نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری
مترجم: نجف دریابندری
3
اکنون می پردازم به شرایط تبلیغاتی برای رام کردن قدرت. روشن است که اعلام و انتشار شکایتها باید میسر باشد؛ تبلیغ و تهییج باید آزاد باشد، به شرط آنکه مردمان را به قانون شکنی برنینگیزد؛ باید متهم کردن مقامات دولتی که از حد قدرت خود فراتر می روند، یا از قدرت خود سوءِ استفاده می کنند، مقدور باشد. حکومت موجود نباید بتواند با ارعاب مردمان و تقلب در آراء یا روشهای دیگری از این گونه خود را دائمی سازد. انتقاد بجا از مردان عالی مقام، به هیچ شکل رسمی یا غیررسمی نباید مجازاتی در پی داشته باشد. بسیاری از این شرایط به واسطه ی حکومت حزبی در کشورهای دموکراتیک احراز شده است، و این باعث می شود که سیاستمداران در مسند قدرت از طرف نیمی از افراد ملت مورد انتقاد سخت قرار گیرند؛ و این باعث می شود که آن سیاستمداران نتوانند دست به جنایتهای بسیار بزنند، وگرنه آمادگی آن را دارند.وقتی که دولت انحصار قدرت اقتصادی را در دست داشته باشد، همه ی این مسائل اهمیت بیشتری پیدا می کنند، زیرا که قدرت دولت به مقیاس عظیمی افزایش می یابد. یک مورد مشخص را در نظر بگیرید: مورد زنانی که در خدمات عمومی کار می کنند. امروز زنان از وضع خود شکایت دارند، زیرا که نرخ مزد آنها از مردان پایین تر است. زنان راههای مشروعی برای اعلام شکایت خود در اختیار دارند، و مجازات کردن آنها به جرم استفاده از این راهها کار مطمئنی نیست. هیچ دلیلی در دست نیست که نابرابری کنونی با قبول سوسیالیسم برطرف شود، اما وسیله ی تبلیغ برای این کار از دست خواهد رفت، مگر آنکه درست برای این موارد پیش بینیهای لازم بشود. روزنامه ها و چاپخانه ها همه در اختیار دولت خواهند بود، و فقط چیزهایی را چاپ خواهند کرد که دولت دستور بدهد. آیا می توان یقین داشت که دولت حمله به سیاست خود را چاپ کند؟ اگر چنین نباشد، هیچ وسیله ای برای تبلیغات مطبوعاتی در اختیار نخواهیم داشت. اجتماعات عمومی نیز به همین اندازه دشوار خواهد بود، زیرا که تالارها متعلق به دولت است. در نتیجه، اگر شرایط لازم برای حراست از آزادی سیاسی بدقت پیش بینی نشود، هیچ راهی برای اعلام شکایت وجود نخواهد داشت، و دولت همین که انتخاب شد مانند هیتلر صاحب اختیار مطلق خواهد بود و می تواند تا آخر زمان، انتخاب مجدد خود را تضمین کند. دموکراسی در شکل ظاهری ممکن است باقی بماند، اما واقعیت آن از حکومتهای مردمی دوران امپراتوری روم بیشتر نخواهد بود.
تصور اینکه قدرت غیرمسوول، فقط به دلیل اینکه سوسیالیست یا کمونیست نامیده می شود، از صفات بد قدرت خودسرانه ی گذشته بری خواهد بود، روانشناسی افسانه های کودکان است: شاهزاده ی خوب می آید و شاهزاده ی بد را سرنگون می کند و کار بر وفق مراد می شود. اگر قرار است به شاهزاده ای اعتماد کنیم، نباید به دلیل «خوب» بودن او باشد، بلکه باید «بد» بودن با منافع او سازگار نباشد. برای اینکه یقین کنیم چنین خواهد بود، باید قدرت بی فایده باشد؛ اما با مبدل کردن مردانی که به نظر ما «خوب» می آیند به مشتی مستبد غیرمسؤول، قدرت بی فایده نمی شود.
«بی بی سی» یک مؤسسه ی دولتی است که نشان می دهد ترکیب تبلیغات آزاد با انحصار دولتی تا چه اندازه امکان دارد. البته باید اذعان کرد که در زمانی مانند اعتصاب عمومی، «بی بی سی» هم دیگر بی طرف نمی ماند؛ اما در ایام عادی دیدگاههای مختلف را، تا آنجا که می توان، به نسبت اشاعه ی عددی آنها، منعکس می کند. در دولت سوسیالیستی نیز نظیر این ترتیبات بی طرفانه باید در مورد تالارها و چاپ نوشته های انتقادی داده شود. شاید به جای داشتن چند روزنامه که دیدگاههای گوناگون را بیان کنند بهتر آن باشد که صفحات مختلف یک روزنامه در اختیار احزاب مختلف قرار گیرد. حسن این کار آن خواهد بود که خوانندگان با انواع عقاید روبه رو خواهند شد و دیدشان کمتر یکجانبه خواهد بود-برخلاف کسانی که اکنون در روزنامه مطلبی را که مخالف نظرشان باشد اصلاً نمی بینند.
زمینه های خاصی نیز هست، مانند هنر و علم و (تا آنجا که نظم عمومی اجازه می دهد) رقابت احزاب، که یکدستی، امری لازم یا حتی مطلوب نیست. اینها زمینه های رقابت مشروع است، و مهم است که احساسات عمومی چنان باشد که اختلاف نظر در این زمینه ها را بدون خشم و هیاهو تحمل کند. دموکراسی، اگر بخواهد موفق شود و برقرار بماند، مستلزم روحیه ی تساهل است، یعنی نه نفرت بیش از اندازه از خشونت و نه عشق بیش از اندازه به آن. اما این نکته ما را به بحث درباره ی شرایط روانشناختی رام کردن قدرت می کشاند.
4
شرایط روانشناختی رام کردن قدرت از برخی جهات دشوارترین شرایط است. در بحث از روانشناسی قدرت دیدیم که ترس، خشم، و انواع واکنشهای خشن دسته جمعی، باعث می شوند که مردمان کورکورانه دنبال رهبری بیفتند که، در غالب موارد، از اعتماد آنها سوء استفاده می کند و خود را برای آنها حاکم مطلق می سازد. بنابراین مهم است که برای برقرار ماندن دموکراسی، هم از شرایطی که هیجان عمومی پدید می آورند پرهیز کنیم، و هم مردمان را چنان آموزش دهیم که برای این گونه هیجانات کمتر آمادگی داشته باشند. جایی که روحیه ی جزمیت شدید حاکم باشد، هر عقیده ای که مردمان با آن مخالف باشند ممکن است باعث بهم خوردن آرامش جامعه بشود. پسران دبستانی با همدرسی که عقایدش غیرعادی باشد بدرفتاری می کنند؛ و بسیاری از مردان بزرگسال هم از لحاظ ذهنی دوران دبستان را پشت سر نگذاشته اند. انتشار احساسات آزادمنشانه، همراه با اندکی شکاکیت، همکاری اجتماعی را بسیار آسان تر می سازد-و آزادی را به همین اندازه ممکن تر.شور و شوق رستاخیز، چنانکه نزد نازیها دیده می شود، به واسطه ی پدید آوردن انرژی و حس از خودگذشتگی، ستایش بسیاری از مردمان را برمی انگیزد. هیجان دسته جمعی، که بی اعتنایی به درد و حتی به مرگ را به همراه دارد، در تاریخ بی سابقه نیست. هرجا که چنین چیزی باشد، آزادی امکان ندارد. مردمان شور و شوق زده را فقط بزور می توان از حرکت بازداشت، و اگر آنها را بازندارند آنها با دیگران بزور رفتار می کنند. من بلشویکی را بیاد دارم که در سال 1920 او را در پکن دیدم؛ این مرد در اتاق قدم می زد و باکمال صداقت می گفت: «اگر ما آنها را نکشیم، آنها ما را می کشند». وجود این روحیه در یک طرف نزاع، البته نظیر آن را در طرف دیگر نیز بوجود می آورد؛ نتیجه عبارت است از نبرد تا سرحد مرگ، که در آن، همه چیز فدای پیروزی می شود. در جریان نبرد، دولت به دلایل نظامی قدرت استبدادی بدست می آورد، در پایان نبرد، اگر دولت پیروز شده باشد قدرت خود را نخست برای از میان بردن باقی مانده ی دشمن بکار خواهد برد، و سپس برای استحکام حکومت خود بر طرفدارانش. نتیجه ی کار بکلی غیر از آن است که آن شور و شوق زدگان برای خاطرش می جنگیدند. شور و شوق نتایجی ببار می آورد، ولی این نتایج بندرت همان چیزی است که شور و شوق را برانگیخته بود. ستایش شور و شوق دسته جمعی کاری است خطرناک و خلاف مسؤولیت. زیرا که ثمرات آن عبارت است از بی رحمی، جنگ، مرگ، و بردگی.
جنگ بزرگ ترین عامل پرورش استبداد است، و بزرگ ترین مانع در راه برقرار کردن نظامی که در آن قدرت غیر مسؤول، تا آنجا که امکان دارد، پدید نیاید. بنابراین جلوگیری از جنگ جزء اساسی مشکل ما است-می خواهم بگویم اساسی ترین جزء است. من عقیده دارم که اگر جهان از بیم جنگ رهایی یابد، در تحت هر شکلی از حکومت یا هر نظام اقتصادی که باشد، خواهد توانست سرانجام راه مهارکردن بی رحمی فرمانروایان خود را پیدا کند. از طرف دیگر، هر جنگی، بویژه جنگ امروزی، باعث می شود که مردمان زبون در پی رهبری بیفتند و مردمان جسور دست به دست هم بدهند و در نتیجه دیکتاتوری بوجود بیاید.
خطر جنگ نوع خاصی از روانشناسی توده ای پدید می آورد، و این روانشناسی نیز به نوبت خود خطر جنگ را افزایش می دهد-به علاوه ی احتمال دیکتاتوری را. بنابراین باید به این مسأله بپردازیم که چه نوع آموزشی جامعه را کمتر مستعد هیستری دسته جمعی می سازد، و بیشتر قادر به اجرای توفیق آمیز دموکراسی.
دموکراسی، برای آنکه موفق شود، نیازمند این است که دو صفت در میان مردمان اشاعه یابد-دو صفتی که در نگاه نخست معارض یکدیگر بنظر می رسند. از یک طرف مردمان باید تا حدی معتمد به نفس و آماده برای دفاع از داوری خود باشند؛ باید تبلیغات سیاسی در جهات مقابل یگدیگر انجام بگیرد، و مردمان زیادی در این تبلیغات شرکت داشته باشند. اما از طرف دیگر، مردمان باید آمادگی داشته باشند که رأی اکثریت را گردن بگذارند، هر چند خلاف نظرشان باشد. امکان زایل شدن هر کدام از این دو شرط وجود دارد: جمعیت کشور ممکن است بیش از اندازه مطیع باشند و از رهبر تا حد دیکتاتوری پیروی کنند؛ یا هر دو طرف نزاع سیاسی ممکن است بیش از اندازه بر مواضع خود اصرار ورزند و کشور را به هرج و مرج بکشانند.
کاری که آموزش و پرورش باید در این مسأله انجام دهد می تواند در ذیل دو عنوان مورد بحث قرار گیرد: نخست، سیرت و عواطف، دوم، آموزش. بگذار با موضوع نخست شروع کنیم.
اگر بخواهیم دموکراسی قابل اجرا باشد، مردمان باید تا آنجا که ممکن است هم از نفرت و ویرانگری بری باشند و هم از ترس و زبونی. این احساسها ممکن است ناشی از شرایط سیاسی و اقتصادی باشند، ولی آنچه من می خواهم مورد بررسی قرار دهم نقشی است که آموزش و پرورش در آماده ساختن مردمان برای این گونه احساسها بازی می کند.
برخی از پدران و مادران و برخی از مدارس بنا را بر این می گذارند که عادت اطاعت محض را به کودکان بیاموزند. این کار کودک را یا برده ببار می آورد و یا شورشی، و هیچ کدام به کار دموکراسی نمی آیند. درباره ی آثار آموزش و پرورش همراه با انضباط شدید نظر من همان نظری است که همه ی دیکتاتوری های اروپا دارند. پس از جنگ گذشته کمابیش در همه ی کشورهای اروپا مدراس آزادی وجود داشت که در آنها انضباط بیش از اندازه یا تظاهر به احترام بیش از اندازه به آموزگاران مرسوم نبود. اما یکایک حکومتهای نظامی، از جمله اتحاد شوروی، آزادی را در مدارس سرکوب کردند و به همان نظم و نسق پیشین بازگشتند و آموزگار باز نمونه ی کوچکی از «دوچه» و «فورر» (موسولینی و هیتلر) شد. پس می توان نتیجه گرفت که دیکتاتورها وجود مقداری آزادی در مدارس را لازمه ی آموزش صحیح دموکراسی می دانند، و استبداد در مدارس مقدمه ی طبیعی حکومت مطلقه است.
در دموکراسی هیچ مردی یا زنی نباید برده یا شورشی باشد، بلکه باید شهروند باشد، یعنی فردی باشد که هم خود سهم معینی-نه بیشتر-از طرف تفکر حکومتی دارد و هم حق این سهم را برای دیگران قائل است. جایی که دموکراسی وجود نداشته باشد، طرف تفکر حکومتی به معنای رابطه ی ارباب و نوکر خواهد بود؛ اما هرجا دموکراسی باشد، این طرف تفکر یعنی همکاری بر پایه ی برابری، که لازمه ی بیان عقیده ی شخصی است تا حد معینی، اما نه بیشتر.
این نکته ما را به مسأله ای می کشاند که برای بسیاری از دموکراتها اسباب دردسر شده است، یعنی آن چیزی که «انضباط» نامیده می شود. بسیاری از مطالبی را که درباره ی اصول و فداکاری و تلاش در راه هدف و مانند اینها گفته می شود، باید با قدری تردید گوش کرد. اندکی روانکاوی غالباً نشان می دهد که آنچه این نامهای قشنگ را رویش می گذارند در حقیقت چیزهای دیگری است، مانند غرور، نفرت، یا انتقامجویی، که رنگ معنوی و جمعی پیدا کرده و به صورت آرمان شریفی تجسم یافته است. یک میهن پرست جنگجو، که آماده یا حتی مشتاق است که در راه میهنش بجنگد، چه بسا که در حقیقت از آدمکشی لذت می برد. یک توده ی مردمان مهربان، مردمانی که در کودکی مهربانی دیده اند و طعم خوشبختی را چشیده اند، و در جوانی جهان را محیط دوستانه ای یافته اند، به آن نوع آرمانگرایی که میهن پرستی یا نبرد طبقاتی نمی دانم چه نام دارد-یعنی دست به دست هم دادن برای کشتن مردمان به تعداد زیاد-دچار نمی شوند. من گمان می کنم گرایش به اشکال خشن و بی رحمانه ی آرمانگرایی بر اثر ناکامی در ایام کودکی افزایش می یابد، و اگر آموزش و پرورش ایام کودکی از لحاظ عاطفی چنان باشد که باید، این گرایش کاهش خواهد یافت. تعصب کور، دردی است، پاره ای عاطفی و پاره ای عقلی؛ با این مسأله باید به واسطه ی آن نوع شادکامی که مردمان را مهربان ببار می آورد، و با آن نوع هوشی که به ذهن عادت علمی می بخشد، مبارزه کرد.
آن نوع مزاج انسانی که برای توفیق دموکراسی ضرورت دارد در زندگی اجتماعی درست همان چیزی است که در زندگی فکری مزاج علمی را بوجود می آورد، یعنی منزلگاهی است میان شکاکیت و جزمیت. از این دیدگاه، حقیقت نه کاملاً دست یافتنی است و نه کاملاً دست نیافتنی؛ بلکه تا حدی دست یافتنی است، آن هم بدشواری.
استبداد در اشکال امروزی اش، همیشه با نوعی عقیده همراه است: استبداد هیتلر یا موسولینی یا استالین. هرجا که استبداد باشد، یک دسته عقاید را در ذهن خردسالان، پیش از آنکه توانایی اندیشیدن یافته باشند، تزریق می کنند، و این عقاید را آنقدر با تکرار و استمرار می آموزند که امیدوارند شاگردان دیگر هرگز از سحر نخستین درسهای خود خلاصی نیابند. تزریق این عقاید به این شکل نیست که برای صحت آن دلیلی بیاورند؛ آنها را با تکرار طوطی وار، با تلقین، و با هیستری جمعی به شاگردان یاد می دهند. وقتی که دو عقیده ی متضاد را به این طریق درس دادند، دو لشکر متخاصم تربیت شده است، نه دو دسته مردمانی که بتوانند نظریات خود را به بحث بگذارند. هر آدمک مسحوری، چنین احساس می کند که مقدس ترین چیزها به پیروزی جبهه ی او بستگی دارد، و موحش ترین چیزها به پیروزی جبهه ی مقابل. این گونه فرقه های متعصب نمی توانند در پارلمان کنار یکدیگر بیندیشند و بگویند که «ببینیم اکثریت با کدام طرف است»؛ این کار دون شأن آنها است؛ زیرا که هر کدام نمایندگی هدف مقدسی را برعهده دارند. اگر بخواهیم از دیکتاتوری در امان باشیم، باید از این گونه جزمیت جلوگیری کنیم؛ و اقدام برای این جلوگیری باید یکی از صور اساسی آموزش و پرورش را تشکیل دهد.
اگر اختیار آموزش و پرورش دست من بود، کودکان را در معرض کلام شدیدترین و بلیغ ترین مدافعان انواع و اقسام مسائل سیاسی قرار می دادم، تا از رادیو «بی بی سی» برای مدارس سخنرانی کنند. سپس آموزگار می بایست از کودکان بخواهد که براهین را خلاصه کنند، و با ظرافت این نکته را به شاگردان تلقین کند که هر چه سخن بلیغ تر باشد، ارزش منطقی آن کمتر است. بدست آوردن مصونیت و بلاغت، برای شهروندان دموکراسی نهایت اهمیت را دارد.
تبلیغاتگران امروزی از کارشناسان آگهیهای تجارتی-که پیشاهنگ فن پدید آوردن اعتقاد غیرعقلانی هستند-درس گرفته اند. آموزش و پرورش باید چنان باشد که خوش باوری و دیرباوری طبیعی انسان آموزش ندیده را اصلاح کند. عادت باور کردن یک سخن مؤکد بی دلیل، و نیز عادت باور نکردن سخن غیر مؤکد، هرچند که با بهترین دلایل همراه باشد، باید اصلاح شود. من اگر کودکستان می داشتم دو نوع شیرینی در دسترس کودکان می گذاشتم تا خودشان انتخاب کنند: یکی شیرینی بسیار خوبی، همراه با بیان خشکی درباره ی اجزای تشکیل دهنده ی آن؛ دیگری شیرینی بسیار بدی، همراه با حد اعلای مهارت تبلیغاتی. کمی بعد انتخاب محلی برای گذراندن تعطیلات را به کودکان پیشنهاد می کردم: یک جای خوب، همراه با نقشه ی طبیعی، و یک جای بد، همراه با پوسترهای زیبا.
درس تاریخ نیز باید همین روحیه همراه باشد. درگذشته سخنوران و نویسندگان برجسته ای داشته ایم که، ظاهراً با خردمندی فراوان، از مواضعی دفاع می کردند که امروزه مورد اعتقاد هیچ کس نیست، مانند واقعیت داشتن سحر و جادو، فواید بردگی، و مانند اینها. من این استادان سخن را به شاگردان معرفی می کردم، چنانکه در عین حال هم فصاحت و بلاغت آنها را بشناسند و هم کج اندیشی آنها را. آنگاه بتدریج به مسائل امروزی می پرداختم. برای تکمیل درس تاریخ آنها، درباره ی مسأله ی اسپانیا (یا هر مسأله ی مورد اختلاف روز) آنچه را روزنامه ی محافظه کار دیلی میل و روزنامه ی کمونیست دیلی ورکر چاپ می شد برایشان می خواندم؛ آن وقت از آنها می خواستم خودشان نتیجه بگیرند که در اسپانیا چه می گذرد. زیرا که بدون شک برای شهروندان حکومت دموکراسی کمتر چیزی مانند کشف حقیقت از لابه لای سطور روزنامه ها فایده دارد. برای این منظور یک روش آموزنده این است که نوشته های روزنامه را در لحظات حساس جنگ جهانی (اول) با آنچه بعدها در تاریخهای رسمی آمده است قیاس کنیم. وقتی که جنون جنگ، به شکلی که در روزنامه های زمان دیده می شود، به نظر شاگردان باورنکردنی آمد، باید به آنها هشدار دهیم که اگر با دقت زیاد برای بدست آوردن یک داوری متعادل تلاش نکنند، خودشان هم ممکن است در نخستین تماس با تحریکات حکومت برای وحشت و خونریزی، یک شبه به همین جنون دچار شوند.
ولی میل ندارم موعظه گر یک برداشت منفی محض باشم؛ منظورم این نیست که هرگونه احساس تند را باید مورد تجزیه و تحلیل خردکننده قرار داد. من این روش را فقط در مورد آن عواطفی توصیه می کنم که مبنای هیستری جمعی را تشکیل می دهند؛ زیرا آنچه راه جنگ و دیکتاتوری را باز می کند همین هیستری جمعی است اما حکمت یک امر صرفاً عقلی نیست: عقل ممکن است راهنمای انسان باشد، اما آن نیرویی که برای عمل لازم است از عقل برنمی خیزد. این نیرو را باید از عواطف بدست آورد. عواطفی که آثار اجتماعی مطلوب دارند، بآسانی نفرت و خشم و ترس بوجود نمی آیند. آفرینش آنها تا حد زیادی به اوان کودکی انسان بستگی دارد؛ و نیز تا حد زیادی به شرایط اقتصادی. اما در جریان آموزش و پرورش عادی نیز کارهایی می توان انجام داد، تا برای تغذیه ی عواطف بهتر موادی فراهم شود و آنچه برای زنگی انسان ارزش دارد تحقق یابد.
درگذشته یکی از غرضهای دیانت همین امر بوده است. اما کلیساها اغراض دیگری هم داشته اند، و مبنای جزمی تعالیم آنها تولید اشکال می کند. کسانی که دیانت سنتی برایشان ممکن نیست، راههای دیگری دارند. برخی آنچه را نیاز دارند در موسیقی می یابند، و برخی دیگر در شعر. برای برخی دیگر ستاره شناسی همین کار را انجام می دهد. وقتی که ما درباره ی ابعاد و عمر اجرام آسمانی می اندیشیم، تنازعات روی این کره ی نسبتاً بی اهمیت تا حدی اهمیت خود را از دست می دهد و تندی مجادلات ما قدری مضحک جلوه می کند. وقتی که این عاطفه ی منفی به ما رهایی بخشیده باشد، آنگاه می توانیم از طریق موسیقی یا شعر، تاریخ علم، زیبایی یا رنج، این نکته را تمام تر دریابیم که آنچه در زندگی حقیقتاً با ارزش است امور فردی است، نه آنچه در میدان جنگ می گذرد، یا در صحنه ی زد و خورد سیاسی، یا در راهپیمایی توده ها به سوی هدفی که از بیرون بر آنها تحمیل شده است. زندگی سازمان یافته ی جامعه لازم است، اما لزوم آن به عنوان سازکار (مکانیسم) است، نه به عنوان چیزی که به خودی خود ارزش داشته باشد. آنچه در زندگی انسان بیشترین ارزش را دارد بیشتر شبیه همان امری است که رهبران بزرگ ادیان از آن سخن گفته اند. کسانی که به حکومت معتقدند بر آن اند که عالی ترین فعالیتهای انسان، فعالیت اجتماعی است؛ ولی من معتقدم که ما هر کدام به طریق خاص خود به بهترین نتایج می رسیم، و وحدت عاطفی در توده ی مردم در مرتبه ی پایین تری حاصل می شود.
این است فرق اساسی میان دیدگاه لیبرال و دیدگاه حکومت توتالیتر. از دیدگاه نخست رفاه کشور نهایتاً در رفاه افراد کشور است؛ از دیدگاه دوم هدف، کشور است، و افراد فقط اجزای لازم آن را تشکیل می دهند، و رفاه افراد فرع کل مرموزی است که چیزی جز پوشش منافع فرمانروایان نیست. در روم باستان نیز نوعی عقیده ی حکومت پرستی رایج بود، اما مسیحیت با امپراتوران مبارزه کرد و سرانجام پیروز شد. لیبرالیسم با ارزش نهادن به افراد همان سنت مسیحی را ادامه می دهد؛ مخالفان لیبرالیسم آرای ما قبل مسیحیت را زنده می کنند. از همان آغاز، پرستندگان حکومت امر آموزش و پرورش را کلید کامیابی خود شناخته اند. این نکته مثلاً در کتاب خطاب به ملت آلمان فیخته هویدا است، که در آن بتفصیل درباره ی آموزش و پرورش سخن می رود. آنچه فیخته می خواهد در قطعه ی زیربیان شده است:
اگر کسی بگوید که: «چگونه کسی می تواند از آموزش و پرورش پیش از این توقع داشته باشد که حقیقت را به شاگردان نشان دهد و آن را قویاً به او توصیه کند، تا اگر خواست در کارهای خود از آن پیروی کند و اگر نکرد تقصیر خود او باشد، چون که شاگرد دارای اراده ی آزاد است و هیچ آموزشی نمی تواند این را از او بگیرد؟» من برای توصیف دقیق تر آن آموزش و پرورشی که در نظر دارم، در پاسخ می گویم: اشتباه آموزش و پرورشی که تاکنون مرسوم بوده است، و اذعان آشکار ناتوانی و پوچی آن، درست در همین شناسایی اراده ی آزاد شاگرد و در اتکای بر این اراده نهفته است. زیرا اذعان همین نکته که پس از بکاربردن قوی ترین وسایل آموزش و پرورش اراده باز هم آزاد می ماند و میان خوب و بد در نوسان است، خود اعتراف است به اینکه آموزش نه می خواهد و نه می تواند که اراده را شکل بدهد، یا از آنجا که اراده ریشه ی اساسی انسان است خود انسان را شکل بدهد؛ و لذا این کار را بکلی غیرممکن می داند. آموزش و پرورش جدید، برعکس، باید به معنای امحای کامل اراده ی آزاد در زمینه کار خود باشد.
دلیل فیخته برای ساختن مردمان «خوب» این نیست که این مردمان به خودی خود از مردمان «بد» بهترند؛ دلیل او این است که «فقط در وجود این گونه مردمان (خوب) است که ملت آلمان می تواند باقی بماند، و حال آنکه مردمان بد ناگزیر با کشورهای بیگانه ادغام می شوند.»
می توان گفت که همه ی این مطالب دقیقاً ضد آن چیزی است که مربی لیبرال می خواهد بدست آورد. این مربی نه تنها نمی خواهد به «امحای کامل اراده ی آزاد» برسد، بلکه می خواهد داوری فرد را پرورش دهد، تا آنجا که می تواند روش علمی را در جست و جوی دانش در ذهن شاگردان جایگزین می سازد؛ می کوشد که عقاید را موقتی و در قبال شواهد و دلایل، حساس ببار آورد؛ در برابر شاگردان خود قیافه ی دانای مطلق نمی گیرد؛ همچنین به این بهانه که دارم خوبی مطلق را دنبال می کنم خود را اسیر عشق به قدرت نمی سازد. عشق به قدرت برای مربی بزرگ ترین خطر است، و برای سیاستمدار نیز چنین است. در امر آموزش و پرورش به کسی می توان اعتماد کرد که خاطر شاگردانش را برای خاطر خود آنها بخواهد، نه به عنوان سربازان بالقوه در لشکری از مبلغان یک هدف. فیخته و مردان قدرتمندی که آرمانهای او را به میراث برده اند، وقتی که کودکان را می بینند با خود می گویند: «اینها مواد و مصالحی هستند که من می توانم بکار برم و به آنها بیاموزم که در راه پیشبرد اغراض من مانند ماشین رفتار کنند. فعلاً ممکن است شادی زندگی و جوشش و بازیگوشی و میل به زندگی کردن برای هدف هایی که از درون کودکان برمی خیزد و از بیرون بر آنها تحمیل نشده است مانع کار من نشود؛ ولی پس از چندین سال آوزشی که من بر آنها تحمیل می کنم همه ی اینها از میان خواهند رفت. تصور و تخیل و هنر و قدرت اندیشه جای خود را به اطاعت خواهد داد؛ با مرگ شادی، تعصب زاییده می شود؛ و سرانجام مواد و مصالح انسانی من مانند سنگی که از کوه می کنند یا ذغالی که از معدن استخراج می کنند رام خواهد بود. در جنگهایی که من این کودکان را رهبری خواهم کرد، برخی کشته می شوند و برخی زنده می مانند؛ آنهایی که می میرند با افتخار می میرند، قهرمان می شوند؛ آنهایی که زنده می مانند بردگان من خواهند بود، آن هم با بردگی عمیق ذهنی که مدرسه ی من به آنها آموخته است. هر کس محبت طبیعی نسبت به کودکان داشته باشد، این سخنان به گوشش وحشتناک می آید؛ همان گونه که ما به کودکان می آموزیم که تا آنجا که می توانند بکوشند از کشته شدن زیر چرخهای اتومبیل پرهیز کنند، باید به آنها بیاموزیم که از کشته شدن زیر فشار متعصبان کور نیز پرهیز کنند، و برای این کار باید استقلال ذهن آنها را پرورش دهیم، ذهنی که اندکی شکاک و کاملاً علمی باشد، و بکوشیم، تا آنجا که می توانیم شادی غریزی زندگی را که نزد کودکان سالم، طبیعی است در آنها پرورش دهیم. این است وظیفه ی آموزش و پرورش لیبرال: بخشیدن معنایی از ارزش اشیاء غیر از تسلط بر آنها، کمک به آفرینش شهروندان خردمند یک جامعه ی آزاد، و تواناساختن مردمان، از طریق ترکیب شهروندی و آزادی از آفرینندگی فردی، به اینکه زندگی را شکوهی بخشند که تنی چند نشان داده اند که بدست می توان آورد.
منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.
/م