نویسنده: دکتر نغمه مخبر
«گرچه انسانی را در خود کشته ام
گرچه انسانی را در خود زاده ام
گرچه در سکوت درد بار خود مرگ و زندگی را شناخته ام،
اما میان این هر دو
من لنگر پر رفت و آمد تلاش بی توقف خویشم.
..... و عشقم قفسی است از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیر توفان تلاشم،
که بر درخت خشک بهت من آویخته مانده است
و با تکان سرسام آور خاطره خیزش،
سرداب مرموز قلبم را از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند»
خشم، شادی و غم بخشهای جدایی ناپذیر انسانند. گرچه زندگی جانوران نیز پر از لحظه های ترس و عصبانیت است، اما احساسات انسان ها همان قدر که ناشی از محیط اطراف است به درون آن ها نیز بر می گردد.
هر چند بسیاری بر این عقیده اند که افسردگی، تنها از عوامل بیرونی ناشی می شود و متأثر از وضعیت های ناگوار است؛ علم جدید نشان می دهد که در موارد زیادی تنها تغییرات اعصاب مرکزی و آسیب های وارد بر آن، بدون ارتباط با اتفاقات بیرونی، باعث بروز علایم افسردگی شده اند. این مسئله مؤید اهمیت احساسات درونی است. با این حال افسردگی، صرف نظر از منشأ ایجاد کننده ی آن، احساس فراگیری است که باعث ایجاد رنج و ناتوانی زیادی می شود. هنر و ادبیات که به ناگزیر آیینه ی احساسات عمده و اصلی ما هستند و تجلی این نوع احساسات اند.
«ونسان ون گوگ» در نامه ای به برادرش می نویسد: «احساسات، ناخدایان بزرگ زندگی هستند.» ونسان که بارها دچار بحران روحی شده بود چنین نوشت: «گاهی که پوشش زمان و سرنوشت دمی از جدا می شوند، رنج روانی توصیف ناپذیری مرا فراگیرد.» در واقع «افسردگی» ناخدای کشتی زندگی او بود، ناخدای بی رحمی که گاه سکان دار زندگی بسیاری از انسان ها می شود، زاده ی تضاد میان انتظارات و دستاوردهای شان، بلندپروازی ها و تفکرشان، خاطرات و عقایدشان. و هرچه عمق این خاطرات، عقاید و تجربه ها بیش تر باشد، ژرفای شگرف این غوطه وری افزون تر است؛ روزگاری سرشار از توفان هایی که ویران می کنند و باز می سازند. از این روست که انواع اختلالات خلقی در سنین بالا عموماً چهره ای عمیق تر و بی شک دردآفرین تر می یابند. بی آن که حتی به شیدن آواشان نیاز باشد در چشمان شان و در قصه ی زندگی شان خواهیم خواند که با عظمت ترین، پربارترین و سعادتمندترین لحظه های زندگی را نوشیده اند؛ در میان دردهای شان، امید داشته اند و در لحظه های ستیز با شوربختی، به روایت بتهوون که می سرود: «ای انسان، تو خود مددکار خویش باش!» از تمام قوای خود یاری جسته اند و اینک این جا ایستاده اند، گردآلودِ راهی طولانی اما بالنده. قهرمانان ستیز مداوم با انواع سختی ها و شادکامان تجربه ی انواع پیروزی ها، که اکنون فرصت پیدا کرده اند بر سر نوه هایشان دست بکشند.
واقعیت پیری نه زیباست و نه کاملاً زشت، اما این تسلی خاطر وجود دارد که پیری مساوی با تخریب کامل قوای دماغی نیست. کهن سالی مانند هر دوره ی دیگر زندگی خطرات و بیماریهای ویژه ی خود را دارد، اما ابتلا به این بیماریها ضرورتاً اتفاق نمی افتد. در هیچ مرحله ای از زندگی، مانند دوران پیری تأثیر زمان نمایان نمی شود. اما بسیاری بر آن اند که سالمندی لزوماً نباید دوران تخریب باشد، چنان که شکسپیر در اثر خود به نام «هر طور که دوست دارید» تصویر می کند:
«پرده ی آخر
که این تاریخ شگفت پرماجرا به پایان می رسد
کودکی دوم و فراموشی محض
بی دندان، بی چشم، بی حس چشایی، بی هر چیز دیگر.»
باید پذیرفت که همه ی ما نوابعی مانند «هربرت فون کارایان»، «دهخدا»، «کمال الملک»، «برتراند راسل» و«پابلو پیکاسو» نیستیم. ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که در هشتاد سالگی هم زنده باشیم و هم خلاق، اما می توانیم اهمیت این مثال ها را درک کنیم.
پیامد این تصور که پیری لاجرم به معنی نقصان است، می تواند در جوامعی که خیلی زود تحت سلطه ی وضعیت ناگوار پیران قرار می گیرند، هم غم انگیز باشد و هم بسیار جدی. از دست دادن توانایی های جسمانی و به خطر افتادن هویت اجتماعی و فردی، کهن سالان را در معرض اختلالات روان پزشکی ای قرار می دهد که در رأس آن ها افسردگی قرار دارد.
منبع مقاله: مخبر، نغمه؛ (1388)، افسردگی در سالمندان، تهران، نشر قطره.
/م