جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

چهره دیپلماتیک

توی منطقه، دید بچه ها در سنگرهای تاریک شب ها را سپری می کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهره دیپلماتیک
چهره دیپلماتیک

 



 


 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

پول فانوس

شهید رضا قندالی
توی منطقه، دید بچه ها در سنگرهای تاریک شب ها را سپری می کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.
روی هر یک از آنها چیزی نوشت و به عنوان بلیط به رزمندگان حاضر در منطقه فروخت. به همه گفت: «فردا عصر کسی می یاد این جا که ماشین از روی سینه اش رد می کنه!»
به یکی از بچه ها هم سفارش کرد: «وقتی من خوابیدم، فرقان رو بردار و بیا از روی سینه من رد کن.»
پول خوبی جمع شد. او هم فردا صبح پول را برداشت و به شهر رفت و برای هر سنگری یک فانوس خرید.
عصر همه منتظر نمایش بودند. منتظر پهلوانی که ماشین از روی سینه اش رد شود. چند پتو روی زمین پهن شد و آقا رضا روی آن به پشت خوابید. همه تعجب کردند. این چثه ی کوچک چطور می تواند چنین کاری کند؟
کسی که مأمور بود فرقان را آورد تا از روی سینه او رد کند. همه اعتراض کردند. او هم بلند شد و با آرامش گفت: «ازتون پول گرفتم و رفتم این فانوس ها رو خریدم که شب ها توی تاریکی نشینین! حالا هر کسی می خواد بیاد پولش رو پس بگیره!».
هیچ کس پولش را پس نگرفت و همه ی سنگرها چراغ دار شدند.(1)

چهره دیپلماتیک

شهید غلامرضا قربانی مطلق
غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست. تنها کسی که به راحتی جرأت می کرد با برادر احمد متوسلیان شوخی کند او بود و من متعجب بودم که با این اخلاق و روحیات، چگونه با برادر احمد، چنین رفیق و همدم شده است؟ به خصوص این که سیگار هم می کشید، در حالی که برادر احمد از سیگار تنفر عجیبی داشت- بچه ها جلوی او جرأت نداشتند اسم سیگار را ببرند. حتی اگر دهان کسی بوی سیگار می داد، جلوی حاج احمد نفس نمی کشید- البته که گاهی بر سر مسایل دعوا می کردند اما خیلی زود دوباره با هم کنار می آمدند.
غلامرضا زبان فصیح، شیوا و حاضر جوابی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث ویا از این قبیل کارها بود برادر احمد او را می فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می پرسیدیم، می خندید و می گفت: « من چهره دیپلماتیک برادر احمد هستم.(2)

مقوای جعبه شیرینی!

شهید رضا قندالی
اطلاع داده بودند که از تیپ برای بازدید می آیند. از بچّه ها خواستند مرتب و منظم باشند.
آقا رضا هم شش هفت تا قاطر در اختیار داشت. به تن قاطر جلویی اُورکت کرده بود و کلاه کاسکت روی سر حیوان گذاشته بود بر قطعه ای از مقوّای جعبه شیرینی هم جمله ی « سوپر اتاندار»(3) نوشته و به گردن آن آویزان کرده بود.
آن روز هم با این ترفند همه را شاد نگه داشت.(4)

چه عیبی داره؟

شهید رضا قندالی
آقا رضا خیلی قشنگ صدای آقای فخرالدین حجازی را تقلید می کرد. آقای حجازی آمده بودند به منطقه. بچّه ها به او گفتند: «این جا یکی هست که صدای شما رو خیلی خوب تقلید می کنه، شما راضی هستین؟».
گفت: «اگر رزمنده باشه، راضیم. چه عیبی داره بچه ها شاد باشن؟ من مشکلی ندارم.»
از آن به بعد آقا رضا خیلی به سبک آقای حجازی حرف می زد. اگر به او می گفتیم: «کاری بدی می کنی!»
می گفت: «خود آقای حجازی گفته: اگه رزمنده باشه عیب نداره!»(5)

این چه وضعشه؟

شهید رضا قندالی
در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّه های عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه می کرد که عراقی ها کجا هستند و ما باید از کجا شروع کنیم.
به اصطلاح جلسه ی خصوصی بود. فقط فرماندهان واحدها بودند. همین طور که آقای شعبانی توضیح می داد، یکی از الاغ ها شروع کرد به عر عر کردن.
آقا رضا گفت: «استغفرو الله ربی و اتوب الیه! اگه گذاشتین ما دو دقیقه این جا بشینیم. تا می آییم بشینیم، صدامون می کنن! اینها حالیشون نمی شه من توی جلسه ام.»
چند دقیقه ای گذشت، دوباره صدای عرعر الاغ بلند شد. آقا رضا با عصبانیت گفت: «آقا شعبانی، این چه وضعشه؟ پیک های شما این قدر اذیتّتون می کنن؟ این پیک های من صبح تا غروب من رو صدا می کنن! بیچاره ام کردن. نمی ذارین دو دقیقه توی جلسه بنشینیم!»
آقای شعبانی بلند شد و آقا رضا را دنبال کرد.(6)

یک خواب برات دیدم

شهید رضا قندالی
یک روز که با حاج اصغر شعبانی و بقیّه ی نیروهای گردان، در چادر نشسته بودند، می آید کنارش می نشیند و می گوید: «برادر شعبانی! یک خواب برات دیدم، چه خوابی!»
همه به طرف آن دو نفر نگاه می کنند. حاج اصغر می پرسد: «چه خوابی دیدی آقا رضا؟»
می گوید: «خواب دیدم از دنیا رفتی. جمعیّت زیادی تو رو تشییع می کنن، خواستن در قم دفنت کنن، کسی آمد و گفت: «او مقامش بالاتر از این جاست، باید ببرینش مشهد.» بردیم مشهد دفن کنیم، کسی آمد و گفت: «مقامش بالاتر از این حرفهاست، باید ببرینش کربلا.» بردیم کربلا، کسی آمد و گفت: «او مقامش بالاتر از این جاست باید ببرینش مدینه!»
ساکت شد. همه منتظر بقیّه ی موضوع بودند. با اصرار خواستند که بقیّه اش را بگوید. گفت: «بردیم مدینه، این همه جمعیّت برای تشییع تو آمده بودن. شروع کردیم به کندن قبر. کسی آمد و گفت: «دارین چه کار می کنین؟».
گفتیم: «می خواییم حاج اصغر رو دفن کنیم!» گفت: «نمی شه! یا الله برش دارین ببرین!». هر چی اصرار کردیم نگذاشت. گفت: «مگه می شه این آدم رو کنار پیغمبر دفن کرد؟».
تا این جا همه ساکت بودند. با شنیدن قسمت آخر همه شروع کردن به خندیدن و آقا رضا طبق معمول از چادر فرار کرد که دست آقای شعبانی به او نرسد.(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان صص؛ 34 و 35
2- و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 143- 142
3- نوعی هواپیمای پیشرفته بود که توسط کشور فرانسه در اختیار عراق قرار گرفت
4- بر سر پیمان، ص 39
5- بر سر پیمان ص؛ 47
6- بر سر پیمان، ص 134
7- بر سر پیمان، صص؛ 54 و 55

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط