خاطرات قرآنی از شهدا

مونس همیشگی (2)

حبیب الله برای گذراندن یک دوره ی آموزش چریکی به همراه عدّه ای از دوستانش و زیر نظر دکتر چمران از فرانسه به لبنان رفت تا در یکی از اردوگاه های سازمان «الفتح» فلسطین - جایی نزدیک مرز لبنان و سوریه - 45 روز...
پنجشنبه، 26 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مونس همیشگی (2)
مونس همیشگی (2)

 






 

خاطرات قرآنی از شهدا

این موسی کجا و آن موسی کجا

شهید حبیب الله افتخاریان (ابوعمار)
حبیب الله برای گذراندن یک دوره ی آموزش چریکی به همراه عدّه ای از دوستانش و زیر نظر دکتر چمران از فرانسه به لبنان رفت تا در یکی از اردوگاه های سازمان «الفتح» فلسطین - جایی نزدیک مرز لبنان و سوریه - 45 روز آموزش ببیند. از این 45 روز هیچ چی نمی دانم. حبیب هم اهل تعریف کردن این جور مسائل نبود. عکسی هم از این دوره ی آموزشی نداریم.
حبیب الله فقط یک خاطره ی قرآن از این روزها داشت که تأثیر زیادی روی او گذاشت. بعدها که به ایران برگشت، من هم از تشعشعات این کشف بی نصیب نماندم:
یک شب تُوی اردگاه، موقع استراحت باش، مشغول قرآن خوندن بود. همیشه کوچک ترین فرصتی گیر می آورد یا نماز می خواند یا قرآن.
داشت آیه ی 143 سوره ی اعراف را تلاوت می کرد. آیه مربوط به سخن گفتن خدا و حضرت موسی (علیه السّلام) است. صحنه ای شگفت که - بلا تشبیه - دو شخصیت دارد. خدا و بنده اش موسی.
وَ لَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبَّهُ قَالَ رَبِّ اَرِنِی اَنظُر اِلَیکَ قالَ لَن تَرانِی وَلکِنِ اَنظُر اِلیَ الجَبَلِ فَإنِ استَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوفَ تَرانیِ فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ للجَبَلِ جَعلَهُ دَکّاً وَ خَرّ موسی صَعِقاً فَلَمَّآ اَفََاقَ قَالَ سُبحانَکَ تُبتُ اِلَیکَ وَ اَنَا اوّل المُؤمِنِین.
«و چون موسی با هفتاد نفر از بزرگان و قمش که انتخاب شده بودند، وقت معین به وعده گاه ما آمد و خدا با وی سخن گفت، موسی عرض کرد که خدایا! خودت را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. خدا در پاسخ فرمود که: مرا تا ابد نخواهی دید ولیکن در کوه بنگر! اگر کوه بدان صلابت بجای خود برقرار تواند ماند تو مرا خواهی دید. پس آن گاه نور خدا بر کوه تابش کرد، کوه را متلاشی سات. موسی بیهوش افتاد سپس که به هوش آمد عرض کرد خدایا! تو منزه و برتری، به درگاهت توبه کردم و اوّل کسی باشم که ایمان آوردم».
کشف آن شبِ حبیب الله این بود که موسی پس از آن تجربه ی منحصر به فرد و از هوش رفتن، بلافاصله بعد از به هوش آمدن، خدا را با صفت سبحانیّش مخاطب قرار داد.
حبیب الله می گفت:
- این موسای به هوش آمده، زمین تا آسمان با آن موسای قبل از بی هوشی شدن فرق می کند. حالا این موسای تازه، که نور خدایی را با دو چشم خود دیده، اولین حرفی که می زند «سبحانکَ» است.
از آن شب به بعد، ذکر «سبحان الله» برای حبیب الله معنای عمیق تری پیدا کرد. قبل از آن هر وقت از چیزی متعجّب می شد، تعجّب خود را فقط با گفتنِ «عجب» و «عجیب است» و این جور جمله ها ابراز می کرد، ولی بعد از سفر لبنان «سبحان الله» گفتن، عادت اش شد.
سوغات لبنان حبیب الله همین «سبحان الله» ها بود.(1)

در حین تلاوت، اشک می ریخت

شهید ولی الله چراغچی
نمی دانم چه حادثه ای پیش آمده بود که او سخت ناراحت شده بود. برای اولین بار ناراحتی را در چهره اش دیدم. برایم خیلی عجیب بود، تعدادی آنجا بودند، در حضور آن ها قرآن را برداشت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. صدایش بس دلنشین و جذّاب بود. در حین خواندن اشک می ریخت و گاهی صدای قرائت قرآنش را هق هق گریه بند می آورد. یکی دو صفحه خواند و قرآن را بست و کنار گذاشت. انگار همه چیز تمام شد. دوباره لبخند بر لبانش نشست، بلند شد صورت افراد را بوسید و به کارش مشغول شد.(2)

پشت در خانه، قرآن می خواند

شهید محمّدرضا نظافت
زودتر از من به خانه آمده و چون کلید نداشت در کوچه به انتظارم نشسته بود، از دور او را دیدم که پشت در حیاط منتظر است و کتابی را در دست دارد و مطالعه می کند، جلوتر که آمدم متوجه شدم قرآن کوچکش را دست گرفته و مشغول قرائت قرآن است. او حتّی در کوچه وقتش را تلف نمی کرد. (3)

ما با خدا مشورت کردیم

شهید محمّدرضا نظافت
چند روز بعد از عملیّات من و چند نفر از بچّه ها در منطقه راه را گم کردیم، خیلی خسته و گرسنه بودیم، بعد از طی مسافت به یک دو راهی رسیدیم یک راه، جاده ی صافی بود و راه دیگر کوهستانی و سخت، مانده بودیم از کدام راه برویم تا بچّه های خودمان را پیدا کنیم؟ آخرش استخاره گرفتم، قرآن جوابم را داد، راه کوهستانی بهتر بود.
بعضی از بچه ها قبول نکردند، گفتند: با این خستگی نمی توانیم از راه کوهستانی بیاییم، دو گروه شدیم، عدّه ای از جادّه ی صاف رفتند و من و چند نفر از بچه ها از راه کوهستانی، پس از مدتی پیاده روی و کوه پیمایی به پادگان رسیدیم، بچه های خودمان بودند، خیلی خوشحال شدیم، آن ها آب و غذا به ما دادند و بعد از آن ما مشغول استراحت شدیم که بچه های گروه اول تازه رسیدند تعجب کردند، پرسیدند: چطور شده که شما زودتر رسیدید؟ گفتم: ما با خدا مشورت کردیم و شما به رأی خودتان عمل کردید.(4)

تا پاسی از شب قرآن می خواند

شهید محمد غزنوی
روستای اجلال حدود 6 کیلومتری از روستای ما فاصله داشت، امام زاده ایی در آن نزدیکی قرار دارد و در کنارش موتور آبی، محمّد موتوربان بود و هر شب باید بر سر آن موتور آب می خوابید، چند شب همراه او رفتم، آخر شب که می شد محمّد روبروی امام زاده می نشست، زیر سوسوی نور فانوس، قرآن کوچکش را در می آورد و تا پاسی از شب قرآن می خواند، او از همان ایام نوجوانی علاقه ی فراوانی به قرآن داشت.(5)

زیر نور چراغ قوّه، قرآن تلاوت می کرد

شهید محمّد غزنوی
نیمه شب از خواب بیدار شدم، دیدم او در سنگر نیست. با خودم گفتم: «حتماً برای کاری بیرون رفته و برمی گردد». دوباره از خواب بیدار شدم، اما باز هم او را ندیدم، نگرانش شدم از سنگر بیرون آمدم تا ببینم نکند اتّفاقی برایش افتاده باشد، کمی آن طرف تر در گوشه ای مشغول عبادت بود، چراغ قوّه ی کوچکش را روشن کرده و زیر نور آن قرآن تلاوت می کرد، او از معنویت بالایی برخوردار بود.(6)

علاقه به سوره ی واقعه

شهید مهدی صبوری
به سوره ی واقعه علاقه ی خاصّی داشت و همیشه آن را قرائت می کرد. در وصیت نامه هم سفارش کرده بود موقع تشییع جنازه، به جای شعار دادن سوره ی واقعه را با ترجمه ی آن روان بخوانند.(7)

علی رغم کمبود امکانات، کلاس قرآن می گذاشت

شهید محمّدحسین محجوب
به عنوان یک معلّم قرآن جهت تعلیم و قرآن به نونهالان و نوجوانان، تلاش زیادی می کرد. در روستا علی رغم نبود امکانات گرمازا، در زمستان های سرد در داخل مسجد، کلاس آموزش قرآن می گذاشت.
او با یک چراغ والور کوچک بچّه ها را دور خودش جمع می کرد و به تدریس قرآن می پرداخت. (8)

روزها بلند و شب ها آرام تلاوت قرآن می کرد

شهید غلام محمّد نیک عیش
در کورسوی فانوسی که تو سنگر روشن بود، محمّد نشست به قرآن خواندن. من دراز کشیدم. دستم زیر سرم بود. با طمأنینه سوره ی الرحمن را می خواند؛ مثل وقت هایی که جلسه داشتیم. قبل از شروع جلسه، خودش قرآن را می خواند. حزنش به دل می نشست. دست روی گوش می گذاشت و صدایش را رها می کرد. طوری از ته دل می خواند که چشم هایش و گونه ها و گوش هایش سرخ می شد.
اما شب ها، آرام قرائت می کرد، مبادا که صدایش تو سنگرهای دیگر برود، گفتم:
- پهلوان، نمی خوابی؟ فردا عملیّات است ها!
جواب نداد. فقط صوت قرآن خواندنش قطع شد و زیر لب شروع کرد به خواندن. لابد فکر کرده بود، من می خواهم بخوابم، پلک هایم که سنگینن شد، دیگر چیزی نفهمیدم. (9)

هیزم جمع می کنم تا مرا برای قرآن خواندن بفرسد مکتب خانه!

شهید علی اصغر مهدی
3-4 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد بعد از آن با پدربزرگش زندگی می کرد، یک روز صبح زود او را مشغول چوب جمع کردن دیدم. از او پرسیدم: «صبح به این زودی اینجا چه کار می کنی؟»
جواب داد: «عموجان! من هر روز صبح به این جا می آیم. می خواهم آن قدر برای پدربزرگ هیزم جمع کنم تا راضی بشود مرا به مکتب خانه بفرستد دوست دارم هر چه زودتر قرآن خواندن را یاد بگیرم.»(10)

آیه ی جهاد آمد و او رفت

شهید یوسف علی ایزدنیا
رفته بود شهر کار کند. شب یلدا به خانه آمد. فکر کردم آمده دور هم باشیم. امّا آمده بود رضایت بگیرد. نگرانش بودم. گفتم: «پسر جان من رضایت نمی دهم تو به جبهه بروی».
گفت: «استخاره کنید، اگر خدا رضایت داد شما هم راضی باشید».
قرآن را که باز کردم دیدم آیه ای در مورد شیعیان و جهاد در راه خدا آمد، نیامده رفت.(11)

پی نوشت ها :

1. برف سرخ، صص 83 - 82.
2. قهر چزابه، ص 49.
3. کاش با تو بودم، ص 40.
4. کاش با توبودم، ص 48-47.
5. کاش با تو بودم، ص 70.
6. کاش با تو بودم، ص 83.
7. خورشید چزابه، ص 87.
8. ردّپای عشق، ص 143.
9. غریبانه، ص 70.
10. لحظه های بی عبور، ص 57.
11. لحظه های بی عبور، ص 99.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط