جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

موتور هوندای هزار

اولین بار که می خواست به جبهه برود، باید مصاحبه ای با او می کردند تا پای بندی او را به اسلام بفهمند از او پرسیده بودند: «انگیزه ی شما برای رفتن به جبهه چیه؟»
دوشنبه، 11 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
موتور هوندای هزار
موتور هوندای هزار

 






 

 


جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
خدا اجرتون بده
شهید رضا قندالی
آخرین بار که آقارضا و دیگر بچّه ها به منطقه رفتند، من چون تازه ازدواج کرده بودم، نرفتم.
مدتی گذشت. یکی از آنها به مرخصی آمد. با او برخوردم و احوال آقا رضا را پرسیدم. همه نسبت به او علاقه داشتند.
گفتم: «از آقا رضا چه خبر؟ چه کار می کنه؟»
گفت: «گذاشتنش مسئول قاطرها. وقتی می خواد بارشون کنه، سرش رو می بره در گوششون و می گه: «خدا اجرتون بده. شما نیروهای منین.»
خندیدیم. پرسیدیم: «اون تازه ازدواج کرده، چطور خانمش اجازه داده بیاد جبهه؟»
گفت: «اتفاقاً من همین سؤال رو ازش پرسیدم.»
گفت: «بهش گفتم می رم دستشویی الان برمی گردم.»(1)
مصاحبه
شهید رضا قندالی
اولین بار که می خواست به جبهه برود، باید مصاحبه ای با او می کردند تا پای بندی او را به اسلام بفهمند
از او پرسیده بودند: «انگیزه ی شما برای رفتن به جبهه چیه؟»
گفته بود: «من انگیزه- منگیزه سرم نمی شه. دیدم همه دارن می رن منم می خوام برم.»
مصاحبه گر پرسیده بود: «بلوغ یعنی چی؟»
گفته بود: «بُلوغ نیست، بُلوکه. ما برای دیوار آغُلمون ازش استفاده می کنیم.»
یکی از مصاحبه گرها به سر خودش اشاره می کند، در حالی که فرد دیگر به او نگاه می کرده و فوتی به کف دستش می کند. یعنی «مغز این آدم کار نمی کنه.»
آقارضا متوجّه ی اشاره او می شود. شروع می کند: «حالا دیگه بسیجی ها رو مسخره می کنین؟ عیب نداره. ما گناه کردیم که می خواییم بریم جبهه؟»
خودش را به گریه می زند و از در خارج می شود.
این بندگان خدا می بینند، خیلی بد شد، دلی را شکستیم. شروع می کنند از او معذرت خواستن. موافقت می کنند که آقا رضا به جبهه برود. با خارج شدن آقارضا از اتاق، فرد دیگری وارد می شود.
از او می پرسند: «این پسره که از در رفت بیرون می شناسی؟»
می گوید: «آره. چطور مگه؟»
می گویند: «مثل این که مشکل داشت. خواستیم با اشاره به هم بگیم که مشکل داره، بنده ی خدا متوجّه شد. خیلی خودش و ما رو ناراحت کرد.»
گفت: «این آدم همه تون رو سر کار گذاشته.»(2)
می خواستم دلی از عزا در بیارم
شهیدرضا قندالی
همسایه ی دیوار به دیوار بنیاد شهید گرمسار بود. یک روز به خانمش گفته بود: «بچّه های بنیاد می خوان بیان این جا و ناهار(3) بخورن، گدابازی از خودت درنیار! یک خرده کره ی محلی و تخم مرغ رسمی حاضر کن! اگه چیزی کم داریم بگو برم بگیرم.»
خانم سفره ای پهن کرد و تخم مرغ و کره ی محلی روی سفره چید و به آشپزخانه رفت. هر چند دقیقه یک بار می آمد و می پرسید: «پس چی شد؟ چرا نیومدن؟»
می گفت: «اداره است دیگه! شاید ارباب رجوع آمده باشه! شاید تلفن داشتن! می یان نگران نباش!»
چشمِ خانم به سفره افتاد. آقا رضا زحمت همه را کشیده بود.
پرسید: «پس چرا نیومدن؟»
نگاهی به خانمش کرد و گفت: «بنده ی خدا کسی کجا بود؟ می خواستم دلی از عزا در بیارم!».(4)
کلت کمری!
شهید رضا قندالی
رفته بودم فروان منزل آقا رضا. عکسی از آقا رضا که با لباس فرم بود و یک کلت به کمر داشت، روی دیوار منزلشان توجّهم را جلب کرد.
داشتم به عکس نگاه می کردم که با سینی چای وارد شد. چای را که گذاشت جلوی من، گفتم: «آقا رضا اون عکس رو بیار ببینیم.»
گفت: «نمی شه!»
گفتم: «برای چی نمی شه؟»
گفت: «تو می خوای او کلت رو از کمر من واکنی و ببری برای خودت. نمی شه!»(5)
این هم موتور هوندای هزار!
شهید رضا قندالی
به بچّه های سپاه تهران راجع به مهمان نوازی گرمساری ها خیلی گفته بود. چند بار دعوتشان کرد که به منزلشان بیایند، ولی آنها به بهانه این که خیلی گرفتاریم هر بار دعوتش را رد می کردند.
این بار گفت: «یک موتور هوندای هزار دارم، می خوام به جبهه هدیه کنم. دیگه خوب نیست یک بسیجی موتور هوندای هزار سوار بشه و توی شهر این طرف و اون طرف بره!»
گفتند: «قیمتش چیه؟ چند می ارزه؟»
گفت: «من نمی خوام بابتش پول بگیرم! وقتی همه دارن به جبهه کمک می کنن، من بیام پول بگیرم؟ اصلاً درست نیست!»
خیلی تلاش کردند که حداقل قیمت را به او بپردازند. اما او زیر بار نرفت. قرار گذاشتند که جمعه طوری به فروان بیایند که ناهار بخورند و موتور را ببرند. یک وانت تویوتا لندکروز، مقداری پتوی کهنه و طناب و سه نفر سرنشین آمدند.
از طرف آقا رضا، مورد استقبال قرار گرفتند. از هر دری صحبت کردند تا ظهر شد. مادر زحمت کشیده بود و ته چین خوشمزه ای درست کرده بود. ناهار که خوردند، آقا رضا غیبش زد. حدود یک ربعی چای خوردند و با پدر و مادر آقا رضا حرف زدند تا پیدایش شد.
گفتند: «خوب آقا رضا! ما دیگه باید بریم. موتور کجاست؟»
گفت: «من رفته بودم موتور رو ببرم کنار ماشین که شما معطل نشین!»
تشکر و خداحافظی کردند و بلند شدند. پیچ های کوچه باریک خانه ی آنها را که رد کردند، دیدند افسار یک الاغ پیر را به قلاب اتاق تویوتا بسته.
گفت: «اینم موتور هوندای هزار!»
گفتند: «آقا رضا! این بود موتور هوندای هزار؟»
گفت: «تازه این خیلی بهتر از هوندای هزاره!»(6)
فیوز برق
شهید رضا قندالی
می دانست که وقتی دوستان به سراغش می آیند، می خواهند خودش باشند و بخندند. چند تا از دوستان با قرار قبلی به منزلشان آمدند. ازدواج کرده بود و در کنار بنیاد شهید گرمسار سکونت داشت.
قبل از شام به بهانه ی دستشویی رفتن از اتاق خارج شد. فیوز برق را قطع کرد و دست ها را به دوده ی بخاری مالید و به داخل خانه آمد.
به بهانه این که تاریک است و دوستان را نمی بیند به صورت هر کدام دستی کشید و گفت: «چند وقته فیوز برق ما خرابه. چند بارم عوض کردیم فایده نداشته! شما بشینین من ببینم می تونم کاری کنم یا نه؟»
از اتاق خارج شد و بعد از لحظاتی برق روشن شد. دوستان بهم نگاه کردند. باز هم سرشان کلاه رفته بود و سیاه شده بودند.(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان، ص 173
2- بر سر پیمان، ص 178-177
3- به غذای بین روز گفته می شود. معمولا ساعت 9 صبح از آن استفاده می شود.
4- بر سر پیمان، ص 180
5- بر سر پیمان، ص 200
6- بر سر پیمان، ص 182-181
7- بر سر پیمان، ص 184

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط