لباس خاکی به جای روپوش سفید
شهید حسین علیمردی
از بچگی همه به او: «آقا دُکی» می گفتند. سرش مدام توی کتاب های علمی راجع به بدن انسان بود. بزرگتر هم که شد، عاشق این بود که برود کتابخانه و کتاب های مربوط به پزشکی را بخواند.
کارنامه اش را که نگاه می کردی، همه نمره هایش پایین بود به جز علوم و زیست! انضباط هم که دیگر نگو و نپرس! در طول دوران تحصیلش به زور یک انضباط بیست داشت، از بس آتش می سوزاند! دوست داشت از مدرسه فرار کند و فقط در کلاس های علوم و زیست شرکت کند. یکی دوبار هم این کار را کرد که مدیر و ناظم مجبور شدند از او تعهد بگیرند!
به خاطر اطلاعات عمومی خوبی که داشت، یکی از بهترین دبیرستان های علوم تجربی شهر قبول شد. دیگر از خوشحالی روی زمین بند نمی شد. می گفت:
- «دیگر باید دکتر صدام کنند!»
هنوز مدت زیادی نگذشته بود که جنگ شروع شد. حسین قید دکتر شدن را زد و راهی شد. لباس خاکی پوشید به جای رو پوش سفید پزشکی! می گفت: دکترها هم باید خاکی باشند...(1)
کتاب خوان
شهیده طاهره هاشمی
صدای معلم امور تربیتی را می شنیدم که از توی راهرو به گوش می رسید: «این را هم خواندی؟ با چه سرعتی!» می دانستم که روی حرفش با طاهره است. طاهره هاشمی. تنها طاهره بود که به قول همه ی معلم ها و بچه ها، خوره ی کتاب خواندن داشت.
هر چه دستش می رسید، می خواند. از رمان گرفته تا کتاب های فلسفی و عرفانی و دینی. مجله ها و روزنامه ها را هم می خواند.کتاب های آن طرفی ها یا همان گروه های چپ و معاند و منحرف را هم می خواند تا اطلاعات بیش تری درباره ی آنان کسب کند و از بحث هایی که در می گرفت، کم نیاورد.
اصلا هر چه خواندنی بود، می خواند. حتی روزنامه ی پیچیده شده ی دور بسته ی سبزی را... .
خواهرش یک روز به من گفته بود و می گفت: «اگر طاهره در خانه باشد، یا مشغول کمک کردن به مادر است یا مشغول کتاب خواندن. حالت سومی ندارد!»
در مدرسه هم تا وقت آزاد پیدا می کرد، می دوید به کتابخانه.
اگر کتاب تازه پیدا نمی کرد، کتاب های قبلی را نمی دانم برای چندمین بار می خواند. یا به قول معلم هایش: «نمی خواند.... می بلعید!»
بارها دیده بودمش که پشت میز کتابخانه، دست هایش را زیر چانه زده بود و خیره شده به سطرهای کتاب، انگار دیگر در این دنیا نبود. چون حتی دیگر متوجه حضور من نمی شد.
معلم امور تربیتی که وارد دفتر شد، ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد. تا دهان باز کرد تا مثل همیشه، از عشق مفرط و حیرت انگیز طاهره به خواندن بگوید، پیش دستی کردم و گفتم:
چه طور است که هاشمی را مسئول کتابخانه کنید و کلیدش را بدهید دست خودش. این طوری هم او به آرزویش می رسد، هم شما از دست مزاحمت های پی در پی اش خلاص می شوید.
لبخند گرمی روی لب های معلم امور تربیتی نشست. بی آنکه حرفی بزند، برگشت و از دفتر بیرون رفت. صدایش را می شنیدم که بلند، طاهره هاشمی را صدا می زد.
دیگر می دانستم از آن به بعد، اگر با طاهره کاری داشتم، کجا باید پیدایش کنم. (2)
هوش سرشار
شهید محمد جعفر نصر اصفهانی
شهید نصر تازه باجناق من شده بود؛ اما هنوز همسرش را خانه نبرده بود. با وجود آمدن این پیوند و خویشاوندی- هر چند که از قبل دوستی هم داشتیم- رفت و آمد ما نسبت به گذشته، شکل دیگری گرفت و به قول معروف از مرحله دوستی به مرحله خویشاوندی رسید، در نتیجه صمیمیت و صداقت بین ما بیش تر شد.
روزی به جعفرآقا گفتم: می خواهی چه کار کنی؟ کار کردن بسیجی گونه در ارتش، بدون حقوق و مواجب، آینده ات را تأمین نخواهد کرد. اگر تو واقعا به ارتش و نظام علاقه داری، می توانی وارد دانشکده افسری بشوی و استخدام شوی. تو دارای استعداد خوبی هستی و به نظر من، با رفتن به دانشکده می توانی نبوغ خود را به منصه ی ظهور برسانی.
جعفر آقا در جواب گفت: «فکر خوبی است، اما اگر بخواهم در دانشکده شرکت کنم، یک سال دیگر باید تحمل کنم، چرا که زمان گزینش دانشگاه گذشته است.»
من این موضوع را با دوستان نیز از جمله جناب سرهنگ ریاحی و جناب سرهنگ صالحی (که در آن زمان فرمانده دانشگاه افسری بود) در میان گذاشتم. تیمسار صالحی که خود فردی متّقی و عاشق افراد حزب اللهی بود، به محض شنیدن این خبر، با شناخت چند ساله ای که از جعفر آقا، داشت، بلافاصله گفت: «از همین فردا وی را برای مصاحبه و معاینه بفرستید. اگر در این مرحله قبول شد، در مراحل بعدی، به مسئولیت خودم، اسمش را در لیست قبول شدگان دانشگاه می آورم. اصلا من، آرزوی داشتن چنین دانشجویی را دارم.»
با کسب موافقت از تیمسار صالحی، فردای آن روز جعفر آقا پی گیر کارها شد و تمام مراحل گزینش را با موفقیت پشت سر گذاشت. وی از چنان هوش و ذکاوتی برخوردار بود که پس از کسب موفقیت در مصاحبه، مسئولان گزینش از او خواستند که در انجام گزینش و مصاحبه سایر دانشجویان نیز به آن ها کمک کند. (3)
تشنه ی آموختن
شهید محمد جعفر نصر اصفهانی
در دوران دانشجویی ارتباط تنگاتنگی با «حجت الاسلام دیانت» داشت. (ایشان بیش از یک دهه است که در دانشگاه افسری به طور شبانه- روزی کار تدریس و راهنمایی و امام جماعت مسجد دانشگاه را بر عهده دارد.) علاوه بر شرکت در کلاس های درسی آن استاد، در جلسات خصوصی ایشان نیز شرکت می کرد و از راهنمایی های اخلاقی و دینی وی بهره مند می شد و هر روز نیز خود را تشنه تر می دید. علاقه ی عجیبی نیز به «آیت الله مجتهدی» و «حجت الاسلام محقق» داشت و شرکت مداوم وی در جلسات ارشادی آن استادان، از عشق پاک او به معارف دینی و خودسازی حکایت می کرد. هر روز مطالعه می کرد و بر معرفت خود می افزود. سعی بیش تر او در عمل کردن به اعتقادات و دستورات الهی بود که هر روز فرا می گرفت. (4)
حافظه ی عجیب
شهید محمد جعفر نصر اصفهانی
در سال 61، دانشجویان دانشکده افسری را بر اساس حروف الفبا در دانش پایه های مختلفی قرار دادند. من، شهید نصر، آقای مبارکی و دیگرانی که حرف نخست فامیلی شان، از پنج حرف آخر الفبا بود، در دانش پایه 14 قرار گرفتیم.
شهید نصر از چنان هوش و حافظه ای برخوردار بود که پس از چند سال از من سوال کرد: «یادت هست ما در دانش پایه 14، چند نفر بودیم؟»
با توجه به این که انگیزه ی زیادی برای درس خواندن داشتیم، چند نفری بیش تر یادم نیامد؛ اما جعفر آقا به راحتی تمامی نفرات را برشمرد.
جالب این بود که اطلاعات عمومی بسیار خوبی داشت. گاهی می شد که ما برای نمره گرفتن، طوطی وار درس می خواندیم. اما در نظر شهید نصر، درک و فهم قضیه بیش تر از شکل ظاهری، مهم و ارزشمند بود. (5)
نشانه ی علاقه
شهید محمد جعفر نصر اصفهانی
روزی برای ملاقات شهید نصر به بیمارستان رفته بودم.
ایشان به من گفت: «حاج آقا! قصد دارم که ان شاءالله اگر از بیماری بهبود پیدا کنم، برای تحصیل علوم دینی به قم بیایم.»
این از نشانه های علاقه ی این بزرگوار به علم، به ویژه علوم دینی بود. شهید نصر، فردی بسیار مقید به مسائل دینی و اخلاقی بود، که خواست حق تعالی این بود که در سنین جوانی از ما گرفته شود. (6)
پینوشتها:
1. خلاصه خوبی ها 6 (عکس یادگاری)، ص 47.
2. عروس آسمان، صص 21- 19.
3. ره یافته عشق، صص 103- 102.
4. ره یافته عشق، ص 114.
5. ره یافته عشق، ص 119.
6. ره یافته عشق، ص 242.
/م