شهدا در عرصه ی علم و دانش

شخصیت اصلی داستان

حاج آقا مزاری از استعداد بالایی برخوردار بودند و هوش و ذکاوت فوق العاده ای داشتند تا آنجا که تمامی دروسی را که فرا گرفته بودند با همان ظرافت می توانستند تدریس نمایند. این بود که مقدمات و سطح را از زمان قدیم به طلاب حوزه ی
چهارشنبه، 20 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شخصیت اصلی داستان
شخصیت اصلی داستان

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
استعداد بالا
شهید شیخ علی مزاری
حاج آقا مزاری از استعداد بالایی برخوردار بودند و هوش و ذکاوت فوق العاده ای داشتند تا آنجا که تمامی دروسی را که فرا گرفته بودند با همان ظرافت می توانستند تدریس نمایند. این بود که مقدمات و سطح را از زمان قدیم به طلاب حوزه ی علمیه زاهدان درس می دادند. (1)
کتابخانه ی هدف
شهید مهدی برنجی یوسفی
به مطالعه علاقه مند بود و بسیار مطالعه می کرد و بخصوص به کتابهای شهید بزرگوار دستغیب، علاقه ی بخصوصی داشت. علاقه ی به مطالعه و همت والایش باعث شد، که به کمک دوستانش، اقدام به تأسیس کتابخانه ای بنام هدف نماید، که مورد استفاده ی نوجوانان و جوانان محل قرار گرفت. (2)
شخصیت اصلی داستان
شهید رضا رجبی
«عروسک چوبی» یکی از کتاب هایی بود که پدرم برای من خریده بود و خیلی از شب ها خودش داستانش را به هنگام خواب، برایم می خواند. داستانی که شخصیت اصلی آن، دختری هم نام خودم «زینب» بود.
پدر، هر وقت این داستان را برایم می خواند، می دیدم اسامی شخصیت های داستان، دقیقاً اسامی اهل خانواده ی خودمان است؛ یعنی پدر، «زینب»، «رضا» و مادرش «زهرا» و....
پدرم به هیچ کس اجازه نمی داد به این کتاب دست بزند و همیشه خودش برایم کتاب را می خواند، تا این که در جنگ با دشمنان اسلام به شهادت رسید و من هم بعدها با سواد شدم و توانستم بخوانم.
یک روز کتاب را پیدا کردم و به یاد پدرم، قصد کردم که یک بار خودم داستانش را بخوانم؛ اما در کمال ناباوری دیدم که اسامی شخصیت های داستان با آن چه پدرم می خواند، متفاوت است. حتی پدرم یک بخش از داستان را، که پدر «زینب»، «سیگار» می کشد، هیچ وقت برایم نخوانده بود. (3)
پای برهنه
شهید عیسی خدری
عیسی کلاس دوم دبستان بود، اما ذکاوت و تیزهوشی از چشمانش می بارید و می دانست که باید درس بخواند تا به سرنوشت دیگر روستائیان دچار نشود. شوق درس خواندن و یاد گرفتن آنقدر در او زیاد بود که پای برهنه و راه دور مدرسه هیچکدام مانع از علاقه او نمی شد. به همین علت با حساسیت بسیار از کتاب و دفترش مواظبت می کرد. یک روز از مدرسه به خانه برگشته بود دیدم که چشمانش از گریه ی زیاد ورم کرده و همه مسافت هفت کیلومتر راه برگشت به خانه را اشک ریخته است. پرسیدم: «چه شده عیسی؟ کسی تو را کتک زده؟»
با گریه گفت: «نه. مدادم گم شده...»
و دوباره گریه اش شدید شد. دلداری من هم اثر نبخشید.
ناچار او را به حال خودش رها کردم تا به کارهایم برسم. اما بعد از چند دقیقه از شنیدن صدای خنده اش متعجب شدم و بسویش رفتم تا علت این خنده ی بیجا را از او بپرسم. در حالیکه با صفای کودکانه اش می خندید مدادش را به من نشان داد و گفت: «بابا! مدادم پیدا شد. مدادم پیدا شد.» لذت آن خنده و شادی کودکانه ی عیسی را هیچوقت فراموش نخواهم کرد. (4)
پشتکار
شهید اللهیار جابری
وقتی در روستای ما مدرسه ساختند، الّلهیار دیگر بزرگ شده بود. با این حال چون علاقه ی زیادی به درس و مدرسه نشان می داد، پیش مدیر مدرسه رفتم و گفتم: «پسرم خیلی به درس علاقه دارد اسم او را هم بنویسید تا بتواند به کلاس بیاید».
جواب منفی بود، گفتند: «سنش زیاد است امکان ندارد.»
ناچار راهی نهبندان شدم و سراغ یکی از مسئولین آموزش و پرورش رفتم و راه حل خواستم جوابم را اینطور دادند: «پسر شما باید تلاش کرده و دوره ی ابتدایی را در یکسال تمام کند. بعد از آن امکان ادامه ی تحصیلش هست».
امید زیادی نداشتم. مطمئن نبودم که اللّهیار از پس این کار بر بیاید. آخر، کار خیلی سختی بود. به خصوص که سه ماه از شروع سال تحصیلی می گذشت و کلّی عقب بود. با این حال او با پشتکار زیاد درس خواندن را شروع کرد و آخر سال، در امتحانات پایانی شرکت کرد و قبول شد. (5)
انرژی ناتمام
شهیده شهناز حاجی شاه
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد.
خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتاب خانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یک بار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسایل دینی به قم برد. بعدش هم آن ها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آن ها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آب ها بیرون آورده بود. او در این راه، سختی های زیادی را متحمل شده بود. (6)
کنجکاوی درست
شهید صمد یونسی
کتاب های مذهبی و سیاسی را دست به دست می چرخاندند.
دستگیر که شد، کتاب ها را بردم صحرا، زیر درخت چال کردم.
***
چندتایی قطب نما، غنیمت آورده بود. روش کار آن ها را بلد نبودیم. رفته بود جزوه هایی در مورد قطب نما گیر آورده بود.
آمد پیشم. گفت: «این ها را ترجمه کن ببینم درباره ی نحوه ی استفاده از قطب نما چی نوشته.» (7)
همگام با علم روز
شهید نوری صفا
همیشه کامپیوتری در کیف دستی اش بود که اطلاعات کتب مرجع را در حافظه ی آن ذخیره نموده و همواره در هر زمان و مکان از آن استفاده می کرد. بعضی ها که او را نمی شناختند از دیدن این روحانی که کامپیوتر در دست دارد تعجب می کردند که چطور یک روحانی می تواند با علم روز همگام شود.
***
یکی از اساتید دانشگاه پزشکی زاهدان نقل می کرد: «که ما از ایشان (شهید نوری صفا) دعوت کردیم تا در کنگره ی پزشکی صحبت کند. فکر کردیم که او حتماً حدیثی آیه ای، چیزی می خواند و زود تمام می کند، ولی در کمال تعجب دیدم که حاج آقا نوری صفا یک ساعت درباره ی مسایل پزشکی صحبت می کرد و اطلاعات دقیق پزشکی را برای حضار تشریح می نمود.» (8)

پی‌نوشت‌ها:

1. فریاد محراب، ص 33.
2. قربانگاه عشق، ص 9.
3. پابوس، ص 120.
4. خنده بر خون، ص 36.
5. بحر بی ساحل، صص 79- 78.
6. افلاکیان زمین، صص 9-8.
7. تبسم نسیم، ص 99 و 23.
8. ترمه نور، ص 354- 353.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط