جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

حنابندان

برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا سرش را دَم گوشم آورد و زیر لب
دوشنبه، 11 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حنابندان
حنابندان

 






 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
ماجرای کلت کمری
شهید غلامرضا قربانی مطلق
برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا سرش را دَم گوشم آورد و زیر لب خونسرد گفت: قبل از اینکه کاری دست خودش یا اون بنده خدا بده باید یک فکری بکنیم. من هم نگران بودم، چهره ی برادر احمد از عصبانیت سرخ شده بود، این جور مواقع ما جرأت نزدیک شدن به او را نداشتیم، اما غلامرصا عین خیالش نبود و در حالی که نیشش مثل همیشه تا بنا گوش باز بود با احتیاط به صورتی که برادر احمد متوجه نشود کلت کمری او را از غلافش خارج کرد و گذاشت تو جیب اورکت خودش.
بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید به من چشمکی زد و آهسته گفت: این طوری خیالمون راحت تره.
به مقر مورد نظر رسیدیم. برادر احمد مثل فشنگ از ماشین پریده پایین و من هم نگران در پی او. اما غلامرضا خیلی راحت پیاده شد، کلاه لبه دار ارتشی اش را روی سرش جابجا کرد، دست چپش را توی جیب اورکتش کرد و قدم زنان به طرف ما آمد. برادر احمد داشت با عصبانیت بر سر نیروی خاطی داد وهوار می کرد. البته این را هم گفته باشم که حق با برادر احمد بود. آخر این نیروی سهل انگار با بی توجهی به اوامر برادر احمد، حسابی کلافه اش کرده بود. من و رضا دستواره هم که آنجا بود جرأت دخالت نداشتیم. برادر احمد مثل پلنگ تیز خورده هر لحظه بر افروخته تر می شد علی الخصوص که طرف خودش را زده بود به نفهمی، تا شاید از تنبیه برادر احمد امان باشد. تا اینکه ناغافل برادر احمد دست برد به طرف کمر تا کلتش را بیرون بکشد که با جای خالی اش مواجه شد! حسابی جا خورد. من و دستواره که دیگر جگر هم نداشتیم نفس بکشیم، آتش غضب از چشمان حاج احمد زبانه می کشید که دیدم غلامرضا دستی بر شانه اش زد و سگار نصفه روشن را که بین انگشتانش بود به طرف برارد احمد گرفت و خیل راحت گفت: «سیگار می کشی جانم؟ یک پک بزنی اعصبابت راهت می شه ها!...»
برادر احمد علی رغم اینکه از سیگار بیزا بود، ناگهان لبانش به خنده باز شد. دفعتاً آتش خشمش فرو کش کرده بود و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: «لا اله الا الله تو اینجا هم دست از شوخی هات برنمی داری؟»
به دنبال او همه ی ما شروع کردیم بلند بلند خندیدن. غلامرضا همانطور جدی ایستاده بود و وانمود می کرد که از رفتار ما متعجب شده است و بعد از آنکه پکی به سیگارش زد آن را دور انداخت و به ما ملحق شد. بیشتر از همه، آن پاسدار خاطی بود که از تنبیه نشدنش مطمئن شده بود.(1)
معامله
شهید عبدالحسین برونسی
پدرش را آورده بود جبهه. حدود شصت، هفتاد سال داشت. پرسیدن: پدرت را چرا آوردی؟ سن و سال زیادی دارد. شهید به شوخی گفت: این بار که رفتم مرخصی، پدرم گفت: «پسرم! همه ی بچه ها رفتند شهید شدند پدرشان را به عنوان پدر شهید بردند مکه. تو هی رفتی جبهه و شهید نشدی که لااقل ما را یک مکه ای، چیزی ببرن. پس بیا منو ببر جبهه. شاید من شهید بشوم و تو را به عنوان پسر شهید ببرن مکه.»
بعد جدی تر گفت: «بابام آمده با خدا معامله کنه. معامله خوبی است نه؟ یک مرد هفتاد ساله جانش را می دهد، خداوند به او بهشت را می دهد.(2)
حنابندان
شهید ناصر ترحمی
دژبان گفت: «خدا خیرتان بده! برید خوابید! ساعت دوی نصف شبه!»
ناصر با خنده گفت: «خواب؟ مگه میذارم»
خبر از برنامه اش نداشتیم. وارد اتاقک چوبی شدیم. ناصر کتری را گذاشت روی چراغ. اول فکر کردیم می خواد چای درست کنه. تازه از شناسایی برگشته بودیم. خستگی هم تمام بدنمان را گرفته بود. آب که گرم شد. بقیه ی بچّه ها را هم بیدار کرد و گفت: «امشب حنابندانه!» حنا را خیس کردیم و مالیدیم به موهامون. با روزنامه و پلاستیک سرمان را بستیم. ساعت چهار شد. رفتیم حمام. دیدیم حمام لشکر خراب است.
ناصر گفت: « با تویوتا میریم شهر!»
سوار تویوتا شدیم. رفتیم شهر. با سرهای بسته توی شهر دنبال حمام می گشتیم. قبل از حمامی رسیدیم به حمام. کمی پشت در منتظر ماندیم. حمامی در را باز کرد. از قیافه امان خنده اش گرفت بود داخل حمام شدیم. خودمونو شستیم و نماز صبح را خواندیم.
خیلی خسته بودیم. می خواسیتم همان جا بخوابیم. اما ناصر نمی گذاشت می گفت: «بیدار بمونید تا عادت کنید!»(3)
یک قدمی
شهید محسن جنگجویان
آتشی که عراقی ها روی بچّه ها می ریختند، کلافه شان کرده بود. تو گویی از زمین و آسمان آتش می بارید.
فشار بیش از حدی هم از لحاظ روحی و روانی، به بچّه ها وارد می شد و در این وادی آتش و خون و جنگ اعصاب او بود که با بذله گویی و شوخ طبعی خود، انگار آبی سرد بر آتش دشمن می ریخت. چهره ی خندان و گرفتار شیرین و خندانش. آنچنان روحیه ای به بچّه ها می داد که گاهی اوقات، فراموش می کردند که در یک قدمی مرگ ایستاده اند.

با رویت عشق دل به دریا زده بود*** بر هر چه که بود در جهان پا زده بود.
در میکده ی حقیقت آن پاک سرشت *** جامی ز شراب عرش اعلا زده بود.(4)

زدودن غم ها
شهید حاج محمد طاهری
همیشه به بچه ها روحیه می داد و سعی می کرد نگذارد غمی بر دل ها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازه کافی، غمبار و تأثر برانگیز بود. لذا حاجی سعی می کرد با لطایف الحیل، بچه ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از این رو تا احساس می کرد بچه ها گرفته اند، فوراً لطیفه ای می گفت، اما هیچ وقت نبود که برای خنداندن دیگران، کسی را دست بیاندازد یا موجبات غیبت کسی را فراهم سازد و بر این مهم، بسیار مواظبت می کرد. مثلاً ادای بچه کوچکش- آقا مصطفی- را در می آورد و با همان لهجه ی محلی خودش می گفت:
«پسرم وقتی از خواب بیدار می شه، می گه: چُو مَیُم، چُو مَیُم.» و بچه ها کلی می خندیدند.
گاه هم با بروبچه هایی که خیلی با هم جور شده بودند، مزاح می کرد تا بلکه تبسمی بر لبی بنشاند و به دوستان، انرژی بدهد.
یک روز سر سفره ی ناهار، سردار فرومندی- که در یکی از عملیات ها، انگشتش را از دست داده بود- نیز حضور داشت. حاجی حدیثی خواند و گفت: اگر بعضی ها تیرو ترکشی هم خورده اند، نباید به رخ دیگران بکشن که من رزمنده ام و جانبازم و این جور حرف ها.
سپس به انگشت قطع شده ی سردار فرومندی اشاره کرد و در حالی که می خندید، گفت:
«مثلا بعضیها همین جا می دونن که خوارج نهروان هم، رزمنده و جانباز بودن! درست می گم آقای فرومندی؟»
و همه بچه ها - و بیشتر از همه، خود آقای فرومندی- شروع کردند به خندیدن.(5)
حالا من را می بخشید؟
شهید امیرنظری ناظرمنش
در عملیات «کربلای چهار» هفت نفر از بچه ها، برای شناسایی رفتند و مفقود شدند. همه روحیه شان را باخته بودند، هر کسی چیزی می گفت: «خدایا! چرا این طور شد؟»
- چه بر سر بچه ها آمده؟»
-«یعنی: اسیرشده اند.»
«امیر» در حالی که خود هم نگران بود، با صبر، بچه ها را در یک جا جمع کرد و گفت: «مهم هدف است! این مسأله نباید ما را پریشان کند. آن بچه ها هم هر جا باشند، در حمایت خدایند.»
بعد با لحنی متفاوت ادامه داد؛
«یک روز، مرحوم کافی در روضه تعریف می کرد: «در حال عبور از خیابان بودم که جوانی با یقه های باز کرده و دندانهای طلایی، چند بار به من تنه زد. گفتم: «چه کارم داری»؟
گفت: «کارت دارم.»
گفتم: «فردا بیا منزل»
آدرسِ منزل را به او دادم و فردای آن روز، جوان به خانه مان آمد. تا نشست، شروع کرد به گریه کردن گفتم: «چرا گریه می کنی؟»
گفت: «من دزدم تا به حال گیر هیچ کس نیفتادم غیر از همین منبرت که مرا گیر انداخت. حالا می خواهم توبه کنم.»
گفتم: «بهترین کار این است که از هر کس سرقت کردی و می شناسی، ضمانت بگیری.»
گفت: «چشم! یک کار دیگر هم با خود شما داشتم، آن دو تا چراغ ماشین شما را هم من باز کردم حالا من را می بخشید؟»
بعد از تمام شدن صحبت های «امیر» بچه ها لبخندی برلب داشتند و همین صحنه، رضایت قبلی او را فراهم می کرد. چون به هدفش رسیده بود، حالا دیگر چهره ای مضطرب به نظر نمی رسید.(6)

پی‌نوشت‌ها:

1- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 205-204
2- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 213
3- راز نگفته، ص 52
4- ترمه نور، ص 88
5- گل اشک، ص 62-61
6- جرعه عطش، ص 37

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط