نقش بصیرت و بینش چگونه به رفع مشکلات ما کمک می کند؟

روانکاوی بر این باور است که همه ی ما انسان ها بازیگران نمایشی هستیم که سناریوی آن را ناخودآگاه مان نوشته است. مسئله ی جبر و اختیار از جمله مسائل بنیادین تاریخ فلسفه بوده که فلاسفه را در دو اردوگاه متفاوت قرار داده
پنجشنبه، 10 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقش بصیرت و بینش چگونه به رفع مشکلات ما کمک می کند؟
نقش بصیرت و بینش چگونه به رفع مشکلات ما کمک می کند؟

 

نویسنده: دکتر علی فیروزآبادی




 

روانکاوی بر این باور است که همه ی ما انسان ها بازیگران نمایشی هستیم که سناریوی آن را ناخودآگاه مان نوشته است. مسئله ی جبر و اختیار از جمله مسائل بنیادین تاریخ فلسفه بوده که فلاسفه را در دو اردوگاه متفاوت قرار داده است، این مسئله که ما اسیر نیروهایی هستیم که سرنوشت مان را از پیش رقم زده است یا آن گونه که اراده می کنیم، حاکم بر سرنوشت و تعیین کننده ی مسیر زندگی خویش هستیم؛ پرسشی است که از دیرباز ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. پاسخ روانکاوی به این پرسش اساسی چنین است که تا آن هنگام که از این نیروها آگاهی نیافته ایم، محکوم و مجبور به اطاعت از آن ها هستیم. امری که با اصطلاح «جبر روانی» بیان می شود. (اسپینوزا یکی از فلاسفه ای است که قبل از فروید و تولد روانکاوی به این موضوع پرداخته است. او به دو شیوه ی رفتاری در انسان اشاره می کند؛ رفتارهای واکنشی و کنشی. واکنش ها تحت تأثیر عوامل خارجی به وجود می آید و فرد نیز رفتاری انفعالی دارد، آگاهی یافتن از علّت رفتارها موجب می شود آن ها کنشی شوند.)
در سال های ابتدایی زندگی، محیط خارج و فضای تربیتی پیرامون مان به گونه ای برای مدارهای عصبی و مغزی ما برنامه ریزی می کند که ما را به سمت و سویی خاص هدایت می کند. ما در جایگاه موجودی که دارای این مزیت است که فراتر از غریزه ی خود حرکت کند، امکان از نو نوشتن سناریوی زندگی خویش را داریم، به شرطی که شهامت و جسارت رویارویی با دنیای درون را به خود بدهیم. البته بخشی از این محدودیت ها به دلیل عوامل زیست شناختی است و از ژن های ما تأثیر گرفته است به عبارتی بخشی از رفتارهای ما توسط ژن های ما و اطلاعاتی که در آن ها ذخیره شده اند هدایت می شوند، اما سخن روانکاوان این است که انسان با رجوع به بخشی از شخصیتش که از عوامل محیطی نشئت گرفته است، می تواند بر تأثیری که این عوامل روی رفتارش می گذارد، تا حدّ زیادی غلبه کند.
بنابراین کار روانکاوی، به آگاهی درآوردن این عوامل خودآگاه است که بر رفتار وی تأثیر می گذارند و این امر ساده ای نیست. ناخودآگاه، جایگاه جنبه های ناخواستنی و نامطلوب شخصیت ماست. سرک کشیدن به این پستوهای تنگ و تاریک مناظری را پیش چشمان ما قرار می دهد که هراس آور و ترسناک است. ما مایل نیستیم خود را این گونه ببینیم، بنابراین نیروهایی در وجودمان به حرکت در می آید تا بگوید که چنین نیست. روانکاوان از این پدیده به عنوان «مقاومت» یاد می کنند که در مراحل ابتدایی درمان در روند آن اختلال ایجاد می کند.
بیمار نمی خواهد تعبیرها و تفسیرهای درمانگر را بپذیرد و آن ها را نادیده می گیرد و انکار می کند یا با نارضایتی و خشم پاسخ می دهد، گاه احساس می کند که حرفی برای گفتن ندارد و گاه برعکس مطالب انحرافی زیادی را برای طفره رفتن از بازگویی مطلب اصلی به میان می کشد، گاهی نیز «مقاومت» به شکل دیر آمدن در جلسه های روان درمانی یا فراموش کردن وقت ملاقات وجود دارد. در برخی موارد نیز بیمار در قالب پذیرش بی چون و چرای گفته های درمانگر نقش ایفاء می کند و در ظاهر چنین به نظر می رسد که در حال تغییر است؛ این پدیده «شفای انتقالی» نامیده شده است که بصیرت و بینشی کاذب و سطحی در بیمار به وجود می آورد و باید به عنوان «مقاومت» با آن برخورد شود. در این مراحل ابتدایی لازم است درمانگر با بردباری و صبر با «مقاومت»های بیمار کار کند و آن ها را از سر راه بردارد. فروید بر ضرورت کمک به بیمار برای غلبه بر «مقاومت» او تأکید زیادی داشت. از سوی دیگر، اغلب «تداعی آزاد» به شکلی آزاد عمل نمی کند و به نظر می رسد هنگامی که بیمار به خاطره یا ایده ای دردناک و ناخوشایند یا شرم آور می رسد، از روانی بیان وی کاسته می شود. با گذشتن از مراحل درمان، بیمار با واقعیت روبه رو می شود؛ این روندی دردناک و پرزحمت است که تجربه های فراموش شده و تمایلات و گرایش های سرکوب شده به سطح می آید. فروید به این نتیجه رسید که اغلب این تمایلات ماهیتی جنسی دارد، وی اوایل بر تأثیر غالب و نه صد درصد مشکلات و تعارض های جنسی در تولید روان نژندی ها تأکید می کرد. با تجزیه و تحلیل رؤیاها به این باور رسید که برخی از انواع شکل های مشاهده شده در رؤیا، نشانه هایی از روندها و موضوع های جنسی است و درمانگر با دانستن این نشانه ها قادر خواهد بود که ماهیت واقعی رؤیای فرد را دریابد.
از دید وی، رؤیاها منبع با ارزشی از تداعی جدید است و از بیمار می خواست که تداعی های خود را در مورد عناصر مختلف رؤیای خود به شکلی آزاد بیان کند و این به بازآفرینی خاطره های مدفون شده کمک زیادی می کرد. او دریافت که محتوای آشکار رؤیایی که بیمار به خاطر می آورد، پوششی برای محتوای پنهان آن است. فروید رؤیا را در جایگاه شاه راهی برای ورود به ناخودآگاه می نگریست.

بصیرت و بینش نسبت به چه چیز؟

خواننده حق دارد بپرسد که منظور از بصیرت و بینشی که از آن سخن گفتیم، چیست و درمانگر برای شناساندن چه جنبه های تاریک و ناشناخته ای تلاش می کند؟ برای پاسخ گویی به این پرسش، لازم است به دیدگاه روانکاوان در مورد تکامل روانی کودک گریزی بزنیم، البته لازم به توضیح است که در سال های بعد، نسل دوم و سوم روانکاوان تا حدّی در این نظریه تجدیدنظر کردند، اما چارچوب اصلی آن که عبارت است از تکیه بر وجود نیروهای ناخودآگاه و نیز تأثیر آن ها بر رفتار و اهمیت آگاهی یافتن از این نیروها برای رشد شخصیتی، بدون تغییر مانده است. فروید بر این باور بود که غرایزی که کودک با آن متولد می شود، در برقراری رابطه با دنیای خارج حرف اول را می زند، به عبارتی این غرایز محرکی است برای برقراری رابطه ای که با آن ارضا می شود. بر اساس این، او در رشد شخصیت به جنبه های زیست شناختی در برابر عوامل محیطی اولویت می داد.
فروید بیان می کند که انسان نیز همانند دیگر موجودات با غرایزی متولد می شود که باید محیطی مناسب برای ارضای آن ها فراهم شود. تفاوت انسان و حیوان نه در داشتن و نداشتن غرایز بلکه در توان انسان برای مهار کردن این نیروهای زیستی و نیز به تعویق انداختن ارضای آن هاست. به همین دلیل برای انسان به جای سخن گفتن از غریزه از واژه ی «سایق» استفاده می شود. اگر بخواهیم تعریفی از غریزه داشته باشیم، می توان چنین گفت که غریزه قابلیتی ذاتی برای پاسخ گفتن به مجموعه ای از محرک ها به شکلی ثابت و کلیشه ای است که سه جزء در آن دخالت دارد؛ محرک و برانگیختگی عصبی و پاسخ. در انسان این قابلیت وجود دارد که بر جزء سوم آن یعنی پاسخ، کنترل و نظارت داشته باشد. در حیوانات ارائه ی پاسخ درصورت وجود محرک و برانگیختگی عصبی اجتناب ناپذیر است، در حالی که برای انسان چنین نیست.
اما کودکی که متولد می شود، ابتدا ساختار عصبی شبیه حیوانات دارد و غرایز وی برای ارضا تلاش می کند. فروید از دو غریزه سخن می گوید؛ غریزه ی زندگی و غریزه ی مرگ. اولی در جهت سازندگی و باروری و شکوفایی حرکت می کند و هدف دومی تخریب و ویرانگری و از سر راه برداشتن رقباست. انرژی روانی مرتبط با این «سایق»ها، «لیبیدو» و «دیستردو» نامیده شد. سال های بعد اصطلاح «دیستردو» کاربرد خود را از دست داد و به شکلی کلّی، به انرژی روانی مرتبط با «سایق»ها «لیبیدو» گفتند.
برای این که خواننده به درک بهتری از مفهوم «لیبیدو» دست یابد، مثالی می زنیم؛ فرض کنید تاجری مبلغی را برای سرمایه در اختیار دارد و مایل است آن را به شکلی که سودآور باشد، به کار اندازد. او می تواند مبلغی را در بانک پس انداز کند تا از سود آن بهره ببرد یا آن که آن را برای راه اندازی کارخانه ای صرف کند یا به ساخت و ساز بپردازد. در هر حال، او انتظار دارد که پس از چندی سرمایه اش زیادتر و سود مناسبی به وی برگردانده شود، اگر چنین نشود، ورشکسته می شود. «لیبیدو» همان سرمایه ای است که کودک با آن قدم به این جهان می گذارد و با «ابژه های» مختلف آن را سرمایه گذاری می کند.
برای این که کودک به شکلی سالم و مناسب رشد کند، این ابژه ها باید پاسخی در خور و شایسته به کودک بدهد، به شکلی که بتواند مراحل مختلف رشد را با موفقیت از سر بگذراند. اولین ابژه ای که این سرمایه گذاری برای آن انجام می شود، خود کودک است. در این مرحله می توان مشاهده کرد که نوزاد به دست های خود خیره می شود، آن ها را به دهان می برد و پس از مدتی با پاهای خود نیز چنین می کند. او تصویر خود را در آیینه کشف می کند و به آن خیره می شود. روانکاوان این مرحله ی درخودماندگی که ماه های اول تولد را شامل می شود، «خودشیفتگی اولیه» نامیده اند که در آن «لیبیدو» به شکلی کامل در خود سرمایه گذاری می شود. پس از آن، «لیبیدو» از خود فراتر می رود و به ابژه های خارجی متصل می شود.
کودک باید با جهان خارج آشنا شود و با آن رابطه برقرار کند، در حالی که قبل از آن، تمایزی میان خود و دیگری، دنیای درون و بیرون وجود نداشت و همه چیز در خود خلاصه می شد. حتی بهتر است چنین بگوییم که خود نیز وجود ندارد، چرا که خود قبل از هر چیز در ارتباط با دیگری معنی می یابد.
اولین ابژه ی خارجی که «لیبیدو» در آن سرمایه گذاری می شود، مادر است که سرمایه ی کودک را می گیرد، آن را به کار می اندازد و به شکلی سودآور به او برمی گرداند؛ این مرحله ای است که روانکاوان به آن مرحله ی «اعتماد و اطمینان اولیه» می گویند. کودک از طریق برخورد مناسب با مادر به این حس می رسد که وارد دنیایی شده که پذیرایی اوست. احساس امنیت و آرامش در وی شکل می گیرد، ظرفیت اعتمادش به دیگران شکوفا می شود و برای ورود به مراحل بعدی آمادگی پیدا می کند. اگر چنین نشود و مادر در ایفای نقش خود ناتوان باشد، احساس اضطراب و ناامنی بر نوزاد مستولی می شود. «لیبیدو» به خوبی به گردش درنمی آید و تاجر کوچک ما ورشکسته می شود. «لیبیدو» در حرکت سیال خود در مراحل بعدی تکاملی، به ابژه های مختلف مانند پدر، خواهر و برادرها، دوستان، افراد خانواده و معلمان و... می پیوندد و در آن ها سرمایه گذاری می شود. شکل ارضای غرایز نیز در این مراحل مختلف متفاوت است. از سوی دیگر، در این مراحل نیز عبور موفقیت آمیز کودک مستلزم پاسخ مناسب این ابژه ها و ارضای غرایز کودک به شکلی شایسته است. شکست در هر یک از این مراحل، زخم هایی بر روح و روان کودک به جای می گذارد که در زمان بزرگ سالی به شکل اختلالات مختلف روانی نمایان خواهد شد.
در روانکاوی و نیز در ارتباط بیمار با درمانگر، کتاب زندگی او از نو ورق می خورد و با مرور روابط گذشته و جلوه ی مجدد آن در رابطه ی «انتقالی»، برایش فرصتی فراهم می شود که برخی صفحه های آن را از نو بنویسد.
منبع مقاله :
فیروزآبادی، علی؛ (1388)، روان کاوی چیست؟: دریچه ای کوچک، گشوده بر ذهن آدمی، تهران: نشر قطره، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.