اگر نه عقل و مستی فروکشد لنگر *** چگونه کشتی ازین ورطه ی بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک *** که کس نبود که دستی ازین دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو *** مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن *** که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون *** فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت *** مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
تفسیر عرفانی
1. اگر شراب، غم و اندوه دل را از یاد و خاطر ما نبرد، پیشامدهای بد و ناگوار، اساس هستی ما را از جا می کند و نابود می سازد؛ آری مستی و شرابخواری، غم و غصّه را از بین می برد.
2. شراب نوشی و باده گساری، پناه و ملجأ خردمندان است و اگر عقل، لنگر و متانت خود را به مدد باده حفظ نکند، چگونه می تواند در طوفان حوادث از ورطه ی سختی ها و بدبختی های زندگی رهایی یابد.
3. جای تأسف است که زمانه و روزگار، نه رویاروی بلکه غایبانه بازی می کند و آدمی مقهور بازی های اوست و کسی نیست که به طور کلی بر او غلبه یابد یا در یک بازی بر او چیره گردد.
4. گذر ما در سیر و سلوک، مانند اسکندر است که به ظلمات افتاد؛ باید راهنمای بصیری مانند حضرت خضر پیدا کرد، و گرنه بیم آن هست که از رسیدن به چشمه ی آب حیات و ره بردن به سر منزل مقصود و وصال یار محروم شویم و آتش این حسرت و ناکامی، آبروی ما را بر باد دهد.
5. دل بیمار و ضعیف من از آن میل به چمن و گشت و گذار دارد که شاید با توسل به امداد نسیم آرام و ملایم صبا، از دست مرگ جان به در ببرد؛ آری بیماری صبا مانند بیماری چشم یار است که باید آن را حمل به صحت کرد.
6. عشق، مانند طبیبی است که می گوید:داروی باده را بده که این معجون شفابخش، آسودگی خاطر می آورد و فکر باطل را از ذهن دور می کند.
7. حافظ در آتش هجران و فراق یار سوخت و کسی حال او را به معشوق نگفت؛ شاید نسیم سحری به خاطر خدا پیامی از او به یار برساند.
/م