نویسنده: حکیم سید عباس معارف
هر چند هگل بزرگترین کسی است که در فلسفه ی غرب، دیالکتیک را به کار گرفته و تمام اصول فلسفی خود را بر اساس سیر جدالی، بیان داشته است لکن آن دسته از اصول و مسائل فلسفی که وی در کتاب منطق، بیان داشته از لحاظ دیالکتیکی ناقص و مخدوش است. این گفته بدان معنی است که هگل نتوانسته است تماماً به اموری که لازم ذات و مقتضای تفکر دیالکتیکی است، متعهد بماند، همچنان که هیچ فیلسوف دیگری در غرب چه در دوره ی هلنی و چه در دوره ی جدید نتوانسته است این عهد را به پایان برد. این پیمان شکنی ناشی از خطای فیلسوفان جدالی مذهب نیست، بلکه ریشه در ذات دیالکتیک دارد. توضیح این مطلب در بخش پایانی این بحث که مقایسه میان سیر اختصامی و سیر دیالکتیکی را وجهه ی همت خود قرار داده، به نحو تفصیل آمده است؛ ولی در این مقام به ناچار باید به نحو اجمال، مبحث مذکور مورد اشاره قرار گیرد.
دیالکتیک تا جایی که حقیقت وجود را مورد غفلت قرار داده است، در نحوی از انحاء موجود، خواه ایده خواه ماده، گم گشته و هرگز قادر نبوده است که به لوازم و مقتضای ذات خود پایبند بماند. مادامی که این غفلت از حقیقت وجود بر دیالکتیک حکمفرما باشد، هیچ فیلسوف جدالی مذهب حتی اگر هگل باشد، نخواهد توانست وظیفه ای را که دیالکتیک به سبب آن هویت خود را تسجیل می کند، به انجام رساند.
چنانکه گفته شد، دلیل دیالکتیک، به رغم همه ی برتریهایی که بر دیگر روشهای متافیزیکی دارد، در همین غفلت آن از حقیقت وجود و گم شدن در انحاء مختلف موجود نهفته است. توضیح این امر آن است که دیالکتیک، در حقیقت امور عامه ی علم وحدت و مبارزه ی اضداد است و موضوع آن عبارت است از امور متعارض (اَعم از تناقض و تضاد) از جهت مبارزه و وحدتی که در میان آنها برقرار است. هگل در زبان آلمانی تعارض را به Gegensatz تعبیر کرده که اَعم است از Kontradiktion (تناقض) و Kontrast (تضاد). به همین جهت فیلسوفان جدالی مذهب آلمان از تناقض به grosser Gegensatz (تعارض کبیر) و از تضاد به kleiner Gegensatz (تعارض صغیر) تعبیر نموده اند.
پس از بیان این مقدمات، باید پرسش نمود که حیطه ی دیالکتیک به عنوان امور عامه ی تضاد و تناقض تا چه مقدار است.
تردیدی نیست که دیالکتیک به عنوان معرفت عام و شاملی که امور متناقض و متضاد را از حیث تناقض و تضادی که بر آنها حاکم است، مورد تحقیق قرار می دهد، باید تمام ساحاتی را که تضاد و تناقض در آنها ظهور و بروز می کند، مورد بحث قرار دهد. نیز از آنچه گفته شد، استنتاج می شود که سیر دیالکتیکی به دلخواه فیلسوف جدالی مذهب آغاز نمی شود و به میل او نیز پایان نمی پذیرد. یعنی فیلسوف نمی تواند بحث دیالکتیکی خود را از هر جا که خواست آغاز کند و به هر جا که می خواهد، پایان برد؛ بلکه به ناگزیر باید تابع سیر دیالکتیکی در مظاهر وجود باشد.
سیر دیالکتیکی از جایی آغاز می شود که ماقبل آن، تضاد و تناقضی متصور نباشد و به جایی ختم می شود که مابعد آن نتوان تضاد و تناقضی را فرض کرد. بنابراین، اگر یک فیلسوف جدالی مذهب بخواهد سیر جدالی را به نحو عام و شامل مورد تحقیق قرار دهد، باید از آنجا آغاز کند که هیچ تضاد و تناقضی قبل از آن نتوان فرض کرد. اما آن مبدأ کجاست؟ هگل خود این سرآغاز را به خوبی یافته است؛ سیر جدالی از وجود محضِ فاقد هرگونه تعیّن آغاز می شود؛ زیرا هر امری هرچه بسیط باشد باز به وجود و ماهیت، قابل تحلیل است به جز وجود مطلق و محض که در نهایت بساطت است و به هیچ امر مغایری، تحلیل پذیر نیست. چه، اساساً چیزی قبل از وجود متصور نیست که سیر دیالکتیکی از آن آغاز شود.
پس وجود سرآغاز سیر دیالکتیکی است؛ اما این سیر به کجا اختتام می پذیرد؟ پیدا است که این سیر جایی اختتام خواهد پذیرفت که بعد از آن، تضاد و تناقضی قابل فرض نباشد. آشکار است که سر منزل مقصود، در برهوت موجودات متعیّن نخواهد بود؛ چرا که هر موجودی جز وجود، دارای نقیض است و هر موجودی تا آنجا که غیر از موجودات دیگر است، نقیض پذیر است و نقیض او در عالم خارج تحقق دارد. برای تبیین بیشتر این مطلب بهتر است که قدری در مفاد جمله ی الف الف است و لاالف نیست که صورت منطقی محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین است، تعمق شود. امر واحد نمی تواند هم الف باشد و هم لاالف؛ ولی این حکم بدین معنی نیست که لاالف در خارج وجود ندارد؛ بلکه هر موجودی جز الف، مصداق غیرالف به شمار می رود.
بدین قرار، هر چند که یک موجود متعیّن یا به بیان دیگر یک ماهیت موجود، هرگز نمی تواند مصداق دو امر متناقض باشد و جمع و رفع نقیضین در یک موجود معین یا یک ماهیت موجود، محال است؛ ولی متناقضان، با یکدیگر در ساحت وجود مطلق، و البته در دو حوزه ی مختلف از آن، تحقق دارند. به بیان دیگر، جمع و رفع نقیضین در حوزه ی ماهیات و موجودات متعیّن محال است ولی متناقضین هر دو با هم در ساحت وجود مطلق تحقق دارند. یک موجود معین که مصداق الف است، نمی تواند به نحو همزمان، هم الف و هم غیر الف باشد؛ ولی الف که موجود معیّنی است، در ساحت وجود مطلق متحقق است؛ همچنانکه غیر الف نیز در ساحت وجود مطلق تحقق دارد؛ چرا که همه ی موجودات غیر الف که همزمان با الف وجود دارند، مصداق لاالف به شمار می روند و بدین قرار الف و لاالف هر دو در ساحت وجود مطلق، اجتماع نموده اند.
حاصل کلام اینکه هر یک از طرفین تناقض مجلائی از مجالی و مظهری از مظاهر وجود به شمار می روند و وجود به نحو جداگانه در هر یک از این مجالی تجلی کرده است. پیدا است آنچه گفته شد مختص به الف و لاالف نیست، بلکه به تمام امور متناقض، شمول دارد و حقیقت وجود در طرفین تناقض تجلی و سُریان دارد.
بدین قرار، وجود مطلق مقام جمع هر دو امر متناقض است و در نهایت، مقام جمع الجمعی است که تمام اضداد و نقائض در آن به وحدت می رسند و یا به عبارت دیگر، در آن فانی می شوند. ناظر به همین معنی است کلام قیصری در مقدمه ی شرح فصوص، آنجا که می گوید:
«... و الوجود من حیث هو واحد فلایمکن ان یتحقق فی مقابلته وجود آخر و به یتحقق الضدان و یتقوم المثلان بل هو الذی یظهر بصورة الضدین و غیرهما ویلزم منه الجمع بین النقیضین اذ کل منهما یستلزم سلب الاخر و اختلاف الجهتین انما هو باعتبار العقل اما فی الوجود فتتحد الجهات کلها» (1)
از آنچه گفته شد استنتاج می گردد همچنان که یک سیر جدالی از وجود محضِ فاقدِ تعیّنات آغاز می شود، باید به وجود محض متعالی از تعینات نیز اختتام پذیرد. وجود مطلق متعالی از تعینات، همان مقام جمع الجمع است که همه ی اضداد و نقائض در آن به وحدت می رسند و در تجلی جلالی وجود، مستهلک می شوند.
ایده ی مطلق نمی تواند سنتز نهایی در سیر دیالکتیکی باشد؛ چرا که این امر با قانون نفی نفی تنافی دارد. قانون نفی نفی Negation der Negation یکی از قوانین مهم سیر جدالی است که اتفاقاً خود هگل، مُبدع این قانون در فلسفه ی غرب است. در منطق مسلم است که نفی نفی اثبات است و در دیالکتیک از این قانون، این استفاده را کرده اند که مدلل کنند سنتز همان تز است در مرحله ای پیچیده تر و بالاتر.
تز ابتدا توسط آنتی تز نفی می شود و سپس آنتی تز نیز رفع می گردد و سنتز جانشین آن می گردد. در اینجا با دو مرحله نفی مواجه ایم و نتیجه ی این نفی نفی آن است که تز از نو در سنتز ظاهر می شود؛ ولی به نحوی پیچیده تر و برتر، که البته همین مرحله ی نفی نفی موجب تعیّن و پیچیدگی بیشتر آن گردیده است. حال باید این نکته را افزود که یک سیر جدالی حقیقی باید در نهایت، خود یک تریاد بزرگ دیالکتیکی باشد که حکمای اُنسی آن را مقام جمع الجمع نامیده اند. در دیالکتیک هگل تز اول، وجود محض است که به تصریح وی فاقد هرگونه تعیّنی است. بنابراین، سنتز نهایی نیز بنابر قانون نفی نفی باید وجود مطلق باشد که به اقتضای سیر جدالی، در عین تعالی از تعیّنات، واجد همه ی تعیّنات نیز هست؛ به دلیل آنکه تز و آنتی تز، کیان خود را یکسره از دست نمی دهند؛ بلکه آن را در سنتز باز می یابند. بنابراین سنتز نهایی، عصاره ی کیان همه ی تزها و آنتی تزهای ماقبل خود را واجد است، هر چند که در کُنه ذات خود از آنها تعالی دارد.
بدین قرار قانون نفی نفی اقتضاء می کند که در یک سیر جدالی، سنتز نهایی همان تز اول باشد؛ ولی در مرحله ای متعالی که همه ی تزها و آنتی تزهای ماقبل خود را به نحوِ اجمالِ بعد از تفصیل، در احاطه ی خود داشته باشد. مع الاسف سیر دیالکتیکی هگل چنین نیست و در حقیقت قانون نفی نفی را که خود در مراحل جزئی سیر جدالی بدان تأکید بسیار ورزیده، در کلیت سیر دیالکتیکی خود نقض کرده است. وی به جای آنکه سیر جدالی خود را که با وجود مطلقِ فاقدِ تعینّات آغاز کرده بود، به وجود مطلق متعالی از تعینات اختتام بخشد، در نهایت به یکی از انحاء موجود (Seinde) پایان داده است و در حقیقت در برهوت متافیزیکی غفلت از وجود، گم شده است.
2) بنابر اصولی که هگل در دیالکتیک خود مقرر داشته، مراتبی که در کتاب منطق از وجود مطلق تا ایده ی مطلق بیان گشته، صورت معکوس حقایق در نفس الامر است.
یعنی آنچه در سیر جدالی عقلی مقدم است، در حقیقت امر، مؤخرترین مقوله است؛ و آنچه در سیر عقل، مؤخرترین مقوله به شمار می رود، سر آغاز حقایق شمرده شده و آن ذاتی است که همه ی هستی از او آغاز می شود.
بدین قرار آخرین مقوله ی سیر دیالکتیکی که ایده ی مطلق است، سر آغاز هستی است که همه ی حقایق از آن پدیده آمده است. بدین قرار اگر این ذات مطلق، همان وجود متعالی از تعیّنات نباشد، با این معضل روبه رو می شویم که همه ی عالم وجود، از ذاتی که حقیقت آن وجود نیست، پدید آمده است. این معضل باز هم دشوارتر می شود هنگامی که بدین نکته توجه کنیم که تمام مراتب وجود که هگل از آن نامبرده است، متأخر از ایده ی مطلق قرار می گیرد و چنین امری مستلزم این است که وجود از غیر وجود ناشی شده باشد.
هگل قبل از مقوله ی نهایی، در پنج مرحله شئون و مراتب وجود را بیان کرده است؛ بدین قرار:
1. وجود محض
2. وجود متعیّن
3. وجود لغیره
4. وجود لنفسه
5. اگزیستانس
اگزیستانس در نظر هگل معنایی مغایر با آنچه که فیلسوفان اگزیستانس از این کلمه مراد می کنند، دارد. اگزیستانس در نظر هگل موجودیت ماهیت است در حالی که چهار مرتبه ی قبلی، تعیّنات خودِ وجود بودند تنها وجودی که به توسط آن ماهیتی در عالم خارج متحقق می گردد در نظر هگل اگزیستانس نامیده می شود.
چنانکه مشاهده می شود هر پنج مرتبه ی وجود که هگل در کتاب منطق ذکر کرده در مرتبتی قبل از مقوله ی نهایی یعنی ایده ی مطلق قرار گرفته اند و از آنجا که آنچه در سیر منطقی و دیالکتیکی مقدم است به نظر هگل در خارج متأخر محسوب می شود، پس همه ی مراتب پنج گانه ی وجود در عالم خارج، متأخر از ایده ی مطلق خواهد بود. از آنچه گفته شد، این حکم تناقض آمیز، استنباط می گردد که ایده ی مطلق بدون اتصاف به هر نحو از وجود، موجود است. البته مسلماً مقصود هگل این نبوده است که ایده ی مطلق بدون اتصاف به هر گونه وجود، محقق است و چنانکه شارحان غربی هگل نیز گفته اند، وجود محض که اولین مقوله ی منطق هگل است، ریشه در آخرین مقوله ی منطق او یعنی ایده ی مطلق دارد؛ بلکه بحث در این است که اگر سنتز نهایی سیر جدالی، وجود مطلق متعالی از تعیّنات نباشد، ما را با معضل پدید آمدن وجود از امری غیر وجود مواجه می سازد، ضمن آنکه اساساً چیزی جز وجود، صلاحیت آن را ندارد که یک سیر جدالی بدان خاتمه پذیرد.
پی نوشت ها :
1. شرح قیصری، چاپ سنگی، تهران، صفحه ی 6، ستون اول،: وجود از آن حیث که واحد است، امکان تحقق وجود دیگری در تقابل با آن نیست؛ در حالی که به واسطه ی آن، ضدین متحقق می شوند و مثلین قوام می یابند؛ بلکه آن همان است که به صورت ضدین و غیر آنها ظهور می کند و از آن جمع بین نقیضین لازم می آید. اگر هر یک از آنها مستلزم سلب دیگری باشند. و اختلاف دو جهت (نقیض)، تنها به اعتبار عقل است؛ ولی در وجود، تمام جهت ها (ی مختلف) وحدت می یابند.
منبع مقاله :معارف، عباس؛ (1390)، نگاهی دوباره به مبادی حکمت اُنسی، آبادان: پرسش، چاپ اول