خاطرات قرآنی شهدا

مونس همیشگی (1)

در اوان کودکی و در سن چهار سالگی به مکتب خانه رفت و یک سال بعد با روان خوانی قرآن مجید آشنایی نسبی پیدا نمود. بطوریکه صوت دلنشین او گرمی بخش محفل دوستان بود و در دل بزرگان آن مجالس، امید آینده ی روشن آن
چهارشنبه، 25 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مونس همیشگی (1)
مونس همیشگی

 






 

خاطرات قرآنی شهدا

گرمی بخش محافل
شهید علی رضا رضایی پور

در اوان کودکی و در سن چهار سالگی به مکتب خانه رفت و یک سال بعد با روان خوانی قرآن مجید آشنایی نسبی پیدا نمود. بطوریکه صوت دلنشین او گرمی بخش محفل دوستان بود و در دل بزرگان آن مجالس، امید آینده ی روشن آن کودک خردسال جرقه می زد.
آن شخصیتی که از کودکی همدم و مونس قرآن بود و هیچگاه از توسل به خاندان عصمت و طهارت جدا نشد و دور نماند، اینک آرزویی جز تلاش و ایثار در راه خدا نداشت. وقوع انقلاب برای او زمینه ی خودسازی و ایثار را صد چندان فراهم فراهم ساخته بود.
او چهره ی کاملاً ملایم و جذاب همراه با جوشش درونی داشت.(1)

بهترین استفاده از فرصت
شهید حسن مداحی

همه سوار قطار شدیم، تا اهواز راه زیادی بود، یک مدت از منطقه دور بودیم و دلمان برای آن جا تنگ شده بود، همین که قطار حرکت کرد، 14-15 جلد قرآن کوچک بین بچه ها تقسیم کرد، و گفت: «بیایید تا اهواز این ها را بخوانیم».
بچه ها خوشحال شدند، آخر مانده بودند این همه راه را چه بکنند. خلاصه هم حوصله مان سر نرفت، هم شراکتی کل قرآن را خواندیم.(2)

چه قرآنی می خواند!
شهید عبدالحمید مؤمنی

پدر شهید می گوید: «از وقتی که به دنیا آمد، بچه ای سالم، ساکت و آرام بود و با بچه های دیگر تفاوت زیادی داشت. به هنگام دو سالگی، همیشه دور و بر پدربزرگش که اهل منبر بود، به اصطلاح می پلکید و ایشان را خیلی دوست می داشت و اغلب با ایشان بود. 2 الی 3 ساله بود که در جلسات قرائت قرآن می بردمش و خواندن قرآن را یاد گرفته بود. وقتی قرآن می خواند، همه با تعجب می گفتند: «چه قرآنی می خواند!»
در مواقعی که جلسات قرائت قرآن در منزل ما بود، برای حاضرین در جلسه چای می آورد، شبی که در منزل آقای رضایی دوره ی قرآن داشتیم، حاج آقا رضایی از شهید سؤال کرد و ایشان جواب داد. در همان جلسه، حاج آقا از یکی از بزرگسالان سؤالی کردند که نتوانست جواب بدهد؛ حاج آقا رضایی گفتند: «ببینید این کودک خردسال چقدر قشنگ به سؤالات پاسخ داد.»
وقتی هم که مدرسه می رفت، مکتب هم می رفت و همیشه هم به مسجد رفت و آمد داشت و زمانی که انقلاب شروع شد مدرسه ها، تعطیل شد، هر روز به راهپیمایی می رفت.(3)

برای آدم سازی
شهید موسی نامجو

یک بار آقای بازرگان و طباطبایی از قم از دیدار حضرت امام (ره) مراجعت می کردند. آن ها در زمین چمن دانشگاه افسری پیاده شدند و سرهنگ نامجوی برای استقبال خدمت آن ها رسید. و به خاطر علاقه ی خاصی که به امام (ره) داشت، رو به مهندس بازرگان کرد و گفت: «شما که پیش امام (ره) بودید برای ما چه هدیه ای آوردید؟»
و آقای طباطبایی در جواب گفت: «ما خدمت امام (ره) یک جلد قرآن مجید برده بودیم. امام (ره) آن را از ما گرفت و جمله ای در آن نوشت و به ما داد ما هم آن را به شما تقدیم می کنیم».
نامجوی قرآن را گرفت و پس از بوسیدن و خواندن مطلب امام (ره) آن را به من داد و گفت: «ببر برای کتابخانه».
من در حالی که آن را به کتابخانه می بردم. گوشه ی آن را باز کردم و این جمله را که با خط زیبای امام (ره) نوشته شده بود خواندم:
«قرآن برای آدم سازی است. روح الله الموسوی الخمینی»(4)

جواب
شهید مصطفی فتاحی

در تمام مدتی که جبهه بود، توسط من سؤالات مذهبی خود را از علما می پرسید و من جواب ها را برایش می فرستادم. ملائکه نبوده است، خداوند در قرآن می فرماید: «همه ی ملائک بر آدم سجده کردند جز ابلیس؟»
جواب هایی را برایش فرستادم، ولی قانع نشد، تا این که از آیت الله عراقچی همدانی پرسیدم، ایشان در جواب فرمود: «ابلیس از طایفه ی جن بود، ولی به واسطه ی عبادت هایش، هم ردیف ملائکه شده بود، به همین خاطر در آیه ی شریفه از جمع ملائک، مستثنی شده است».
مصطفی از این جواب قانع شد.(5)

حال خوف
شهید علی شیبانی

یک روز وقتی حاجی واعظی به تفسیر آیه ی «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ‌ * ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ‌» رسید(6)، مجلس از دستش خارج شد. هم خودش، هم بچه ها چنان داد و فریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچ وقت حال خوفی را که بعد از آن روز داشتم، فراموش نمی کنم. تا مدت ها با خودم زمزمه می کردم «خذوه...» و از خوف خدا می لرزیدم! همان شب بعد از شام، علی شیبانی را دیدم که در محوطه راه می رفت و زمزمه می کرد و اشک می ریخت. شادکام هم سرسفره به گوشه ای خیره می ماند و بعد یواشکی اشک خود را پاک می کرد.
در نمازها لحظه ای صدای گریه قطع نمی شد. شروع گریه هم از آیه ی «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ‌» بود. اول کسی که می زد زیر گریه، «علی تشکری» بود. بعد «سید هاشم سادات» و بعد «محمد رضا رنجبر،» معاون گروهان ما، البته این ترتیب همیشه رعایت نمی شد!
یک روز ، در نماز جماعت بین صدای ناله و گریه ی بچه ها، اتفاقی افتاد که تا مدت ها بچه ها دست گرفته بودند. یکی از بچه ها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت: «ای خدا!» بعد از نماز، همه ی نگاهها سمت او که در وسط قنوت گفته بود: «ای خدا»، تا مدت ها هر وقت او را از دور می دیدیم، داد می زدیم: «چطوری ای خدا!»
طرف هم می گفت: «چه غلطی کردیم ها!» بابا ولم کنید. با خدا بودم؛ با شما که نبودم!» (7)

رهنمود قرآن
شهید غلامرضا یزدانی

دیشب خدادادی را در خواب دیدم، به او گفتم: «خوب زدی و رفتی و ما را تنها گذاشتی و دارای کیف می کنی!» خنده ای کرد و گفت: «تو هم پیش ما می آیی، صبر کن».
در حالت خواب متعجّب بودم و یکّه خوردم. خوشحال هم بودم که دیدم دوستانم جای مرا نگه داشته اند. وقتی بیدار شدم سراغ قرآن رفتم، این آیه آمد: «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ ...»
خوشحالی من دو چندان شد.(8)

سوره ی سجده!
شهید علی خمشیا

یکی از بچه های شوخ و سرزنده که همرزم ما بود، شهید علی خمشیا بود. رزمنده ای که همراه فرمانده ی گردان تخریب شهید احمد اسدی و دیگر شهیدان چون کریمی و شهید کشتکار به دیدار دوست شتافتند. روزی آقا علی همراه تعدادی دیگر از بچه های تخریب برای گذراندن آموزش های انفجارات به واحد آموزش انفجارات شهید حبیب اللهی، اهواز رفته بود.
علی آقا از نظر تحصیلات و مدرک دانشگاهی در حد عالی نبود، ولی تا اندازه ی زیادی اهل مطالعه و خواندن بود. یکی از بچه های همراه وی برای ما تعریف می کرد که یک روز، معلم، قرآن را به دست علی آقا داد و گفتند: «برای شروع کلاس آموزشی، علی آقا قرآن بخواند تا با کلام خدا کارمان را آغاز کنیم».
آقای خمشیا هم با روحیه ی شاد و شوخی که داشتند، مدتی چند در قرآن جستجو کردند. و سوره ی سجده را در قرآن پیدا کردند و شروع کردند به خواندن این سوره. کل آن را تلاوت کرد.
بعد از این که سوره را تمام کرد، نگاه کرد و دید که بچه ها همگی دارند او را نگاه می کنند، خطاب به آن ها گفت: «چرا نشسته اید و سجده نمی کنید؟ مگر نمی دانید من سوره ی سجده را خواندم؟ زود همگی به سجده روید». که بلافاصله معلم و بچه ها همگی مجبور به شدند که به سجده بروند. معلم و فرمانده به ایشان گفتند: «یک بار برای ما قرآن خواندی و ما را به طرف خاک و زمین فرستادی، شد تو کار کنی و ما را به درد سر نیندازی؟!»(9)

پی نوشت ها :

1. تا مرز ایثار، ص 22.
2. چشم های بیدار، ص 57.
3. قربانگاه، عشق، صص 222-221.
4. مدرسه ی عشق، ص 207.
5. امانت سرخ، صص 34-33.
6. بگیرید و به زنجیر بکشید، سپس به جهنم اندازید (گناهکاران را).
7. حماسه یاسین، صص 23-22.
8. پنجره ای رو به بهشت، ص 153.
9. رقص در خون، ص 117.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط