نویسندگان: سیدکاظم موسوی، اشرف خسروی
خردورزی و دینداری دو رکن اساسی بینش و اندیشه ی فردوسی را تشکیل می دهد.
تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
(1، 18)
این دو رکن معمولاً در شاهنامه مکمل یکدیگرند و سفارش به نیکی در قلمرو اندیشه، عمل و گفتار از مهم ترین عوامل پیوند و سازگاری آن ها محسوب می شود. زمینه های اعتقادی و دینی ( اعم از ادیان کهن و باستانی و ادیان اخیر) موجب می شود عقلانیت در شاهنامه محتاطانه و در کنار علل و عواملی فراتر از خرد انسانی قرار گیرد. یکی از این عوامل و علل که خارج از حوزه ی عقلانیت انسان و اراده ی او قرار دارد، تقدیر است.
در شاهنامه سرنوشت ها، بودنی ها، بایسته ها و نبشته هایی وجود دارد که از حوزه ی خرد و قلمرو اختیار آدمی خارج است، و تدبیر و دانش انسان از تأثیرگذاری و حتی گاهی از درک آن ناتوان است. با این که فردوسی بارها و بارها انسان را به خردورزی و دانایی فرامی خواند، نیرویی فراتر از آن می شناسد که باید آن را پذیرفت و بر آن گردن نهاد و آن را از قلمرو بخردی و دانش خارج نمود:
چو بایسته کاری بود ایزدی
به یک سو شود دانش و بخردی
(9، 75)
بخواهد بدن بی گمان بودنی
نکاهد به پرهیز افزودنی
(3، 98)
نوشته بدین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم...
نوشته چنین بود و بود آنچ بود
نوشته نه کاهد نه هرگز فزود
(9، 166)
تفکر تقدیرگرایانه در شاهنامه به گونه ای است که برخی از شاهنامه پژوهان بر این عقیده اند که « در تفکر شاهنامه، همه ی راه ها به راهنمایی سرنوشت پیموده می شود» ( اسلامی ندوشن، 1374: 429). اگرچه نمی توان تقدیر را نیروی مطلق شاهنامه دانست، به موازات راهنمایی خرد، راهنمایی تقدیر نیز وجود دارد که گاه بسیار نیرومندتر و قوی تر از خرد است.
زال در ماجرای رستم و اسفندیار، پیران در مرگ سیاوش و سپس در نبرد با ایرانیان و سرانجام مرگ، فریدون در ماجراهای پیش آمده بین پسران و مرگ ایرج، رخش در ماجرای مرگ رستم و سیمرغ در ماجرای نبرد رستم و اسفندیار، خردمندانی هستند که تقدیر را برنمی تابند و در مقابل آن درمی مانند. شومی تقدیر و سرنوشت در ماجرای رستم و سهراب نمونه ی بارزی از این موارد است. «داستان رستم و سهراب... نمونه ی بارزی است از بازیگری و بی اعتباری دنیا و شومی سرنوشت... در این ماجرا، همه ی بازیگران تقدیر از جانب توران و ایران، دانسته و نادانسته، دست به دست هم می دهند، تا این فاجعه را بزایانند» ( اسلامی ندوشن، 1374: 350).
پیری، مرگ و سرآمدن شهریاری ها نیز از مهم ترین مصادیق توانمندی تقدیر محسوب می شوند. بخش عمده ای از تقدیرگرایی در شاهنامه، در اندیشه های زروانی ریشه دارد. در اسطوره های زروانی همه چیز در جهان بر اساس تقدیر و از روی سرمشقی از پیش تعیین شده روی می دهد. « زروان یا زمان که همان جهان، چرخ گردنده، سپهر و روزگار است نیک و بد نمی شناسد، قانون طبیعی و خدای سرنوشت و مرگ است که هرگز پنهان نمی ماند و آن را درمان نیست. وقتی زمان کسی فرا رسید هیچ کاری در برابر آن نمی توان کرد» ( مسکوب، 1375: 61).
به تأثیر از باورهای اسطوره ای، در سراسر شاهنامه ی ابیات فراوانی دیده می شود که زمان، زمانه و سپهر سرنوشتی محتوم و گریزناپذیر را رقم می زنند:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت
(2، 216)
زمانه چو او را ز شاهی ببرد
همان تاج دیگر کسی را سپرد
(8، 156)
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
(3، 141)
بخش دیگری از تقدیرگرایی شاهنامه به جهان بینی دینی فردوسی و اندیشه های مذهبی او برمی گردد. در این جهان بینی « گرچه آدمی همواره پرسنده و چون و چرا کننده است، اما خستویی به خواست پروردگار تنها راه رهایی از تردید است: همه چیز او "داد" است هرچند نتیجه ی حکم او عده ای را خوش نیاید. این همان مبحث معروف " نظام احسن" و مرتبط با مسئله ی خلق شرور و کمّ و کیف شر در جهان است که حکمت موجود در آن فوق دید و ادراک و داوری یک سویه ی آدمیان است» ( حمیدیان، 1372: 94). در این بینش آنچه فراتر از اختیار و اراده ی انسان روی می دهد نه به سپهر و خورشید و ماه، بلکه به اراده ی پروردگاری که آفریننده ی آسمان و خورشید و ناهید و ستارگان و اختران است روی می دهد.
اگرچه در شاهنامه بارها به نقش زمانه و سپهر اشاره شده است، فردوسی تحت تأثیر اندیشه های دینی خود در جاهای دیگر این نقش را انکار می کند. او در پایان داستان اسکندر اندکی از خود می گوید و به زندگی خود می اندیشد، و از چرخ بلند گله می کند و مستمندی و آزردگی خود را به آن نسبت می دهد:
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند...
مرا کاچ هرگز نپروردی ای
چو پرورده بودی نیازردی ای
(6، 111)
او بلافاصله در ابیات بعدی آنچه را از زبان سپهر بلند گفته است انکار می کند، و سپهر را از نقش نیک و بد دور می دارد و نالیدن از سپهر را از مرد دانش ناسزاوار می داند. او آنچه را خارج از خواست و فراتر از خرد آدمی است به آفریننده ای نسبت می دهد که هستی او راز نیست، اگرچه درک ماهیت هستی او ناممکن است و در پی آن به یزدان می گراید و به او پناه می برد:
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای مرد گوینده ی بی گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر باره ای برتری
روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشست تو را
به نیک و به بد راه و دست تو را
از آن خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد بُدست
کسی کو جزین داند آن بیهدست...
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن زپیمان اوی
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه زو هرچ باید بخواه
(7، 112)
این ابیات اندیشه ی خود فردوسی است و او جز آن را بیهوده می داند. در این ابیات به برتری انسان بر چرخ بلند به دلیل پرورده شدن روان به دانش اشاره شده است. همچنین انسان باید راهنمایی دستیابی به نیک و بد را از کسی بخواهد که آفریننده است نه از سپهری که خود آفریده و بنده است.
با وجود اعتقادی که به تقدیرگرایی به ویژه در مواجهه با مرگ و پیری دیده می شود، فردوسی دچار یأس و ناامیدی و بیهودگی و پوچی نمی شود. همچنین این باور او را به طفره رفتن از تلاش و کوشش وادار نمی کند و مانع پیشرفت نمی شود، و این نکته ای است که شاهنامه پژوهان غیرایرانی نیز درک کرده اند. « او یکسره از توان بی چون و چرای سرنوشت و تقدیر آگاه است، اما فرمان هایش نه طفره رفتن و گریختن از دشواری ها بلکه جنگیدن با آن هاست تا زمانی که اهریمن و بدی درهم شکسته شود. این فراخوانی به کوشش در هر کجا که ملت ناچار بود بار دیگر در برابر تجربه و تسلیم و بردگی به پاخیزد به او توان داد... باز نمودن حق خرد و تأکید فراوان بر اهمیت دانش بخش پیشرفت خواه شاهنامه ی فردوسی را نشان می دهد» ( ریپکا، 1383: 303). چنین تفکری نه تنها او را دچار یأس و ناامیدی و افسردگی نمی کند، بلکه برعکس او را به شادی فرامی خواند:
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
(3، 109)
در هر حال سرنوشت محتوم مرگ در نظر وی ناشناخته و خرد و دانش از درک آن ناتوان است. او در این باره به نوعی تضاد دچار شده و در ماهیت نیک یا بد مرگ گرفتار تردید است:
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
(2، 169)
در ادامه ی این ابیات، او از یک سو مرگ را آتش هولناکی می داند که از برنا و فرتوت باک ندارد و از سوی دیگر به خواننده می گوید « چنان دان که دادست و بیداد نیست». این تضادها در ذهن جست وجوگر اندیشمندانی چون فردوسی فراوان است تا جایی که برخی معتقدند « انسان بی تضاد انسان نیست» ( حمیدیان، 1372: 60).
مرگ موجب وحشت فردوسی نمی شود. او انسان را به نترسیدن از مرگ هشدار می دهد و شکوه و دردمندی او از مرگ اغلب جنبه ی عاطفی دارد:
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمردست نیز
(6، 109)
بن بست تقدیر در شاهنامه به دو شکل توجیه می شود. ذهن اندیشه ورز و چاره ساز ایرانی سعی در گشودن این بن بست نموده و خود را به گونه ای از دشواری آن رهانیده است. یکی از راه ها این بود که قلمرو قدرت تقدیر، زمانه و سپهر را به دنیا محدود کند و آن را از اثرگذاری و نتیجه بخشی در مینو و آخرت بازدارد. در سرای جاویدان ابدی هرکس به پاداش و پادافراه کردار خود می رسد و نتیجه ی خردمندی یا بی خردی خود را می بیند... « چون این تن فانی فروافتاد و گیتی آدمی تباه شد تقدیر قلمرو خود را از دست می دهد... راز پیروزی زمانه بر آدمی در آن است که من زمان پذیرم و او زمان... اما چون به مرگ شتافتم « زمان» خود را از زمانه باز [ می ستانم] ... انسان به یمن مرگ از جبر زمانه آزاد می شود، بر آن دست می یابد و بر « بخت» فرمان می راند» (مسکوب، 1375: 226 و 61). از این رو ناسازی تقدیر با خرد تا زمانی است که حیات دنیوی انسان برقرار است و پس از مرگ خاتمه می یابد. در سرای پسین سرنوشت هرکسی به خردورزی و خویشکاری او در زندگی بستگی دارد. این همان پیروزی نهایی نیکی است که از دیرزمان اسطوره ها تا روزگار کنونی و در ادیان توحیدی زنده ی دنیا انسان های معنویت گرا به آن امید بسته اند.
شکل دیگر حل بن بست تقدیر اهمیتی است که « نام و ننگ» حتی پس از مرگ دارد... نام و ننگ در شاهنامه نوعی ارزش است و آدمی را قادر می سازد تا تلخی تقدیر را با شیرینی آن تحمل کند. نام و ننگی که رستم را از تن دادن به بند بازمی دارد و به کام مرگ می کشاند، و بهرام را به دنبال تازیانه ای به استقبال مرگ می برد و سیاوش را وادار می کند به راحتی تن به تقدیر خویش دهد. «انسان ستوده ی او [ فردوسی] انسان خردمند و بزرگواری است که آزاد می زید و جز از نام و ننگ باکی ندارد. این انسان در برابر قدرت حاکم سر خم نمی کند و به زور و ظلم و تسلیم نمی شود و هر بار که بخواهد نام او را به ننگ بکشاند مردانه و استوار می ایستد و مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح می دهد» ( جوانشیر، 1380: 76). او برای حفظ نام و ننگ خود سرنوشت و تقدیر را می پذیرد ولی تن به پلیدی و بدی و بی خردی نمی دهد.
از این رو امیدواری به سرای بازپسین از یک سو و خرسندی ناشی از حفظ نام و ننگ پس از مرگ و پیری از سوی دیگر، بن بست تقدیر را برای انسان معنویت گرای شاهنامه می گشاید و او را از رکود، سستی، ناامیدی و پوچی می رهاند.
لازم به ذکر است که تفکر حاکم بر شاهنامه فقط تفکری تقدیرگرایانه نیست، و در شاهنامه انسان، اراده و اختیار او جایگاه ویژه ای دارند. سراسر شاهنامه فراخواندن انسان به نیکی است. اگر اختیاری وجود نداشت چنین فراخوانی بیهوده و بی نتیجه می بود. در فرهنگ باستانی ایران اگر آیین و اسطوره های زروانی معمولاً تقدیرگرا بوده اند، در کنار آن آیین زرتشت انسان را دارای اختیار و اراده می داند. « بدون انسان رستگاری انجام نمی پذیرد. انسان در نبرد بین اهورامزدا و اهریمن باید جانب اهورامزدا را بگیرد تا بر بدی و اهریمن پیروز شود... در واقع انسان در آیین زرتشت، سرباز یا شهسوار حق است» ( ارشاد، 1382: 67). پس از ورود اسلام به ایران نیز در مقابل فرقه های جبری چون اشعری ها، فرقه های اختیارگرا، همچون معتزله نیز حضور دارد. ریشه های فرهنگی و باورهای دینی موجب شد که در شاهنامه هر دو روی جبر و اختیار دیده شود و با وجود تقدیرگرایی، به انسان و اختیار او توجه گردد:
نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید
وزین پند من توشه ی جان کنید
(8، 223)
و همین اختیار و اراده است که او را سزاوار کیفر و پاداش می کند:
نگر تا چه گفته است مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد
(6، 326)
می توان نتیجه گرفت که اسطوره های زروانی و برخی باورهای دینی و اعتقادی موجب تقدیرگرایی در شاهنامه شده، و برخی دیگر از باورهای دینی و اعتقادی از جمله باورهای زرتشتی و پاره ای عقاید اسلامی اختیارگرایی را در آن جای داده است و این دو به حکم خرد مقبول و پذیرفتنی اند. انسان خردمند خود به وضوح می بیند که اختیار و آزادی او محدود است و بسیاری از مهم ترین حوادث و رویدادهای زندگی از جمله تولد و مرگ از قوه ی اختیار او خارج است. همچنین به حکم همان خرد حدی از اختیار و آزادی عمل را در انتخاب راه زندگی درک می کند و می شناسد. ذهن تدبیرگر انسان تلاش می کند تا به نوعی تضاد بین این دو را توجیه نماید. گاه اسطوره می سازد و گاه فلسفه می بافد.
خرد فردوسی به او می آموزد که درک راز تقدیر دشوار و خارج از حوزه ی فهم اوست و شناخت دانش گرایانه و استدلالی کفایت نمی کند، و نوعی شناخت شهودی و اسطوره ای او را به تسلیم شدن و گردن نهادن بر آنچه نمی داند راهنمایی می کند. از این رو می توان گفت تقدیر در شاهنامه حاصل پیوند خرد و اسطوره است، اگرچه خود گاهی با خرد می ستیزد و بنای ناسازگاری می گذارد.
از آن جا که به مناسبت موضوع به حیات پس از مرگ اشاره شد، لازم است گفته شود که فردوسی در شاهنامه سعی نموده است در خوش بینی و امیدواری به حیات پس از مرگ دچار افراط و تفریط نشود و راه میانه روی و اعتدال را برگزیند. جامعیت دید و اعتدال اندیشه ی او موجب می شود که نه از کسانی باشد که به حیات اخروی بی اعتقادند و زندگی را در دنیای مادی خلاصه می کنند و در نتیجه مرگ را فاجعه ای دردناک می دانند، و نه از کسانی باشد که زهد و ریاضت و شادی ستیزی و غم گزینی را اختیار و زیستن را فدای سرای باقی می کنند.او از وجود دو سرای به گونه ای سخن می گوید که ارجمندی این جهان و آن جهان در کنار هم حفظ شود. « شاهنامه ی فردوسی... بیانگر بینشی در باب مرگ و رستاخیز است که به بینش عقلانی و خردمندانه ی پیشاهنگان اندیشه ی نوین علمی و فلسفی در تاریخ تجدد اروپایی نزدیک تر است. فردوسی به سرای باقی اعتقاد دارد. اما اعتقاد او... خردگرایانه و "نمادین" به "معدن پاک" است که "سرای باقی" روح آدمی خواهد بود» ( پرهام، 1377: 217). چنین بینشی در عین این که به زندگی نشاط و شادمانی می دهد، او را از دنیاگرایی و مادی گری محض دور می کند. برقراری تعادل این جهانی و رستگاری آن جهانی در ابیات زیر کاملاً آشکار است:
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز...
تو را زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
بَرو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن داد گر پیشه کن
(3، 202)
شادمانی این جهانی ضروری است ولی باید با اندیشیدن به روز گذر، همراه باشد. همچنین رنج آدمی در این جهان نباید آزمندانه باشد و او را از شادی و شادمانی دور کند.
فردوسی خردمند به چگونگی حیات پس از مرگ و اسطوره های مربوط به آن در شاهنامه چندان اشاره نمی کند و گویی آن را از رازهایی می داند که کسی از آن آگاه نیست. شناخت او از این مفهوم حاصل عقل و خرد و همچنین ادراک شهودی و دریافت باطنی است. اشارات او در این موارد بسیار اندک است و با توجه به حجم شاهنامه چشمگیر نیست. مثلاً یک بار از زبان خسرو پرویز در نصیحت کردن شیرویه به پل چینود اشاره کرده است:
گذشتن چو بر چینود پل بود
به زیر پی اندر همه گل بود
(9، 275)
منبع مقاله :
موسوی، سیدکاظم؛ خسروی، اشرف؛ (1389)، پیوند خرد و اسطوره در شاهنامه، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول