شهدا در عرصه ی علم و دانش

درس بچه های مسجد

آنهایی که از محله «هفت تن» رد شده باشند، می دانند در بحبوحه انقلاب، تکبیر گفتن از روی پشت بام و از دست مامورین ساواک، پریدن و فرار کردن به پشت بامهای بغلی یعنی چه، خاصه اگر که جوانی هفده، هجده ساله باشد و با صدای
چهارشنبه، 20 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درس بچه های مسجد
درس بچه های مسجد

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
غرق در مطالعه و درس
شهید محمد رضا عقیقی
آنهایی که از محله «هفت تن» رد شده باشند، می دانند در بحبوحه انقلاب، تکبیر گفتن از روی پشت بام و از دست مامورین ساواک، پریدن و فرار کردن به پشت بامهای بغلی یعنی چه، خاصه اگر که جوانی هفده، هجده ساله باشد و با صدای «مامورا اومدن» سید معصوم موسوی» پشت بام خانه های بنا شده روی کوه را زیر پا بگذارد و روی یکی ش، پشت کومری، چیزی قایم شود. با این همه شور و جوانی اش، آن روزها نمی شد حدس زد، تنها چند سال بعد، که سپاه تشکیل شد و کلاس هایی می گذارد و اساتید حوزه ی علمیه قم می آیند و بحثهای فلسفی پیچیده ای مطرح می شود. بیشتر اعضای کلاس اعتراض می کنند و محمدرضا به آنها می گوید که: «درسها خیلی شیرین و ساده هستند، اگر متوجه نمی شوید بگذارید اساتید درسشان تمام شود و بروند. هرجایش را نفهمیدند با من. دنده ام نرم می نشینم و دوباره برایتان توضیح می دهم.»
ولی خب همین طور شد. یادم می آید یک روز تابستان یک ساعت به غروب مانده بود. کتاب سنگینی دستش بود و آمد. به نظرم کتاب، در مورد شخصیت و نظریات چند تا از متفکرین انقلاب بود شهید مطهری و شهید بهشتی، باهنر و.... خلاصه نشست و شروع کرد به خواندن این کتاب پانصد ششصد صفحه ای. کنار خانه مان مسجدی هم بود. با صدای اذان، رفت جماعت را خواند و برگشت و بازنشست، به خواندن، هر وقت کتاب دست می گرفت، از بس که جدّی و محکم غرق می شد توی جملاتش. ما هم عادت کرده بودیم کتابی دست می گرفتیم و می نشستیم وردستش، اصلاً به کتاب علاقه ی عجیبی داشت، سوغاتی های سفرش بیشتر یا عطر بود یا کتاب. لبنان و سوریه هم رفت از طرف سپاه و وزارت امور خارجه برای تحقیقاتش، دو کارتن کتاب به زبان عربی آورد که چند سال ما بیشترش را اهدا کردیم به کتابخانه علامه طباطبایی. روی کتابش حاشیه می زد و توضیح می داد. مثلاً منظور شیخ اشراق از این مطلب فلان بوده و منظور شیخ فلان از این مطلب بهمان. به حافظ علاقه زیادی داشت. شیراز که بود، هفته ای یک بار به حافظیه می رفت و لابد آنجا تفألی هم می زد. کتاب حافظ کوچکش هنوز هم هست. آنجا هم تفسیرهای خودش یا خوانده هایش را کنار صفحات حاشیه زده، من نمی دانم چه طور این همه کتاب را می خواند. با چه هوشی. برای دانشکده اش هم همین بود. اول ترم می رفت با رئیس دانشگاه صحبت می کرد و می رفت جبهه تا آخر ترم فصل امتحانات که برگردد. همیشه معدلش «الف» بود. شبهای امتحان هم تازه برای همکلاسی هایش رفع اشکال می کرد. مطالعات غیر درسی هم داشت. انگلیسی و عربی را خوب می دانست. از رادیو عربی مطلب ترجمه می کرد به فارسی..... به هر تقدیر من هم نشسته بودم ور دلش و کتاب می خواندم و گهگاهی به حالتش دقیق می شدم. شام که می خوردیم زیر نور کمرنگ و زرد، باز هم کتاب دست هردویمان بود. ساعت یک و نیم، من دیگر نمی توانستم بنشینم.
با صدای ورق خوردن کتاب محمد رضا کم کم خوابم می برد....
ساعت چهار، چشمم را مالیدم که بلند شوم برای نماز دیدم مُهری جلویش گذاشته و نشسته ذکر می گوید:
- «کی بیدار شدی؟»
- «قبل از اذان»
- «اصلاً خوابیدی؟»
- «چه جورم! حسابی خستگی ام در رفت... نه والا شوخی نمی کنم.» (1)
در جبهه، درس می داد
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
تازه با حسین آشنا شده بودم. از اخلاقش خوشم می آمد و از هم نشینی با او راضی بودم. در مجلسی به گوشم خورد که بچه هایی که به جبهه می روند. در درس ضعیف هستند و چون نمی توانند به مدرسه و دانشگاه بروند و کار دیگری هم نمی توانند انجام دهند به جبهه می روند.
کمی فکر کردم. حرفی را که شنیده بودم سبک، سنگین کردم.
از اطرافیانم کسانی که به جبهه رفته بودند استعدادهایشان را برای خودم یادآوری کردم. بعضی ها خیلی درسخوان بودند، بعضی هم دانشجو و استاد و معلم بودند.
به این نتیجه رسیدم حرفی را که شنیده بودم درست نبود.
نمونه ی مشخص آن حسین بود. اگر او درس را انتخاب می کرد.
به بهترین نحو می توانست در رشته ی فنی یا زبان انگلیسی درس بخواند. بعدها شاهد بودم در جبهه به بچه ها زبان درس می داد و با آن ها کار می کرد.
***
بعد از این که همه جمع شدیم، گفت: «همان طور که در عملیات پیروز می شیم، پشت جبهه را هم نباید فراموش کنیم.»
شروع می کرد به درس دادن. کتاب را می آورد و درس می داد می گفت: «کلاس بگذاریم بهتره. لااقل در این فرصتی که پیش آمده در درس پیشرفت کنیم!»
زبان انگلیسی را بلد بود و در این زمینه به ما کمک می کرد. (2)
درسِ بچه های مسجد
شهید شیخ علی مزاری
شهید همواره نسبت به امور درسی و تحصیلات بچه های مسجد عنایت داشتند. یادم هست کراراً در صحبتهای صمیمانه ای که با بچه ها داشتند، می گفتند: «بچه های مسجد باید بهترین نمرات را داشته باشند. بچه های مسجد باید جزو افراد ممتاز و شاگرد اولی های هر کلاس باشند. اینطور نباشد که بگویند هر کس مسجد بیاید بچه ی تنبلی است.»
***
یادم است یک روز حدیثی را که به یکی از ائمه (علیهم السلام) نسبت داده شده بود، برای حاج آقا مطرح کردم.
ایشان آن حدیث را مستند ندانست و برای اینکه مطلب برای من کاملاً روشن شود، مرا به منزل خود دعوت کردند و با ارائه ی چندین کتاب و بیان مطالب مختلف، ذهن مرا نسبت به احادیث محکم و مستند روشن نمودند.
***
در سالهای تحصیل با حاج آقا در حوزه ی علمیه در مدرسه معصومه ی بیرجند مشغول به تحصیل بودیم. حاج آقا جدیّت و تلاش بسیاری در فراگیری دروس داشتند و حتی اگر گاهی دور هم جمع می شدیم، شوخی و صحبتی بود، ایشان ما را نصیحت به درس خواندن می کرد. یادم هست حاج آقا عارفی که رئیس مدرسه ی ما بودند هر موقع امتحانی می گرفتند. یا برای سرکشی از طلاّب می رفتند، می گفتند: «تنها کسی که کاملاً مشغول درس خواندن است، علی مزاری است و شما باید از ایشان سرمشق بگیرید. (3)
فرصت خوب
شهید فریدون بختیاری
وقتی با فریدون ازدواج کردم، تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بودم. زهرا که رفت کلاس اول، دیدم فرصت خوبی است که همراه بچه ها من هم درس بخوانم، این حداقل کاری بود که می توانستم بکنم. اگر سطح سوادم پایین می ماند نمی توانستم بچه ها را آن طور که فریدون می خواست تربیت کنم. دیپلم گرفتم، دانشگاه هم قبول شدم، رشته روانشناسی. دو سال هم روانشناسی خواندم، اما دیگر وقت نداشتم. باید به بچه ها می رسیدم. به همین دلیل نتوانستم درسم را تمام بکنم، اما همین هم برای تربیت بچه ها خیلی به دردم خورد... (4)

پی‌نوشت‌ها:

1. سرو و سجود، ص 59، 62.
2. می خواهم حنظله شوم، صص 36، 26.
3. فریاد محراب، صص 31، 68، 107.
4. حرفهایش که به دل می نشست، ص 39.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط