شهدا در عرصه‌ی علم و دانش

غرق در مطالعه

با هم بزرگ شده بودیم. وقتی مدرسه تعطیل می شد سخت کار می کرد. صمیمی و مهربان بود. تشویقم می کرد درسهایم را خوب بخوانم. به نظم و تربیت اهمیّت خاصّی می داد. کارهایش را به موقع انجام می داد. وفادار عهد و پیمان بود.
جمعه، 22 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
غرق در مطالعه
غرق در مطالعه
 


 
تشویق به خواندن درسهایم می کرد

شهید جعفر طهماسبی پور
با هم بزرگ شده بودیم. وقتی مدرسه تعطیل می شد سخت کار می کرد. صمیمی و مهربان بود. تشویقم می کرد درسهایم را خوب بخوانم. به نظم و تربیت اهمیّت خاصّی می داد. کارهایش را به موقع انجام می داد. وفادار عهد و پیمان بود. اوقات بیکاری اش را با مطالعه و ورزش سپری می نمود و بسیاری از کتابهای شهید مطهری و سایر اندیشمندان اسلامی را مطالعه می کرد. عضو انجمن اسلامی مدرسه بود. (1)

غرق در مطالعه

شهید مصطفی چمران
توی تاریکی غروب که داشت روی خیابانها و خانه ها می افتاد، رسیدم به خانه ی مصطفی. مصطفی تازه با دختر آمریکایی ایی که در بیشتر سخنرانیهایش شرکت می کرد، ازدواج کرده بود.
قدم به داخل خانه که گذاشتم، از بوی آب گوشتی که مصطفی پخته بود مست شدم و یادِ ایران و خانه ی خودمان افتادم.
مصطفی چنان غرق مطالعه بود که متوجه ورود من نشد.
آهسته رفتم و روی صندلیِ گوشه ی اتاق نشستم. خیره شدم به کتابی که داشت می خواند. چیزی از موضوعش نفهمیدم. کتاب قرآنی که روی میز، بالای چند تا کتاب بود، توجه ام را جلب کرد. هوس کردم که چند آیه از آن را بخوانم. دست بردم و کتاب را برداشتم. باز هم متوجه ام نشد. جوری در خودش فرو رفته بود که انگار تنهای تنهاست.
خش خش ورقه های شق و رق کتاب، او را به خود آورد.
انگار با آن صدا آشنا بود. (2)

تو باید درس بخوانی

شهید منوچهر مدق
کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم، روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتورسواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصاً رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن.
خودش تا دوم دبیرستان بیش تر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: «می خواهی درس بخوانی یا نه؟»
منوچهر می گوید :«نه»، برای این که سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: «تو باید درس بخوانی.»
می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتیم. (3)

آن قدر می خوانم تا قبول شوم

شهید منوچهر مدق
درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الاّ دیکته.
کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانیِ پُر دیکته گفت: منوچهر در بدخطی قهار بود. گفت: «حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند.»
گفت: «یاد می گیرند.»
این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و خانمش. غلط ها را شمرد؛ شصت و هشت غلط. گفت: «رفوزه ای».
منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم که قبول شوم.»
این را هم می دانست. منوچهر آن قدر پشتکار داشت که هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند.
صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن طرف می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بی کاری بخواند. امتحان که داد، دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت. از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد.
بعضی از دوستانش می گفتند: «چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه.»
این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت: «دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟» (4)

همه ی کنکوری ها را با ماشین برد برای امتحان

شهید غلامرضا آقاخانی
آن روزها کنکور دو مرحله ای بود عملیات والفجر 4 هم درست وسط دو مرحله کنکور افتاده بود. به ابراهیم گفت: در گروهان پرس و جو کن، آن هایی که کنکوری هستند اسمشون را بنویس.»
ده، بیست نفری می شدند. دستور داد: «ماشین بگیر بروند اصفهان، باید امتحان بدهند».
گفت: الآن که موقع عملیات است؟!»
جواب داد: «ایرادی ندارد بروند و برگردند.»
عملیات چند روزی عقب افتاد. همه ی بچه ها به عملیات رسیدند، خبر قبولی خیلی از آن ها بعد از خبر شهادتشان رسید. (5)

به ضعیف ترها در درس کمک می کرد

شهید منصور ستاری
منصور بسیار امین بود. روزی به او گفتم:
- منصور جان! امروز زحمت بکش دفتر کلاس را ببر خانه، بررسی کن. ببین شاگرد اول کیست، تا هفته ی آینده او مبصر کلاس باشد.
با وجود این که ممکن بود خودش شاگرد اول باشد، ولی طوری محاسبه می کرد که شاگرد دوم محسوب شود، تا یک وقت کوچک ترین حقی از کسی ضایع نشود.
شهید ستاری روحیه ای داشت که نمی توانست ببیند دانش آموزی از نظر درسی ضعیف است. تلاش می کرد به هر ترتیبی شده به او کمک کند، لذا از من اجازه می گرفت و می گفت:
- «می شود امروز بروم دو ساعت با فلانی املاء و یا ریاضی کار کنم، تا او هم به ما برسد؟» روی همین اصل، همیشه شاگرد اول های منطقه ی ورامین از مدرسه ی ما بودند.
او از همان دوران طفولیت، علاقه ی زیادی به اقامه ی نماز داشت و هنگام نماز به مسجدی که پایین امام زاده ابراهیم است، می رفت. قرآن را نیز زودتر از همه ی بچه های دیگر آموخت و خیلی خوب آن را قرائت می کرد. (6)

جوابگو

شهید موسی نامجو
در درس ترسیم رقومی دانشکده ی افسری، به قول معروف شاگرد اول بودم و قهراً در شب امتحان با خیال راحت باید می خوابیدم. ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد. با اکراه به طرف در رفتم و وقتی آن را باز کردم شهید نامجوی را پیش روی خود دیدم. گفت: «چرا خوابیدی؟»
گفتم: «کاری نداشتم، خواستم استراحت کنم.»
گفت: «لازم نیست، لباس بپوش با هم برویم.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «مگر نمی دانی آقای..... و آقای.... در این درس ضعیف هستند و مگر نمی دانی که باید به آنها کمک بکنی؟»
با این تذکر شهید نامجوی وجدان خفته ام بیدار شد و با هم به سراغ دوستان رفتیم. من تا نزدیکیهای صبح با آنها درس ترسیم رقومی کار کردم و چون همه خسته شده بودیم.
خوابیدیم.
صبح که شهید نامجوی ما را برای نماز بیدار کرد، مجدداً به مرور درسها پرداختیم و در درس ترسیم رقومی هر سه نمره ی بالایی گرفتیم. (7)

پی‌نوشت‌ها:

1. روایت سی مرغ، ص 139.
2. پاوه سرخ، داوود بختیاری دانشور، صص 37 و 38.
3. اینک شوکران 1، ص 21.
4. اینک شوکران 1، صص 49- 48.
5. ستارگان درخشان (4)، ص 23.
6. پاکباز مدرسه عشق، صص 54 و 35-34.
7. مدرسه عشق، ص 205.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط