جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
چهره های آراسته
شهید امیر نظری ناظرمنششوخ طبعی و با نشاط بود. می گفت: « بچّه ها! حالا که قرار است به مرخصّی برویم، شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده تان بروید.»
نیمه شب بود. زنگ منزل به صدا درآمد. من و پدرش در را باز کردیم. «امیر» دزدکی سرش را به داخل آورد و با صدایی آرام گفت: «سه چهار تا از بچّه ها امشب منزل ما هستند، لطفا غذا.»
وقتی در باز شد، دیدیم یک گروهان نیرو پشت سرش به راه افتادند. بیست نفری می شدند. به سرعت به آشپزخانه رفتم. املتی آماده کردم. چون بچّه ها خسته بودند، خیلی زود خوابشان برد. نزدیک اذان صبح شد. بچّه ها یکی بعد از دیگری، برای اقامه ی نماز بلند می شدند هر کدام به چهره ی آن یکی خیره می ماند.
جز «امیر» همگی صورتشان قرمز بود. فریاد کمک خواهی امیر ما را از خواب بیدار کرد. وقتی پدرش به طبقه ی بالا رفت، متوجه شد که «امیر» شبانه لوازم آرایشی را پیدا کرده و تک تک بچّه ها را آرایش می کند. آنها هم چون دیدند، همگی رنگی شده اند، جز «امیر» او را به باد کتک می گیرند. امیر همان طور فریاد می زد:
«بابا! می خواستم شما را با چهره های آراسته به خانه اتان بفرستم.»
قبل از عملیات «کربلای چهار» بود. شهید «محدّثی فر» مسئول گردان«یاسین»، در جبهه مجروح شده بود. پاهایش را با آتل به تخت بسته بودند. من همراه «امیر» برای عیادت به منزل ایشان رفتیم. «امیر» به محض مشاهده ی بسته بودن دسته و پای «محدثی فر» لبخندی می زند و شروع به کتک زدن او می کند.
آن بنده ی خدا هم که نمی توانست، حرکت کند، می گفت: «امیر! این چه نوع عیادتی است؟ دستت درد نکند!»
«امیر» در جواب گفت: «یادت هست مجروح شده بودم و مرا با کتک دلداری می دادی حالا موشک جواب موشک!»
دست به کارهای شیرین می زد تا بچّه ها را شاد کند. آن شب، شام، نان و کره داشتیم. سفره، پهن شد. شهید «تدیّن» بین من و «امیر» نشست. «امیر» رو به ایشان کرد و گفت: «خُب حاج آقا!» چه خبر؟» تا آقای تدین می آمد جوابش را بدهد، دست می کرد و کره اش را برمی داشت و می گفت: «بفرمائید غذا سرد نشود.»
«نه خیر! شما اول بخورید. ما هیچی.»
امیر با دست اشاره کرد و گفت: «حاج آقا! ملاحظه بفرمایید! این دیوار را که می بینید همه اش با سلام و صلوات بچّه ها بالا رفته» تا تدیّن سرش را بلند می کرد که دیوار را ببیند، کره اش تارومار شده بود.
حرارت «اهواز» در تیرماه، به چهل و هشت درجه می رسید. بچّه ها تصمیم گرفتند، یک آسایشگاه برای خودشان بسازند تا در سایه ی آن، از گرما در امان باشند. از زاغه های خراب شده و ساختمان های مخروبه ی اطراف، آجرها را جمع می کردیم. همگی خسته و بی حال شده بودیم. «امیر» می گفت: «الان بچه ها را شارژ می کنم»
دوید توی تبلیغات و نوار مدرسه ی موش ها را گذاشت. این بچّه ها که حال حرکت نداشتند همصدا با نوار، تندتند آجر می انداختند. طوری که بنّا نمی رسید آنها را بچیند. نفهمیدم کی ساختمان بالا رفت.
شب ها در سنگر غوغایی بود. یک شب، در حالی که بچّه ها تازه آماده ی خوابیدن شده بودند، دیدم «امیر» هنگام ورود این شعر را زمزمه می کند:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» و همین طور یکی پس از دیگری بچه ها را لگد می کرد. تا به جای خودش برسد. در عین حال، کسانی که از لگد مالی او بی نصیب نمانده بودند، یا داد و بیداد می کردند و یا با مشت و لگد از ایشان پذیرایی می کردند و همین عمل باعث می شد فضایی صمیمی و با نشاط در نیروها ایجاد شود.
یادم نمی رود روزی در یکی از عملیات ها، که بچّه ها با شکست مختصری مواجه شده بودند، نیروها بی حوصله و ناراحت، هر یک به طرفی خزیده و در عالم خودشان بودند. «امیر» گفت: نمی دانم چه کار کنم که بچّه های تخریب را از این حالت حزن دربیاورم؟»
چند لحظه ای از خروج «امیر» از سنگر نگذشته بود که متوجّه شدیم، از بلندگو نوار آهنگ مدرسه ی موش ها پخش شد. همه زدند زیر خنده و از سر و کول هم بالا می رفتند، وقتی فهمیدند که این کار «امیر» بوده، پرسیدند: « امیر! شما هم وقت گیر آورید حالا چه وقت شوخی است؟»(1)
سیلی محکم
شهید حبیب الله شمایلیهمگی خسته و بی رمق، در تعمیرگاه خوابیده بودیم. چند روزی از عملیات خیبر گذشته بود و دمادم عید نوروز1363 بود. نیمه شب در جریان خوابی که می دیدم، با کسی دعوایم شد و به زد و خورد با او پرداختم. خواب دیدم که سیلی محکمی به طرف مقابل می زنم. این سیلی نصیب رفیقی شد که در کنارم به خواب سنگینی فرو رفته بود. با صدای سیلی، خودم و بچه ها از خواب پریدیم و فرد سیلی خورده هم که برادری قوی هیکل بود، وحشت زده برخاست و چون هنوز هوش و حواسش سر جایش نبود، در صدد تلافی برآمد. خدا رحم کرد که در آن شب حبیب بیدار بود و نماز شب می خواند. وی که متوجه ماجرا بود، به ضرورت نمازش را قطع کرد و در حالی که به شدت می خندید، شهادت داد که این سیلی بی اختیار و در حالت خواب بود ولطف الله گناهی مرتکب نشده است.
با شفاعت آقا حبیب در آن نیمه شب، جان سالمی به در بردم.(2)
شیرجه در آب
شهید محمد حسین تجلیدوره آموزش را در تبریز می گذراند. یک ماهی می شد که به مرخصی نیامده بود. با پدرش تصمیم گرفتیم که برویم به دیدنش. رفتیم پادگان شهید قاضی. ناهار با یکی از دوستانش در گوشه ای از پادگان دور هم بودیم. غذای مورد علاقه اش را پخته بودم. هوا گرم بود. محمد حسین یک کلاه کاموایی به سر گذاشته و تا پیشانی اش کشیده بود.
گفتم: «حسین جان! توی این هوا، کلاه برای چی گذاشتی؟!»
گفت: «همین طوری مامان! بهش عادت کردم.» خم شدم کلاه را از پیشانی اش عقب بکشم. دودستی چسبید به کلاهش و گفت: «نه مامان! اگر این توی سرم نباشه، حس می کنم یک چیزی کم دارم. از طرفی، وقتی رزم شبانه میریم، هوا سرده.» هنوز داشت توضیح می داد که دوستش زد زیر خنده و کلاه را از سر او قاپید و گفت: «دیگه چرا پنهون می کنی؟» با دستش پیشانی محمد حسین را که باند پیچی شده بود، نشان داد و گفت: «بفرمایید. آقا آنقدر محکم شیرجه زد توی آب که سرش خورد به سنگ.» محمد حسین زیرچشمی به او نگاه کرد و با لبخند گفت: «ای نامرد! باشه برای بعد، تا با هم بی حساب بشیم.»(3)
میوه های بهشتی
شهید اکبر زادهدر صبح عملیات فتح المبین در منطقه ی کوه های میشداغ در رقابیه- که حالت تپه ماهوری داشت- مستقر شدیم. در همان زمان تدارکات از پشت جبهه شروع به تقسیم سیب و پرتقال کرد؛ اما چون نیروها زیاد بودند، وقتی به خط ما رسیدند، چیزی از میوه ها باقی نماند. همین امر باعث شد یکی از رزمندگان بی صبری کرده، بگوید: خط ما را شکستیم، عملیات را ما انجام دادیم، اما این ها سیب و پرتقال را برای پشتیبانی قسمت کردند و به ما چیزی نرسید. همین که برادر این حرف را زد، اکبرزاده برگشت و نگاهی به او کرد و با لبخندی گفت: برادر، ناراحت نباش. فوقش یک ساعت، دو ساعت دیگر می رویم بهشت، انارها و میوه های بهشتی می خوریم این که چیزی نیست.(4)
خبر خوش
شهید حاج محمد طاهریکمتر کسی عصبانیت حاجی را دیده است. یعنی صبر و شکیبایی فوق العاده ای وی، جایی برای عصبانیت و تندخویی باقی نگذاشته بود. با این وجود، حاجی انسان بود، احساس داشت و مثل همه ی مردم، گه گاهی ناراحت می شد، خاصه زمانی که احساس می کرد امری خلاف شرع صورت گرفته است.
یکی از روزها، خط تلفنی در اختیارمان قرار گرفت و قرار شد سلامتی خود را به خانواده هایمان اطلاع دهیم. بچه ها یکی یکی به نوبت، صحبت کردند تا اینکه نوبت حاج آقای طاهری شد.
حاجی، چند ثانیه ای احوال پرسی و خوش و بش کرد، اما به یکباره دیدیم صورتش برافروخته شد و شروع کرد تند تند صحبت کردن. آخر، حاجی هر وقت ناراحت می شد، تند تند صحبت می کرد.
در ابتدا نفهمیدیم موضوع چیست؟ اما کمی بعد متوجه شدیم که ظاهراً خانواده ی ایشان می خواستند خبر خوشی به حاجی بدهند مبنی بر این که مشغول موزاییک کردن خانه هستند؛ خبری که به جای خوشحالی وی را عصبانی کرده بود. حاجی با چهره ای برافروخته و با همان لهجه دهاتی خود می گفت:
«اَخر موازییک مَخَه چه کار؟ الآن چه وقته موازییکه؟ آخِر فکر نَمِکنِن الآن جبهه واجب تره؟»
حاجی، همان طور با عصبانیت مشغول صحبت بود که بچه ها زدند زیر خنده و حاجی که تازه متوجه ی خنده ی بچه ها شده بود در اوج عصبانیت، خنده اش گرفت.
از آن به بعد، هر وقت بچه ها می خواستند سر به سر حاجی بگذارند، با لحنی خاص، قیافه ای جدی و صدایی بلند که نمودی از عصبانیت داشت، ادای حاجی را در می آوردند و می گفتند:
«اَخِر موزاییک مَخَه چه کار؟!»
حاجی اهل تفاخر- و به قول امروزی ها- کلاس گذاشتن و پُز دادن نبود. ایشان با وجود اینکه فرمانده گردان- و بعدها جانشین تیپ- بود، از هر گونه خدمتی که از دستش ساخته بود، فرو گذار نمی کرد.
بعد از عملیات والفجر 3 که با جمعی از بروبچه های کادر گردان، از مرخصی به جبهه برگشتیم، مسئولین پرسنلی لشکر، عوض شده بودند؛ لذا وقتی که رفتیم پرسنلی تا برگه های مرخصی مان را تحویل بدهیم، برادری که مسئولیت تقسیم نیرو را برعهده داشت، ما را نشناخت و پرسید: « کجا خدمت می کردین؟»
حاج آقا به مزاح گفت: «دژبانی!»
آن برادر هم بلافاصله ما را معرفی کرد به دژبانی! ما هم اطاعت کردیم و شوخی کنان به محل مأموریت جدید خود رفتیم. سه- چهار روزی به عنوان دژبان، نگهبان بودیم و کشیک دادیم تا این که یک روز آقای قوی- که در آن زمان، معاونت تیپ را برعهده داشت-آمد که از دژبانی عبور کند، دید این آقایی که سرطناب را انداخت، خیلی به چشمش آشناست. آقای قوی دقیق تر که شد، ناباورانه متوجه شد بله این فرمانده گردان خودش است که دژبانی می دهد!
حاجی را صدا زد و پرسید:
«این جا چه می کنی؟»
حاجی لبخندی زد و گفت: «خب نگهبانی میدم دیگه!»
قوی با تعجب و تعرض پرسید: « کی گفته شما نگهبانی بدی؟»
حاجی گفت: «مسئول پرسنلی.»
تا آقای قوی خواست با مسئول دژبانی برخورد کند که چرا فرمانده گردان را نگهبان گذاشته ای، حاجی دستش را گرفت و گفت:
«راستش ما مزاح کردیم، او هم ما را نشناخت؛ از اینها گذشته، چه اشکالی داره چند روزی که بی کار بودیم و نیروی گردان تحویلمون نبود، نگهبانی دادیم و ثوابش را هم بردیم. حالا شما هم خیلی سخت نگیر!»
آقای قوی هم که با روحیه ی درویش منشی حاجی کاملاً آشنا بود لبخندی زد و خطاب به حاجی گفت:
«بیا! بیا حاجی جون ببرمت محل گردانت؛ دوباره هم از این کارها نکن.»
حاجی گفت: «راستش، کادر گردان هم با من هستن، شما برین، ما خودمون میاییم.» سپس بقیه بچه ها را هم صدا زد و به اتفاق رفتیم به محل گردان.(5)
پینوشتها:
1- جرعه عطش، صص 17، 19، 20، 23، 27 و 32
2- صبح ارغوانی، ص 48
3-صرف خون صص 50-49
4- عارفان وصال صص 91-90
5-گل اشک صص؛ 70-69 و 72-71
/م