همه باسواد
شهید ابراهیم رزاقی
بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. همیشه آرام و صبور بود و به مسایل اخلاقی و فرهنگی اهمیت زیادی می داد.
هر سال، عید که می شد برای بچه ها کتاب می خرید و به عنوان عیدی به آن ها کتاب داستان هدیه می داد تا از کودکی با کتاب و کتاب خوانی انس بگیرند.
به فکر همه بود. برای بی سوادان، کلاس نهضت به راه انداخته بود و به آن ها درس می داد، دلش می خواست همه با سواد باشند.
زمانی هم که می آمد مرخصی، تمام وقتش را در مسجد می گذراند و به امور مسجد رسیدگی می کرد. اگر لامپی سوخته بود آن را عوض می کرد و کمبودها و مشکلات مسجد را برطرف می کرد. (1)
زبان عربی
شهید حمیدرضا اصفهانیان
یادم می آید یک روز به من گفت: «می خواهم زبان عربی را یاد بگیرم.»
با همان قاطعیتی که از او سراغ داشتم مشغول یادگیری شد.
شب و روزش یکی شده بود تا این که پس از مدت کوتاهی به جایی رسید که جزوه ها و کتاب های عربی را ترجمه می کرد و ترجمه های باقی مانده از حمیدرضا، هنوز یادآور تلاش و پشتکار اوست. (2)
دعوت نامه ی تحصیلی آلمان را رد کرد!
شهید ولی الله نیکبخت
ایشان از دوران راهنمایی و ابتدایی اصرار عجیبی داشت که من در رشته ی پزشکی درس بخوانم. می پرسیدیم: «شما چرا اصرار دارید که من رشته ی پزشکی را ادامه دهم؟»
ایشان می گفتند: «من تشخیص می دهم که اینطور بهتر است.
مثلاً همین منطقه ای که من هستم به یک دکتر بیش از مهندس احتیاج دارد. من از این ناراحت هستم که چرا در رشته ی پزشکی ادامه ندادم تا بتوانم پزشک باشم و بهتر آنجا خدمت کنم.»
اصلاً شهید تمام هدفش خدمت بود. حتی زمانی که دانشجوی ممتاز دانشگاه شیراز بود، از آلمان برایش دعوت نامه ی تحصیلی آمده بود. اساتید دیدند او از نظر بهره ی هوشی و علمی بالا است، به ایشان پیشنهاد دادند که: «شما به آلمان بروید، تا بهترین امکانات، خانه، ماشین و حقوق در اختیارتان قرار بگیرد و تا سطح دکتری ادامه ی تحصیل بدهید.»
ایشان می گفتند: «نه! من می خواهم برای مملکت خودم خدمت بکنم!» (3)
می توانی معلّم شوی
شهید سید محسن جنگجویان
تازه از بلوچستان آمده بود. یک روز به ایشان گفتم: «خوشا به سعادتت محسن جان!»
گفت: «چی شده خواهر.»
گفتم: «شما پسر هستید و آزاد و آنطور که اسلام از شما جوانان خواسته می توانید خدمت کنید. ولی ما دخترها نمی توانیم و برای ما محدودیت هست.»
گفت: «نه خواهرم هر کس به اندازه توان و قدرت خود و موقعیتی که دارد می تواند خدمت کند.»
گفتم: «مثلاً ما دخترها به چه صورت می توانیم دینمان را ادا کنیم؟»
با لحنی بسیار متین و آرام جواب داد:
«اسلام تبعیض بین زن و مرد قائل نشده است. بین زن و مرد در زمینه فعالیت اجتماعی تفاوت نیست و زنان می توانند به فعالیت اجتماعی پردازند. خودت می دانی که حجاب و زن بودن فعالیت اجتماعی را محدود نمی کند. چه بسیار زنانی مومن و محجبه که در رده های بالای مسئولیت های مهم اقتصادی- سیاسی و حتی در محیطی کاملاً مردانه ضمن حفظ حجاب و عفاف خود آزادانه چون مردان به فعالیت خویش مشغولند.»
من که محو حرفهای او شده بودم لبخند شوق بر لبانم نشست. دست آخر سید محسن گفت: «تو می توانی هجرت کنی خواهر! هجرت!»
- «ولی به کجا؟»
- «به جایی که به تو نیاز دارند. چه بسیار دختران پاک و معصومی که بر اثر بی سوادی در چنگ اعتیاد و فساد دست و پا می زنند. تو می توانی معلم شوی خواهرم! معلم!» (4)
هنوز کتاب در دستش بود!
شهید عباس زیرک
باید در جلسه شرکت می کردم. سوار موتورسیکلت شدم. در همان ابتدای خط شلمچه بودم که دیدم عباس، کتاب در دست ایستاده. دست بلند کرد و پرسید: «حاجی، کجا می روی؟»
وقتی فهمید که مقصدم شلمچه است، خواست که او را هم با خود ببرم. امتحان داشت. دوم یا سوم دبیرستان بود.
وقتی پیاده شد، پرسید: «کی بر می گردی؟»
گفتم: «شاید کارم طول بکشد.» گفت: «امتحان من نیم ساعت طول می کشد. بعد از امتحان می خواهم برگردم خط.
همین جا منتظر می مانم.»
زمانی که برگشتم منتظر ایستاده بود. سوار شد. به خط که رسیدیم، جلوی سنگرش پیاده شد. یکی از هم سنگری هایش گفت: «فلانی را به جای تو گذاشتیم پست بدهد.»
عباس بدون این که کتابش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند، رفت تا پستش را تحویل بگیرد.
دو دقیقه بعد از این که عباس را پیاده کردم، وارد سنگر گروهان شدم. تلفن مخابرات زنگ زد. جواب که دادم گفتند:
«عباس شهید شد.»
وقتی بالای سرش رسیدم، هنوز کتاب توی دستش بود. (5)
بالا بودن اطلاعات
شهید قربانعلی مردانی
یکی از دوستانش می گوید: من مسئول بخش فرهنگی پایگاه بودم، مرا ملزم کرده بودند که در خصوص مسائل سیاسی و عقیدتی و احکام مطالعه کرده و آن ها را برای اعضا بازگو نمایم. چون من اهل مطالعه بودم به من خط می داد و می گفت:
برای بچه ها صحبت کن. من برای این منظور از کتابهای استاد شهید مطهری استفاده می کردم. سیر مطالعاتی شهید مردانی، عالی بود. می گفت: من کتابهای شهید مطهری و.... را کاملاً خوانده ام.
وقتی برای گزینش به سپاه کرج رفته بود، تمامی سوالات را پاسخ داده بود و این امر حاکی از اطلاعات زیاد و سطح معلومات بالای ایشان داشت. (6)
آثار و برکات نماز شب
شهید بهمن نیری
هیچ وقت خانه نبود که ببینم کتاب بخواند اما وقتی کوله پشتی اش را آوردند، میان وسائلش یک کتاب پیدا کردیم که با روزنامه جلد شده بود، درباره آثار و برکات نماز شب! (7)
کتابخانه
شهید رضا صفری
کتاب هایی را که در طول چند سال خریده بود، جمع کرد و خواست از خانه بیرون ببرد که گفتم:
«کتابها را کجا می بری داداش؟» گفت: «می خواهم در مسجد یک کتابخانه درست کنم تا همه از اینها استفاده کنند.» (8)
بهترین نمره
شهید محمد علی پور حسن
در درس زبان انگلیسی آنقدر ضعیف بودم که تصمیم گرفتم دیگر به مدرسه نروم. محمد علی وقتی دلیل ترک تحصیل من را فهمید، به خانه ی ما آمد و آنقدر با من انگلیسی کار کرد که در امتحانات بهترین نمره را گرفتم! (9)
پینوشتها:
1. مسافران آسمانی، ص 68- 67.
2. مسافران آسمانی، صص 43- 42.
3. ترمه نور، صص 359- 358.
4. ترمه نور، صص 93- 92.
5. مسافران آسمانی، صص 120- 119.
6. این گروه آسمانی؛ ص 35.
7. زنگ عبور، ص 13.
8. زنگ عبور، ص 39.
9. زنگ عبور، ص 87.
/م