مترجمان: احمد خواجه نصیر طوسی و سهیل خواجه نصیر طوسی
ماریا و ماری
در یک کلام زندگی او قهرمانانه بود. ماری کوری هر کاری را که به عهده می گرفت، موانع هرچه بود مطلقاً توقف ناپذیر بود. وقتی بیست و یک ساله بود، در نامه ای به یکی از دوستانش نوشت « اصل اول: هرگز نگذار کسانی یا رویدادهایی تو را منکوب کنند» در آن زمان، او زندگی خود را به عنوان معلم سرخانه در شهرکی در لهستان می گذراند و رؤیای آموزش دانشگاهی در پاریس را در سر داشت. سرانجام زندگی دانشجویی در سوربون واقعیت یافت و با وجود آموزش متوسطه ی نامنظم در ورشو، او بر نقصانها فائق آمد. ابتدا در امتحان علوم ( در میان 1825 شاگرد، 23 نفر از آنها زن بودند)، نفر اول و در امتحان ریاضیات نفر دوم شد. او برای موضوع پایان نامه ی دکتری خود موضوع بسیار دشوار بررسی پدیده های تازه کشف شده ی رادیواکتیویته را انتخاب کرد. برای این کار جایزه ی نوبل دریافت کرد، و نخستین زنی بود که به دریافت این جازه نائل می شد. بعد جایزه ی نوبل دومی دریافت کرد؛ او نخستین زن یا مرد دانشمندی بود که به چنین افتخاری دست یافت. او نخستین زنی بود که در سوربون تدریس می کرد، امّا با اختلاف دو رأی نتوانست اولین زن عضو فرهنگستان علوم شود ( این نخستین بار در زندگی اش بود که « منکوب شدن» خودش را می پذیرفت). طی جنگ جهانی اول، او عملیات واحدهای یک ناوگان سیّار رادیولوژی- پرتو x را در میان آشوب و وحشت جبهه ی غرب طراحی و اداره کرد. پس از جنگ مدیر عالی یک آزمایشگاه شد، که نه تنها وظایف علمی مورد علاقه ی خود را انجام می داد، بلکه کار شاقّ جمع آوری اعانه و روابط عمومی ناخوشایندش را نیز به عهده داشت.او به نام ماریا اسکلودوفسکا در ورشو زاده شد. لهستان در آن موقع، بجز روحیه ی میهن پرستی اهالی آن، به عنوان یک ملت وجود نداشت. در پایان قرن هیجدهم این کشور به صورت سه ایالت کشورهای روسیه، اتریش و پروس تقسیم شده بود. روسیه به طرز جابرانه ای بر ورشو حکومت می کرد. پدر ماریا، ولادیسلا (1) معلم فیزیک و ریاضیات یک دبیرستان دولتی (تحت کنترل روسیه) بود، امّا به علت اختلافهای سیاسی با مافوقهای متکبر روسی از یک سری تنزل رتبه رنج می برد. سرانجام مجبور شد یک مدرسه ی شبانه روزی را در خانه اش برپا و اداره کند. ماریا بعدها نوشت « من مشتاق.... یاری حاضر و آماده ی (در ریاضیات و فیزیک) پدرم بودم، که عاشق علم بود و باید آن را خودش می آموخت. او از هر توضیحی که می توانست درباره ی طبیعت و رفتارهای آن به ما بدهد، لذت می برد. متأسفانه او آزمایشگاه نداشت و نمی توانست آزمایشهایی را انجام دهد.» یوزف، برادر ماریا به خاطر می آورد که « ما برای همه ی پرسشهایمان، مانند یک دایرة المعارف به او مراجعه می کردیم».
ماریا از مادر خود برونیسلاوا (2)، به عنوان زنی با « شخصیتی استثنایی یاد می کرد، که ... در خانواده اقتدار اخلاقی چشمگیری داشت». او مانند همسرش معلم بود، سرانجام خانم مدیر یک مدرسه ی معتبر دخترانه شد و در عین حال پنج فرزند خود را بزرگ کرد. ماریا جوانترین فرزندش، در سال 1867 چشم به جهان گشود. در حالی که ماریا هنوز جوان بود، دو فقدان ویرانگر خانواده را از هم پاشید. در سال 1876، بزرگترین دختر خانواده، زوفیا، بر اثر بیماری تیفوس هلاک شد، و در سال 1878 مادرش، برونیسلاوا بر اثر بیماری سل در گذشت. به گفته ی ماریا از دست دادن مادرش « نخستین غم و اندوه بزرگ زندگی من بود و مرا دچار افسردگی عمیق کرد. نفوذ او بر من غیرعادی بود، زیرا در من عشق طبیعی دختر کوچکی به مادرش با یک تحسین احساسی پرشور آمیخته شده بود».
همه ی خواهر و برادران اسکلودوفسکا در مدرسه شاگردان خوبی بودند، به ویژه ماریا که وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد شاگرد اول کلاسش بود. ولادیسلا مصمّم بود که دخترش پس از فارغ التحصیل شدن نیازمند تغییر محیط است. پدرش او را برای یک سال به ملک کوچک ییلاقی (تقریباً فقیرانه) دائی هایش فرستاد، جایی که او زندگی بی قید و بانشاطی با پسر دائی هایش داشت، به عنوان آخرین دوره ی خوشی و بی خیالی. ماریا و خواهرش هلنا، تابستانی را در ملک یک شاگرد ثروتمند قدیمی مادرشان گذراندند که در آنجا مهمانیهای رقص، روزها دوام داشت. هلنا خاطره ای از یک رقص به یاد می آورد که « به مدت سه روز آن قدر رقصیدیم که دیگر حرکت کردن برای ما دشوار بود». هلنا نوشت، « چه خوب است که شخص دست کم یک چنین تابستان دیوانه وار را در زندگی اش داشته باشد».
در بازگشت به ورشو زندگی چندان شاد نبود. ماریا، به هر طریقی که شده، می باید راهها و امکانات آموزش دانشگاهی را فراهم کند. دانشگاه ورشو یک حق انتخاب نبود، زیرا زنان را نمی پذیرفت. او مدتی در « دانشگاه سرپایی» مخفی شرکت می کرد، هرجا که سازمان دهندگان آن حمایتی می یافتند تشکیل می شد. بهترین راه تحصیل پیشرفته برای یک شاگرد بلندپرواز لهستانی سوربون در پاریس بود که دور از دسترس به نظر می رسید. حقوق ولادیسلا کافی نبود و پس اندازش را در طرح نادرست غیرعاقلانه شوهر خواهرش از دست داده بود. ماریا و بزرگترین خواهرش برونیا، با نهایت خوش بینی و قدرت جوانی، عهد شجاعانه ای بستند که از خراب شدن اوضاع جلوگیری می کرد. عهد آنان این بود که ماریا شغلی به عنوان معلم سرخانه به دست آورد و به برونیا، مادامی که در پاریس در رشته ی پزشکی تحصیل می کرد کمک کند، سپس برونیا با یک مدرک دانشگاهی، درآمد کافی داشت که تلافی کند و خواهرش را به پاریس بیاورد.
ماریا چهار سال را به عنوان معلم سرخانه در خانه های مردم دیگر گذراند، و این یک تجربه ی فرساینده برای یک نوجوان بود. او گاه گاه ناامید می شد؛ در نامه ای به دوستش می نویسد، « لحظاتی بوده است که مطمئناً دردناکترین لحظات زندگی من به شمار می آیند»، امّا او در انزوای خودش اوقاتی را برای تحصیل علم می یافت: « من به انجام کار مستقل عادت کردم.... اندک اندک کوشیدم تا اولویتهای واقعی ام را بیابم، و سرانجام به ریاضیات و فیزیک روی آوردم».
نخستین موقعیت شغلی ماریا به عنوان معلم سرخانه، با خانواده ی زووارسکی (3) در شهر کوچکی در پنجاه مایلی شمال ورشو بود؛ در آنجا تغییر سرگرمیهایی پیش می آمد که چندان سودمند نبود. او عاشق کازیمیرز (4) پسر زووارسکی شد. این علاقه دوجانبه بود و موضوع جدّی شد. امّا یک معلم سرخانه ی تهیدست هرچند قابل و با کمال، چیزی بود که زووارسکیها برای پسرشان در سر داشتند، و آنها ناگهان به این ماجرای عاشقانه پایان دادند.
عاقبت، برونیا از پاریس نامه ای درباره ی رهایی موعود نوشت. او تقریباً کار مدرک پزشکی اش را تکمیل کرده بود و برنامه ریزی ازدواج با کازیمیرزدلوسکی (5) را می کرد، که او نیز به زودی دکتر می شد. برونیا نوشته بود، « و حالا تو ماریای عزیز من: تو باید زندگی خود را بسازی، اگر امسال یک چند صد روبلی جمع و جور کنی، سال دیگر می توانی به پاریس بیایی و با ما زندگی کنی، جایی که مسکن و غذای خود را خواهی یافت». ماریا به مدت یک سال تردید داشت- ظاهراً هنوز کازیمیرز زووارسکی در ذهنش بود- امّا در نوامبر سال 1891 رهسپار سفری هزار مایلی با قطار به پاریس شد که در قسمت درجه ی چهار آن روی یک چهارپایه ی تاشو نشسته بود، و همه ی غذایی را که در سفر لازم داشت با خود داشت. کازیمیرز دلوسکی، اکنون شوهر خواهرش، او را در Gare du Nord ( ایستگاه راه آهن شمال) ملاقات کرد.
ماریا اسکلودوفسکا در پاریس زندگی جدیدی را آغاز و نام جدید ماری را برای خود انتخاب کرد. تغییراتی چند در ترتیب امور زندگی ضروری بود. برونیا از ورشو بازدید می کرد، و کازیمیرز سرزنده و بانشاط، امیدوار بود که ماریا از گفت و شنودهای طولانی لذت ببرد و مایه ی سرگرمی او باشد. در این حال ماریای اکنون ماری، اولویتهای دیگری داشت. کازیمیرز به پدر زنش می نویسد: « مادموازل ماری، خانم جوان بسیار مستقلی است.... او تقریباً همه ی وقت خود را در سوربون می گذراند و ما فقط در هنگام صرف شام یکدیگر را می بینیم». در نامه ای که ماری به برادرش یوزف می نویسد: « شوهر خواهر گرامی بی وقفه مزاحم من می شود و نمی تواند تحمل کند که من به کار دیگری جز ورّاجی با او بپردازم... درباره ی این موضوع باید به جنگ او بروم».
عدم توافق دوستانه بود، امّا ماری می باید استقلالش را حفظ می کرد. پس از شش ماه، به یک اتاق زیرشیروانی در کارتیه لاتن* نقل مکان کرد. این محل اتاق کوچکی بود که در تابستان بسیار گرم، در زمستان بسیار سرد می شد و شش ردیف پله بالاتر از خیابان بود. او با یک چراغ الکلی غذایش را آماده می کرد، و غالباً نمی توانست بیش از نان و یک فنجان شیر و کاکائو با تخم مرغ یا میوه، فراهم آورد. با وجود این احساس یأس و نومیدی نمی کرد. او بعدها در یادداشتهای زندگینامه ی شخصی اش نوشت: « این زندگی، از بعضی جهات دردناک است، با وجود این، برای من جذابیت واقعی دارد، زیرا احساس بسیار پرارزش آزادی و استقلال به من می دهد. بدون شناخت پاریس، در این شهر بزرگ گم شده بودم. امّا احساس زندگی تنها در آنجا، و مراقبت از خود بدون هرگونه کمک ابداً مرا افسرده نمی کرد. اگر گاهی احساس تنهایی می کردم، حالت عادی ذهن من آرامش و رضایت خاطر روحی شدید بود».
زن نابغه
ماری ابتدا می خواست پس از گرفتن درجه ی کارشناسی ارشد، به ورشو باز گردد تا با پدرش زندگی کند و مانند پدر و مادرش به شغل معلمی بپردازد. ولی در 1894 وقتی پی یر کوری وارد زندگی او شد، این نقشه ها برای همیشه به هم خورد. وقتی آن دو با هم آشنا شدند، پی یر کوری سی و پنج ساله بود و موفقیتهای زیادی در فیزیک نظری و تجربی داشت مایه ی خوش نامی اش بود. او و برادرش ژاک (6) در کشف اثر « پیزو الکتریک» همکاری داشتند. اثری که با اعمال نیرو به دو وجه مقابل بعضی از بلورها، به ویژه کوارتز، پتانسیل الکتریکی تولید می کند، یا به عکس با به کار گرفتن یک پتانسیل به بلور، یک نیرو به وجود می آورد. او به تنهایی با تمرکز بر آثار تغییرات دما بر مواد مغناطیسی بررسی تجربی مغناطیس را تکمیل کرده بود. او طراح و سازنده ی ماهر وسایل حساس الکتریکی بود، استعدادی که در کار بعدی او با ماری درباره ی رادیواکتیویته اهمیت فوق العاده ای داشت.ماری و پی یر را یک فیزیکدان لهستانی که دوستدار کار پی یر بود با هم آشنا کرد. در اینجا خاطره ی ماری از نخستین برداشت او از پی یر را ملاحظه می کنید: « وقتی وارد اتاق شدم، پی یر کوری کناره پنجره ای قدی که رو به بالکن باز می شد ایستاده بود. به نظر من بسیار جوان بود، گرچه در آن زمان سی و پنج سال داشت. چهره ی گشاده و مختصر نشانه ی استقلال رأی و بی تعصّبی در کل نگرش او مرا تحت تأثیر قرار داد. صحبت کردن نسبتاً ملایم و سنجیده، سادگی، لبخندش، که در عین جدی بودن شاداب بود، اعتماد به نفس به وجود می آورد».
به نظر دیگران یک آدم خیالباف، امّا در عین حال اهل عمل نیز بود. او یک بار در دفتر خاطراتش نوشته بود: « باید زندگی را به صورت رؤیا و رؤیا را به صورت واقعیت در آورد». ماری در زندگینامه اش درباره ی پی یر نوشت: « او در آزادی کامل رشد کرد، علاقه اش به علوم طبیعی در گشت و گذارهای خارج از شهر، جاهایی که گیاهان و جانورانی برای پدرش جمع آوری می کرد پرورش می یافت. گشت و گذارهایی که به تنهایی یا با یکی از افراد خانواده می کرد، کمکی برای ایجاد یک عشق بزرگ در او نسبت به طبیعت بود، شور و شوقی بود که تا پایان زندگی اش پایدار ماند».
او همیشه به راه خاص خودش می رفت. ما در فصلهای دیگر این کتاب با تکروهای علمی دیگر مواجه شده ایم، امّا پی یر کوری قاطع ترین این گونه افراد بود. او از بازی قواعدی که به وسیله ی مؤسسات علمی فرانسه دیکته می شد، امتناع می کرد. پی یر جایزه های افتخاری معمول ملی را نمی پذیرفت. او در تکمیل آداب پایان نامه ی دکتری با تأخیر عمل می کرد، و با دوستانی که می خواستند شاهد انتخاب وی به عضویت آکادمی علوم باشند، همراهی نمی کرد. در خلال بیشترین دوره ی زندگی شغلی اش، مقامهایی در مدرسه ی فیزیک و شیمی (7) داشت، که اخیراً طی مراسمی برای آموزش مهندسان افتتاح شده بود، و نه یکی از مدرسه های بیشتر معتبر.
وقتی ماری و پی یر با هم ملاقات کردند در پی تعلق خاطر عاشقانه نبودند. خاطرات ماری از رابطه ی او با کازیمیرز هنوز دردناک بود، و پی یر مرگ فاجعه بار دختری را که از کودکی دوست می داشت فراموش نکرده بود. علم برای او نوعی روحانیت شده بود، و ازدواج غیرممکن به نظر می رسید. او در بیست و دوسالگی در دفتر خاطراتش نوشته بود، « زنان بسیار بیشتر از مردان، زدنگی را به خاطر زندگی دوست می دارند، زنان نابغه نادرند... وقتی ما همه ی افکار خودمان را به کاری می سپریم که ما را از آنچه در اطراف ما است دور کند، این زنان هستند که ما را به نزاع و چالش می کشند، و این نزاع، نزاعی برابر نیست. زیرا آنان به نام زندگی و طبیعت می کوشند تا ما را عقب برانند».
امّا پی یر کوری آن وجه نادر را در ماری اسکلودوفسکا یافت. او «زنی نابغه» بود، زنی با استعداد فوق العاده که مانند خودش، زندگی را وقف علم کرده بود. پی یر موضعش را نسبت به عشق و ازدواج تعدیل کرد و به جلب موافقت ماری اندکی سرسخت پرداخت- بعدها به ماری گفت که این نخستین کاری در زندگی من بوده است که بدون تردید انجام داده ام.
تصمیم گیری بر سر این دو راهی برای ماری دشوار بود. اگر او پیشنهاد پی یر و زندگی دائمی در فرانسه را می پذیرفت، به این معنی بود که « کشورم و خانواده ام را ترک کنم». او در تابستان سال 1894 با تردید پاریس را ترک کرد و به لهستان بازگشت. پی یر نامه هایی برای او نوشت و ضمن به هم بافتن امید و آرزوهایش از ماری تقاضا کرد که در ماه اکتبر باز گردد. پی یر در نامه ای نوشته بود « چه زیبا خواهد بود، چیزی که من جرأت امیدواریش را ندارم، هرگاه ما می توانستیم کنار یکدیگر زندگی کنیم و خودمان را با رؤیاهایمان، رؤیای میهن پرستی تو، رؤیای انسان دوستی مان و رؤیای علمی مان، مسحور کنیم». ماری در فصل پاییز با غلبه بر تردیدهایش به پاریس بازگشت. ماری و پی یر در ژوئیه ی سال 1895 در سالن شورای شهرک سو (8) در حومه ی پاریس، جایی که والدین پی یر می زیستند، ازدواج کردند. سپس جشن عروسی در منزل خانوادگی کوری برپا شد و در آنجا پذیرایی به عمل آمد. جدیدترین زندگینامه نویس ماری کوری سوزان کوین (9) می نویسد: « روز قشنگی بود، باغ غرق گلهای زنبق و رز اواخر ماه ژوئیه بود. پدر و خواهر ماری، هلنا از ورشو آمده بودند. و البته برونیا خواهر ماری آنجا بود، همراه با کازیمیرز ]دلوسکی[، که با تعداد بیشتر اعضای خانواده ی کوری قاطی شدند، هلنا به یاد می آورد که فضایی مسرّت بخش بود».
پرتوهای بکرل
اکتشافات علمی گاهی به قدری متضاد و شگفت انگیزند که تنها می توان آنها را برحسب تصادف آشکار کرد. ( در مورد همکاری کوریها، هانری بکرل (10) و کشف رادیواکتیویته (پرتوزایی) چنین بود). داستان در سال 1895 با گزارشی آغاز می شود از یک فیزیکدان تجربی آلمانی با استعداد بی سر و صدا به نام ویلهلم رونتگن (11)، درباره ی نوعی تابش که او آن را « پرتوهای x» نامید. پرتوهای جدید رونتگن شبیه نور بودند: آنها در خط مستقیم حرکت می کردند، سایه ایجاد می کردند، و به سهولت صفحه ی عکاسی را نور می دادند. امّا توانایی حیرت انگیزی داشتند که تقریباً بر هرچه می تابیدند می توانستند در آن نفوذ کنند از جمله دستها، پاها، ساقها و بازوها. سایه هایی که این پرتوها از بخشهای دیگر استخوانبندی درون بدن ایجاد می کردند شور و هیجان عمومی را برانگیخت. پیش از آن هرگز یک پیشرفت علمی با چنین سرعتی گسترش نیافته بود.پرتوهای x رونتگن در یک لوله ی شیشه ای تخلیه شده، با ایجاد یک تخلیه ی الکتریکی متمرکز، باریکه ای از « پرتوهای کاتودی» تولید می کرد. پرتوهای x در جایی به وجود می آمد که باریکه ی پرتو کاتدی به جدار شیشه ای لوله برخورد می کرد. در همان نقطه ی برخورد با شیشه نیز یک درخشندگی قوی، یا فلوئورسانی ایجاد می شد. به ذهن بکرل و دیگران رسید که فلوئورسانی و پرتوهای x می باید با ساز و کار یکسانی تولید شوند. در سال 1896 این گمان بکرل را به جستجوی پرتوهای x همراه با منابع شناخته شده ی دیگر فلوئورسانی کشانید. به ویژه، او به تحقیق ماده ی مرکبی شامل اورانیم به نام سولفات اورانیل پتاسیم پرداخت، که قبلاً خاصیت فلوئورسانی آن را تحت تأثیر نور خورشید بررسی کرده بود. مسلماً، این نمک اورانیم در معرض نور خورشید تابشی نافذ گسیل می کرد. امّا سپس، ظاهراً با یک حادثه ی شانسی، بکرل کشف کرد که نمک اورانیم منبع ثابتی از پرتوهای نافذ است، حتی بدون آنکه در معرض نور خورشید باشد؛ پرتوهای نافذ پدیده ی مستقلی بودند که مستقیماً با فلوئورسانی ارتباطی نداشتند. اکنون اگر ساز و کار فلوئورسانی در کار نباشد، چگونه این پرتوها تولید می شوند، که برانگیختن آنها همواره مستلزم نوعی ورودی انرژی است؟ پرتوهای بکرل منبع انرژی آشکار نداشتند؛ ظاهراً آنها نقض آشکار قانون اول ترمودینامیک بودند.
این خبر نگران کننده ای بود؛ ولی توجهی را که در خور آن باشد جلب نکرد، احتمالاً به علت اشتغال ذهنی به پرتوهای x هیجان انگیزتر و جنجالی تر. امّا این مسئله مورد توجه پژوهشگر جوان بلند پرواز قرار گرفت: یکی ماری کوری در پاریس، که در آن موقع در جستجوی موضوع پایان نامه ی دکتری مناسبی بود، و دیگری ارنست رادرفورد در کمبریج، که دوره ی حرفه ای چشمگیری را آغاز کرده بود، و ما در فصل بعد آن را دنبال می کنیم.
علم در یک انباری
یک بررسی تجربی مفصل از پرتوهای بکرل، انتخاب کاملی برای گروه تحقیق تازه تشکیل شده ی اسکلودوفسکا- کوری بود: آنان قصد داشتند تا به دقت شدت پرتوهای حاصل از منابع گوناگون را اندازه گیری کنند. بکرل گزارش کرده بود که پرتوهای اورانیوم می توانند اجسام الکتریسیته دار شده را تخلیه کنند. مثلاً اگر یک نمک اورانیم بین صفحات یک خازن باردار شده جای داده می شد، یک جریان ضعیف الکتریکی تولید می شد، که به آهستگی خازن را تخلیه می کرد. یکی از اختراعات برادران کوری، الکتریسیته سنج حساسی بود که برای اندازه گیری چنین جریانهایی بسیار مطلوب بود.ماری کوری کارش را با ارزیابی فهرستی از مواد مرکب خالص و کانیها آغاز کرد. او هر ماده را روی یکی از صفحه های خازن که تا 100 ولت باردار شده بود، می پاشید و سپس جریان تخلیه را الکتریسیته سنج کوری اندازه گیری می کرد. همان طور که انتظار می رفت ثابت شد که ترکیبات اورانیم در این طرح «فعال اند» و در مورد ترکیبات توریم نیز این امر صادق است. مشاهده ی کلیدی ماری کوری، که به مهمترین پژوهش کوریها انجامید، این بود که کانیهای اورانیم، به ویژه پیچبلند (12) ( بیشتر اورانیم اکسید)، فعالتر از اورانیم خالص بودند. چون در غیر این صورت فعالیت متناسب با مقدار عنصر اورانیم در نمونه بود، به نظر می رسید این موضوع وجود مقادیر اندکی از یک عنصر ناشناخته با فعالیت بیشتر از اورانیم را نشان دهد. شگفت آنکه پژوهش به سرعت در جهتی پیش رفت، که همواره فیزیکدانان و شیمیدانان را برای شکار یک عنصر جدید برمی انگیزد.
ماری در یادداشتهای زندگینامه خود می نویسد: « در آغاز ما هیچ یک از خواص شیمیایی مواد ناشناخته را نمی دانستیم و پژوهشهای ما فقط براساس همین پرتوها بود». کوریها با استفاده از فنون تجزیه ی شیمیایی پیچبلند اجزای شامل عناصر موجود در آن را که می شناختند از هم جدا کردند و سپس فعالیت این اجزای جدا شده را اندازه گیری کردند. این رهیافت مبتکرانه ی جدید به زودی موفقیت آمیز شد: اجزای غنی از بیسموت بسیار فعالتر، یا به گفته ی آنها « رادیواکتیوتر» از نمونه ی پردازش نشده بودند. کوریها در مقاله ای در سال 1898 مدعی موفقیت کار خود شدند و ماری با افتخار مهر خود را بر یک عنصر جدید کوبید: « ما باور داریم....ماده ی استخراج شده از پیچبلند حاوی فلزی است که تاکنون شناخته نشده و خواص شیمیایی آن ارتباط نزدیکی با بیسموت دارد. اگر وجود این فلز جدید تأیید شود، پیشنهاد می کنیم آن را به نام کشور مبدأ یکی از ما پولونیم نامگذاری کنید». در حدود شش ماه بعد، کوریها با همراهی گووستاو بمون (13) یکی از همکاران در مدرسه ی فیزیک و شیمی مدعی کشف عنصر بسیار رادیواکتیو دیگری شدند. این عنصر از لحاظ شیمیایی به باریم مربوط می شد و آن را رادیم نامیدند.
هر دو ادعا پذیرفتنی، امّا دقیقتر بگوییم موقتی بودند، تا آنکه عناصر جدید را بتوان خالص، و خواص فیزیکی و شیمیایی آنها را مشخص کرد. معلوم شد که جدا کردن عناصر در این مورد کاری سترگ است. گرچه می شد آنها را با پرتوهایشان تشخیص داد، امّا عناصر رادیواکتیو موجد مقادیر بی اندازه اندکی بودند، تنها جزئی از یک گرم در یک تن ماده ی خام. محصول نهایی می باید طی مراحلی متوالی از مقادیر عظیمی از بقایای پیچبلند، جدا می شدند. ماری کوری این کار حیرت انگیز جدا کردن رادیم را به عهده گرفت: « ما از لحاظ وسایل و امکانات بسیار فقیر بودیم.. لازم بود تا مقادیر عظیمی از کانه را برای اعمال شیمیایی دقیق آماده کنیم. ما پول نداشتیم، آزمایشگاه مناسب نداشتیم و یار و یاوری برای مسئولیتی که به عهده گرفته بودیم نداشتیم. گویی از هیچ، می خواهیم چیزی را خلق کنیم. و اگر شوهر خواهر من سالهای تحصیلی قبلی مرا یک بار دوره ی قهرمانی زندگی من نامید، من می توانم بگویم، بدون اغراق دورانی که شوهر من و خود من اکنون وارد آن شده ایم واقعاً دوره ی قهرمانی زندگی مشترک ما بود».
هیچ فضای مناسب آزمایشگاه در دسترس ما نبود، بنابراین به جهت فقدان چیزی بهتر، مدیر ] مدرسه ی فیزیک و شیمی[ به ما اجازه داد تا از انبار متروکه ای که قبلاً به عنوان اتاق تشریح مدرسه ی پزشکی به کار می رفت، استفاده کنیم. سقف شیشه ای آن سرپناه کاملی در برابر باران نبود، گرما در تابستان خفقان آور بود و سرمای گزنده ی زمستان را بخاری آهنی فقط در نزدیکی آن اندکی کاهش می داد. موضوع به دست آوردن تجهیزات و لوازم مناسب مورد نیازی که معمولاً شیمیدانان به کار می گیرند مطرح نبود. ما فقط چند میز از چوب کاج با کوره ها و مشعلهای گازی داشتیم. ما می باید برای اعمال شیمیایی که گازهای زیان آور ایجاد می کرد، از حیاط مجاور استفاده می کردیم، اما در این حال هم انباری ما اغلب پر از گاز می شد.
این مانند یک کابوس به نظر می رسد، با وجود این جای شگفتی دارد که ماری کوری آن زمان را با عشق و علاقه به یاد می آورد:
در این انباری کهنه ی غم انگیز ما بهترین و شادترین سالهای زندگیمان را می گذراندیم، همه ی اوقاتمان وقف کارمان بود.... گاهی می باید یک روز تمام را صرف به هم زدن و مخلوط کردن توده ای در حال جوش با یک میله ی آهنی سنگین به اندازه ی خودم می کردم. در پایان روز از خستگی هلاک بودم. برعکس، روز دیگر کارم دقیقترین و ظریفترین کار تبلور جزء به جزء در تلاش برای تغلیظ اورانیم بود. حفظ محصولات ارزشمندم در برابر گرد و غبار آهن و ذغال مرا به دردسر می انداخت امّا هرگز نمی توانم لذت این جوّ آرام و بی دغدغه را بیان کنم، جو تحقیق و شور و شوق و پیشرفت واقعی و امید حاکی از اعتماد به نتایج باز هم بهتر.
زوج کوری
طرح پژوهشی رادیم پر زحمت و شاق بود، امّا به هنگام تعطیلات کوریها فرصت می یافتند که معمولاً با دوچرخه به فضای سبز بیرون شهر بروند. آنان از مسافرخانه ای به مسافرخانه ی دیگر می رفتند و پی یر، یک طبیعیدان ماهر، گیاهان مشخصی را جمع آوری می کرد. در سال 1897، ماری دختری به دنیا آورد، به نام ایرن (14)، که غالباً پدر بزرگش اوژن (15)، پدر پی یر، که به تازگی همسر خود را از دست داده بود، از او مراقبت می کرد. دختر دوم آنان، ایو (16)، در سال 1904 به دنیا آمد. پی یر و ماری گرچه تقریباً زندگی اجتماعی سوای گردآمدنهای خانوادگی، اجلاسهای علمی، و چند دوست نزدیک از جامعه ی فیزیک نداشتند، اما راضی بودند. از جمله ی حلقه ی همکاران نزدیکشان، پل لانژون (17)، شاگرد پیشین پی یر که شهرت او به خاطر اولین نظریه ی الکترونی مغناطیس بود؛ ژان پرّن (18)، شیمی فیزیکدان که کارش درباره ی فیزیک بزرگ مولکولها بود و قبلاً بدان اشاره ای داشتیم، و گئورگس گوی (19) بود، که به نظر می رسید پژوهش او کل قلمرو فیزیک را دربر می گرفت.امّا وقتی موضوع پژوهش رادیم منتشر شد، خواه ناخواه توجه دانشوران جهان به زودی جلب ماری و پی یر کوری شد. نمونه های غنی از رادیم فراتر از همه ی انتظارات رادیواکتیو بودند، نمونه ها برای آنکه توانمندی خود را نشان دهند در تاریکی می درخشیدند. ارنست رادرفورد در ژوئن سال 1903، روز آکنده از شادی که ماری به طور موفقیت آمیزی از پایان نامه ی دکتری اش دفاع می کرد، به ملاقات وی رفت. او در مهمانی شامی که پل لانژون به افتخار ماری برپا کرده بود شرکت کرد. رادرفورد یادآور می شود: « پس از یک عصر هیجان انگیز، در حدود ساعت 11 به باغ رفتیم، و در آنجا پروفسور کوری در لوله ای را باز کرد که بخشی از آن لوله با سولفید روی (Zns) پوشیده بود و درون آن مقداری زیاد محلولی حاوی رادیم بود. درخشش آن در تاریکی تابناک بود و این پایان یک روز باشکوه و عالی فراموش نشدنی بود».
پی یر سخنرانی بسیار مقبولی درباره ی کارشان در انجمن سلطنتی لندن ایراد کرد و اندکی بعد به خاطر مهمترین کشف سال در شیمی، مدال همفری دیوی به ماری و پی یر اهدا شد. پذیرفتن مدال بازتاب تغییری در موضع پی یر بود که پیش از آن، هرگونه نشان و مدال را تحقیر می کرد. سپس در سال 1903، کوریها مشترکاً با بکرل جایزه ی نوبل را دریافت کردند. گزارش کمیته ی نوبل این بود که « حوزه ی کاملاً جدید با بیشترین اعتبار، منزلت و علاقه برای پژوهش فیزیک گشوده شده است. اعتبار این اکتشافها بدون تردید در نخستین مرحله متعلق به هانری بکرل و آقا و خانم کوری است... کشف بکرل درباره ی رادیواکتیویته خود به خود اورانیم.... الهام بخش پژوهش جدی مداوم برای یافتن عناصر بیشتر با کیفیتهای چشمگیر شد. عالیترین پژوهش اسلموبمند و استقامت مستمر در این باره به وسیله ی آقا و خانم کوری به عمل آمد».
این بار پی یر تا حدی به راه و رسم پیشین خود بازگشت. او جایزه را رد نکرد، امّا آکادمی سوئد را مطلع کرد که خود و همسرش نمی توانند در مراسم اعطای جایزه حضور یابند، زیرا « ما نمی توانیم در آن موقع از سال بدون ایجاد اختلال شدید در امر آموزشی که به هر یک از ما واگذار شده است، کار خود را ترک کنیم». سرانجام پی یر سخنرانی اجباری نوبل را در بهار سال 1905 ایراد کرد.
جایزه ی نوبل مقامی را برای پی یر در سوربون به ارمغان آورد، و سیل شهرت و تبلیغاتی که کوریها برای آن به طور کلی آمادگی نداشتند. پی یر به گوی نوشت: « روزنامه نگاران و عکاسان از همه ی کشورهای جهان ما را تعقیب می کنند. آنان حتی تا آنجا پیش می روند که گفتگوی بین دختر من و پرستارش را گزارش می کنند، و به توصیف گربه ی سیاه و سفیدی را که با ما زندگی می کند، می پردازند.... علاوه بر آن ما تقاضای بسیار زیادی برای دریافت پول داریم..... بالاخره، جمع آوری کنندگان امضاها، افراد فضل فروش، مردم طبقه ی ممتاز جامعه، و حتی گاهی، دانشمندان برای دیدن ما می آیند- در محل با شکوه و آرام آزمایشگاه ما ]انباری[- و هر شامگاه مکاتبات حجیمی را می باید با پست ارسال کنیم».
روزنامه نگاران، شیفته ی «زوج کوری» و سادگی آزمایشگاه فیزیک آنان بودند. توجه آنان به ویژه معطوف به ماری بود. سوزان کوین در زندگینامه ی اخیرش می نویسد، « ماری بسیار متفاوت از یک زن و همسر متعارف یک دانشمند بود، و این بیش از هر چیز دیگر کنجکاوی مطبوعات و عامه ی مردم را جلب کرد. این موضوع که یک مرد و یک زن بتوانند رابطه ای عشقی کاری داشته باشند برای بعضی از مردم هیجان آور و برای بعضی دیگر تهدیدآمیز بود».
ساعات مرگبار
رادیواکتیویته جنبه ی منفی و تاریک خاص خود را دارد. «پرتوهای» گسیل یافته از رادیم و عناصر رادیواکتیو دیگر فوق العاده پر انرژی اند؛ آنها می توانند سلولهای زنده را تخریب کنند، سبب سوختگیهای عمیق شوند، و به اندامهای درونی ما آسیب برسانند. کوریها و همکارانشان در پژوهشهای رادیواکتیویته از بعضی از این آثار زیست شناختی آگاه بودند، امّا آسیب را سطحی می پنداشتند، و تهدیدهای فراگیر بر سلامتی شان را جداً دست کم می گرفتند. با بازنگری تاریخای معاینه های پزشکی کوریها، می توانیم حدس بزنیم که آنان از شکلهای گوناگون آنچه که امروزه « بیماریهای تابشی» می نامیم رنج می برده اند. طی سالهای بلافاصله پس از کشف رادیم، هم ماری و هم پی یر به طور فزاینده از خستگی مفرط در عذاب بودند. ماری کم خونی و کمبود وزن داشت؛ پی یر از « حمله ی دردهای حاد رنج می برد». مشکل سلامتی پی یر ابتدا روماتیسم و سپس « نوعی ضعف اعصاب» تشخیص داده شد. این بیماری درد استخوانی بود که او در ساقها و پشتش احساس می کرد. یک «بحران شدید» در تابستان 1904 موجب دومین تعویق در سخنرانی نوبل او شد. در بهار سال بعد، او به گوی نوشت که با درد و خستگی « کار در آزمایشگاه به زحمت پیشرفت می کند». اگر آسیب زیست شناختی تابش واقعاً علت بیماری باشد، می توانیم حدس بزنیم که سلامتی پی یر رو به وخامت بیشتری گذاشته و موجب می شده است که او نخستین قربانی بیماری ناشی از تابش باشد. امّا خوب یا بد، پی یر با چنین تهدیدی مواجه نشد. در 19 آوریل سال 1906، در حالی که می کوشید پیاده از یک تقاطع شلوغ در پاریس بگذرد، یک اسب عصبی او را نقش زمین کرد، و سرش زیر چرخهای یک درشگه، خرد شد. او در این موقع چهل و هفت ساله بود.فقدان پی یر، ماری را از پای در آورد؛ او برای دست و پنجه نرم کردن با غم و غصه هایش خاطرات و احساساتش را در دفتر خاطراتش، به صورت مدخلهایی خطاب به پی یر ثبت می کرد. در سال 1990 دفتر کامل خاطراتش در دسترس پژوهشگران قرار گرفت. سوزان کوین دفتر خاطرات را محور زندگینامه ی زیبای کوری قرار داده است. کوین می نویسد: « این دفتر خاطرات سوگواری که یک سال پس از آن روز نحس به طور پراکنده ثبت شده سند فصیح و عمیقاً مهیّجی است. ما در آن نه تنها از درد و رنج ماری، بلکه از شادمانیها و تنشهایی که در زندگی اش با پی یر و دو فرزند جوانش داشته است نیز آگاه می شویم. این دفتر همچنین به ما امکان می دهد که ماری کوری را دور از چشمان کنجکاو مرموزی که از او چهره ی اجتماعی سرد و خشکی می سازد، بهتر بشناسیم. دفتر خاطرات سوگواری ماری، زیر نقاب وقار و متانت، هیجان گزنده و پرسوزی را نمایان می سازد». خاطره ی گفتگوی ماری با پی یر از صبح حادثه چنین است: « تو عجله داشتی، من مشغول کار بچه ها بودم، تو رفتی، از طبقه ی پایین از من پرسیدی می توانم به آزمایشگاه بیایم. جواب دادم نمی دانم، خواهش می کنم اذیتم نکن. و این وقتی بود که تو رفته بودی، و آخرین جمله ای که من به تو گفتم محبت آمیز نبود... هیچ چیز بیشتر آرامش مرا به هم نمی زند».
هنگام عصر، پس از آنکه اخبار هولناک را شنید، ماری « چند ساعت مرگبار» منتظر ماند تا درشگه ی حامل جسد پی یر از راه برسد، سرانجام آمد:
آنان چیزهای مربوط به تو را که یافته بوند برای من آوردند.... همه ی آنها چیزهایی بودند که من به تو داده بودم، همراه با تعدادی نامه و چند مقاله.... همه ی آنچه را که من در تبادل با دوست مهربان و دوست داشتنی دارم، با دوستی که در نظر داشتم زندگی ام را با او بگذارنم.... من صورت تو را که اندکی تغییر کرده بود در درشگه بوسیدم. ]در خانه[ من بار دیگر تو را بوسیدم، و تو هنوز نرم و تقریباً گرم بودی، و من دست مهربان تو را که هنوز خم می شد، بوسیدم.... پی یر، پی یر من اینجا تو آرام مانند ناتوانی زخمی شده با سر باند پیچیده خوابیده ای. و چهره ی تو هنوز دلنشین، جذاب و ساکت و آرام است. چهره ی تو محصور در رؤیایی است که تو نمی توانی از آن بیرون آیی.
ماری برای خودش می توانست مرگ را بپذیرد- امّا نه خودکشی را: « من بدون آنکه به چیزی توجه داشته باشم، راه می روم، گویی هیپنوتیزم شده ام. من نمی خواهم خودم را بکشم، من حتی آرزوی خودکشی ندارم. امّا در میان این همه درشگه ها، یکی از آنها نیست که مرا در سرنوشت محبوبم سهیم سازد؟ »
رسوایی و تهمت
آنچه ماری پس از جار و جنجال جایزه ی نوبل، و به هنگام سوگواری عمیقش برای پی یر، نیاز داشت، آرامش و سکوت بود. امّا جار و جنجال بیشتری در انتظارش بود. ابتدا رویدادی جدّی و بسیار مهم در سوربون رخ داد. ماری به عنوان جانشین پی یر منصوب، و نخستین زنی شد که در سوربون تدریس کرد. او در دفتر خاطرات سوگواریش می نویسد « پی یر من، آنان به من پیشنهاد کردند که جای تو را بگیرم.... من پذیرفتم، نمی دانم کار بدی کردم یا خوب... چند بار گفته بودم که اگر تو را نداشته باشم، احتمالاً کار بیشتری نخواهم کرد؟ همه ی امید کار علمی ام با تو بود و اکنون جرئت کرده ام که بدون تو آن را به عهده بگیرم. تو گفته بودی این حرف درست نیست، هرچه شد اهمیتی ندارد؛ تو باید کارت را ادامه دهی، امّا چند بار خودت گفتی که 'اگر مرا نداشتی، شاید به کارت ادامه می دادی، اما چیزی بیش از یک جسم بی روح نبودی'، و اکنون چگونه می توانم روحیه ای داشته باشم وقتی وجودم از تو جدا شده است؟» بعداً در دفتر خاطراتش می افزاید، « احمقهایی هستند که در واقع به من تهنیت و شادباش می گویند».یکی از شاگردان ماری یادآور می شود که نخستین جلسه ی درس او « شمار زیادی از مردم عادی، هنرمندان، گزارشگران، عکاسان، چهره های سرشناس فرانسه و خارجی، بانوان بسیاری از لهستان و بعضی از شاگردان را نیز جلب کرد. ماری دقیقاً در ساعت معین وارد شد، بسیار رنگ پریده به نظر می رسید، چهره ای پرابهت، و لباس سیاه فوق العاده ساده ای داشت؛ فقط پیشانی درخشان و بزرگ او با موهای خاکستری تور مانند فراوان روی سرش به چشم می خورد که آنها را محکم به عقب کشیده بود، بدون آنکه موفق به پنهان کردن زیبایی اش شده باشد» سخنرانیهای ماری دقیقاً دنباله ی دوره ی درس های پی یر بود. او بدون هیچ مقدمه ای دقیقاً آخرین جمله ی پی یر در سالن سخنرانی را تکرار کرد.
در بهار سال 1910، ماری با کنار گذاشتن لباس سیاه معمولی، دوستانش را شگفت زده کرد و به گفته ی دوستش مارگریت بورل (20)، « در یک پیراهن بلند سفید، با گل سرخی در کمر آن، ظاهر شد. او مثل همیشه ساکت نشست، امّا چیزی حاکی از رستاخیز او بود، درست همان طور که فصل بهار، زمستان پوشیده از یخ را پشت سر می گذارد و فرا رسیدن خود را هوشمندانه، در تمام جزئیات، اعلام می دارد».
«رستاخیز» یک معجزه نبود: ماری دوباره عاشق شده بود: دوستی طولانی مدت با پل لانژون به یک رابطه ی عشقی شدید تبدیل شده بود. کوین می نویسد: « در اواسط ژوئیه ی سال 1910، همه ی شواهد دلالت داشت بر اینکه ماری و پل عاشق یکدیگرند».
لانژون همسر و چهار فرزند داشت. ژان (21)، همسر او، از سَر و سِّر مذکور آگاه شد، و داستان چنان پیچیده و هیجان انگیز شد که به صورت یک رمان عشقی درآمد. ژان لانژون در خیابان با ماری برخوردی تهدیدآمیز داشت، نامه ی سرقت شده ی متهم کننده ای منتشر شد. مطبوعات جناح- راست بیرحمانه حمله های تهمت آمیز نثار ماری کردند؛ چند بار ماری مجبور شد پاریس را ترک و به طور ناشناس سفر کند: لانژون دوئلی (بدون شلیک گلوله) داشت.
نبرد افترا وقتی در گرفت که ماری نامزد عضویت در فرهنگستان علوم شد. کوین می نویسد، « ماری متوجه شد که چه دردسری ممکن است برای یک زن تنها ایجاد شود، هرگاه او نه تنها به عشق و دلبستگی، بلکه به بلندپروازی مظنون باشد». توفانی از حس بیگانه هراسی و ضد طرفداری از حقوق زنان، که اغلب ناشی از حسادت بود، بر سر او فرود آمد. رقیب اصلی او برای عضویت در فرهنگستان، با دو رأی برنده شد، امّا او کوشید که توجهی به این امر نداشته باشد؛ نفرت پی یر از فرهنگستان یک فقره از « کیش خاطرات» او بود.
در میان این آشوب، اعطای جایزه ی نوبل دوم به ماری بود که بی تردید به آن دامن زد. این جایزه، جایزه ی شیمی سال 1911 بود که تنها به ماری داده می شد، « به مناسبت خدمات وی در پیشرفت شیمی با کشف عناصر رادیم و پلونیم». سوانته آرنیوس (22)، به نمایندگی از فرهنگستان سوئد، ابتدا درباره ی رسوایی فزاینده در پاریس بردباری نشان داد امّا وقتی از دوئل لانژون با خبر شد تغییر عقیده داد. در این صورت آرنیوس پیشنهاد کرد که اعطای جایزه تا تبرئه ی ماری و دادگاه قریب الوقوع طلاق لانژون، به تعویق افتد.
ماری به عضو دیگر فرهنگستان نوشت: « در واقع جایزه به لحاظ کشف رادیم و پلونیم اعطا می شود. من معتقدم که میان کار علمی و واقعیتهای زندگی خصوصی ارتباطی وجود ندارد... من نمی توانم اصولاً این ایده را بپذیرم که قدردانی از ارزش یک کار علمی تحت تأثیر افترا و تهمت درباره ی زندگی شخصی قرار گیرد. من اطمینان دارم بسیاری از مردم با این عقیده موافق اند. من بسیار متأسفم که شما این طور فکر نمی کنید». در دسامبر سال 1911، ماری کوری به استکهلم رفت و جایزه اش را دریافت کرد.
آخرین ضربه ی این دوران وحشتناک زندگی ماری، از بین رفتن سلامت او بود، کوین می نویسد: « یک بیماری جدی و پیچیده ی کلیوی که بی تردید درد رسوایی و تهمت آن را وخیمتر می کرد. او نمی توانست کار کند».
امّا او « اصل اول» جوانی اش را فراموش نکرده بود « نمی باید منکوب اشخاص و رویدادها شد». در سال 1913، او رو به بهبودی نهاد.
ما خود را ثمربخش خواهیم کرد
برای بعضی از منتقدان ماری کوری، او یک « زن خارجی» بود، با وجود اینکه او دو دهه در پاریس زندگی و در یک خانواده ی فرانسوی ازدواج کرده بود. امّا تنها مرتجعان سرسخت می توانستند درباره ی وطن پرستی او پس از خدماتش در هنگام جنگ جهانی اول، تردید کنند. وقتی جنگ در اوت سال 1914 اعلام شد ماری در پاریس و دور از دو دخترش بود که در شمال در ساحل بریتانی** تعطیلات خود را می گذراندند. ایرن، که در آن موقع نوجوان ناآرامی بود، وقتی نوشته ی مادرش را خواند مبنی بر اینکه: « تو و من می خواهیم خودمان را ثمربخش کنیم» بر خود لرزید.وقتی جنگ در گرفت، دکترهای غیرنظامی کار رادیولوژی و استفاده از دستگاه های پرتو-x در جراحی و تشخیص پزشکی را می دانستند. امّا پزشکان افسر ارتش به روشهای پرتو-x چندان توجهی نداشتند، ماری وظیفه ی خود می دانست که آنان را روز آمد کند. او یک واحد سیار به وجود آورد که می توانست وسایل پرتو-x را به جبهه برساند. او یک پرتوشناس، استادکار پرتو-x راننده ی آمبولانس، مربی آموزش و جمع کننده ی اعانه شد و یاد گرفت که چگونه بر تشریفات اداری ارتش غلبه کند. نخستین واحد سیار موفقیت آمیز بود و اغلب با اعانه های شخصی اجرا شد، ماری ترتیبی داد تا بیست واحد سیار رادیولوژی مجهز، و دویست مرکز تأسیسات ثابت برقرار شود.
ماری که به گفته اش پایبند بود ایرن را دستیار اصلی خودش در این کار پرتکاپو کرد. ایرن با تحصیل دیپلم پرستاری کار خود را آغاز کرد. در سپتامبر 1916، او با پرستاران دیگر به آموزش یک گروه رادیولوژی پرداخت. او در سالهای جنگ تحصیلاتش را در سوربون با درجات عالی در ریاضی، فیزیک و شیمی تکمیل کرد. آری، ایرن دختر مادرش بود.
پشتیبان
پس از جنگ، ماری به کار ناتمام مؤسسه ی رادیم بازگشت. این مؤسسه هدیه ای به پی یر بود که اگر زنده بود از آن تقدیر بسیار می کرد، امّا هرگز چنین نشد. وقتی کرسی تدریس او، در سوربون ایجاد شد، قرار بود یک آزمایشگاه برای مطالعات رادیواکتیویته تأسیس شود. امّا تا زمان مرگ او این وعده تحقق نیافت. در یک مورد که مدالی به او اهدا شد، او در پاسخ گفت: « من از شما درخواست می کنم از وزیر تشکر کنید و به اطلاع ایشان برسانید من کمترین نیازی به مدال ندارم، امّا بیشترین نیاز را برای یک آزمایشگاه احساس می کنم».آزمایشگاه رادیواکتیویته حتی تا سه سال پس از مرگ پی یر وجود نداشت، تا آنکه ماری جانشین او در سوربون شد. از آن پس روند رویدادها تغییر کرد. ایو کوری، این داستان را در زندگینامه ی مادرش با عنوان مادام کوری، نقل می کند.
در سال 1909، دکتر رو (23)، مدیر مؤسسه ی پاستور، ایده ی سخاوتمندانه و جسورانه ی ساختن یک آزمایشگاه برای ماری کوری را داشت. اگر ساخته می شد، ماری می باید سوربون را ترک می کرد و ستاره ی مؤسسه ی پاستور می شد.
سران دانشگاه ناگهان گوششان تیز شد.... بگذاریم مادام کوری برود؟ غیرممکن است! هزینه هرچه باشد ماری باید جزء گروه آموزشی رسمی ما بماند!
تفاهم بین دکتر رو و معاون لیارد (24) ]از دانشگاه[ نقطه ی پایانی بر این بحثها بود. دانشگاه و مؤسسه ی پاستور، با هزینه ی مشترک- هر یک 400.000 فرانک طلا ]مؤسسه ی رادیم[ را تأسیس کردند، که شامل دو بخش بود: یک ]آزمایشگاه رادیواکتویته[، زیر نظر و به مدیریت مادام کوری، و یک آزمایشگاه تحقیقات زیست شناسی و کوری- درمانی، که در آن مطالعات درمان سرطان و درمان بیماران سازمان دهی می شد.... این دو مؤسسه ی عمدتاً مستقل با همکاری برای توسعه ی علم رادیم کار می کردند.
در سال 1915 وقتی آزمایشگاه جدیدآماده و ماری وارد آن شد، هنوز دوران جنگ بود. ماری در یادداشتهای زندگینامه اش، یادآور می شود « این یک تلاش و تجربه ی پیچیده ای بود، که بار دیگر برای آن، من نه پولی داشتم و نه کمکی. بنابراین فقط بین سفرهایم بود که می توانستم، تجهیزات آزمایشگاهی ام را در ماشینهای رادیولوژیکی خودم، منتقل کنم».
ماری همیشه باغها را تحسین می کرد، و اصرار داشت که محوطه ی بین دو ساختمان مؤسسه پر از درخت و گل باشد. او بدون ترس از گلوله باران آلمانها خودش گلکاری می کرد و می گفت: « احساس می کنم که برای استراحت چشم نگاه کردن به برگهای تازه ی بهار و تابستان ضروری باشد. بنابراین سعی می کنم چیزها، برای کسانی که در این ساختمانهای جدید کار می کنند، خوشایند باشد. ما تا جایی که توانستیم درختهای چنار و لیمو کاشتیم و گلکاری را نیز فراموش نکردیم. من به خوبی به یاد می آورم که در نخستین روز گلوله باران پاریس با توپخانه ی سنگین آلمان، صبح زود به بازار گل فروشی رفته بودیم، و تمام روز را در حالی که گلوله ها نزدیک ما می افتاد، سرگرم گلکاری بودیم».
مؤسسه ی رادیم به سرعت مرکز تحقیق پررونقی شد. ماری پژوهشگران را خودش انتخاب می کرد، با گرایش بی چون و چرا برای بانوان و لهستانیها. آنان او را « la patronne » (رئیس) می نامیدند. اگر فکر می کرد لازم است تحکّم می کرد. یکی از تازه واردان نقل می کند که ماری به او گفته بود، « به مدت یک سال برده ی من خواهی بود، سپس کار روی یک پایان نامه را زیر نظر من شروع خواهی کرد، مگر آنکه تو را برای تخصص به یک آزمایشگاه خارجی بفرستم».
بیشتر اوقات او یک شنونده و مشاوره مشفق بود. یک پژوهشگر، زن جوانی که کار پایان نامه اش در آزمایشگاه دیگر متوقف شده بود، نخستین مصاحبه اش با ماری را چنین نقل می کند: « ابتدا، این خانم رنگ پریده و لاغر در یک لباس تنگ سیاه با نگاه سرد و نافذش مرا به دقت وارسی و با خجالت فلجم کرد.... سپس با چنان سادگی و با چهره ای آرام و لبخندی که مملو از زیبایی بود، شروع به پرسیدن کرد، که به من امکان داد درباره ی یاس و ناامیدیهایم به عنوان یک پژوهشگر تازه کار با او سخن بگویم. سپس تصمیم گرفت مرا در مؤسسه ی رادیومش بپذیرد».
وقتی پروژه ی پژوهش در جریان بود، ماری هر دو سه روز یک بار برای یک کنفرانس در آزمایشگاه ظاهر می شد. « او ناگهان، بدون سر و صدا، همیشه با لباس سیاه، در حدود ساعت شش بعدازظهر ظاهر می شد، روی یک چهارپایه می نشست و با توجه و دقت کامل به گزارش آزمایشها گوش می داد؛ او آزمایشهای دیگری را پیشنهاد می کرد».
ماری هر کاری را که سبب پیشرفت آرمان آزمایشگاه می شد، انجام می داد، حتی تسلیم به دو چیزی که هرگز دوست نداشت، شهرت و مسافرت می شد. او با مساعدت روزنامه نگار پر انرژی امریکایی، ماری ملونی (25) که معمولاً «میسی» (26) نامیده می شد، هدیه ی مهمّی برای آزمایشگاه کسب کرد و بهای آن را با سفری طاقت فرسا به امریکا و تبلیغات گسترده پرداخت.
میسی ملونی مانند ماری به سختی از چیزی دست برمی داشت. او به نحوی ترتیبی داد تا ماری از خودداری سرسختانه دست بکشد و با یک مصاحبه موافقت کند. بعدها میسی، شرحی از نخستین ملاقاتشان در سال 1920 را نوشت: « من چند دقیقه ای در یک دفتر ساده منتظر ماندم، سپس در باز شد و یک بانوی رنگ پریده ی کوچک اندام و خجالتی را در یک لباس نخی سیاه دیدم، با غمگین ترین چهره ای که هرگز دیده بودم.... صورت زیبا، شکیبا و مهربانش ترجمان انزوای یک دانشمند بود». او ماری را به صورت « زن ساده ای می دید که در یک آزمایشگاه نامناسب کار می کند و در یک آپارتمان ساده با حقوق ناچیز یک استاد فرانسوی زندگی می کند». این بیشتر یک وهم بود، امّا به صورت بخشی از اسطوره ی کوری درآمد، همچنین سبب این افسانه شد که بنابر ادعای میسی، کوری می توانست با رادیومش بیمار سرطانی را مداوا کند. میسی در مجله اش به نام Delineator نوشت، « زندگی می گذرد، کوری بزرگ پیرتر می شود، همه چیز از دست می رود، فقط خدا می داند که این راز بزرگ چیست. و هر سال میلیونها نفر بر اثر بیماری سرطان می میرند!» یکی از مقاله های همان شماره از مجله تأکید داشت که « دانشمندان سرشناس امریکایی می گویند ماری کوری، با فراهم آوردن تنها یک گرم از رادیم ممکن است علم را به مرحله ای پیش ببرد که به طور بسیار وسیعی بیماری سرطان ریشه کن شود». چنین ادعاهایی بیش از حد مبالغه آمیز بود. یک محصول فرعی رادیم تا حدی با موفقیت در درمان سرطان به کار گرفته می شد، و هیچ دانشمند مسئولی حرفی درباره ی مداوای سرطان نمی زد.
میسی ملونی به عنوان وسوسه برای کشاندن ماری به ایالات متحده با تلاش فراوان ترتیبی داد برای خرید یک گرم رادیم ( قیمت روز آن یک صد هزار دلار بود). تا رئیس جمهور هاردینگ (27)، آن را طی تشریفاتی در کاخ سفید، به ماری اهدا کند. جمع آوری اعانه موفقیت آمیز بود، و سرانجام ماری به سفر امریکا رضایت داد. این سفر ابداً آنچه ماری می خواست یا انتظار داشت نبود. حتی در فرانسه، پیش از عزیمت او، جشنهای تجلیلی از وی برپا شد. کوین جشنواره های پاریس را چنین توصیف می کند: « یک مجلّه ی فرانسوی، Je sais tout ، .... جشنی را برای گرامیداشت 'یکی از افتخارات علم فرانسه، کاشف رادیم'.... سازمان دهی کرد، عالیترین مقامات فرانسه، از جمله آریستد بریان (28) دولتمرد بزرگ فرانسوی، در اپرا (29) گرد هم آمدند تا سخنرانیهای ژان پرن (30) و دیگران، درباره ی دستاوردها و اکتشافات ماری کوری را بشنوند.... سارا برنار (31) (هنرپیشه ی معروف) قصیده ای برای مادام کوری خواند... 'زن خارجی' رسوایی لانژون فراموش شده بود» اکنون مادام کوری ژاندارک جدید فرانسه بود.
سفر او در امریکا دور خسته کننده ی مهمانیها، پذیراییها، تشریفات دانشگاهی و رفتن به جاهای تماشایی بود. ماری از این دور خسته، فرسوده و مریض بیرون آمد امّا آنچه را که می خواست به دست آورده بود. در مراسم کاخ سفید مشهور یک گرم رادیم گرانبها را پذیرفت.
طی سالهای 1920 و 1930 مؤسسه ی رادیم رونق گرفت، امّا سلامت ماری به آهستگی رو به افول می رفت، سرانجام تشخیص پزشکی « کم خونی مهلک در شکل حادّ آن بود» او در ژوئیه ی سال 1934 درگذشت. تابوت او روی تابوت پی یر در گورستان کوچک سو قرار گرفت.
در آخرین سالهای زندگی ماری بسیاری چیزهای عالی و خوشایند و اندکی چیزهای زشت درباره ی او گفته شد. ژان پرن این ارزیابی ساده را از عالیترین موفقیت او به عمل آورد: « مادام کوری نه تنها یک فیزیکدان مشهور، که بزرگترین مدیر آزمایشگاهی است که من تاکنون دیده ام».
پی نوشت ها :
*Latin Quarter ناحیه ای در جنوب رود سن در پاریس که بسیاری از هنرمندان و دانشجویان در آنجا زندگی می کنند.
**Brittany ایالتی در ساحل شمال غربی فرانسه، نام فرانسوی آن برتانی Bretayne است.م.
1.Wladyslaw.
2.Bronislawa.
3.Zowarski.
4.Kazimierz.
5.Kazimierz Dluski.
6.Jacques.
7.Ecole de Physique et chemie.
8.Sceaux.
9.Susan Quinn.
10. Henri Becquerel.
11. Wilhelm Rontgen.
12. Pitchblende.
13. Gustave Bemont.
14. Lrene.
15.Eugene.
16. Eve.
17. Paul Langevin.
18. Jean Perrin.
19. Georges Gouy.
20. Marguerite Borel.
21. Jeanne.
22. Svante Arrhenius.
23. Dr Roux.
24. Vice-Rector Liard.
25. Marie Meloney.
26. Missy.
27. Harding.
28. Aristide Briand.
29. Opera.
30. Jean Perrin.
31. Sarah Bernhardt.
کروپر، ویلیام هـ، (1389)، فیزیکدانان بزرگ از گالیله تا هاوکینگ، احمد خواجه نصیر طوسی ـ سهیل خواجه نصیر طوسی، تهران، مؤسسه ی فرهنگی فاطمی، چاپ اول 1389.