جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
فرمانده ی گردان قاطرها
شهید رضا قندالی
سال شصت و شش به مائوت رفتیم. مقرمان در گردانی بود. گردان داشت جا به جا می شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر می دادند.
آقا رضا گفت: «بریم قاطرها رو تحویل بگیریم.»
با هم راه افتادیم. خیلی از بچه ها روحیات او را می دانستند. شنیده بودند که گفته: «من هم فرمانده ی گردانم. اما به من نیرو نمی دن!» در بین راه از او می پرسیدند: «مگه تو فرمانده ی گردان نیستی؟»
جواب می داد: « چرا! من فرمانده ی گردان قاطرها هستم. دارم می رم نیروهام رو تحویل بگیرم.(1)
جیره جنگی
شهید رضا قندالی
سال هزار و سیصد و شصت و پنج، در حمیدیه مستقر بودیم. بچّه ها داشتند برای عملیّات والفجر آماده می شدند. به هر نفر جیره ی جنگی چهل و هشت ساعته داده بودند. این جیره تعدادی کنسرو و کمپوت بود.
وقت ظهر شد. سفره غذا را باز کردند. آقا رضا کنار سفره ننشست. بچّه ها پرسیدند: «آقا رضا مگه غذا نمی خوری؟»
گفت: «من سیرم. شما بخورین.»
شام شد. همین پرسش را کردند. گفت: «من سیرم. شما بخورین.»
همه فهمیدند که باید کاری کرده باشد. وقتی به کوله ها سر زدند، دیدند آقا رضا زحمت چند تا از کمپوت ها و کنسروها را کشیده است.(2)
صدای خمپاره ی شصت!
شهید رضا قندالی
در جزیره ی مجنون بودیم. فرمانده ی گردان کربلا آقای حسین عرب بود که اخوی عرب صدایش می کردند. برای توجیه به کاسه آمده بود. بچّه ها داشتند توضیح می دادند که غواص ها از کجا می آیند و می روند.
آقا رضا در کناری مخفی شد بود و صدای خمپاره ی شصت درمی آورد. اخوی عرب و بقیه می گفتند: «صدای قبضه ی شصته!» و می نشستند. بعد می دیدند اتفاقی نیفتاد. چند بار که این موضوع تکرار شد، فهمیدند کار آقا رضاست.
صدایش کردند. آمد رو به رو و شروع کرد به خندیدن طوری با دهان صدای خمپاره درمی آورد که نمی شد آن را از صدای واقعی خمپاره تشخیص داد.(3)
فرمانده آمد
شهید رضا قندالی
یک روز آقا رضا به محل کار من آمد. خودش لباس شخصی به تن داشت و به تنِ پسر دو، سه ساله ی شهید کمالی، لباس سیاه پوشانده بود.
از من خواست تا او را به سپاه برسانم. موتور را روشن کردم. پسر شهید کمالی را روی باک نشاندم و او را ترک سوار کردم.
جلوی سپاه که رسیدیم او به سرعت پیاده شد و رفت داخل. با صدای بلند گفت: «بُدُوین به خط شین، فرمانده اومد!»
هر کس که صدای او را شنیده بود دوید توی حیاط. گفت: «سریع به خط شین!»
با بچّه رفتیم داخل که بچّه را تحویلش بدهیم. او با صدای بلند گفت: « خ- ب- ر- د- ا- ر!»
همه جا خوردند و طبق معمول روی سرش ریختند.(4)
بگو کادو رو بیارن
شهید رضا قندالی
وقتی عروسی کردیم، تعدادی از بچّه های سپاه را دعوت کرد. گفتم: «این جا که نمی شه، پس بریم فروان منزل پدرت که، جا بیشتره.»
بیش از سه من برنج پختیم و همه چیز رو آماده کردیم. هر چه منتظر ماندیم نیامدند. خیلی گذشت. شام خوردیم. بچّه ها با آقا رضا زیاد سر به سر می گذاشتند.
صبح که خواست سر کار برود، گفت: «اون غذا رو بریزین توی ظرف ببرم. من باید امروز تکلیف اینها را معلوم کنم.»
غذا را با خودش برد. از طرفی برادران سپاه شب در منزل ما در شهر گرمسار آمده بودند و دیده بودند. در قفل است و کسی در خانه نیست.
صبح اول وقت آقای نیک صفت تماس گرفت و گفت: «حاج خانم، حالا آقا رضا از این شوخی ها می کنه، شما چرا این جور کردین؟ بچّه ها با فرمانده ی سپاه آمدن در خونه، شما نبودین!».
گفتم: « درِ کدوم خونه آمدن، ما این همه غذا درست کردیم و رو دستمون مونده!»
گفت: «شما کجا غذا درست کردین؟»
گفتم:«فروان. منزل پدر آقارضا؟»
تازه معلوم شد که ما فروان خودمان را آماده کرده بودیم و آنها گرمسار در منزل آمده اند.
گفت: «ما کادو رو آورده بودیم. چرا این جوری شد؟»
آقارضا که صدای او را می شنید گفت: «بگو کادو رو بیارن؛ خودشون نیومدن مهم نیست!»
خلاصه قرار گذاشتند که شب کادو را بیاورند. آقا رضا گفت: «شب می ری خونه ی مادرت. منم می رم فروان!»
گفتم: «آقا رضا بده! آبرومون می ره»
گفت: «باید تلافی کنم تا دلم خنک شه.»
شب من به منزل مادرم رفتم و او هم به فروان رفت. بچّه های سپاه هم آمدند و دیدند کسی در خانه نیست. برگشتند.
روز بعد که به سپاه رفت، کادو را بهش دادند و از پلوخوری منصرف شدند.(5)
انتظار
شهیدرضا قندالی
به مرخصی آمده بود. با هم به سپاه سری زدیم. تعدادی از بچّه های کادر سر به سرش گذاشتند و گفتند: « آقارضا! این دفعه دیگه در نرو! باید توی خونه ی بابات یک ته چین گرمساری به ما بِدی!»
او هم قبول کرد و گفت: «فردا شب منتظریم!»
دوستان که فکر می کردند او وعده ی بی اساس می دهد موضوع را جدّی نگرفتند. به منزل رفت و از مادرش خواست به اندازه هفت نفر ته چین درست کند.
غذا آماده شد، ولی مهمان ها نیامدند. خیلی انتظار کشیدیم. چندین بار بیرون رفت و برگشت. حتی با موتور تا گذرگاه راه آهن رفت و آمد. خبری از آنها نبود. بالاخره خانواده ی پرجمعیت، غذا را خوردند.
روز بعد با هم به سپاه رفتیم. با آن بچّه هایی که قرار داشتند به منزلشان بیایند سرسنگین برخورد کرد. علت را جویا شدند.
گفت: «با شما حرف زدن نداره! شما پیش پدر، مادرم آبرو برای من نگذاشتین! اون همه غذا درست کردن شما نیامدین! من دیگه روم نمی شه طرف خونه برم!»
دوستان با شرمندگی از این که چرا موضوع را جدّی نگرفته اند، گفتند: « جبران می کنیم! کی بیاییم؟»
گفت: «دیگه نمی خوام بیایین! باز هم من رو سر کار میذارین، نمی یاین بیشتر آبروی من می ره!»
همه یک صدا قول دادند که به هر قیمتی شده فردا ناهار به منزل آنها بیایند و به این شکل اعاده ی حیثیت کنند.
وقتی خاطر جمع شد، شروع کرد به نقشه کشیدن! به من گفت: «فردا تو هم بیا سر کوچه بایست، هر وقت اومدن بیارشون خونه!»
منتظر ماندم. بالاخره آمدند. پس از احوال پُرسی همراهشان راه افتادم. به در خانه که رسیدیم با در بسته رو به رو شدیم. هر چه از همسایه ها پرسیدیم، کسی اطلاعی از آنها نداشت.
صبح خانواده را به منزل یکی از بستگان برده بود.(6)
پینوشتها:
1- بر سر پیمان، ص 140
2- بر سر پیمان، ص 141
3- بر سر پیمان، ص 144
4- بر سر پیمان، ص 159
5- بر سر پیمان، صص 158-156
6- بر سر پیمان، صص 162-161
/م