خاطرات قرآنی از شهدا

قرآنی ها (2)

در آن ایام، گروهک ها چپ گرا و ضد انقلاب تحرکاتی در «مسجد سلیمان» برای ضربه زدن به نظام داشتند. به گمانم هنوز جنگ شروع نشده و احتمالاً تیر و یا مرداد سال 1359 بود. همگام با او و دیگر دوستان و با بسیج نیروهای
پنجشنبه، 26 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قرآنی ها (2)
قرآنی ها (2)

 






 

خاطرات قرآنی از شهدا

این آیه را تیتر اطلاعیه بنویسید

شهید اسماعیل دقایقی
در آن ایام، گروهک ها چپ گرا و ضد انقلاب تحرکاتی در «مسجد سلیمان» برای ضربه زدن به نظام داشتند. به گمانم هنوز جنگ شروع نشده و احتمالاً تیر و یا مرداد سال 1359 بود. همگام با او و دیگر دوستان و با بسیج نیروهای دیگر راهی آن جا شدیم. وی به سرعت کانون های بحران را شناسایی کرده و در نشستی با نیروهای عملیاتی تصمیم گرفتند که روشن گری کنند و مردم را نسبت به زشت کاری های آنان آگاه سازند. علاوه بر این، اطلاعیه ای صادر کنند و هشدارشان بدهند که اگر تا فلان روز دست از شرارت بر ندارند،؛ وارد عمل خواهیم شد.
آقا اسماعیل در پی این سخنان قرآنی را طلبید. سوره ی توبه را ورق زد و گفت: «این آیه را حتماً به عنوان تیتر اطلاعیه، بنویسید!»
در واقع هشدارنامه به همان شکلی که او گفت: ساخته و پرداخته شد و در شهر انتشار یافت. گروهک های کژاندیش از این تهدید، جا خوردند و حساب سرانجام کارشان را کردند و پاره ای از ایشان به چالش نامردانه خویش ادامه دادند، که به سزای اعمالشان رسیدند.(1)

تا دم آخر قرآن خواند

شهید سعید گلاب
شهید گلاب، پا به جبهه که می گذاشت، دنبال گمشده اش بود و سرانجام گمشده اش را در منطقه ی فکّه یافت و تنگ در آغوش کشید. آری! او در روز 24 بهمن ماه 1361 در عملیات «والفجر مقدماتی» به آرزوی دیرین و گمشده ی خود رسید و شهادت را با پیکر دو نیم شده اش، در آغوش کشید. یکی از همرزمانش در باره ی شهادت او می گوید:
«گلوله ای در کنارش ترکید، پیکرش از کمر دو نیم شد. با دیدن تن دو نیم شده ی حمید، چشمهایم سیاهی رفت. دنیا در مقابلم تیره و تار شد. انگار خواب و بیدار بودم. خود را به بالای سرش رساندم. پاهای جدا شده اش چند قدم حرکت کرد و افتاد. چشمهایش به نیمه ی جدا شده اش دوخته بود. به من گفت: هیچ حس نمی کنم پاهایم جدا شده است. و زیر لب دعایی زمزمه کرد. از من خواست که وصیتنامه اش را به خانواده اش برسانم. بعد قرآن را از جیب بغلش درآورد و با صدای بلند قرآن خواند. چهره اش می درخشید. بهت زده به او نگاه می کردم. تا آخرین دم قرآن می خواند. صدایش اوج می گرفت و با صدای انفجار در هم می آمیخت تا این که بی رمق افتاد. هر چه صدایش کردم «حمید جان! پاشو قرآن بخوان» جوابی نشنیدم. به شکوه شهادتش غبطه خوردم. بغض در گلویم پیچید و بالا آمد و زدم زیر گریه.(2)

هر شب سوره ی واقعه را می خواند

شهید مهدی سخایی
شب هایی که در اردوگاه بودیم و آماده ی عملیات می شدیم، شهید «مهدی سخایی» هر شب، سوره ی واقعه را می خواند و بعد از خواندن چند آیه هق هق گریه اش بلند می شد و دوباره از اول، شروع می کرد به خواندن: إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ...» و آن شب ها آخرین شب های حیاتش بود.(3)

صوت دلنشین او

شهید حمید خبری
با قرآن قرابتی عجیب داشت و بخشی از زندگی اش را وقف تعلیم این کتاب آسمانی کرده بود.
هرگاه وارد بسیج مسجد می شدی، اولین صدایی که قلبت را آرامش می بخشید صوت دلنشین او بود که قرآن را با نوایی دل انگیز تلاوت می کرد.(4)

سوره های میانی قرآن

شهید سعید حمیدی اصل
شهید «سعید حمیدی اصل» از قاریان خوب قرآن بود. به طوری که در یکی از مسابقات قرآن در استان خوزستان رتبه ی اول را به دست آورد. او عاشق و مونس قرآن بود.
اواخر سال 65 در پلاژ دزفول مشغول آماده شدن برای عملیات «کربلای 4» بودیم. یکی می گفت: فلان سوره را بخوانیم، دیگری می گفت از فلان سوره شروع کنیم. شهید حمیدی گفت: «بچه ها همیشه در جلسات قرآن یا از اول قرآن شروع می کنند و یا از آخر آن و همیشه این وسط قرآن مظلوم واقع می شود، بیایید از سوره های میانی قرآن شروع کنیم».(5)

قرآن می خواند و اشک می ریخت

شهید حسن نقشه چی
با یک فروند هلیکوپتر «شنوک»، به جزیره ی مجنون رفتیم، خیلی سریع و ضربتی خمپاره اندازهای 120 را مستقر کرده و از صبح تا حوالی غروب، زیر شدیدیترین آتش دشمن و با هدایت دیده بان، روی تانکها و نفرات دشمن گلوله ریختیم.
نزدیک غروب، دشمن عقب نشینی کرد. برادر «حسن نقشه چی» در نزدیکی من، داخل گودالی نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. زیر چشمی او را می دیدم. مثل ابر بهاری اشک می ریخت و حال و هوایی خاص و صورتی بسیار نورانی داشت.
در حال گفتن اذان مغرب بودم که حسن به داخل سنگر رفت تکبیر نماز را گفت و رکعت اول را به پایان رسانید.
گلوله ای در دو متری ما به زمین خورد، از میان دود و باروت، یکی از بچه ها مرا صدا کرد.
در حالی که موج مرا گرفته بود، به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم. بدن حسن کاملاً سالم و گرم بود فقط ترکش ریزی، به قلب او اصابت کرده بود!
صورتی نیکو و نورانی داشت. بوسه ای از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم.
آمبولانسی آمد و او را از پیش ما برد؛ ولی یادش برای همیشه در دلها باقی بود.(6)

تا نیمه های شب قرآن می خواند

شهید محمد قائد رحتمی
اواخر بهار سال 1366 بود و ما در منطقه ی کردستان در اردوگاه لشکر به سر می بردیم، بچه ها به علت خستگی زیاد، بعد از نماز و شام فوراً برای خواب به چادرها می رفتند. در این میان رفتار و حرکات شهید «محمد قائد رحمتی» عبرت آموز بود، چرا که تا نیمه های شب به تلاوت آیات سبز خدا مشغول بود و پس از نماز شب، بچه ها را برای نماز صبح بیدار می کرد. آن عارف بیداردل، از گُلهای گردان حمزه از لشکر 7 ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود که در «عملیات نصر 4» به خدا رسید.(7)

خود را مخاطب کلام الهی می دانست

شهید اسماعیل فرجوانی
حاج اسماعیل مقید به تلاوت قرآن و تدبر در معانی آن به منظور توشه برگیری برای حرکتها و تلاش های زندگی خویش بود. در سختیها و مشکلاتی که پی می آمد. به قرآن و آیات الهام بخش آن تمسک می جست و روح و روان خود و خانواده و دوستان را بدان وسیله آرامش می بخشید و پایداری و استقامت می آموخت.
مادر شهید در این زمینه می گوید: «هرگاه که به مشکلی برخورد می نمودیم و یا به مصیبتی دچار می شدیم، اسماعیل با ذکر خدا و تلاوت آیات قرآن مقاومت و قدرت تحمل به ما می بخشید. پس از شهادت ابراهیم به گونه ای صحبت می کرد و آیه های مربوط به شهادت را از قرآن تلاوت می کرد، که اگر هزار فرزند داشتم، آماده بودم در راه خدا هدیه کنم».
اسماعیل نیازها و آرمانهای خویش را همه، در کتاب خدا می دید، خود را مخاطب کلام الهی می دانست و سعی داشت خود را به این حالت عرفانی نزدیک کند که در هر کلام خدا، حقیقت مطلق و جلوه ی کمال الهی را مشاهده کند و از نورانیت و روشنایی آن بهره جوید و به سوی قله های کمال رهسپار شود.(8)

تفأل به قرآن

شهید مصطفی ردانی پور
ستون گردان ها مانده بود پشت میدان مین. همه منتظر شروع عملیات بودند. اما یک کسی کار را قفل کرده بود. بچه های شناسایی سه ماه روی این معبر کار کرده بودند اما حالا، در حساس ترین لحظه، همه چیز پا در هوا بود. مصطفی لحظاتی متوسل به حضرت زهرا (سلان الله علیها) شد و قرآن را گشود. در آیات آن نگریست و گفت:
«از این معبر نمی رویم. معبر دست راست، گرای باغ شماره هفت، مسیر است که از آن باید به دشمن بزنیم!»
آنقدر نظر خود را محکم بیان کرد که هیچ تردیدی برای حسین خرازی باقی نماند و ساعتی بعد از مسیری که باور نمی کردیم، منطقه فتح شد. در حقیقت عراقی ها دور خورده بودند.
دو روز بعد گردان های دشمن که آنها را قال گذاشته بودیم، صحیح و سالم با جنگ افزارهای خود اسیر شدند. (9)

حلقه های حفظ قرآن

شهید حجت الاسلام سید باقر علمی
شهید علمی به قرآن خیلی علاقه داشت. صبح ها که در مناطق کوهستانی، کوهیپمایی می کردیم، ایشان قرآن حفظ می کرد. اهل تفسیر بود و متون تفسیری را خوب می خواند. او برای برادران رزمنده برنامه ی حفظ قرآن گذاشته بود و در بعض ها جرقه هایی ایجاد که عاشق قرآن شوند. بیشتر بچه هایی که همراه سید و در کنارش بودند مانند شهید آذربایجانی، پیوسته قرآن می خواندند و برای قرائت و حفظ آیات هیچ فرصتی را از دست نمی دادند. سید دنبال بچه هایی بود که تازه به جمع آن ها پیوسته بودند. می گفت آن ها قابلیت خوبی برای این کار دارند. سید با سرکشی به دسته های مختلف، این افراد را شناسایی می کرد و با آن ها حلقه های قرآن را تشکیل می داد و افراد با استعداد را تعلیم می داد. در راهپیمایی و کوهیپمایی ها که می رفتیم به بچه ها که به صورت ستونی حرکت می کردند می گفت، با صدای بلند قرآن بخوانند تا برای همه تکرار شود. بعضی از دست پروردگان سید مانند شهید امیر جوادی و شهید محمّد بندرچی، در مدت کمتر از شش ماه، هفده جزء از قرآن را حفظ کردند. در بین بچه های گردان کسی پیدا نمی شد که از سید تأثیر نپذیرید، به همین علت، این برادران، خودشان را مدیون سید می دانند.(10)

آیات سوره ی آل عمران

شهید حجت الاسلام سید باقر علمی
عملیات والفجر مقدماتی در شرایط خاصی انجام گرفت. بدلیل عدم هماهنگی در گردان ها، گردان ما حدود هشت، نه کیلومتری جلوتر از خط مقدم پشت پاسگاه های آن طرف جاده ی آسفالت، سنگر گرفته بود. شب، عملیات کرده بودیم و صبح حدود ساعت چهار و نیم، ارتباط ما با لشکر قطع شد. ساعت شش و نیم بود که ارتباط برقرار شد و از لشکر دستور عقب نشینی دادند. در برگشت، با مشکلات مواجه شدیم و آن، درگیری با نیروهای عراقی بود. در این درگیری تعدادی از دوستانمان شهید و تعدادی نیز مجروح شدند. شهدا را نتوانستیم منتقل کنیم و همین باعث شد که بچه ها روحیه ی خود را از دست بدهند. به هر شکلی بود خودمان را به مقر لشکر رساندیم. این عقب نشینی همراه بود با از دست دادن تعدادی از دوستان و نرسیدن به اهداف مشخص شده، در مجموع باعث ناراحتی و اعتراض بچه ها شده بود. ساعت یازده صبح بود و من داخل چادر نشسته بودم که سید باقر وارد شد. با توجه به این که در عملیات، همراهمان بود، ولی اصلاً روحیه اش را نباخته بود. سید گفت: بچه ها از نظر روحی وضعیت مناسبی ندارند. بهتر است شما با آن ها صحبتی داشته باشید. گفتم من خودم هم در وضعیت مناسبی نیستم. ایشان نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: بروید سوره ی آل عمران، آیه ی صد به بعد را مطالعه کنید، من هم می روم، بچه ها را جمع می کنم. من بارها سوره ی آل عمران را که در رابطه با جنگ احد بود، خوانده بودم اما با توصیه ی شهید، بار دیگر به سراغ قرآن رفتم و آیات آن سوره را خواندم. دیدم این بار انگار با دفعات قبل فرق می کند. با آن موقعیتی که داشتم، آیات برایم معنایی دیگر پیدا کرده بود، از آن حالتی که داشتم درآمده بودم. سید نیروها را جمع کرده بود و بلندگو هم آماده بود. من آیات را برای بچه ها خواندم و درباره ی آنها توضیح دادم. این آیات روی بچه ها هم تأثیر گذاشت. (11)

پی نوشت ها :

1. بدرقه ماه، ص 57.
2. بی کرانه ها، ص 541.
3. سوره ی های ایثار، ص 26.
4. سوره های ایثار، ص 138.
5. سوره های ایثار، صص 147-146.
6. شراره های خشم، صص 129-128.
7. زخم های خورشید، ص 164.
8. ذبیح، صص63-62.
9. بوی باران، ص 70.
10. سکوی پرواز، صص 97-96.
11. سکوی پرواز، صص 21-51.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.