جغرافیای اسطوره ای ایران

اسطوره، به خودی خود، یک تاریخ است؛ تاریخی که به سبب دیرینگی بسیار و مدارک اندک، رنگ و نگاری داستانی و پنداری به خود گرفته و به جای زبان رسمی، دارای زبان رمزی است. به فرموده ی « فردوسی بزرگ» و دیگر
سه‌شنبه، 13 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جغرافیای اسطوره ای ایران
جغرافیای اسطوره ای ایران

 

نویسنده: امید عطایی فرد




 

یادداشت:

اسطوره، به خودی خود، یک تاریخ است؛ تاریخی که به سبب دیرینگی بسیار و مدارک اندک، رنگ و نگاری داستانی و پنداری به خود گرفته و به جای زبان رسمی، دارای زبان رمزی است. به فرموده ی « فردوسی بزرگ» و دیگر فرزانگان ایران زمین، اسطوره ها و داستانها، افسانه و دروغ نیستند و در تاروپود خود، آگاهی ها و گزارشهای ارزنده ای از تاریخ کهن دارند. بنابراین، یک بخش از پژوهش خود را به بنیادی ترین روایات اسطوره ای اختصاص داده ایم که در سنجش و مقایسه با تاریخ های رسمی و باستان شناسی، مکمل مناسبی به شمار می روند. هر شهر و سرزمینی که در داستانها مُهر ایرانی بر آن خورده باشد، از سوی تاریخ و باستان شناسی تأیید می گردد. برای نمونه اگر شاهنامه از سفر جنگی کاووس به مصر سخن می گوید، درستی این گزارش را از آثار هخامنشی ( دوره کبوجیه به بعد) که در مصر به دست آمده، می توان دریافت.

تورات: سفر پیدایش

و خداوند باغی در « عدن» به طرف « مشرق» غرس نمود و آن « آدم» را که سرشته بود، در آنجا گذاشت... و نهری از « عدن» بیرون آمد تا باغ را سیراب کند و از آنجا منقسم گشته، چهار شعبه شد:
جغرافیای اسطوره ای ایران
- نام نهر اول: « فیشون» که تمام زمین « حویله» را که در آنجا طلاست، احاطه می کند. و طلای آن سرزمین، نیکوست و در آنجا مروارید و سنگ جزع(1)
- و نام نهر دوم: « جیحون»؛ که تمام زمین « کوش» را احاطه می کند.
- و نام نهر سوم: « حَدقل» که به طرف شرقی « آشور» جاریست.

- و نهر چهارم: « فرات»

[...] قائن [ قابیل] از حضور خداوند بیرون رفت ودرزمین « نُود» به طرف شرقی « عدن» ساکن شد. و « قائن» زوجه ی خود را شناخت؛ پس حامله شده « خنوخ» را زایید. و شهری بنا کرد و آن شهر را به اسم پسر خود « خنوخ» نام نهاد [....] کشتی [نوح] بر کوه های « آرارات» قرار گرفت [....] و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود. و واقع شد که چون از « مشرق» کوچ می کردند، همواریی در زمین « شنعار» یافتند و در آنجا سکنی گرفتند... و گفتند: بیایید شهری برای خود بنا نهیم و برجی را که سرش به آسمان برسد... پس خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندن. از آن سبب، آنجا را « بابل» نامیدند، زیرا در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت [....] پس « تارح» پسر خود ابرام [ ابراهیم] و نواده خود « لوط» پسر « هاران» و عروس خود « سارا» زوجه ی پسرش « ابرام» را برداشته با ایشان از « اور کلدانیان» بیرون شدند تا به ارض « کنعان» بروند؛ و به « حران» رسیده در آنجا توقف نمودند.

یادداشت:

تورات، کتاب مقدس یهودیان دارای بنیادی ایرانی است.(2) نخست آنکه خود این کتاب، تاریخ بشر را از سرزمینی آغاز می کند که نشانه هایش برابر با فلات ایران است. دوم آنکه پژوهشگران با یافتن نگاشته هایی از ایران غربی دریافته اند که داستانها و اسطوره های بنیادین تورات برگرفته از مردمانی آریایی نژاد به نام سومریان است. سوم آنکه متن تورات که امروزه در دست است، به دستور و پشتیبانی شاهنشاهان هخامنشی نوشته شده؛ و گذشته از همه ی اینها، آیین یهود ریشه در کیشهای زروان و مهر پرستی دارد.
از رودهای جیحون و فرات آشکار است که عدن همان ایران بوده و فراموش نکنیم که در زبان پهلوی « اِدن» به معنای باغ است. سرزمین « کوش» که رود جیحون در آن جاری است، پیرامون دریای خزر بوده، یعنی جایی که مردم « کاسی» یا « کاشی» زندگی می کردند و نام خود را بر شهرهایی چون کاشان و کاسپین ( قزوین) نهاده بودند. در جنوب دریای خزر، آبادی هایی به نام « کوسه» و « کوسه زر» به جای مانده است. در شاهنامه می خوانیم که کانون و پایتخت فریدون در شهر « کوس» بوده است. همچنین درباره ی دو رود دیگر عدن در « قاموس کتاب مقدس» آمده که رود حدقل همان دجله، و فیشون نیز رود زاب است که هر دو رودهای غربی فلات ایران هستند.
در شرق ایران ( خراسان) با دو نام آشنا هستیم که یاد آور سرزمین « نُود» می باشند: نویدک ( از شهرهای بخارا) و نویده ( از روستاهای بلخ) . آنچه که بر یگانگی « نویده» و « نُود» می افزاید، روایتی از « واعظ بلخی» است که بنای شهر بلخ را از قائن ( قابیل) می داند.
در دنباله ی تورات می خوانیم که پس از توفان بزرگ، کشتی نوح بر قله ی آرارات، آرام می گیرد. آرارات که بُن نام آن « اورارتو» می باشد ( به معنی سرزمین مقدس)، از کانونهای آریاها بوده و همواره در نوشتارهای دیرین، بخشی از ایران بزرگ به شمار می رفت. به نوشته ی « آرتور کوستلر» در کتاب « خزران» مراد از اشکناز ( نوه ی یافث بن نوح) در تورات، مردمی است که پیرامون کوه آرارات و ارمنستان زندگی می کردند. « کریستن سن» ثابت کرده است که « اشکناز» نام - نژاد سکاها و برادرش « ریفت» از تبار تهمورس است. از دیگر مردمان آریایی در تورات: « حتیان» یا « هیتی ها» هستند که از لبنان تا فرات نشیمن داشتند و نیز فرزیان ( فریژیان، فریگی ها) ، ایلامی ها، کلدانیان ( کردها). همچنین نام این کوهها در سرزمین فلسطین ایرانی است: هور، طور ( آتور= آتش)، موریا ( مرو).
بسیاری از پژوهشگران سرزمین « شنعار» را همان سومر دانسته اند و خط سیر مهاجران و کوچ از مشرق شنعار، نشانگر ایرانی بودن سومریان است. به گفته ی « نیکلا راست» بهشت به زبان سومری « دیلمون» نامیده می شود و تمام شرح شیرینی که درباره سرزمین پاک کوهستانی در نوشته های سومری دیده می شود، از خاطرات اسلاف سومری های قدیم، قبل از اخراج آنها از بهشت، یعنی سرزمین کوهستانی شمال ایران است. برای نمونه پایتخت « دیلم» قدیم، قطعه ی معروف « شمیران» بوده و این اسم هم با نام خاص « سومر» یا « شومر» مربوط است و از آثار توقف سومریان قدیم در شمال ایران می باشد.(3)
بر خلاف واژه شناسی عامیانه ی تورات، کلمه ی بابل ( باب ایلو) یعنی « شهر خدا»؛ و برج بابل، بر ساخته ای است که زیگوراتهای خوزستان. روی هم رفته، در تورات کانونهای کوچ و پراکندگی آریاها، به دنبال هم در سه جایگاه بوده است:
1- کرانه های خزر.
2- آرارات.
3- شنعار، بابل، اور کلدانیان.
گمان می رود که لوط، نامگاهِ سرزمین « لود» یا « لیدیه» در شمال غربی ایران باشد. خاندان ابراهیم و لوط، کلدانی دانسته شده
اند و بزرگترین مورخ اسلامی « طبری» در تاریخ خود اشاره دارد به این که قوم ابراهیم از کردان بوده اند. و نیز گفته ای از طبری نشان می دهد که زبان پارسی کهن، بنیاد زبانهای جهان بوده و در روزگاران دیرین، زبانهای ایرانی در دنیا رواج داشته است:
- این زبان پارسی از قدیم باز دانستند. از روزگار آدم تا روزگار اسماعیل پیغمبر، همه ی پیامبران و ملوکان روی زمین به پارسی سخن گفتندی.

یادداشت:

به نوشته ی « ابن خلدون»، اسماعیل زبان عربی را از قبیله « جرهم» آموخت زیرا پدرش عرب نبود. مورخانی چون طبری، زمخشری و مسعودی از ابراهیم به گونه ی پیامبری ایرانی یاد می کنند. « دینوری» در « اخبار الطوال» ، آزر پدر ابراهیم را از خاندان فریدون می داند.
تورات همان گونه که با ایران بهشتی آغاز شد، با ایران هخامنشی به پایان می رسد و آگاهی های گرانبهایی را درباره ی تاریخ ایران در بر دارد.

محمود گردیزی: زین الاخبار ( تاریخ گردیزی)

« مرو» و « قهندز»، او [ تهمورس] بنا افکند[...] شهر بابل و استخر فارس و همدان و توس، او [ جمشید] بنا کرد [....] گرگان و دهستان بنا او [ فریدون] کرد... و شهر « سمدان» به یمن که آن را « غمدان» خوانند... ایرج را سرزمین فارس و عراق و عرب داد و این ولایت را ایران شهر نام کرد؛ یعنی شهر ایرج. و روم و مصر و مغرب، مرسلم را داد. و چین و ترک و تبت، مرتور را داد و بدین سبب آن را توران گویند [...] و منوچهر، زمین آبادان کرد و از فرات، جوی بزرگتر ببرید [... زو پسر تهماسب:] بندی برید از ارمنیه سوی دجله، و اندر « سواد»، جوی کند که آن را نهر زاب گویند [... کی قباد:] به بلخ نشستگاه ساخت [... کاووس:] شهری بنا کرد از روی مشرق و آن را « کی کرد» نام کرد. هفت شهر دیگر بنا کرد. و سمرقند را او بنا کرد و سیاوش تمام کرد.

الکامل ابن اثیر: اخبار ایران

اکثر علمای فارس عقیده دارند که « آدم» ابوالبشر همان جیومرث [ کیومرس] است... در کوه دماوند [ دماوند] از جبال « طبرستان» مسکن گرفت و در آنجا و « فارس» حکومت یافت و خود و فرزندش، کارشان تا بدانجا بالا گرفت که « بابل» را نیزگرفتند و بیشتر ممالک در تسلط آنان آمد [...] ایرانیان گویند که دنیا هفت اقلیم است و « بابل» و توابع آن، جزء اقلیم اول بود و ساکنان آن، فرزندان « افروال» پسر « سیامک» بودند[...] هوشنگ اولین کسی بود که بر اقالیم سبعه [ هفت کشور] حکومت یافت... و دو شهر ساخت که نخستین آن: « بابل» در عراق، و شهر دوم: سوس ( شوش) درخوزستان بود... شهر « ری» را بنا نهاد و گفته می شود این اولین شهر است که او بعد از شهری که کیومرس در « دنباوند» ساخته بود، بنا کرد.(4)
[ تهمورس:]
شهر « شاپور» را در « فارس» بنا نهاد... اولین پادشاه روی زمین از « بابل» تهمورس بود.
[ جمشید:]
از « دنباوند» به « بابل» آمد... پلی بر « دجله» بنا کرد.
[ فریدون:]
سه پسر داشت؛ بزرگتر: شرم (سلم)، دومی: طوج ( تور) و سومی: ایرج... روم ناحیه ی غرب را برای سلم؛ ترک و چین را برای تور؛ عراق و سِند و هندو حجاز و غیر آن را به ایرج بخشید.
[ منوچهر:]
افراسیاب...با منوچهر به جنگ پرداخت و او را در « طبرستان» محاصره کرد...[ آرش] تیری از « طبرستان» رها کرد که حدود نهر « بلخ» به زمین آمد و ناچار نهر بلخ حد میان دو کشور[ ایران و توران] شد... منوچهر نهرهایی از « فرات» و « دجله» برای آبیاری جدا کرد و همچنین کانال های بزرگی از نهر بلخ [ ....] ملوک « یمن» در آن عهد، کارگزارانِ پادشاهان ایرانی بوده اند.
[ زو [زاب):]
او بود که در حدود « سواد» نهری خارج ساخت و نام آن را « زاب» نهاد و شهری که « عتیقه» خوانده می شود بنا کرد و طسوج [ نواحی] زاب علیا، زاب وسطا، زاب سفلی را بر آن اختصاص داد.
[ کی قباد:]
برای کشورها نام خاص تعیین کرد و حدودی معین نمود.

یحیی بن عبداللطیف قزوینی: لب التواریخ

کیومرس را هزار سال عمر بود، اما سی سال پادشاهی کرد. از آثار او: « استخر - فارس» و دماوند و بلخ است... بعضی او [ هوشنگ] را « ایران» خواندند و گویند ایران زمین بدو منسوب است. و بعضی گویند به ایرج بن فریدون منسوب است... از آثار او [ هوشنگ] شهر سوس ( شوش) و شوشتر و بعضی از استخر فارس است... از آثار تهمورس: « کهن دز - مرو» است و « آمل - طبرستان» و صفاهان [سپاهان، اصفهان) و بابل و « کرد آباد» از جمله ی مداین سبعه [ شهرهای هفتگانه ی ] عراق... از آثار او [ جمشید] تمامی « استخر» است چنانکه دوازده فرسنگ طول و ده فرسنگ عرض داشت... و شهر همدان و شهر توس، و پل سنگین بر دجله بست... افریدون را سه پسر نامدار بود؛ مملکت خود بر ایشان بخش کرد. دیار مغرب تا رود فرات را به پسر مهتر « سلم» داد. و دیار مشرق تا رود جیحون به پسر میانه « تور» داد. و میان ملک که به ایران منسوب و تختگاه بود، به پسر کهتر « ایرج» داد...[ منوچهر] نهر فرات و شط ( دجله؟) حفر کرد و به عراق آورد.. از آثار او ( زو پسر تهماسب) رودخانه در « دیاربکر» است که آب از ممر گردانیده است و به دجله رسانیده و آن را « زابین» گویند... چون « کی قباد» با تورانیان صلح کرد، سرحد، رود جیحون مقرر شد. مدت پادشاهی او سه سال، دارالملک او اصفهان بود و آن را کوره [ قریه] معتبر گردانید و یک نیمه ی عراق که در آن حدود است، از توابع او گردانید... [ کاووس] رسدی در بابل و یکی در بغداد بساخت...[ لهراسب] در شهر بلخ مقام کرد... گشتاسب بن لهراسب بن اروند شاه در شهر « حلب» تاج و تخت بدو رسیده به پادشاهی نشست... از آثار گشتاسب: قلعه « سمرقند».

ابوریحان بیرونی: التفهیم

« آرش» تیری انداخت از بهر صلح منوچهر که با افراسیاب ترکی [ تورانی] کرده است بر تیرِ پرتابی از مملکت. و آن تیر کِفتِ [ کتف] او از کوههای طبرستان بکشید تا بر سوی « تخارستان».

مجمل التواریخ: اندر لقب و کنیت های کشور هندوان

پادشاهان، زمین« کابل» و « سند» را « زنتبیل»(5) گویند. و پادشاهی « غور» را « رستم زال» به عهده خویش، از « زنتبیل» جدا کرد و پادشاهش را و زمین را « غور» لقب نهادند. و پادشاه « غرجستان» را « شار» خوانند. و پادشاه « بامیان» را « شین»(6) گویند. و این ولایتها، رستم را بود در جمله ی « زابلستان» واین لقبها را وی نهادست و اکنون همان رسم بجاست.

ابوالحسن علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب

پایتخت فریدون « بابل» بود[...] دیار بابل به ایرج پسر فریدون تعلق یافت.. و « ج» را بینداختند و به جای آن « ن» آوردند و گفتند: « ایران شهر»؛ و شهر به معنی مُلک است [...] ملوک چین و ترک و هندو زنگ و دیگر ملوک جهان به عظمت ملوک بابل اعتراف کرده اند که شاه بابل سر ملوک جهان است و در صف شاهان چون ماه در میان ستارگان است. زیرا اقلیم وی از اقلیم های دیگر معتبر تر و مالش، از ملوک دیگر بیشتر و خویش بهتر و تدبیرش نیکوتر و ثباتش بیشتر است. این وصف ملوک اقلیم بابل به روزگار قدیم است... و این مَلِک را شاهنشاه لقب می دادند که به معنی شاه شاهان است و مقام وی در جهان چون قلب در پیکر انسان و مهره به گردنبند بود.
[؟] تفسیر پاک
آن دو فریشته [ فرشته]...« عَزا» آن که « هاروت» است و « عزایا» آن که « ماروت» است؛ ایزد تعالا ایشان را به زمین فرستاد [...] گروهی گویند این خود فریشتگان نی اند [نیستند]؛ دو مرد « گبر» بوده اند به « بابل»، مردمان را جادوی آموختندی. (7)

مجمل التواریخ: اندر لقب مردمان زمین روم

چون « سام نریمان» به فرمان « افریدون»، « سلم» را به جانب « روم» برد و پادشاه روم به طاعت پیش آمد، سام، سلم را بر تخت پادشاهی نشاند و ملک الروم را کرسی زرین نهاد. و سام تاج بر گرفت و بر سر سلم نهاد و گفت: این است قیصر قیصران.

شاهنامه فردوسی

[ هوشنگ:]
چون بنشست بر جایگاه مهی ... چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که: بر « هفت کشور» منم پادشاه ... جهاندار پیروز و فرمانروا
[ جمشید:]
یکی مرد بود اندر آن روزگار... ز« دشت سواران نیزه گذار» که مرداس نام گرانمایه بود ... به داد و دهش برترین پایه بود ...
*
از آن پس بر آمد ز ایران خروش ...پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش
یکایک زایران بر آمد سپاه ... سوی تازیان بر گرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی ... نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بَرو آفرین خواندند ...وراشاه ایران زمین خواندند
« کی» اژدهافش بیامد چو باد...به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشگری...گزین کرد گرد از همه کشور....
صدم سال روزی به « دریای چین» ...پدید آمد آن شاه ناپاک دین(8)
[ ضحاک هر روز مغز دو جوان را به مارهای روییده بر دوش خود می داد. خوالیگران ( آشپزها) بر آن شدند تا به جای یکی از دو جوان، مغز گوسفندی را خوراک مارها کنند. بدین گونه، هر ماه سی جوان از مرگ رهایی یافتند و:]
چو گِرد آمدندی از ایشان دویست ... بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بُزی چند و میش ....سپردی و صحرا نهادیش پیش
کنون « کُرد» از آن تخمه دارد نژاد... که ز آباد ناید به دل برش یاد
[ فرانک - مادر فریدون- می گوید:]
بِبَرمُ پی از خاکِ جا دوستان ... شَوَم تا سرِ مرزِ هندوستان
شَوَم ناپدید از میان گروه.... بَرمَم خوب رخ را به البرز کوه...
فرانک بدو گفت که: ای پاک دین... منم سو گواری زِ ایران زمین
[ کاوه به ضحاک می گوید:]
که گر هفت کشور به شاهی توراست .... چرا رنج و سختی همه بهر ماست.
[ فریدون برای نبرد با ضحاک:]
به « اروند رود» اندر آورد روی... چنان چون بود مرد دیهیم جوی.
اگر پهلوانی ندانی زبان... به تازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزاد مرد ... لب دجله و شهر بغداد کرد...
بر آن باد پایان با آفرین ... به آب اندرون غرقه کردندزین.
به خشکی کشیدند پس کینه جوی ... به « بیت المقدس» نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند... همی « کنگ دژ هوخت» ش خواندند
به تازی کنون « خانه پاک» دان ... بر آورده ایوان ضحاک دان
[ در باره ی ضحاک به فریدون:]
بگفتند کو سوی « هندوستان» ... بدش تا کند بند جادوستان...
از آن کشور آید به دیگر شود ... زرنج دومارِ سیه نَغنَودَ
[ پس از آنکه فریدون، ضحاک را در بند می کند:]
بر آن گونه که ضحاک را بسته سخت ... سوی « شیر خوان» برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون ... همی خواست که آرد سرش را نگون...
بیاورد ضحاک را چون نَونَد ... به کوه « دماوند» کردش به بند
[ فریدن برای گزینش پایتخت خود:]
از « آمل گذر سوی « تمیشه» کرد... نشست اندر آن نامور پیشه کرد
کجا کز جهان « کوس» خوانی همی ... جزاین نیزنامش ندانی همی
[جندل فرستاده ی فریدون:]
خردمند و روشن دل و پاک تن ... بیامد برِ « سرو» شاه « یمن»...
سرِ تازیان سرو شاه یمن... مِی آورد و میخواره کرد انجمن.
[نامگذاری عروسان ( دختران شاه یمن) و پسران فریدون و اختر شماری ( طالع بینی) ایشان:]
تو ای مهترین: « سلم» نام تو باد ... به گیتی بر آگنده کام تو باد...
میانه کز آغاز تندی نمود... از آن پس مراو را دلیری فزود
ورا « تور» خوانیم شیر دلیر ... کجا زنده پیلش نیارد به زیر
دگر کهترین مرد با سنگ و چنگ ... که هم با شتابست و هم با درنگ
زخاک و زآتش میانه گزید ... چنانک از ره هوشیاری سزید
کنون « ایرج» اندر خورد نام تو ... درِ مهتری باد فرجام تو
به نام پریچهر گان روز و شب... کنون بر گشایم به شادی دولب
زن « سلم» را نام کرد « آرزوی» ... زن « تور» را « ماه آزاده خوی»
زن « ایرج» نیک پی را « سهی» ... کجا بُد به خوبی سهیلش رهی
به سلم اندرون جست زاختران نشان ... ستاره: زحل دید و طالع: کمان.
دگر طالع تور فرخنده: شیر... خداوند: بهرام بر خون دلیر.
چون کرداختر فرخ ایرج نگاه... حمل دید: طالع، خداوند: ماه.
از اختر بدین سان نشانی نمود ... که آشوب بسیار بایست بود
نهفته چون بیرون کشید از نهان ... به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور دگر ترک و چین ... سِیُم دشت گردان و ایران زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید... همه روم و خاور مرا او را گزید
بفرمود تا لشگری بر کشید ... گرازان سوی خاور اندر کشید
به تخت کیان اندر آورد پای ... همی خواندندیش خاور خدای
دگر تور را داد توران زمین ... و را کرد سالار ترکان و چین...
بزرگان بَرو گوهر افشاندند ... جهان پاک توران شهش خواندند
وز آن پس چون نوبت به ایرج رسید ... مرا او را پدر شاه ایران گزید.
هم ایران و هم دشت نیزه وران ... هم آن تخت شاهی و تاج سران
بدو داد کور اسزا بود تاج... هم آن تیغ و مُهر و نگین و کلاه
سران را که بُد هوش و فرهنگ و رای ... مرا او را چه خواندند؟: ایران خدای
[ پیغام سلم به تور:]
چو ایران و دشت یلان و یمن ... به ایرج دهد، روم و خاور به من
سپارد تو را مرز ترکان و چین... که از تو، سپهدار ایران زمین.
[ پیغام سلم به فریدون:]
[...] سواران ترکان و چین ... هم از روم مردان جوینده کین
فراز آورم لشگری گرزدار ... از ایران و ایرج بر آرم دمار
[ لشگر کشی منوچهر به سوی تور:]
سرا پرده ی شاه بیرون زدند... ز « تمیشه» لشگر به هامون زدند...
[ درباره ی جایگاه سلم می گویند:]
که « آلانی دژ» ش باشد آرامگاه ... سزد گر بَروبر بگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی... کسی نگسلاندزُ بن پای اوی
یکی جاری دارد سر اندر سحاب... به خاره بر آورده از قعرآب
[ یاوری کاکوی - نبیره ی ضحاک- به سلم:]
کنون سلم را، رای جنگ آمدست ... که یارش ز « دژ هوخت کنگ» آمدست...
چو او کشته شد، پشتِ خاور خدای ... شکسته شد و دیگر آمدش رای
[ منوچهر:]
چو آمد به نزدیک « تمیشه» باز... نیارا به دیدار او بُد نیاز...
ز« دریای گیلان» چو ابر سیاه ... دُمادُم به « ساری» رسیده سپاه
[ سیمرغ، زال را:]
ببردش دمان تا به « البرز کوه» ... که بودش بدان جا کنام و گروه...
چوآن کودک خُرد پر مایه گشت ... بر آن کوه بر کاروان ها گذشت...
[ سام:]
چنان دید درخواب کز « هندوان»... یکی مرد بر تازی اسپ دوان...
چنان دید در خواب کز « کوه هند»... درفشی بر افراشتندی بلند...
بیامد دوان سوی آن کوهسار... که افکنده ی خود کند خواستار
سراندر ثریا یکی کوه دید ... که گفتی ستاره بخواهد کشید.
[ گفتار سام به منوچهر]
برفتم به فرمان کیهان خدای... به « البرز کوه» اندر آن زشت جای
یکی کوه دیدم سراندر سحاب... سپهریست گفتی زخار را بر آب
[ عهد نامه ی منوچهر با خاندان سام:]
وزان پس منوچهر عهدی نبشت ... سراسر ستایش بسان بهشت.
همه کابل و زابل و مای و هند ... ز دریای چین تا به دریای سند
ز زاو لستان تا بدان روی « بُست» ... به نوی نبشتند عهدی درست
[ رفتن زال به زابلستان:]
سوی « زابلستان» نهادند روی ... نظاره بَرو بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکی « نیمروز» ... خبر شد به سالار گیتی فروز
بیاراسته « سیستان» چون بهشت ... گلشن مشک سارا بُدو زر خشت
[ زال:]
چنان بُد که روزی چنان کر درای ... که در پادشاهی بجنبد زجای
سوی « کشور هندوان» کردرای... سوی کابل و شهر کشمیر و مای(9)
[ گفتار پرستندگان (ندیمه های) رودابه به او:]
ستوده ز هندوستان تا به چین ... میان بتان در چو روشن نگین
نگار رخ توز « قنوج» ، و « رای» ... فرستد همی سوی خاور خدای
[ گفتگوی منوچهر با سام:]
وز آن « کر گساران» جنگاوران ... وز آن نره دیوان « مازندران» ...
سپاهی که « سگسار» خوانندشان ... پلنگان جنگی نمایندشان...
نبیره جهاندار سلم بزرگ... به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
[ نامه سام به منوچهر:]
چنان اژدها کوز « رود کَشَف» ... برون آمد و کرد گیتی چون کف...
شکستم سرش چون تن زنده پیل... فرو ریخت زوز هر چون رود نیل
« کشف رود» پر خون و زردآب گشت... زمین جای آرامش و خواب گشت
[ جشن آرایی سیندخت:]
یک ایوان همه تخت زرین نهاد... به آیین و آرایش چین نهاد...
یک ایوان همه جامه ی رودو مِی ... بیاورده از « پارس» و « اهواز» و « ری»
[ فرمانروایی سام در باختر و سپردن نیمروز به زال:]
سپرد آن زمان پادشاهی به زال ... برون برد لشگر به فرخنده فال
سوی « کرگساران» شد و « باختر» ... درفش خجسته بر افروخت سر
شَوَم - گفت - که آن پادشاهی مراست... دل و دیده با ماندارند راست.
منوچهر منشور آن شهر بر... مرا داد و گفتا: همی دارو خور
بترسم ز آشوب بدگوهران... به ویژه زگردان مازندران...
به سگسار و مازندران بود سام ... فرستاد نوذر برِ او پیام...
یکی لشگری رانداز کر گسار... که « دریای سبز» اندرو گشت خوار
[ گفتار پشنگ به اغریرث:]
چرا گاه اسپان شود کوه و دشت ... تور از آب « جیحون» بیاید گذشت.
سپه را همه سوی « آمل» برید... دل شاد بر سبزه و گل برید
« دهستان» و « گرگان» همه زیر نعل ... بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی ... به کینه سوی تور بنهادروی
[ گفتار نوذر به طوس وگستهم:]
شماراسوی « پارس» باید شدن... شبستان بیاوردن و آمدن
وز آنجا کشیده سیه را به کوه ... بر آن « کوه البرز» بردن گروه
از ایدر کنون زی « سپاهان» روید... ازین لشگر خویش پنهان روید
[ گفتار ویسه به قارون:]
ز قلب سپه ویسه آواز داد... که شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز « قنوج» تامرز « کابلستان» ... همان تا در « بُست» و « زابلستان»
*
برفتند بیدار تا « هیرمند» ... ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
[ رویا رویی زال و افراسیاب:]
سپهبد سوی « پارس» بنهاد روی... همی رفت پر خشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریاهمی مرد بود... رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چون بشنید افراسیاب این سخن... که دستان جنگی چه افکند بن.
بیاورد لشگر سوی « خوارری» ... بیاراست جنگ و بیفشارد پی
[ پیمان ایران و توران در زمان زور (زاب) تهماسپ:]
ز دریای « پیکند» تا مرز تور... از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به « چین: و « ختن» ... سپردند شاهی بر آن انجمن.
زمرزی کجا رسم « خرگاه» بود ... ازوزال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه ... چنین بخش کردند تخت و کلاه
[ پیمان شکنی افراسیاب:]
یکی لشگری ساخت افراسیاب ... زدشت « سپیجاب» تا رود آب
[ نامه پشنگ به کیقباد:]
زجیحون و تا ماورالنهر بر ... که جیحون میانجیست اندرگذر
برو بوم ما بود هنگام شاه... نکردی بر آن مرز ایرج نگاه.
همان بخش ایرج زایران زمین ... بداد آفریدون کرد آفرین.

مجمل التواریخ: اندر لقب پادشاهان عجم

تا روزگار « افریدون» زمین
ایران را « هُنیره» خواندندی و هوشنگ و تهمورس و جمشید را پیشدادان و پادشاهان « هنیره» گفتندی. چون « افریدون» اقلیم رابع [ کشور چهارم] را به « ایرج» داد، « زمین ایران» نام نهادند به اضافت نام او [...] چون « اردشی پاپک» سر تخمه ی ساسانیان برخاست، او را شاهنشاه گفتند و ایران را « زمین پارسیان» گفتند؛ زیرا که « اردشیر» از « پارس» برخاست.

خیام: نوروزنامه

چون آفتاب به فروردین دین خویش رسید، آن روز، آلریدون به نو جشن کرد. ترکستان از آب جیحون با چین و ماچین: توژ [ تور] را داد؛ و زمین روم: سلم را؛ و زمین ایران و تخت خویش را به ایرج داد. و ملکان ترک و روم و عجم هم از یک گوهر ند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدونند. و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان را به جای آوردن، از بهر آنکه از تخم وی اند.

ایرانشاه ( ایرانشان) ابن ابی الخیر: کوش نامه

چون بگذشت صد سال و هشتاد و یک... دگر باره شورش نمود از فلک
فریدون فرخ سه فرزند داشت... که از مهر و هرسه به دل بند داشت.
برایشان زمین را به سه بخش کرد... زشاهی رخ هر یکی رخش کرد.
به سلم دلیر آمد از بخش روم... همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین ... به تور دلیر او افتاد آن زمین.
وز آن بخش ایران به ایرج رسید... کجا تخت ایران مرا او را سزید.
زجیحون بَرو تا به دریای پارس ... همان « کوفه» از مرز ایران شناس
دگر آذر آباد گان هر چه هست... از ایران شمارد هشیوار و مست
*
نه ایران بُدی نام ایران زمین... خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش چون ایران به ایرج فتاد... فریدون بِدان نام ایران نهاد
*
[منوچهر برای کین خواهی ایرج، سپاهی گرد آورد:]
از ایران، وز هند، وز « نیمروز» ... هم از تازیان لشگری نیوسوز
[ لشگر کشی سرداران فریدون:]
سپهدار « قارن» شده سوی روم ... سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
نریمان و گرشاسب بر هندوان ... سپاهی کشیده چو پیل دمان
[ فریدون:]
بفرمود « نستوه» را تا سپاه ... از آمل برون برد بر دشت راه...
گذر کرد تا ماوراالنهر تفت... سوی مرز توران راه اندر گرفت.
چون دو راه پیش آمدش بر زمین... یکی سوی « ماچین» یکی سوی چین
[ قباد (پسر کاوه):]
... چو درمرز « تبت» رسید ... سراپرده و خیمه ها برکشید.
[بازگشت قارن:]
چو برگشت قارن زن سقلاب و روم ...
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر... شده « بجه» و « نوبه» زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری ... سپرده بدو نامور لشگری...
زمین « بجه» هر که او داندش... جهاندیده» مازندران» خواندش
[ لشگر کشی « کوش پیل دندان» از سوی فریدون به مازندران افریقا:]
از « آمل» روان گشت لشگر به راه ... همی رفت یک میل با « کوش»، شاه
وز آن جایگه راه « موصل» گرفت ... بیابان و کهسار و منزل گرفت...
چو آمد به موصل بسی ساز دید... همان مرزبانی سزاوار دید
وز آنجا سوی مصر بنهاد روی ... همه راه شادان دل و پوی پوی...
به فرسنگ « بوسیر» آمد فرود ... به یک دست باغ و دگر دست رود...
شتابان بیامد به شهر « سماب»
درخت و گیا دید و آب و نبات
که اکنون همی « برقه» خوانی به نام ... یکی مرزبان اندر او شاد کام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد... جهاندیده از حد مغرب شمرد...
سوی « اندلس» بازره بر کشید ... به دریا گذر کرد و کشور بدید...
کشیده به « عیذاب» و مرز « حبش» ... چنان گوهر پاک خورشید فش

جلال متینی: مقدمه کوش نامه

موضوع مهم در « کوش نامه» آن است که سرزمین تحت فرمانروایی ضحاک و فریدون، به ایران ( خنیرس) محدود نبوده؛ بلکه چین و ماچین... هم جزء قلمرو حکومت ایران بوده است [....] علاوه بر چین و ماچین، تا حدود « مغرب» در آفریقا نیز به گونه ای ، جزء قلمرو ایران محسوب می گردیده است، زیرا هر بار که سیاهان « نوبی» و بجه (مازندران) بر سرزمین آبادان مغرب می تاختند، ساکنان مغرب به دربار فریدون می آمدند و از وی یاری می طلبیدند. فریدون چند بار سپاه به آن منطقه فرستاد... شاهان ایران تا اواخر دوران پادشاهی فریدون عملاً پادشاه جهان بوده اند؛ البته جهانی که در آن روزگار، شناخته شده بود: از شرق آسیا ( منهای جزایر امروزی ژاپن) تا « مغرب» در آفریقا و حدود « جبل الطارق» امروزی.

ایرانشاه: بهمن ماه

[ نبشه های خاندان رستم:]
[ کرشاسپ:]
به « چین» اندر از من گَهِ کارزار ... به یک حمله هشتصد هزاران سوار
همه یکسره روی برگاشتند... زرو خواسته خوار بگذاشتند.
ز شهر « سرندیب» چندان سپاه ... بیامد کجا تنگ شد جایگاه
[ نریمان:]
به « مغرب» کجا دیو گشت انجمن ... به تنها برایشان زدم خویشتن
[سام:]
به « مغرب» گشادم حصاری تمام ... که « خاطوره» خواننده آن را نام

اسدی توسی: کرشاسپ نامه

[ لشگر کشی های کرشاسپ در مرزهای طبیعی و سیاسی ایران:]
به فرخ ترین فال گیتی فروز ... سپه رانداز « آمل» شه « نیمروز»
سوی « شیرغان» شد به شادی و کام ... که خوانی ورا « بلخ بامی» به نام
از « آموی» و « زم» تا به « چاچ» و « ختن» ... ز « شنگان» و « ختلان» شهان تن به تن
وز آنجای با بزم و شادی ورود .... همی رفت تا نزد « ایلاق رود»
*
به بزم و به نخجیر بر کوه و دشت ... چنین تا « بژی برز» دیدار گشت
بر آن تیغ « بژ» از بر کوهسار ... تکین تاش تا جنگیان ده هزار
*
زمرز بیابان چون سر بر کشید .... سپه را سوی شهر « ساجر» کشید.
*
به شهر « کجا» پیش رفتند باز ... خبر یافت گرشاسب و شدرزم ساز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت ... سپر دوز مرز « کجا» بر گذشت
به شهر « فغنشور» شد با سپاه ... بزد خیمه گردش از گرد راه
*
سخن چند راندند از آن رزمگاه ... وز آنجا به « جندان» گرفتند راه
از این سرزمینها و شهرها نیز یاد شده: سراندیب، قنوج، بصره، بیت المقدس ( ایلیا)، طنجه، قیروان( افریقیه)، قرطبه، طرطوس، جزیره قاقره، جزیره لاقطه.

فخرالدین اسعد گرکانی: ویس ورامین

[ در زمان شاه شاهان « موبد منیکان»:]
ز « طبرستان» و « گرگان» و « کهستان» ... ز « خوارزم» و « خراسان» و « دهستان»
زبوم « سند» و « هند» و « تبت» و « چین» ... ز « سغد» و حد « توران» تا به « ماچین»
*
چنان شد درگهش ز انبوه لشگر ... که دشت « مرو» شد چون دشت محشر
به « مرو» اندر هزار آیین ببستند ... پری رویان بر آیین ها نشستند...
به یک هفته به « مرو شاهجان» شد... تن بی جان تو گفتنی نزد جان شد....
خوش آمد شاه را پیغام رامین ... بداد از پادشاهی کام رامین
ری و گرگان و کوهستان به او داد ... بفرمودش که مردم را دهد داد
[ رامین پس از رسیدن به پادشاهی:]
پس آنگه داد طبرستان به « رهام» .... جوانمرد نکوبخت نکونام
همیدون داد شهر ری به « بهروز» .... که بودش دوستدار و نیک آموز
وز آن پس داد گرگان را به « آذین» ... که با او یاریکدل بود و دیرین
*
جهان در دست « ویس» دلستان بود... ولیکن خاصش « آذربایگان» بود.
همیدون کشور « اران و « ارمن» ... سراسر بُد به دست آن سمن تن

پی نوشت ها :

1. سنگ جَزع: مهره ی یمانی: سنگی است سیاه، دارای خالهای سفید و زرد و سرخ؛ در معدن عقیق پیدا می شود. / فرهنگ عمید
2. برای آگاهی بیشتر بنگرید به: پیامبر آریایی/ یک دین و دو خدا.
3. مجله ی مردم شناسی، مهر و آذر 1337.
4. با نگرش به یافته های باستان شناسی، شهر ری از شوش و بابل کهن تر است.
5. نسخه ها و تاریخهای دیگر: زندپیل، زنبیل، رتبیل.
6. آثار الباقیه: شیر بامیان.
7. انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1344.
به نوشته ی پژوهشگران، هاروت و ماروت، دگردیسه ای منفی از دو ایزد « خرداد- امرداد» می باشند.
8. شاه ناپاک دین، جمشید است که با ناسپاسی به یزدان: « برو تیره شد فره ی ایزدی». وی درکرانه ی دریای چین به دست ضحاک، با اره به دو نیم می شود.
9. دستنویس های دیگر: سوی کابل و دنبر ( دنبل) و مرغ و مای.

منبع مقاله :
عطایی فرد، امید؛ (1384) ، ایران بزرگ( جغرافیا اسطوره ای و تاریخی مرزها و مردمان ایرانی) ، تهران: اطلاعات، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط