از سر کُشته ی خود می گذری همچون باد *** چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده ی زلف *** آفتابی است که در پیش سحابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک *** تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا می ریزد *** فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست *** روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر *** ترک مست است مگر میل کبابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال *** ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته ی حافظ نظری *** چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
تفسیر عرفانی
1. آن معشوقی که هر ماده ی خوشبویی در برابر عطر زلف او در پیچ و تاب است، آیا با عاشقان بی قرار خود، ناز و تندی می کند و آنان را بیتاب می نماید؟
2. ای یار! از سر کشته ی عشقت مانند باد می گذری و به او توجهی نداری؛ چه می توان کرد؟ معشوق مانند عمر، عزیز و ارزشمند است اما در رفتن شتاب دارد.
3. چهره ی زیبا و مانند ماه معشوق من که همچون خورشید درخشان است، از پشت پرده ی زلف پیچیده اش مانند آفتابی است که ابری در مقابل آن باشد.
4. چشم من از هر گوشه سیل اشک روان کرد تا در پای قامت مانند سرو تو آب تازه ای روان گردد و سبب طراوت و تازگی آن شود.
5. ناز و عشوه ی چشم دلفریب تو به ناحق، خون مرا می ریزد؛ امید است که فرصت این کار را داشته باشد؛ زیرا اندیشه ی درست و به جایی است.
6. اگر آب حیات این است که لب شیرین معشوق دارد، پس معلوم است که بهره و نصیب خضر از آب حیات، سرابی بیش نبوده است.
7. ای یار! چشم زیبا و خمارآلود تو قصد دارد که جگر مرا بسوزاند؛ بی شک آن چشمان، مانند انسان مستی است که میل به کباب کردن دارد.
8. جان عاشق و بیمار من توان ندارد که از تو خواهش و سؤالی کند؛ خوشا آن عاشق دلخسته ای که از جانب معشوق پاسخی بشنود.
9. چشم خمار معشوق که در هر گوشه عاشق مستی را گرفتار کرده است، کی به سوی دل آزرده و عاشق حافظ توجه و عنایتی می کند؟
/م