نویسنده: دکتر علی فیروزآبادی
روان کاوی شیوه ای درمانی و مبتنی بر اصولی است که پزشک اتریشی، زیگموند فروید، در ابتدای قرن بیستم در جایگاه پاسخی به پرسش هایی که پزشکی آن روز با آن روبه رو بود، بنیاد نهاد.
نیمه ی دوم قرن نوزده شاهد شتابی فزاینده در پیشرفت علوم گوناگون نظیر شیمی، فیزیک و زیست شناسی بود که دیدگاه و نگرش بشر را به دنیای اطراف خود به شکلی ژرف دگرگون کرد. این پیشرفت که با پیدایش عصر نوزایی در اروپا آغاز شد، در آن زمان به اوج خود رسید. علم در حال برافراشتن پرچم استقلال خود در برابر فلسفه بود و به عنوان تأکیدی بر هویت مستقل خویش در به کارگیری روش های مبتنی بر تجربه پای می فشرد. هر آن چه از بوته ی تجربه ی عینی سربلند بیرون نمی آمد، به کناری گذاشته و به دنیای ذهن گرایانه ی فلاسفه واگذار می شد. روان شناسی نیز در جایگاه علمی که به بررسی تجربه های آگاهانه ی انسان می پرداخت (تعریفی که در آن زمان از آن وجود داشت)، از این مقوله جدا نبود. اما روند گسستگی آن از فلسفه و فرایند علمی شدن آن به شکلی دشوارتر انجام شد و در این فرایند بخشی از وجود خود را به جا گذاشت، یعنی پرسش هایی که به چیستی و چگونگی ماهیت آدمی مربوط می شد. این ها پرسش هایی نبود که علم آن زمان خود را موظف به پاسخگویی آن ها بداند، بلکه دغدغه هایی فلسفی تلقی می شد که در چارچوب روش های آزمایشگاهی امکان بررسی نداشت.
روان شناسی خود را درگیر مسائلی چون حافظه، ادراک، یادگیری و تفکر کرده بود و به مقوله هایی چون هشیاری و هیجان کم تر می پرداخت. علی رغم ارزشی که این مطالعات داشت، اعترافی ضمنی را نیز در برداشت و آن این بود که روان شناسی برای رهایی خود از قید فلسفه ناچار است از پرسش بزرگ خود دست بردارد؛ پرسش درباره ی ماهیت انسان و این که چگونه می تواند با اراده ی خویش بر سرنوشتش تأثیر بگذارد. در این علم تازه توانایی های مجزای انسان بررسی می شد اما انسان در جایگاه دستگاه پیچیده ی دارای «انگیزش» که شخصیتی قابل درک دارد، به کناری گذاشته می شد.
در چنین فضایی بود که روان کاوی پا به عرصه گذاشت تا بیانگر این باشد که می توان به پرسش های فلسفی کهن در قامتی علمی و در چارچوب روش های بالینی و تجربی پاسخ داد. شاید اگر روان کاوی نبود، روان پزشکی به عنوان شاخه ای مستقل در علم پزشکی قادر به مرزبندی خود با شاخه هایی چون عصب شناسی نمی شد.
فروید با وام گرفتن از متفکران پیش از خود که گهگاه گریزی به مقوله ی ناخودآگاهی زده بودند و نیز با جمع بندی درخشانی که حاصل تجربه های بالینی وی بود، این دیدگاه را مطرح کرد که دنیای ذهنی انسان منحصر به هشیاری نیست، بلکه ذهن به کوه یخی می ماند که بیش تر حجم آن در دل اقیانوس پنهان است و آگاهی تنها بخش کوچکی است که بر سطح آب می بینیم. از متفکرانی که قبل از فروید به مفهوم ناخودآگاه توجه نشان دادند، می توان از اسپینوزا، نیچه، شوپنهاور، هربارت و فخنر نام برد. تشبیه کوه یخ از فخنر است. هم چنین توجه به انگیزش پنهان در ضمیر آدمی در آثار بسیاری از نویسندگان همانند شکسپیر، پاسکال، داستایوفسکی، روسو و ایبسن آشکار است.
او بر اساس این، چنین فرض کرد که گرچه خاطرات مرتبط با رویدادهای گذشته از هشیاری رانده می شوند اما تأثیر خود را بر رفتار اعمال می کنند.
در ابتدا زمینه ی مطالعات فروید عصب شناسی و بافت شناسی عصبی بود. این علوم در آن زمان سقف محدودی برای پاسخ گویی به پرسش های گوناگونی که در ذهن فروید جوان جوانه می زد، داشت و ذهنیت خلاق او در چارچوب تنگ روش های آزمایشگاهی کلاسیک نمی گنجید، اما جهت گیری اساسی فروید در رویکرد به پدیده های روان شناختی همان بود که در آزمایشگاه آموخته بود؛ مشاهده ی دقیق و استدلال. شاید به همین دلیل بود که هرگاه از وی در جایگاه فیلسوف یاد می شد، با برآشفتگی عکس العمل نشان می داد.
فروید معتقد بود که برخی از رفتارهای انسان را نمی توان با مراجعه به عقل سلیم و دستگاه روان شناسی که بر پایه ی ذهنیت آگاه شکل گرفته است، توضیح داد.
چرا مردی که در شغل خود ارتقاء پیدا کرده است، واکنشی حاکی از افسردگی نشان می دهد؟ رفتار سبعانه ی انسانی جانی که در ظاهر نیازی به جنایت نداشته، از کجا نشئت می گیرد؟ قضاوت در مورد چنین رفتارهایی بدون رجوع به مفهوم ناخودآگاه آسان نیست.
این چنین بود که فروید دستگاه ذهنی را بنا نهاد که از سه بخش هشیار، نیمه هشیار و ناهشیار تشکیل می شد. قسمت نیمه هشیار تمامی تجربه هایی را در بر دارد که آماده است به آگاهی فراخوانده شود. اما ناهشیاری بخشی است که ما تعلّق آن به خود را انکار می کنیم و آن را از آگاهی خویش می رانیم. ما تمایل داریم خود را بهتر از آن چه هستیم، بپنداریم و از مواجهه با بخش تاریک خویش در هراسیم. هدف روان کاوی در جایگاه یک روش درمانی، کمک به فرد جهت رویارویی با این بخش پنهان وجود است. نیاز به گفتن نیست که چنین فرایندی هم برای درمانگر و هم برای مراجع از مسیری سخت و طاقت فرسا می گذرد.
درمانگر به منزله ی آیینه ای عمل می کند که تصویر واقعی فرد را به وی نشان می دهد و نگریستن به خود، آن چنان که هست، شهامت و اراده و شجاعتی می خواهد که مراجع را به گذشتن از چنین مسیر پرفراز و نشیبی قادر کند. بر اساس این، روان کاوی درمانی نیست که آن را بتوان برای همه ی افراد بدون در نظرگرفتن توانایی ها و ظرفیت های وجودی آن ها به کار بست. درمانگر باید قبل از شروع درمان ظرفیت های مراجع را بشناسد و روش درمانی خود را مطابق با آن تعیین کند و به این پرسش پاسخ دهد که آیا فردی که به وی مراجعه کرده، کاندیدای مناسبی برای این شیوه ی درمانی است یا نه؟
از نظر فروید، دستگاه ذهنی چگونه کار می کند؟
همان گونه که گفته شد، فروید ذهن را به سه بخش آگاه و نیمه آگاه و ناخودآگاه تقسیم کرد. این دیدگاهی بود که وی ابتدا در مورد ذهن ارائه داد و به نام رویکرد مکان گرایانه شناخته شد. او به وجود دو سیستم سانسوری؛ یکی میان ناخودآگاه و نیمه آگاه و دیگری میان نیمه آگاه و آگاه معتقد بود. بخش آگاه روان «ایگو» خوانده شد. عناصری از ایده های سرکوب شده در ناخودآگاه که از چنگ سیستم سانسور اولیه فرار می کند، وارد نیمه آگاه می شود و پس از به دست آوردن انرژی روانی لازم، برای ورود به آگاهی تمایل پیدا می کند و این جا سیستم سانسوری دوم عمل می کند. در روان کاوی از بیمار می خواهند که به عناصر ذخیره در نیمه آگاه اجازه ی ورود به بخش آگاه را بدهد تا راهی برای دست یابی به جنبه های تاریک تر روان وی باز شود.چند سال بعد، این توصیف جای خود را به توصیف کامل تری از ذهن داد که به نام رویکرد ساختاری شناخته شد. در روان درمانی به نظر می رسید که بیمار گاهی به شکل ناآگاهانه در برابر روند درمان مقاومت می کند، یعنی در عین حال که به صورت هشیارانه می کوشد خاطرات خود را به یاد آورد، با بخشی از وجود خود در برابر این اقدام می ایستد. فروید در این باره گفت که «ایگو» به عنوان مقاومت کننده باید تا حدودی به شکل آگاهانه و تا حدّی نیز به صورت ناخودآگاه عمل کند. او با تجدیدنظر در تئوری خود بیان کرد که قسمتی از ذهن که به طور ناخودآگاه عمل می کند، «نهاد» نام دارد و «ایگو» از سطح خارجی ذهن که در تماس با محیط خارج است تا «نهاد» که در تماس با تمایلات ناشنتاخته و پنهان درونی قرار دارد، گسترده می شود. فروید می نویسد:
بنابراین، در برابر «نهاد»، «ایگو» مانند مرد سوارکاری است که باید عنان اسب را در دست داشته باشد...
عمل کنترل کننده ی «ایگو» کافی نیست و در سال های ابتدایی زندگی قسمت سومی در ساختمان روانی کودک شکل می گیرد. از آن جا که کودک در برابر والدین خود و بقیه ی بزرگ سالان احساس حقارت و کوچکی می کند، از آن ها الگوبرداری و با آن ها همانندسازی می کند و «ایگو»ی ایده آلی بنا می کند که بیانگر مدل آرمانی اوست. اما بزرگ ترها گاهی واکنش های ترس و خشم و هراس از مجازات را در کودک به وجود می آورند. آن ها تجلّی درستی و نادرستی هایی هستند که کودک باید متابعت کند. بالأخره کودک خواسته های بیرونی را مانند قوانین درونی خویش پذیرفته و بر آن ها نظارت مستقیم می کند. از این طریق حدود 5-6سالگی هسته ای خاص در «ایگو» شکل می گیرد که در جایگاه «سوپرایگو» به فرد می گوید چگونه باید و نیز نباید باشد.
«نهاد» منبع تمایلات و خواسته های غریزی و بنیادین ماست که برای ارضا شدن، فشار مداومی به فرد وارد می کند. «نهاد» از اصلی متابعت می کند که فروید به آن «اصل لذّت» می گوید. کودک یکی دو سال اول تولد خود با پیروی از این اصل، تنها به ارضای نیازهای خود می اندیشد. او قادر به گذشتن از لذّتی آنی برای رسیدن به نفعی آتی نیست و به تعویق انداختن ارضای نیازهای خود را نمی شناسد. اکنون و این جا نیاز وی به همان شکل خام و عریان خود باید برآورده شود.
با شکل گیری «ایگو» که مطابق با «اصل واقعیت» عمل می کند، کودک یاد می گیرد که نیازهای دیگران را به رسمیت بشناسد و نیز این که نیازهای وی همیشه امکان برآورده شدن ندارد و با تمایلات دیگران در تقابل قرار می گیرد. او می آموزد که گاه باید لباسی مبدل به نیازهای خود بپوشد و آن ها را به شکلی غیرمستقیم ارضا کند. «ایگو» وظیفه ی برآورده کردن نیازهای «نهاد» را به عهده می گیرد، به شکلی که ارضای این نیازها مطابق مقتضیات جهان خارج که «سوپرایگو» نمایندگی آن را به عهده دارد، باشد.
منبع مقاله :
فیروزآبادی، علی؛ (1388)، روان کاوی چیست؟: دریچه ای کوچک، گشوده بر ذهن آدمی، تهران: نشر قطره، چاپ اول