تألم و گریه اهل کتاب در عزای اباعبدالله الحسین (ع)

با گروهی از لئام بودم، و آنها کسانی بودند که سر مقدّس ابی عبدالله الحسین(ع) را با اسیران به دمشق می بردند، تا اینکه گفت: رسید به دیر نصاری. پس شمر و یارانش بر در دیر توقف کردند و او به صدای بلند فریاد کرد و اهل دیر را
پنجشنبه، 8 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تألم و گریه اهل کتاب در عزای اباعبدالله الحسین (ع)
تألم  و گریه اهل کتاب در عزای اباعبدالله الحسین(ع)

نویسنده: آیت الله سید محمد حسن میرجهانی(ره)




 
مفتاح البکاء: عالم جلیل و فاضل نبیل مرحوم حاج ملا صالح قزوینی در کتاب خود مفتاح البکاء نقل کرده است از محمد بن احمد دراری که او از کتاب فوادح الحسینیّه نقل نموده که گفته است: روایت کرده اند جمعی از ثقات از شیخ ابی سعید شامی که گفت:
«با گروهی از لئام بودم، و آنها کسانی بودند که سر مقدّس ابی عبدالله الحسین(ع) را با اسیران به دمشق می بردند، تا اینکه گفت: رسید به دیر نصاری. پس شمر و یارانش بر در دیر توقف کردند و او به صدای بلند فریاد کرد و اهل دیر را خطاب کرد. کشیش آمد به نزد ایشان. چون لشکر را دید گفت: شما کیستید و چه می خواهید؟ شمر گفت: ما از سپاهان عبیدالله بن زیاد هستیم و از عراق به شام می رویم. کشیش گفت: غرض شما چیست؟ شمر گفت: شخصی در عراق یاغی و گمراه شده و بر یزید خروج کرد و یزید سپاه عظیمی را جمع کرد و آنها را فرستاد تا او و سپاهش را کشتند، و این است سرهای ایشان و این است زنان ایشان که اسیر شده اند.
(راوی گفت): پس کشیش نگاهی به سر حسین(ع) کرد. دید نور از او ساطع است که درخشنده و در تابش است که به آسمان ملحق شده. هیبتی از آن سر در دل کشیش جا گرفت و گفت: دیر ما گنجایش سپاه شما را ندارد، سر و اسیران را داخل دیر کنید و خودتان در اطراف دیر محیط باشید که اگر دشمنی به شما روی آورد با آنها قتال کنید و اضطراب سرها و اسیران را نداشته باشید. سخن کشیش را پسندیدند و تحسین کردند سخن کشیش صاحب دیر را. گفتند: این خوب رأی است. پس کشیش خواست سر شریف را ببیند، هنگامی که آن را در نزد او گذاردند آن سر در صندوقی بود که بر آن قفل زده بودند، و زن ها و حضرت زین العابدین را داخل دیر کردند و در جائی که سزاوار بود جای دادند و کشیش در دور اطراف خانه ای که در آن جای گرفتند، نگاه می کرد و از روزنه آن خانه به جائی که صندوق بود نگریست. دید نوری تابان است و سقف خانه شکافته شد و تخت بزرگی فرود آمد که از اطراف آن نور بالا می رفت، و زنی را که نیکوتر از حور بود در بالای آن تخت، نشسته دید. در آن حال بناگاه شخصی فریاد کرد که راه دهید و نگاه نکنید، که در آنگاه زنانی از آن خانه بیرون آمدند که آنها حوّا و صفیّه و ساره و راحیل مادر یوسف و مادر موسی، و آسیه و مریم و زنان پیغمبر(ص) بودند.
(راوی گفت):‌ سر را از صندوق بیرون آوردند و هر یک از آنها آن را بوسیدند. چون نوبت به فاطمه زهرا رسید، صاحب دیر غش کرد و دیگر به چشم نگاه نمی کرد،‌ زیرا که دیگر نمی دید، اما صدای و سخن را می شنید که گوینده ای می گوید: سلام بر تو ای کشته شده مادر! ای مظلوم مادر!‌ سلام بر تو ای شهید مادر! سلام بر تو ای روح مادر! همّ و غمّی بر تو وارد نشود،‌ زیرا که زود باشد که خدا از من و از تو فرج خواهد کرد و برای من خون تو را خواهد گرفت.
چون صاحب دیر این سخن را شنید و صدای گریه زن ها را استماع کرد، گریست و از شدت گریستن مدهوش شد و بر روی در افتاد و غش کرد. چون به هوش آمد،‌ در صندوق را گشود و سر را بیرون آورد و با کافور و مشک و زعفران شستشو داد و آن را در پیش روی خود گذارد و به آن نگاه می کرد و می گریست و می گفت: ای سرکرده سرکردگان بنی آدم! ای بزرگ و گرامی داشته همه عالم! گمان می کنم تو از کسانی هستی که خدا آنها را در تورات و انجیل مدح فرمود، و تو آن کسی هستی که خدا فضل تأویل را به تو عطا فرموده. زیرا که خاتون های دنیا و آخرت بر تو گریه و ندبه می کنند. من می خواهم که تو را بشناسم به نام و صفاتی که داری. پس سر مبارک به تکلم درآمد و فرمود: منم مظلوم ستمدیده! منم به ناحق کشته شده! منم غمدیده!‌ منم بلا و اندوه کشیده! منم که از روی ظلم کشته شده ام!
کشیش گفت که: ای سر تو را بخدا سوگند زیادتر کن برای من بیان را.
فرمود: اگر نام و نسب مرا می خواهی، منم فرزند محمد مصطفی، منم فرزند علیّ مرتضی، منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند خدیجه کبری، منم فرزند عروة الوثقی،‌ منم شهید کربلا، منم کشته شده در کربلا، منم مظلوم کربلا، منم لب تشنه کربلا، منم هتک حرمت شده کربلا.
چون کشیش این کلمات را از سر بریده شنید، شاگردهای خود را جمع کرد و حکایت آن را برایشان گفت و آنها هفتاد نفر مرد بودند. صداها را به ضجّه و شیون و گریه بلند کردند و عمامه ها را از سر افکندند و گریبانها را چاک زدند و نزد حضرت زین العابدین(ع) آمدند و زنّارهای خود را پاره کردند و ناقوس ها را شکستند و از کارهای یهود و نصاری اجتناب کردند و به دست آن حضرت مسلمان شدند و گفتند: ای پسر رسول خدا! فرمان ده تا این گروه کافر را بیرون کنیم و آنها را بکشیم و دل های خود را جلا دهیم و خود را راحت کنیم و خون خود را بگیریم. پس امام(ع) فرمود: نکنید این کار را. زیرا که نزدیک است که خدا انتقام می کشد از ایشان و آنها را می گیرد، نحوه گرفتن غلبه کننده صاحب قدرت».(1)

تألّم و گریه اهل کتاب

در کتاب عوالم از بعضی از کتب معتبره نقل نموده که: روایت کرده است راوی:
«زمانی که سر مطهّر را به شام می بردند، در شبی از شبها، نزد مرد یهودی ای منزل کردند. گروه شقاوت پیشه ای که سر مقدس را حفاظت می نمودند، به شرب خمر مشغول شدند. چون مست شدند، در حال مستی به آن مرد یهودی گفتند که: سر حضرت حسین(ع) با ما است. آن مرد یهودی گفت: خواهش دارم که آن سر را به من بنمائید. آنها اشاره کردند که در آن صندوق است.
یهودی متوجه آن صندوق شد. دید که از صندوق نور بالا می رود به جانب آسمان. تعجب کرد و از آنها خواست که بطور امانت سر مطهّر را به او بسپارند. سر را به او دادند. چون آن سر مطهّر را گرفت، کأنّه او را شناخت. به او عرض کرد: مرا در نزد جدّ بزرگوار خود شفاعت فرما. خدای تعالی سر را به تکلم درآورد. فرمود: ای یهودی! شفاعت من مخصوص امّت مرحومه است و تو از ایشان نیستی. چون این سخن را شنید، خویشان خود را جمع کرد و آن سر منوّر را در طشتی گذارد و به گلاب شست و شو داد و کافور و مشک و عنبر بر آن پاشید. آنگاه رو کرد به اولاد و خویشان خود و گفت: همانا این سر مطهّر پسر دختر محمّد مصطفی است.
پس از آن گفت: چقدر حسرت دارم که زمان جدّ بزرگوارت را درک نکردم تا به این سعادت فائز گردم و به شرف اسلام مشرف شوم و در رکاب تو مجاهده کنم. الحال مسلمان می شوم. مرا شفاعت کن. زهی تأسف و حرمان که در ایّام زندگانی حضرتت، تو را زیارت نکردم تا به دست تو مسلمان شوم و با تو در رکابت جهاد کنم. پس به قدرت کامله الهیّه آن سر نورانی مطهر به سخن درآمد و سه مرتبه فرمود: اگر مسلمان شوی تو را شفاعت می کنم و ساکت شد. پس آن مرد یهودی و کسانش به شرف اسلام مشرف شدند».(2)
اسرار الشّهاده: علامه دربندی -علیه الرحمه- مرسلاً از شعبی روایت کرده که:
«ابن زیاد -لعنه الله- فرمان داد که سر مطهّر را با قواره کنند و از مشک و کافور پر کنند. پس آن را با خولی لعین و پانصد سوار و پیاده به سوی یزدی پلید -علیه لعائن الله- فرستاد. پس از جاده بزرگ حرکت کردند تا اینکه به نزدیک تکریت رسیدند و نامه ای نوشتند به حاکم تکریت که به ملاقات، ما را بپذیر که با ما است سر خارجی که به سوی یزید می بریم. پس مردی نصرانی ای از اهل تکریت به آنها خبر داد که: ای گروه برای خدا مراقب حال خودتان باشید».(3)
و نیز در همان کتاب از ابی مخنف نقل کرده که:
«چون عده سپاه روسیاه، در رفت به سوی شام، سرها و اسراء را از بعلبک گذرانیدند، شبانگاه در جنب صومعه راهبی فرود آمدند و سر مقدّس را در ظلمت شب، در جنب صومعه بر بالای نیزه قرار دادند. چون تیرگی شب فرو گرفت، راهب صدائی شنید، مانند صدای رعد، و صدای تسبیح و تقدیس شنید. و نظر کرد، نورهای ساطعی را دید و به آنها مأنوس شد و سر خود را از صومعه بیرون کرد،‌ نگاهش بر سر مطهّر افتاد که نور از آن ساطع بود که به عنان آسمان رسیده بود.
و نگاه می کرد، دید در آسمان باز شد و ملائکه صف در صف فرود می آیند و می گویند: السلام علیک یا اباعبدالله. پس راهب جزع کرد، جزع شدیدی. چون شب، صبح شد و لشکر خواستند حرکت کنند، راهب مشرف بر ایشان شد و ندا کرد و گفت: کیست رئیس این قوم؟ گفتند: خولی بن یزید اصبحی است -علیه لعنة الله- راهب گفت: با خود چه چیز همراه دارید؟ گفتند: سر خارجی ای که در زمین عراق خروج کرده و ابن زیاد ملعون او را کشت.
راهب گفت: او چه نام داشت؟ گفت: نام حسین بن علی بن ابی طالب و مادر او فاطمه زهراء و جدّ او محمّد مصطفی(ص) بود. راهب گفت: خدا شما را هلاک کند و آنچه و آن کسی که در طاعت او عمل کرده اید. هر آینه راست شد خبرهائی که در گفته های ایشان رسیده که گفته اند: زمانی که کشته شود این مرد آسمان، خون تازه می بارد و این نخواهد بود مگر در کشتن پیغمبری یا وصیّ پیغمبری. پس گفت: می خواهم یک ساعت این سر را به من بدهید. من آن را به شما برمی گردانم. خولی ملعون گفت آن را ظاهر نمی کنم مگر نزد یزید بن معاویه -لعنهما الله- تا از او جایزه بگیرم. راهب گفت: چقدر جایزه به تو می دهد؟ گفت: بدره ای که در آن ده هزار مثقال باشد. راهب گفت: من چنین بدره را به تو می دهم. گفت: آن را حاضر کن. راهب درهم ها را حاضر کرد نزد ایشان، آنگاه سر را به راهب دادند، در حالی که بالای نیزه بود.
پس راهب آن را بوسید و گریه کرد و گفت: به خدا سوگند بر من دشوار است یا اباعبدالله هرگاه ملاقات کنم جدّت محمّد مصطفی را در حالتی که با تو مواسات نکرده باشم! یا اباعبدالله برای من گواهی ده که من شهادت می دهم به این که نیست خدایی مگر خدای یگانه ای که شریک ندارد و گواهی می دهم که محمّد بنده و فرستاده او است و اینکه علی ولیّ خدا است. پس سر را رد کرد به ایشان. پس از آن چون خواستند درهم ها را تقسیم کنند، دیدند همه -یعنی: گل کوزه- شده که بر آنها نوشته شده: (و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون)(4). پس خولی ملعون به اصحاب گفت که: این خبر را کتمان کنید. ای وای بر شما از این هلاکتی که برای شما است در میان مردمان. سهل گفت: پس هاتفی ندا در داد و این اشعار را خواند (شعر):
أترجو امة قتلت حسینا
شفاعة جدة یوم الحساب
و قد غضبوا الاله و خالفوه
و لم یخشوه فی یوم المأب
الا لعن الاله بنی زیاد
و اسکنهم جهنم فی العذاب
یعنی: (آیا امیدوار است امّتی که حسین را کشته شفاعت جدّ او را در روز قیامت و حال آنکه به غضب درآورده اند خدا را و مخالفت او را نموده اند و نترسیدند از روز بازگشت. آگاه باشید که خدا لعنت کرده است پسران زیاد را و ساکن می گرداند ایشان را در جهنم، در عذاب).
چون آن قوم شقاوت مسیر این اشعار را شنیدند دهشت زده کوشش کردند در رفتن تا خود را به دمشق رساندند».(5)
اسرارُ الشهاده: و نیز علامه دربندی -اعلی الله مقامه- در مجلس بیست و چهارم کتاب اسرار الشهاده فرموده است در بیان آنچه که تعلق دارد به آنچه که زمان اسارت اهل بیت از کوفه و شام در حلب واقع شده از مقتل کبیر ابی مخنف بنا به حکایت جمعی که آن کتاب را دیده اند از ایشان نقل فرموده که ظاهر ترجمه آن این است که:
«چون سی هزار نفر از اهل موصل هم قسم شدند که خولی ملعون و اصحاب او را که حامل اسیران بودند به موصل راه ندهند، پس از آنکه اطلاع یافتند که آنها نزدیک موصل رسیده اند و خولی و همراهانش از این معنی خبردار شدند، داخل شهر نشدند. به تلّ عفرا رفتند و از آنجا به عین الورد راه پیمودند و نامه ای به صاحب حلب نوشتند که ملاقات ما را بپذیر که با ما است سر خارجی.
چون این نامه به او رسید، عبدالله بن عمر انصاری از آن خبردار شد و عظیم به نظرش آمد و بسیار گریست و حزن و اندوه وی تازه شد. برای اینکه در زمان رسول خدا(ص) هدیه هائی که با خود می برد در عهد آن حضرت،‌ حسنین(ع) از وی جدا نمی شدند و پس از آنکه حضرت حسن(ع) را زهر دادند و از دار دنیا رحلت فرمود، در منزل خود صورت قبری ساخت و آن را به حریر و دیباج زینت کرد و کنار آن می نشست و برای حسن ندبه می کرد و مرثیه می خواند و می گریست و در هر صبح و شامی، تا اینکه خبر قتل حسین(ع) و حمل کردن سر مطهّر او را برای یزید و رسیدن آن به حلب شنید. وارد خانه شد و مانند رعد صدا می کرد و بشدّت می گریست. دختری داشت به نام درة الصدّف. چون پدر را با این حال دید سبب آن را از او پرسید. به پدر گفت: روزگار تو را محزون نکند و بر قوم تو غم و اندوهی غلبه نکند، حال خود را به من خبر ده. پدر به او گفت:‌ دخترک من! اهل شقاوت و نفاق کشتند حسین را و حرم او را اسیر کردند، و این گروه آنها را به نزد یزید لعین می برند. پس فریاد و گریه خود را بشدّت بلند کرد و گفت:
قل العزاء و فاضت العینان
و بلیت بالارزاء و الاشجان
قتلو الحسین و سیّرو النسائه
حرم الرّسول بسایر البلدان
منعوه من ماء الفرات بکربلا
وعدت علیه عصابة الشیطان
سلبوا العامة و القمیص و رأسه
قسراً یعلی فوق رأس سنان
یعنی: (کم شد صبر و بردباری و سیل اشک از دو چشم جاری شد و مبتلا شدم به مصیبت ها و حزن ها. حسین را کشتند و زن های او را که حرم پیغمبرند اسیر کردند و بسیار شهرها گردانیدند و او را از آب فرات در کربلا منع کردند و جماعات شیطان صفت با او و بر او دشمنی کردند. عمامه و پیراهن او را از او گرفتند و سرش را از روی قهر و غلبه بالای نیزه زدند).
پس دختر او گفت: ای پدر! هیچ خیری در زندگی بعد از کشته شدن این راه نمایان نیست. به ذات خدا سوگند هر آینه کوشش می کنم البته البته در خلاص کردن سر مطهر و اسیران و سر را می گیرم و در خانه خود و نزد خود دفن می کنم. اگر ممکن شد، بر اهل زمین به این سبب افتخار می کنم. پس از خانه بیرون رفت در حالتی که در کوهها و کوچه ها و اطراف حلب به صدای بلند شعار می داد و می گفت: ای وای بر شما! اسلام کشته شد. پس برگشت. داخل خانه شد و زره پوشید و ازار سیاه بر تن کرد و از خانه بیرون رفت و بیرون رفتند با او هفتاد نفر از دختران انصار و حمیر. همه آنها زره پوش و خُود بر سر. پیشرو آنها دختری بود که او را نائله می نامیدند [که] دختر بُکیر بن سعد انصاری بود. و شبانه حرکت کردند و شب را تا وقت طلوع آفتاب راه رفتند که دیدند از دور گرد و غباری بلند است و پرچم هائی بلند است و صدای بوق ها در پیش روی سر شنیده می شود.
درّة الصدّف و آنهائی که با او بودند کمین کردند تا آنکه بعضی از آن قوم به آنها نزدیک شدند به نحوی که صدای گریه زن ها و کودک ها و نوحه گری زن ها را شنیدند. پس درّة الصدّف و کسانی که با او بودند گریه های شدیدی کردند. درّة‌ الصدّف به همراهان خود گفت: رأی شما چیست؟ گفتند: رأی این است که صبر کنیم تا به ما نزدیک شوند ببینیم عده آنها چقدرند. پس تأمل کردند تا آنکه پرچم ها ظاهر شد. دیدند در زیر آنها مردانی هستند که صورت های خود را با عمامه هاشان پوشانیده و شمشیرهای برهنه و نیزه ها در دست دارند و کلاه های خُودِشان می درخشید و زرهایشان ساطع بود و هر یک از آنها رجز می خواندند. پس درّة الصدّف رو به همراهان کرد و گفت: رأی این است که از بعضی قبائل عرب کمک بخواهیم به این قوم حمله کنیم.
پس لشکر یزید لعین متوجه حلب شدند و از باب اربعین وارد شده و به میدان دلال ها آمدند و سر مطهر را در آنجا نصب کردند که آن میدان از آن زمان تا امروز در آن حاجتی روا نشده. پس شب را در آنجا ماندند و از آنجا برای قنّسرین روانه شدند که آن شهر کوچکی بوده. چون اهل آن شهر آمدن آنها را احساس نمودند دروازه های شهر را بر روی آنها بستند. خولی لعین بر آنها بانگ زد که آیا شما تحت طاعت و فرمان نیستید؟ گفتند: آری ولیکن اگر همه کوچک و بزرگ ما کشته شوند نمی گذاریم سر مطهّر حسین پسر دختر پیغمبر از میان شهر ما عبور کند. پس از آنجا کوچ کردند و داخل شهر نشدند و به جانب معرة النعمان رفتند. اهل آنجا استقبال کردند با شادی و سرور و درها را بر روی ایشان باز کردند و گوسفندهائی ذبح کردند و شب را در آنجا ماندند. چون صبح شد به سوی کفر طاب کوچ کردند. اهل آنجا دَرِ دروازه ها را بستند. خولی از آنها خواست که دروازه ها را بر رویشان باز کنند. گفتند: صاحب خراج شهر ما اذن نداده است که ما درها را باز کنیم. پس از آنجا هم کوچ کردند و داخل شهر نشدند.
این خبر به اهل شیزر رسید. اهل آنجا در مسجد جامع جمع شدند و هم قسم شدند که نگذارند آنها داخل شهر شوند برای عبور دادن سر حسین از میان شهرشان هرچند همه آنها کشته شوند و دروازه ها را بر روی ایشان بستند. خولی آنها را ملزم کرد که درها را باز کنند. چون اهل شهر چنین دیدند شمشیرهای خود را برهنه کردند و بر آنها حمله نمودند و از اصحاب خولی چهل نفر را کشتند و از اهل شیزر، نه نفر کشته شد. زد و خورد در میانشان به طول انجامید. امّ کلثوم(ع) پرسید: که این شهر چه نام دارد؟ گفتند: شیزر می نامند. فرمود: خدا گوارا کند آب شما را و ارزان کند خوار و بار شما را و رفع کند دست های ستمکاران را از شما، و در اثر این دعا تا امروز شناخته نشده است در آن شهر غیر از عدل و آسایش.
پس آن قوم شقاوت سیر از آنجا کوچ کردند به سوی حماة و رَسّتین و نوشتند به صاحب حمصّ که: استقبال کن ما را. پس اهل آنجا بیرون آمدند با پرچم ها و بوق ها و استقبال کردند سر را و داخل شهر حمصّ شدند.
و امّا درّة الصدّف و دخترانی که با او بودند، چون عازم یاری خواستن و کمک گرفتن شدند، رفتند به طلب دختران قبیله های عرب و جدیّت کردند در رفتن تا رسیدند به قبیله بجلّه. در آنجا صدای گریه و ناله و شیون و حزن و اندوه زیاد شنیدند. درّة الصدّف گفت: گمان می کنم که این جماعت از موالی و دوستان علی بن ابی طالب باشند. چون شنیده اند که سر را می آورند حزن و اندوهشان تازه شد. شترچرانی را دیدند که بلند بلند گریه می کند. درّة الصدّف بر او سلام کرد و گفت: ای مرد از کدام قبیله ای و این حزن و اندوه چیست؟ گفت: من از قبیله بین دئلم. گفت: از آقایان کرام و شیرهای بزرگند. بزرگ شما کیست و مقدّم بر شما کدام است؟ گفت: ابوالاسود دئلی است که مولای امیرالمؤمنین است. چون مولای ما حسین(ع) در کربلا کشته شد و خبر قتل او به یزید رسید و به او رسید که ما از دوستان او می باشیم، به طلب ما درآمد و ما نقل مکان کردیم از مکانی به مکانی دیگری. چون سخن او به اینجا رسید درّة الصدّف گریه کرد با همراهانش. همه گریستند و به حال آنها رقت کردند و دختران قبیله هم بیرون آمدند لطمه به صورت زنان با موهای پریشان فریاد وامحمدا وا علیّاه می زند.
پس درّة الصدّف فریاد برکشید و گفت: «هل من مجیر و هل من نصیر علی الاعداء» آیا فریادرسی هست؟ آیا یاری کننده ای هست بر ضرر دشمنان؟ این سر حسین است که آن را به هدیه می برند به سوی یزید لعین. و ندبه می کرد برای حسین(ع)، و زن های قبیله هم با او هم صدا و هم ناله شدند که امیر ابوالاسود دئلی وارد شد و پرسید: چه خبر شده؟ درّة الصدّف گفت: ای امیر، من دختر عبدالله سیدّه قوم خودم [هستم] که با دخترعموی خود و عشیره خودم قیام کرده ایم که سر حسین را از این گروه لئام بگیریم. چون دیدم این گروه زیاد می باشند و شماره آنها زیاد است در طلب کمک و یاور آمدم و نیافتم تا اکنون که به دیار شما آمدم و آن جماعت هم به شما نزدیک شده اند. آیا در میان شما کسی ما را یاری می کند؟ پس ابوالاسود سر خود را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. درّة الصدّف به او گفت: گمان می کنم که تو هم با یزید بیعت کرده ای. پس ابوالاسود تکان شدید خورد که گویا می خواست بندهای استخوان هایش از هم جدا شود و این شعر را گفت:
اقول و ذاک من الم و وجد
ازال الله ملک بنی زیاد
و ابعدهم کما غدروا و خابوا
کما بعدت ثمود و قوم عاد
(می گوییم: و آن انقلاب حال از درد و شادی هر دو است. خدا زایل کند ملک پسران زیاد را و دور کند ایشان را، همچنان که بی وفائی و عهد شکنی و خیانت کردند، همانطوری که دور شدند قوم عاد و ثمود از رحمت خدا).
پس درّة الصدّف گفت: اگر فعل تو با قولت موافق است عدّه خود را مهیّا کن و با عشیره خود بیرون بیا. یا این است که ظفر می یابیم و رستگار می شویم به آنچه در طلب آن بودیم و یا غیر آن است. پس ملحق می شویم به سادات و راهنمایان خود. پس ابوالاسود ندا کرد در میان قوم و عشیره خود و بنی اعمام خود و آنها هم اجابت کردند و سلاح های خود را برگرفتند و هفتصد نفر سوار و پیاده کامل و مهیا شدند که از جمله آن ها صد نفر دختر بودند. همه عازم رفتن شدند که ناگاه دید لشکری با سلاح های مکمل به آنها رسیدند که پیشرو آنها سواری بود سخت دلیر و بی باک که مانند آن در شدّت و بی باکی دیده نشده بود در حالتی که مرثیه می خواند برای حسین(ع). پس تأمّل کردند برای شناخت او، دیدند او حنظلة بن حبذله خزاعی بود و با او بودند قوم او و عموزاده های او و عدد آنها نیز هفتصد نفر سوار بود، و او از شیعیان علی بن ابی طالب بود [که] آمده بود برای ملاقات قوم.
پس همه آنها با همدیگر جمع و یکی شدند. آنگاه درّة الصدّف پیش آمد و گفت: شما را به خدا سوگند می دهم که مرا پیش جنگ قرار دهید و شما پشت سر من از من پشتیبانی کنید. گفتند: پیشرو باش. خدا تو را یاری کند. پس درّة الصدّف با قوم خود حمله آوردند تا به آن قوم ملاعین نزدیک شدند. تصمیم گرفت به حمله کردن بر محمد اشعث و نیزه ای زد به خاصره او -یعنی: میان سر و رگ و پائین دنده هایش-، و او کسی بود که حامل سر عباس بن امیرالمؤمنین بود. سر خواست بیفتند بر زمین، درّة الصدّف سر را گرفت و بالای صخره سنگی نهاد، و او متوجه زن ها شد. پس از آنکه پنبه بر روی زخم خود نهاد و زخم خود را محکم بست، زره خود را پوشید و ایستاد، و به درّة‌ الصدّف نگریست که قصد حمله دارد به طرفی که زن ها هستند و با آنها هفتصد سوار بودند که آنها را نگاه داری می کردند.
چون درّة الصدّف به آنها نزدیک شد، فریاد برآوردند که برگرد. او برنگشت و نیزه خود را فرو برد در سینه شکار پسر عمّ محمد اشعث، به نحوی که از پشت او بیرون آمد.
افتاد بر روی خاک. پس متوجه مراد بن شدّاد مذحجی شد و نیزه ای هم بر او زد که قلبش را سوراخ نمود و افتاد در خون خود. مانند گاو صدا می کرد. پس به هر حمله ای که می کرد یکی را می کشت تا اینکه یازده نفر مرد را کشت و به عشیره خود فریاد زد. همگی او را اجابت کردند و شجاعان خوانده شدند و جنگ درگیر شد که ناگاه سواری از عقب او گفت: بشارت باد تو را که ناصر و یاور آمده ای سیده کریمه. درّة الصدّف پرسید از او که:
تو کیستی؟ گفت: منم قاسم پسر سعد از شیعیان علی. درّة الصدف گفت: ای قاسم، تو زن ها را نگاه دار. آنگاه او زن های اسیران و حرم را حفظ نموده برگردانید به طرف وادی و رفت. مهار شتران آنها را می کشید که آنها را به وادی برساند. امّ کلثوم او را شناخت و فرمود: خدا تو را جزای خیر دهد ابا محمد! شترها را بخوابان و ما را پیاده کن. پس شترها را خوابانید و آنها را پیاده کرد و برگشت به حربگاه. ناگاه گرد و غباری پدیدار شد و از میان آن سواری بیرون آمد، مانند شیر غرّانی که حمایت از بچه های خود کند. چون نظر کرد دید ابوالاسود دئلی است. پس گفت: ای قاسم، زن ها کجایند؟ گفت: در وادی می باشند. ابوالاسود خوشحال شد و گفت: در جای خود باش تا ببینم حنظله چه می کند. در آن حال دید که روبرو شد با مردی از آن قوم که رجز می خواند و می گفت:
الیوم إشفعی بالسّنان قلبی
اکشف عنی احنی و کربی
أنا الذی أعرف عند الضرب
معی رجال قد اتوا بالقضب
یعنی: (امروز شفا می دهم به نیزه دلم را. روشن می کنم از خود کینه و غم خود را. منم آن کسی که هنگام شمشیر و نیزه زدن شناخته می شوم که با من مردانی هستند که با نیزه ها آمده اند).
چون حنظله شعر او را شنید گفت: ای دشمن خدا! زود باشد که ببینیم هنگام محشور شدن خلق در قیامت چگونه یزید برای تو شفاعت می کند. وای بر تو!‌ مائیم دوستان کسانی که برتری و فضل ایشان انکار کرده نمی شود و انکار نمی کند فضل و حق ایشان را مگر زنازاده. پس بر یکدیگر حمله کردند. آنگاه ابوالاسود او را ندا کرد و گفت: ای پدر شیرها! دشمن خدا در پشت سر توست، به کشتن او تعجیل کن. پس حنظله بر او حمله کرد و او را به خود چسباند و ضربتی بر فرق سر او زد که صورت او محو شد. افتاد بر روی زمین و پای خود را بر زمین می زد و زمین را می سائید. چون اصحاب او این حال را دیدند با شکست مواجه شدند. ساعتی نگذشت که سرها را از ایشان گرفتند.
چون مردی از آن جماعت این حال را دید عمامه اش را از سرانداخت و جامه های کهنه خود را پاره کرد و فریاد زد که: ای بنی ظبّه! ای بنی کنده!‌ این چه کوتاهی است که می کنید از این جماعت؟ جنگ در مقابل شما است ای اولاد کرام!‌ پس مارقین حمله کردند به شیعیان آل محمد. پس برای دشمنان خدا به ضرر دوستان طاقت نماند و حنظله و ابوالاسود با آنها جنگ شدید کردند.
چون رئیس لشکر جدیّت حنظله را و کسانی که با او بودند دید گفت: چاره ای نداریم مگر اینکه از اهل حلب بخواهیم تا به مدد ما لشکر بفرستد. آنگاه نامه ای نوشت به صاحب حلب. ششهزار لشکر سوار و پیاده به یاری آنها فرستاد. پس از اسب خود پیاده شد و به سایر شهرها نامه نوشت و از آنها یاری خواست. و از هرجا لشکر به مدد ایشان فرستاده شد و به قتال با شیعیان پرداختند و چند روز جنگ شدیدی بینشان واقع شد و لشکر دشمن بر ضرر حنظله و درّة الصدف بسیار شد به نحوی که آنها و کسانی که با آنها بودند گفتند: ما دیگر طاقت جنگ و مقاومت با ایشان را نداریم و با قوم جنگیدند، تا اینکه درّة الصدف کشته شد و سرها و اسیران را از آنها پس گرفتند و اسیران و حرم را سوار کردند و به شهر حمصّ بردند. عموم مردمان حمصّ با همدیگر گفتند که: نگذارید سر حسین فرزند دختر پیغمبر را در شهر شما داخل کنند، و با خولی لعین جنگیدند. شش تن مرد و دوازده تن زن از اهل شهر کشته شدند. إنا لله و إنا إلیه راجعون، (و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون)(6)».
تذکر قابل توجه: بدانکه راجع به سرلشکری که ابن زیاد ملعون سرها و اسیر آن را از کوفه به شام فرستاده در کتب تواریخ و مقاتل اختلاف است. بعضی از آنها دلالت دارد که امیر لشکر محضر بن تغلبه بوده و بعضی برآنند که خولی بن یزید اصبحی بوده و بعضی گفته اند که: رئیس و امیر لشکر زحر بن قیس بوده و از بعضی چنین برمی آید که عمر بن سعد لعین بوده و از بعضی دیگر شمر بن ذی الجوشن ملعون را نام برده و شیخ مفید(ره) و شیخ ابن نما محضر بن ثغلبه و شمر بن ذی الجوشن، هر دو را ذکر کرده. ممکن است جمع بین آنها در این موضوع به اینکه محضر بن ثعلبه حامل سرهای شریفه و زن های اسیر بوده و امیر حرّاس و مستحفظین بوده، و امّا امیر لشکر و رئیس کلّ، خولی لعین بوده در حین خروج از کوفه. امّا ابن سعد لعین زمانی که آنها از کوفه بیرون آمدند برای رفتن به جانب شام، در کوفه اقامت داشت و از لشکر عقب ماند و بعد از چند روز از کوفه حرکت کرد و به سرعت و عجله خود را به حاملین سرها و اسراء رسانید و امیر و رئیس بر همه لشکر شد.
در کتاب منتخب چنین روایت کرده و گفته است:
«پس لشکر نیزه ای که سر مطهّر بالای آن نصب بود، جانب صومعه راهبی برپا داشتند. آنگاه شنیدند هاتفی مرثیه خواند بر حسین(ع). پس امّ کلثوم(ع) فرمود: تو کیستی؟ خدا تو را رحمت کند. گفت: من پادشاه جنّیانم. با قوم خود آمدیم که حسین(ع) را یاری کنیم. وقتی رسیدیم که او کشته شده بود و وقتی که این خبر را شنیدند ترس در دل های ایشان جای گرفت و گفتند: دانستیم که از اهل آتشیم بدون شک. پس چون شب فرو گرفت دانستیم که ما از اهل آتشیم بدون شک.
پس چون شب فرو گرفت، راهب بالای صومعه خود رفت و نگاهی به سر مطهّر کرد که نور از آن متصاعد و ساطع بود و به جانب آسمان بالا می رفت و دید در آسمان باز شد و ملائکه فرود آمدند در حالی که جزع و ناله می زدند. راهب ناله ای زد و اندوهگین شد از آنچه که دید، و چون لشکر شب را صبح کردند و خواستند حرکت کنند راهب مشرف برایشان شد و ایشان پرسید که: چیست آن چیزی که با شما است؟ گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب است. گفت: مادر او کیست؟ فاطمه دختر محمد(ص). پس راهب دو دست خود بر هم زد و گفت:‌ لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم! راست گفتند دانشمندان آنچه را که گفتند از او پرسیدند که چه گفتند دانشمندان؟ گفت: گفته اند که: چون این مرد کشته شود آسمان ها خون می بارد و باریدن آن و گریستن آن نیست مگر برای پیغمبر یا وصی پیغمبر یا فرزند وصیّ او.
پس گفت: چقدر شگفت آور است از امّتی که کشتند پسر دختر پیغمبر خود را و پسر وصیّ او را. پس رو کرد به آن کسی که سر با او بود و حافظ و نگهبان آن بود و گفت: این سر را به من بنما تا او را ببینم. گفت: پرده از آن برنمی دارم مگر در مقابل یزید -لعنة الله علیه-، برای اینکه ده هزار درهم از او جایزه بگیرم. راهب گفت: من آن را به تو می دهم.
پس ده هزار درهم را نزد او حاضر کرد و سر را گرفت و در دامن و کنار خود گذارد، به نحوی که دندانهای ثنایای او آشکار شد. خود را بر روی او انداخت و بوسید و گریه کرد و گفت: مشکل است بر من ای اباعبدالله! که مقابل روی تو کشته نشدم، ولکن فردای قیامت برای من شهادت ده نزد جدّت که: من شهادت می دهم که نیست خدائی مگر خدای یکتا و اینکه محمّد رسول خدا است، و سر را رد کرد و اسلامش نیکو شد. پس حرکت کردند آن گروه و نشستند در جائی که تقسیم کنند درهم ها را دیدند همه آنها پاره های کوزه است که بر هر یک از آنها نوشته شده (و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون)(7)».(8)

رسول رومی و مجلس یزید

از حضرت زین العابدین(ع) روایت شده که فرمود:
«چون سر حسین را به نزد یزید آوردند، مجلس شرابی ترتیب داد و سر حسین(ع) را پیش روی او گذارد در حالتی که شراب می نوشید و در آن روز رسول پادشاه روم نزد او حضور داشت و از اشراف و بزرگان روم بود. به یزید گفت: این سر کیست؟ آن ملعون گفت: تو با این سر چکار داری؟ گفت: می خواهم چون برمی گردم به مملکت خودمان. پادشاه ما از من از هر چیزی می پرسد که در اینجا دیده ام. دوست دارم که به او خبر دهم به قصدی که صاحب این سر داشته و خود این سر تا در شادی و سرور تو شریک باشد. پس یزید که خدایش لعنت کند گفت: این سر حسین بن علی بن ابی طالب(ع) است. شخص رومی گفت: مادرش که بوده؟ گفت: فامطه دختر رسول خدا(ص) بوده.
پس نصرانی گفت: اُف بر تو باد و بر دین تو! دین من از دین تو بهتر است. آنگاه به یزید گفت: من از فرزندزاده های داود پیغمبرم و میان من و او پدران بسیار است و نصاری مرا تعظیم می کنند و از خاک پای من و میان من تبرّک می جویند، برای اینکه من از اولاد اولاد داود هستم و شما می کشید پسر دختر رسول خدا(ص) را، در حالتی که در میان او و میان شما نیست مگر یک مادر. پس دین شما چه دینی است؟ در آن حال به یزید گفت: آیا حدیث کنیسه حافر را شنیده ای؟ یزید به او گفت: بگو تا بشنوم.
رومی گفت: میان عمان و چین دریائی است که مسیر آن به قدر یکسال راه است که در آن معموره ای نیست مگر یک شهر که در وسط آب است که طول آن هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ است. روی زمین شهری بزرگتر از آن نیست و آن در دست نصاری است. جز پادشاه ایشان هیچ پادشاهی در آنجا نیست جز همان یک پادشاه خودشان، و در آن شهر کنیسه هائی است بسیار بزرگتر از آنها کنیسه حافر است که در محراب آن حقه ایست از طلا که در آنجا آویخته است که در آن سُم الاغی است که می گویند این سمّ خری است که عیسی بر آن سوار می شده و دور آن حقه را به طلا و ابریشم، که در هر سال جمعیت نصاری به زیارت آن می روند و به گمان آنها که سمّ الاغ حضرت عیسی است به آن تبرّک می جویند در میان خودشان و دور آن طواف می کنند و به سبب آن حاجت های خود را از خدا می خواهند. این است شأن و عادت آنها به سمّ الاغی که گمان ایشان است که عیسی بر آن سوار می شده و شما پسر دختر پیغمبر خود را می کشید. برکت ندهد خدای تعالی بر شما و در میان شما.
پس یزید گفت: بکشید این نصرانی را. -لعنت خدا بر یزید باد- و امر به کشتن نصرانی برای این بود که یزید پلید رسوا نشود چنانچه خودش گفت که تا اینکه رسوا نکند در بلاد خود. پس چون نصرانی احساس کرد کشته شدن خود را، به یزید گفت: می خواهی بکشی؟ گفت: آری. نصرانی گفت: من دیشب خواب پیغمبر شما را [دیدم] که فرمود: ای نصرانی!‌ تو از اهل بهشتی. پس من تعجب کردم از سخن او و من شهادت می دهم به اینکه نیست خدائی مگر خدای یگانه و اینکه محمّد رسول خدا(ص) است. پس آمد به طرف سر حسین، آن را به سینه چسباند و آن را می بوسید و گریه می کرد تا اینکه کشته شد».(9)
عاشر بحار: علامه مجلسی -اعلی الله مقامه- روایتی نقل فرموده که روایت شده آنچه را که این ترجمه آن است:
«روایت شده در بعضی از مؤلفات اصحاب ما مرسلاً که: نصرانی ای به عنوان رسالت از جانب پادشاه روم به سوی یزید -لعنة الله علیه- آمد و در مجلس او حاضر شده بود که سر حسین(ع) برای آن ملعون آوردند. چون نصرانی سر را دید گریه کرد و صیحه ای زد و نوحه کرد به نحوی که از اشک، محاسن خود را تر کرد. پس گفت: بدان ای یزید! من داخل مدینه شدم به عنوان تجارت در زمان حیات پیغمبر و خواستم هدیه ای برای او ببرم، از اصحاب او پرسیدم که چه چیز به سوی او محبوبتر است از هدیه ها؟ گفتند: بوی خوش آن را از هر چیز دوست تر دارد و راغب و مایل به آن است.
پس گفت: دو فاره مشک و قدری عنبر اشهب به سوی او بردم، و آن روز در خانه زوجه خود امّ سلمه بود. چون جمال آن حضرت را دیدم نور چشمم از ملاقات او زیاد شد و شادی من افزون گردید از نور ساطع از او و قلب من علاقه مند شد به محبت او. پس بر او تحیّت گفتم و عطر را در مقابل او گذاردم. پس فرمود: این چیست؟ گفتم: هدیه مختصری است که آن را آورده ام در محضر شما. آنگاه فرمود: نام تو چیست؟ گفتم: عبد شمس. فرمود: نامت را عوض کن و من تو را عبدالوهاب نام می گذارم. اگر قبول کنی از من مسلمان شدن را هدیه تو را قبول می کنم. گفت: من بر او نگریستم و تأمّل کردم در آن حضرت، او را پیغمبر یافتم، آن پیغمبری را که عیسی به ما خبر داده، از آن انسان که فرموده:
«إنی مبشر لکم برسول یأتی من بعدی اسمه أحمد(ص)»
(هر آینه من بشارت دهنده ام، شما را بفرستاده شده ای که نام او احمد است؛ رحمت متصل فرستد خدا بر او و آل او).
پس به او معتقد شدم و به دست او مسلمان گشتم در همان ساعت، و به روم برگشتم و اسلام خود را پنهان می داشتم. و چند سالی خودم با پنج پسر و چهار دختر مسلمان بودیم و من امروز وزیر پادشاه رومم و احدی از نصاری بر حال ما مطلع نبود».(10)
حکایت دیگر:‌ در مقتل ابی مخنف آورده که:
«جاثلیق نصاری به یزید وارد شد -و او شیخ بزرگی بوده- در حالتی که سر مطهّر حسین(ع) در مقابل او بود. پس به یزید گفت: ای خلیفه، این سر کیست؟ گفت: این سر حسین بن علی بن ابی طالب است -درود و تحیّت بر ایشان باد- و مادر او فاطمه زهراء دختر رسول خدا(ص) است. گفت: به چه سبب مستوجب کشته شدن شد؟ گفت: برای اینکه اهل عراق او را دعوت کردند تا بر مسند خلافت بنشیند، پس عامل من عبیدالله بن زیاد او را کشت و سر او را برای من فرستاد. آنگاه جاثلیق به او گفت: ای یزید بدانکه من در این ساعت در بغبغة بودم -یعنی: در خواب بودم- ناگاه صیحه ای سخت شنیدم و جوانی مانند آفتاب را دیدم در روی او که از آسمان فرود آمد و با او مردانی بودند.
پس به بعضی از ایشان گفتم: که این جوان کیست؟ برای من گفت که: این رسول خدا(ص) است و فرشتگانند در اطراف او تعزیت می گویند او را در مصیبت فرزندش حسین(ع). آنگاه به یزید گفت: این سر را از پیش رویت بردار ای وای بر تو و الا خدای تعالی تو را هلاک می کند. پس یزید -لعنه الله- گفت: بیاور برای ما این خواب های شیطانی را. ای غلامان او را بیرون کنید. پس او را زدند. فرمان داد: او را به شدّت دردناک بزنید. آنگاه نصرانی فریاد برکشید و گفت: یا اباعبدالله گواهی ده برای من نزد جدّت که من گواهی می دهم که نیست خدایی مگر خدای یکتای بی همتائی که شریکی برای او نیست و شهادت می دهم که محمّد(ص) بنده او و فرستاده او است. پس یزید -لعنة الله- غضب کرد و گفت: او را بکشید. جاثلیق گفت: آنچه می خواهی بکن، اکنون رسول خدا(ص) در برابر من ایستاده و در دست او است پیراهنی از نور و به دست دیگر تاجی از نور دارد و می فرماید: چیزی میان من و تو نمانده است تا اینکه تو را به این تاج متوجه کنم و این پیراهن را به تو بپوشانم و رفیق من باشی در بهشت. آن را بگفت و جان سپرد».
حکایت دیگر: و نیز در بحار روایت کرده که:
«حبری از احبار، یعنی عالمی از علماء یهود در مجلس یزید حاضر بود. نظرش به حضرت زین العابدین علی بن الحسین(ع) افتاد. پرسید از یزید که: این غلام کیست یا امیرالمؤمنین؟ یزید گفت: این علی بن الحسین است. گفت: حسین کیست؟ گفت: پسر علی بن ابی طالب(ع). گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه دختر محمّد(ص). عالم یهودی گفت: یا سبحان الله این پسر دختر پیغمبر شما است که او را به سرعت و شتاب کشته اید. یک چیزی برای خود باقی گذاردید درباره ذریّه پیغمبر خودتان. به ذات خدا سوگند اگر حضرت موسی بن عمران پسر دختری که از صلب خودش باشد باقی گذارده بود، چنین گمان می کردم که ما باید او را بپرستیم غیر از پروردگار که می پرستیم. شما دیروز پیغمبرتان از میانتان رفته، قیام کردید بر دشمنی با پسر او و او را کشتید؟ بدا به حال شما!‌ از امّت من در تورات یافته ام که هر کسی که بکشد ذریّه پیغمبری را، همیشه تا زنده و باقی است ملعون است و چون بمیرد خدا او را در آتش جهنّم اندازد؛ می خواهید مرا بزنید و می خواهید بکشید، می خواهید باقی بگذارید».(11)

پی نوشت ها :

1-معالی السبطین، ج 2، ص 137، ح 186/1133؛ مدینة المعاجز، ج 4، ص 126؛ موسوعة کلمات الامام الحسین(ع)، ص 517، ح 315.
2-بحارالانوار، ج 45، ص 172، ح 20؛ مستدرک سفینة البحار، ج 4، ص 7؛ العوالم العلوم (الامام الحسین(ع))، ص 417،‌ ح18.
3-ناسخ التواریخ، ج 3،‌ص 301؛ فرسان الهیجاء، ج 2، ص 274 هر دو به نقل از مقتل ابی مخنف؛ ینابیع المودة، ص 351 (چاپ استانبول)، شرح احقاق الحق، ج 11، ص 588.
4-سوره شعراء، آیه 227.
5-مقتل الحسین (ابی مخنف)، ص 221؛ وقعة الطف، ص 374؛ اسرار الشهادة، ص 486.
6-سوره شعراء، آیه 227.
7-سوره شعراء، آیه 227.
8-منتخب الصریحی، ص 482؛ ناسخ التواریخ، ج 3، ص 114؛ نفس المهموم، ص 202؛ فرسان الهیجاء، ج 2، ص 277.
9-مقتل الحسین (خوارزمی)، ص 228؛ مثیر الاحزان، ص 82؛ بحارالانوار، ج 45، ص 141؛ لهوف، ص 110.
10-مستدرک الوسائل، ج 13، ص 208؛ بحارالانوار، ج 45، ص 189، ح 36؛ العوالم العلوم (الامام الحسین(ع))، ص 418.
11-بحارالانوار، ج 45، ص 139؛ العوالم العلوم (الامام الحسین(ع))، ص 440.

منبع: میرجهانی، محمد حسن، (1371)، البکاء للحسین(ع)، در ثواب گریستن و عزاداری یر حضرت سید الشهداء(ع) و وظایف عزاداری، تحقیق روح الله عباسی، قم، نشر رسالت، 1385، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط