید رفیعی، نمی دانم چه اطلاعاتی داشت، طلبه بود یا چیز دیگر ولی خیلی مسلط بود. سنگر به سنگر می رفت و برنامه ای برای نیروهایش تنظیم کرده بود. در حین اینکه رزم می کردند، توی سنگرها برنامه ی آموزش قرآن داشتند، این برای من جالب و جدید بود. اولین بار بود که این طور برنامه ای را می دیدم. پیوندشان با تفاهم و صفای عجیبی با ارتشی ها برقرار شده بود. (6)
از قرآن کمک می گرفت
شهید اکبر آقابابایی
هر موقع نمی دانست باید چه کند از قرآن کمک می گرفت.(7)
منبع فیض
شهید محمدرضا قدمی
«قبل از انقلاب خیلی از قرآن فاصله داشتیم. ولی حالا می فهمیم که چه چیز گرانبهایی در دست ما بوده، ولی قدر آن را ندانستیم. و اکنون که زمینه هموار است، می خواهم از این موقعیّت استفاده کنم».
حتی در زمان مسافرت نیز به تلاوت قرآن و مطالعه ی کتب می پرداخت. برای اینکه همکارانش هم از این منبع فیض محروم نباشند، کلاس های قرآن را به نحوی برنامه ریزی می نمود که هر شب در خانه ی یکی از آن ها برگزار شود. تا بدین طریق هم مودّت و دوستی بین همکاران مستحکم تر شود و هم اینکه با فرهنگ قرآن بیشتر آشنا شود.(8)
علاقه ی شگفت آور
شهید حسین زارع کاریزی
مونس همیشگی
شهید ناصر ترحمی
با خودم گفتم: «بهتره حالا هم با همه بریم!»
از چادر آمدم بیرون. دیدم ناصر به گوشه ای تنها نشسته. تنها که نه! با مونس همیشگی اش، قرآن. او یک قرآن کوچک داشت. در هر فرصتی تلاوت می کرد. دلم نیامد مجلس انسش را بشکنم. خودم تنهایی رفتم. (10)
در بطنِ جامعه
شهید سیدکاظم حسینی زاده
پی نوشت ها :
1. حدیث شهود، ص 128.
2. می خواهم حنظله شوم، ص 71.
3. کوچه پروانه ها، صص 73-72.
4. اعجوبه ی قرن، صص 187-186.
5. سوره ی آل عمران، آیات 140-138.
6. ناگفته های جنگ، صص 136، 167، 222، 223، 253، 304، 305، 315.
7. ستارگان، درخشان (9)، ص 74.
8. رجعت سبز، ص 61.
9. قربانگاه عشق، ص 106.
10. راز نگفته، ص 74.
11. سرداران سپیده، ص 11.
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول