شهدا در عرصه‌ی علم و دانش

خواستن، توانستن است

منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: برو تهران برای منصور کتاب...
سه‌شنبه، 19 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
خواستن، توانستن است
خواستن، توانستن است
 



 
کتاب به جای کفش و لباس!

شهید منصور ستاری
منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم.
سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: «برو تهران برای منصور کتاب و لباس بخر!».
برای اینکه لباس اندازه ی تنش باشد. منصور را همراه خودم به تهران بردم. ابتدا برای خرید کتاب و لوازم التحریر به پارک شهر، که در آن زمان مرکز خرید و فروش کتابهای دست دوم بود، رفتیم.
منصور در مسیرمان هر جا که کتابفروشی می دید، می ایستاد و محو تماشای کتابها می شد. تا اینکه در جلو یکی از کتابفروشی ها با اصرار زیاد از من خواست کتابی را که جزو کتابهای درسی اش نبود، بخرم. کتاب را خریدم؛ اما هنوز مقداری راه نرفته بودیم که دوباره چشمش به کتابی دیگر افتاد که فکر می کنم. راهنمای انگلیسی نام داشت.
گفت:
-«این کتاب را بخریم».
گفتم:
- «منصور! ما باید کفش، لباس، و کتابهای درسی بخریم، نه چیزهای دیگر».
گفت:
-«این هم به درد درسم می خورد.»
به ناچار از فروشنده قیمت کتاب را پرسیدم. او هم قیمتی گفت که اگر می خریدم، پول زیادی برای خرید لباس و کفش باقی نمی ماند.
هر چقدر چانه زدم که اندکی تخفیف دهد، اثر نکرد. لذا به منصور گفتم:
- «منصور جان! پولمان کم است اگر این کتاب را بخرم، پولی برای کفش و لباس باقی نمی ماند.»
گفت:
- «کفش نمی خواهم.»
بالاخره با اصرار و پافشاری منصور، کتاب را خریدم و به او گفتم:
- «حالا برای کفش و لباست چکار کنیم؟»
در جوابم گفت:
- «هیچی، کتابها را که دست دوم خریدیم، کفش و لباس را هم دست دوم می خرم!»
غیر از این هم کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. لذا به خیابان مولوی و بازار سیّد اسماعیل رفتیم، در آنجا بود که منصور چشمش به یک کفش دست دوم افتاد و گفت:
«همین را برایم بخر.»
گفتم:
-«حالا برویم، شاید کفش بهتری پیدا کردیم.»
ولی او گفت:
- «نه، همین خوب است».
باز هم با اصرار منصور کفش را خریدم و چون برای لباس پول زیادی نمانده بود، یک دست لباس معمولی و ارزان قیمت هم خریدیم و به ولی آباد برگشتیم.
به خانه که رسیدیم، مادر با دیدن کفش و لباس منصور، ناراحت شد و شروع کرد به غرولند کردن که: «این چه لباس و کفشی است که برای این بچه خریده ای؟»
گفتم: «مادر! آقا منصور به جای لباس شیک هر چه بخواهی کتاب خریده، شما خودتان را ناراحت نکنید!»(1)

برای عشایر

شهید محمد تقی رضوی
با آن همه کار و دردسر، حواسش به عشایر بین راه سیدصالح تا پاوه هم بود. اوضاعشان خوب نبود. ما را فرستاد آن جا برایشان کلاس درس و قرآن و ورزش راه انداختیم.
دام هایشان را واکسینه کردیم؛ هر کاری از دستمان بر می آمد.
خودش هم به ما سر می زد.
***
طلبه بودم. توی خط من را دید، گفت «درس و مشقت را چی کار کردی؟»
گفتم: «این جا واجب تره».
گفت: «اگر حوزه ها خالی بشه، راحت می شکنیم.»
دو ماه به دو ماه طلبه ها را جابه جا می کرد که به درس هایشان برسند.
می گفت: «طلبه هر چی خونده بالاخره ته می کشه. باید اطلاعاتش به روز باشه.»(1)

بیش تر از همه

شهید حسن صوفی
واقعا از هم سن و سالاش، جلوتر بود. خیلی متدیّن بود.
می رفتم مدرسه، جویای درسش بشم.
می گفتند: این حسن آقا مثل بقیه نیست. آیت الله است!
***
از بس گریه کرد کلافه شدیم.
گفت: «اگر مامان بیاد، میرم کلاس.»
چاره نبود، بنده خدا یکی دو روز می رفت، می نشست کلاس اول تا حسن عادت کنه!
اشتیاقش به درس و مدرسه خیلی زیاد شد. (3)

خواستن، توانستن است

شهید ناصر کاظمی
یک روز توی مغازه ی پدرم، داشتم جبر و مثلثات حل می کردم. وارد نبودم و مسأله حل نمی شد. کلافه شده بودم. همان وقت، ناصر کاظمی آمد و دید که پکر هستم. پرسید:
«چه شده؟ ناراحتی؟»
گفتم: «بابا! هر کاری می کنم، این تمرین حل نمی شه؟»
برگشت و گفت: «نگو نمی شه، نمی خواهی! خواستن توانستن است.»
گفتم: «می خواهم حل کنم! ولی نمی شه. هر کاری می کنم نمی تونم حل کنم.»
کاظمی سرش را تکان داد، و گفت: «چند دقیقه صبر کن و فکرت را به من بده.»
سپس با روشی که بلد بود، روش حل مسأله را به من یاد داد. گفت: «یک بار دیگر تمرین کن.»
تمرین کردم، دیدم ساده است. چند مسأله ی دیگر داد و من حل کردم بعد گفت: «دیدی! پس خواستن توانستن است، خواستی، توانستی.»
گفتم: من همان وقت هم می خواستم.»
گفت: «نه، اون موقع فکر و حواست جای دیگری بود و تا به مشکل بر می خوردی، ول می کردی. درستش این است که هر وقت انسان به مشکل بر می خورد، باید ادامه بدهد. تا موفّق شود.»
این بود که از همان وقت، جبر که برایم درست مشکلی بود، درس شیرین و ساده ای شد. از آن روز، هر موقع تمرین حل می کردم. به یاد گفته های ناصر می افتادم.
***
دانشگاهها مجدداً باز شده بودند، حتی ثبت نام هم کرده بودند، ولی من هنوز ثبت نام نکرده بودم. بعد از مجروحیت به سنندج رفته بودم، اصلاً نمی دانستم باید چکار کنم. به هر حال، خودم را مقید می دانستم و به همین خاطر برگشتم.
آقای ایزدی با یکی از مسئولین مشورت کرد و بعد گفت:
«تو برگرد برو دنبال درس.»
گفتم: «درس را بعدها هم می توانیم بخوانیم.»
گفت: «تو باید برگردی».
گفتم: «من به ناصر قول داده ام که بر می گردم و حالا آمده ام که بمانم. ناصر هر کاری به من بگوید انجام می دهم.»
بعد از صحبت زیاد، پایانی دادند و برگشتیم تهران.
در تهران رفته بودم سر خاک شهدا، سرمزار شهید بهشتی، ناصر کاظمی را دیدم، دلخور بود که چرا به من خبر ندادی و رفتی. وقتی گفتم که آقای ایزدی این طور گفته، آرام شد و گفت: «باشد، ولی وقتی خبرت کردم، باید برگردی.»
گفتم: «از خدا می خواهم برگردم، چرا برنگردم؟!».
آخرین دیدار ما با هم توی بهشت زهرا (سلام الله علیها) بود.
در آن جا یکدیگر را دیدیم. با هم صحبت کردیم. ظاهراً قرار بود در منطقه ی سرپل ذهاب عملیاتی انجام شود و نیروهای عراق را که تا سرپل ذهاب و قصر شیرین جلو آمده بودند. عقب بزنند. گفت: «آماده باش، من صدایت می کنم.»
امّا دیگر هیچ وقت او را ندیدم. تا این که شنیدم شهید شده است.(4)

پی‌نوشت‌ها:

1. پاکباز عرصه عشق صص 45-44.
2. یادگاران، صص 47 و 45.
3. هم کیش موج، صص 46، 14.
4. پیشانی و عشق، صص 179، 187، 31 و 30.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط