1- مکه و قریش
شهر مکه جزء ناحیه تِهامه است. در دره ای تنگ و هلالی شکل میان دو کوه ابوقُبَیس و قُعَیقِعان. هوای این دره بسیار خشک و گرم است و آب آن فقط از چاههایی است که از بارانهای زمستان و بهار مایه می گیرد. این بارانها گاهی رگبارهای شدیدی است که به فاصله چند لحظه سیلابهای عظیم تشکیل می دهد که از کوههای اطراف به داخل دره سرازیر می شوند و شهر را به خرابی تهدید می کنند، و بدین جهت برای حفظ خانه کعبه که مکرر در معرض آسیب سیل واقع شده است از قدیم سیل برها در کوه کشیده اند که آثار آن باقی است. ته دره را بَطحاء می نامند که خانه کعبه در آنجاست و پیرامون کعبه مسجدالحرام است و سپس خانه های اهالی تا دامنه ی کوهها.اهمیت این شهر در قدیم به واسطه ی آن بوده که بر سر راه بازرگانی بوده است که از یمن به شام و فلسطین و مصر می رفته است. وجود خانه کعبه هم که در زمان جاهلیت مطاف و مزار مردم بوده بر اهمیت آن شهر افزوده است، بدین جهت در تاریخ می بینیم که طوائف مختلف عرب از قدیم بر سر تصرف آن با هم کشاکش داشته اند: عَمالِقه، جُرْهُمیها، خُزاعیها و بالاخره قریش که در عصر ظهور اسلام متصرف بالاستقلال آن بوده اند.
مطابق روایات اسلامی کعبه را ابراهیم با کمک اسماعیل به فرمان خداوند(1) بنا کرد بر اساس کعبه ی قدیم که شِیث ساخته بود و در طوفان نوح ناپدید شده بود. ابراهیم مراسم حج را به تعلیم جبرئیل مقرر کرد و خود به فلسطین بازگشت اسماعیل پسرش در مکه به نشر دین و تصدی امور کعبه مشغول بود و هم چنان فرزندانش. تا آنکه جُرهُمیها از جنوب آمدند و مکه و کعبه را تصرف کردند. پس بنی خُزاعه که نیز از مهاجرین قحطانی بودند بر جُرهُمیها غلبه کردند و پادشاه خُزاعی عمروبن لُحَیّ بت پرستی را در مکه رواج داد. به گفته ی اکثر مورخان عرب در تمام دوره ی جُرهُمیها و خُزاعیها اداره ی مراسم حج در مِنی و عرفات باز به دست خانواده هایی از اعقاب اسماعیل بوده و پشت در پشت آن را به ارث می برده اند.
سلطه ی قریش از زمان قُصَیّ بن کِلاب آغاز می شود. می گویند قُصَیّ صغیر بود که پدرش مرد. مادرش را مردی از بنی قُضاعه به زنی گرفت و به مسکن خود در مَشارف شام برد. قُصَیّ در آنجا بزرگ شد، سپس به مکه آمد و دختر حُلَیل بن حُبْشِیّه(2) آخرین امیر خُزاعی مکه را ازدواج کرد و پس از مرگ پدر زن خویشاوندان خود یعنی قریشها را به دور خود جمع کرد و از طایفه قُضاعه نیز مدد گرفت و به زور شمشیر خُزاعیها را مغلوب ساخت و خود امیر مکه و متولی کعبه شد. (3)
قُصَیّ طایفه خود قریش را که تا آن وقت اکثر در دره ها و کوههای اطراف شهر می نشستند در محله ی مرغوب شهر یعنی پیرامون کعبه جا داد و برای آنها دارالنَّدوه را ساخت و مناصب کلیدداری و پرچمداری و سِقایت و رِفادت را بدست گرفت. رسوم قُصَیّ بعد از او به قول ابن اسحق مورخ «مثل دین» نزد قریش محترم و معمول بود.
قُصَیّ هنگام پیری مناصب را به پسر بزرگ خود عبدالدار داد. پس از عبدالدار فرزندان او وارث مناصب شدند ولی پسران عبد مَناف(پسر دیگر قُصَیّ) به مخالفت برخاستند و این نخستین دو دسته گی بود که در قریش پیدا شد. دو طرف حُلفای خود را جمع کرده آماده جنگ شدند. روایت است که فرزندان عبد مَناف کاسه یی پر از طِیب یعنی عطر پهلوی کعبه گذاشتند و به عنوان هم پیمانی همه دست در آن فرو برده دیوار کعبه را مسح کردند و این پیمان معروف به حِلْفُ المُطَیِّبِین شده است. ولی جنگ واقع نشد، طرفین صلح کردند بر آنکه مناصب تقسیم شود، کلید و پرچم و ریاست دارالنَّدوه مال عبدالداریها شد و سقایت و رفادت از آن عبدمَنافیها؛ و در دسته اخیر هاشم متصدی مناصب شد با آنکه برادر بزرگترش عبدشمس وجود داشت. علت را روایت می گویند در آن بود که عبد شمس غالباً در سفر بود و به علاوه مردی فقیر و پربچه بود در حالی که هاشم مرد توانگری بود.
هاشم که جد سلسله بنی هاشم است در عصر خود رجل قریش بوده است، اسم اصلیش عَمرو بوده، و این لقب را از آن یافته که در یک سال قحطی برای قوم خود نان خرد کرده است. چون هَشْم به معنی شکستن و خرد کردن است(4). مطابق روایت رسم سفر زمستانی و تابستانی را او برای قریش معین کرد. سفر زمستانی سفر کاروان تجارت به یمن بوده و تابستانی به شام و فلسطین. می گویند با دولت روم و با امرای غَسّانی قراردادهایی بسته بود برای تأمین و تسهیل عبور کاروانهای خود؛ و نیز می گویند که عبدشمس برادر هاشم با پادشاه حبشه چنین پیمانی داشت و نَوْفَل با پادشاه ایران و مُطَّلِب با پادشاه یمن. بدین طریق تجارت قریش به دست پسران عبدمناف منظم و بزرگ شد.
می گویند اُمیة بن عبدشمس، برادرزاده هاشم، بر عمو رشک می برد و کارهای او را تقلید می کرد، و روزی بر هاشم برآشفت و کار به محاکمه نزد کاهنی خُزاعی کشید. امیه محکوم شد و مطابق شرطی که قبول کرده بود برای مدت ده سال به شام هجرت کرد و این نخستین دشمنی میان دو خانواده ی عبدمنافی بود.
هاشم در طی سفری در شهر یثرب (مدینه) زنی از طایفه بنی النجّار گرفت و از این ازدواج پسری به وجود آمد شَیبَه نام و این کودک نزد مادر در مدینه بود. هاشم در سفر دیگری به شهر غَزَّه در فلسطین درگذشت.
پس از هاشم برادرش مُطَّلِب متصدی مناصب موروثی شد و از وجود برادرزاده در مدینه اطلاع یافت، به آنجا رفت و او را با خود به مکه آورد. روایت مشعر است که چون با برادرزاده به مکه وارد شد مردم می پرسیدند این کیست مُطَّلِب می گفت این بنده من است لذا شَیبَه معروف شد به عبدالمُطَّلِب(5).
عبدالمُطَّلِب از مردان بزرگ قریش است و تاریخ نسبتاً پرحادثه یی دارد: پس از عموی خود مُطَّلِب مناصب موروث را به دست گرفت. هم از آغاز با عموی دیگر خود نَوْفَل که تنها عموی باقی مانده بود، در باب زمینی که موروث او بود و نَوْفل تصرف کرده بود درافتاد و از خویشاوندان مادری خود در مدینه یاری خواست؛ نَوْفَل ناچار زمین را واگذاشت اما رفت و با بنی عبدشمس بر علیه بنی هاشم هم سوگند شد. عبدالمطلب نیز عده یی از خُزاعه جمع کرد و با آنها در خانه کعبه پیمان بست و بدین طریق بار دیگر بنی امیه و بنی هاشم بر وی هم ایستادند.
از وقایع مهم زندگانی عبدالمُطَّلب کندن چاه زمزم است. این چاه که به موجب روایت در زمان اسماعیل پیدا شده و اساس زندگی مکه بوده از مدتها پیش از عصر عبدالمُطّلب با خاک انباشته شده و از میان رفته بود. در خواب به عبدالمُطلب امر شد که آن را باز کند و محل آنهم که نه عبدالمطلب و نه کس دیگر می دانست به او نشان داده شد. عبدالمطلب با پسر خود حارث که در آن وقت تنها فرزند او بود دست به کار زد و پس از مقداری کندن گنجی پیدا شد عبارت از دو آهوی زرین که جُرْهُمیها در موقع هجرت خود در آنجا دفن کرده بودند و چند شمشیر و زره.
پس قریش درباره ی تملک چاه که مال جد خود اسماعیل می دانستند و بر سر گنج با عبدالمُطلب درافتادند. قرار به قرعه شد. در قرعه دو آهو به نام کعبه درآمد و شمشیرها و زره ها به نام عبدالمطلب، برای قریش هیچ. عبدالمطلب سهم خود را هم به کعبه نیاز کرد. از شمشیرها دری برای کعبه ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد و این نخستین زیور زرین بود بر کعبه(6). عبدالمطلب در موقعی که قریش با او درافتاده بودند نذر کرده بود که اگر دارای ده پسر شود یکی را برای خدا قربانی کند. ده درست شد، پسران را جمع کرد و درون کعبه به نام یکایک آنها قرعه زد و همه ی بیمش آنکه مبادا قرعه بر عبدالله که کوچکترین و محبوب ترین فرزندانش بود اصابت کند. ولی قرعه بنام عبدالله درآمد. عبدالمطلب بی تحاشی دست عبدالله را گرفت و با کاردی به قربانگاه رفت که فرزند را قربانی کند. قریش و فرزندان دیگر عبدالمطلب او را از این عمل بازداشتند. قرار شد که بین قربانی و دیه ی یک آدم (در آن زمان ده شتر) قرعه بزنند و اگر باز بر قربانی اصابت کرد بر عده ی شتر بیفزایند و باز قرعه بزنند تا وقتی که بر شتر اصابت کند. عبدالمطلب چنین کرد و کار به صد شتر انجام یافت و از آن وقت دیه ی انسان صد شتر شد.
پس از آن عبدالمطلب برای عبدالله آمنه دختر وَهْب رئیس طایفه بنی زُهره را (یکی از شعبه های قریش) به زنی گرفت. ولی چند ماه بعد عبدالله در یک سفر تجارتی که با کاروان قریش از شام برمی گشت در مدینه درگذشت و همانجا مدفون شد و در این موقع پیغمبر در شکم مادر بود.
از وقایع زمان عبدالمطلب است داستان اصحاب فیل. معروف است که اَبرَهه به واسطه ی حشمت و حرمت رئیس قریش شترهای او را که لشکریان گرفته بودند پس داد و چون تعجب کرده بود که عبدالمطلب چرا درباره ی کعبه از او تقاضایی نکرده است عبدالمطلب گفت إِنَّ لِلبَیتِ رَبّاً یَحْمِیه.
عبدالمطلب بنا به گفته نویسندگان سیره هشت سال پس از حادثه ی فیل وفات یافت(7) و پس از او ریاست و نفوذ از بنی هاشم به بنی امیه افتاد، از آنکه سران بنی امیه در بازرگانی ثروتمند شده و پیش افتاده بودند.
در عصر عبدالمطلب طایفه ی قریش در نتیجه بازرگانی متمول شده و در مکه نفوذ کامل پیدا کرده بودند و حادثه ی اصحاب فیل نیز بر حشمتشان افزوده بود. می گفتند: «ما اولاد ابراهیم و اهل حرم و حرمت و والیان خانه و ساکن مکه هستیم، هیچ یک از عرب حق و منزلت ما را ندارند» در مراسم حج امتیازاتی برای خود و منسوبان خود نسبت به سایر حاجی ها قائل شده بودند. استفاده کنندگان از این امتیازات را حُمْس(8) می نامیدند. از جمله این امتیازات یکی ترک وقوف و افاضه ی عرفات بود که می گفتند ما اهل حرم نباید غیرحرم را محترم بداریم. دیگر آنکه اهل حُمْس در حال احرام اجازه کشک ساختن و روغن پختن ندارند و همچنین در چادر پشمی نباید داخل شوند و سایبان جز از چرم نداشته باشند. قانون کرده بودند که هیچ حاجی یی حق خوردن غذایی که از خارج حرم آمده است ندارد و هر جایی یی اولین طواف خود را باید در جامه یی انجام دهد که از حُمْس گرفته باشد و اگر چنین جامه یی پیدا نکند باید لخت و عور طواف کند. برای زنها فقط یک پیراهن مجاز بود.
این رسوم حُمْس همچنان جاری بود تا اسلام آمد و همه را ممنوع ساخت.
2- تولد و کودکی پیغمبر
در تاریخ ولادت پیغمبر بین اهل حدیث اختلافاتی هست. مشهور آن است که در عام الفیل بوده روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول(9). به عقیده ی هُوار چون وفات پیغمبر در 632 میلادی و سنش در آن هنگام میان 60 تا 63 بوده بنابراین ولادتش در حدود 570 میلادی خواهد بود(10). مورخان اروپائی معتقدند که عام الفیل لشکرکشی یی بوده است که ابرهه به تحریک دولت روم و به قصد هجوم به ایران از شمال عربستان کرده و از نیمه راه برگشته و این واقعه در اواسط سده ی ششم میلادی و مدتی پیش از ولادت پیغمبر بوده است. مورخ عرب، کَلْبی هم واقعه ی فیل را 23 سال پیش از ولادت پیغمبر می دانسته ولی قول مُقاتِل که آن را 40 سال پیش از ولادت می شمرده است با قرائن سازگار نیست. (11)در موقع ولادت پیغمبر چنانکه پیش گفتیم پدرش عبدالله حیات نداشت ولی جدش عبدالمُطَّلب زنده بود، و روایت است که او نوزاد را در بغل گرفته به کعبه برد و برای او دعا کرد و او را مُحَمَّد نامید و چون خویشاوندان می پرسیدند که چرا از نامهای اجدادی اعراض کرده در پاسخ می گفت خواستم که در آسمان و زمین ستوده باشد، ولی ابن اسحاق و بعضی دیگر برآنند که این نام را مادرش به دستور هاتف بر او گذاشت.
نوزاد را سه روز آمنه خود شیر داد پس از آن ثُوَیْبه کنیز ابولَهَب چهارماه، آنگاه حَلیمه، پیدا شد و ارضاع او را به عهده گرفت. معمول بوده که زنهای بدوی به شهر می آمدند و رضیع می گرفتند. این حلیمه با زنهای قبیله خود بنی سعد برای این کار به مکه آمده بود. روایت می گوید هیچ یک از آن زنها محمد را قبول نکردند برای آنکه یتیم بود و دایه ها معمولاً چشم به دست پدران داشتند. تنها حلیمه پس از آنکه رضیع دیگری پیدا نکرد از ناچاری محمد را قبول کرد و با خود به بادیه برد. پس از دو سال یعنی پس از دوره شیرخوارگی دایه او را نزد مادر آورد و چون وجود محمد باعث خیر و برکت در خانه ی دایه شده بود دایه میل نداشت او را از خود دور کند و به مادرش گفت من از وبای مکه بر این طفل می ترسم و چندان اصرار کرد که مادر راضی شد و دوباره حَلیمه کودک را به بادیه برد.
ولی پس از چندی(12) حادثه یی اتفاق افتاد که حلیمه بر طفل ترسان شد، و آن چنان بود که یک روز محمد با پسر حلیمه به چراندن گوسفندان به صحرا رفته بود ناگاه پسر حلیمه دوان آمد که اینک دو مرد سفیدپوش آمده محمد را گرفتند و سینه اش را چاک دادند. حلیمه آمده طفل را با رنگ برافروخته ایستاده یافت و به خانه برد پس به تصور آنکه «مبادا محمد را جن زده باشد» کودک را به مادر برگرداند.
محمد شش ساله بود که مادرش او را به مدینه برد به دیدن خویشاوندان پدری او یعنی طایفه بنی النجار. در بازگشت از مدینه آمنه در اَبواء درگذشت و همانجا مدفون شد. محمد با کنیز پدر خود اُم اَیمن که در این سفر همراه بوده است به مکه برگشت و از این پس نگهداری یتیم به عهده ی جدش عبدالمطّلب قرار گرفت.
پس از آن به دو سال یعنی موقعی که پیغمبر هشت ساله بود عبدالمطلب نیز درگذشت و تکفل پیغمبر را عمویش ابوطالب به عهده گرفت، برای آنکه ابوطالب با عبدالله از یک مادر بودند و می گویند عبدالمطلب نیز سفارش محمد را به ابوطالب کرده بود.
ابوطالب هرچند فقیر و پرعائله بود و به علاوه در عصر او قدرت بنی هاشم نیز ضعیف شده بود ولی مرد نیک نفس و با شهامتی بود و محمد را نیز دوست داشت و با کمال مهربانی و علاقمندی از او پرستاری کرد، و چنانکه خواهیم دید تا پایان عمر این مهرورزی را ادامه داد.
معروف است که پیغمبر در سن دوازده سالگی با ابوطالب به شام رفت و در بُصری راهبی بَحیرا نام از روی آثار و علاماتی پیغمبر آینده را شناخت. و نیز روایاتی هست که در جوانی گوسفندهای کسان خود را در کوههای مکه شبانی می کرده است. بعضی این شبانی را در وقایع سن بیست سالگی او نقل کرده اند(13).
3-جوانی تا بعثت
از وقایعی که با دوران جوانی پیغمبر تماس دارد جنگی است که میان قریش و هوازن واقع شده و معروف است به جنگ«فِجار» یعنی جنگ نامشروع، بواسطه آنکه در یکی از ماههای حرام واقع شد. کاروانی با بار مشک از حِیره به بازار عُکاظ می آید. در بین راه مردی از بنی کِنانه (منسوب قریش) نامش بَرَّاض، نگهبان(خَفیر) کاروان را که از طایفه ی هوازِن بود در خواب یافته کشت و کالا را برد. در این موقع قریش و هَوازن هر دو در بازار عُکاظ جمع بودند. خبر حادثه اول به قریش رسید فوراً رو به مکه کوچ کردند، هَوازِن بعدتر مطلع شدند در پی قریش تاختند. قریشی ها به جنگ و گریز شباهنگام خود را به مکه رساند و چون آنجا حرم بود هَوازِن برگشتند. پس از آن چندین دفعه میان طرفین جنگ رخ داد، در یکی از این دفعه ها پیغمبر چنانکه از خود او روایت شده است با خویشاوندان خود حضور داشته است(14). سن پیغمبر را در این هنگام به اختلاف چهارده، پانزده و بیست نوشته اند.اندکی پس از جنگ فِجار حِلْفُ الفُضول واقع شد. چند خانواده از قریش برای جلوگیری متعدیان قبیله و حمایت مظلومان در مقابل آنها، ائتلافی ساختند و با هم قسم خوردند که «هر مظلومی را که ببینند چه از اهل مکه و چه از غیر آن حمایت کنند و از پای نایستند تا حق او را نستانند». این پیمان معروف به حِلف الفُضول است. می گویند وجه تسمیه اش از آن است که در جُرهمیهای قدیم چنین پیمانی بوده و اشخاصی که آن را بسته بودند نامهاشان همه از ماده«فَضْل» مشتق بوده است (فَضْل، فَضَّال، مِفْضَل و فُضَیْل) مردم این حِلف را از باب تشبیه به آن حِلْف بدین اسم نامیدند.
این حِلف در خانه عبدالله بن جُدعان که از محترمین قریش بود صورت گرفت و پیغمبر نیز چنانکه از خود او نقل شده است شاهد آن پیمان خداپسندانه بوده و بعد نیز خاطره ی خوشی از آن داشته است: لَقد شَهِدتُ فی دارِ عبدِاللهِ بن جُدعان حِلفاً ما اُحِبُّ اَنَّ لِی بِه حُمرَالنَّعَم، وَ لَو اُدعی بِه فِی الاسلامِ لأَجَبْتُ(15).
پیغمبر از بازار عُکاظ و دیدن خود قَیس بن ساعده را خبر داده و این واقعه نیز ظاهراً مربوط به همین قسمت از دوران جوانی اوست.
در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر وارد خدمت خدیجه شد. روایات مختلف است که خدیجه خود پی محمد فرستاد یا ابوطالب او را به خدیجه معرفی کرد، بهرحال خدیجه به مسرت استخدام محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را قبول کرد با اجرتی دو برابر مزد دیگران زیرا خبر صدق و امانت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را شنیده بود.
خدیجه دختر خُوَیلِد بود از اشراف قریش، و مانند سایر قریشی ها سرمایه ای داشت در بازرگانی. پیغمبر همراه مَیْسَرَه غلام خدیجه با کالای او به شام رفت. روایت است که در راه کرامات و خوارق عادت از او دیده می شد و باز راهبی او را شناخت و از آینده ی او به مَیْسَرَه خبر داد در بازگشت مَیْسَرَه خدیجه را از این احوال مطلع ساخت. خدیجه ازدواج خود را بر او عرضه داشت. محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) با عموی خود حمزه نزد خُوَیلِد به خواستگاری رفتند و ازدواج واقع شد. واقِدی معتقد است که خدیجه را عمویش عمرو بن اسد به پیغمبر داد زیرا پدر خدیجه سالها پیش از این مرده بود. بنابراین روایاتی که می گویند خُوَیلِد راضی نبود غلط است(16).
در موقع ازدواج پیغمبر 25 سال داشت و خدیجه 40 یا 45. پیش از پیغمبر خدیجه دو شوهر گرفته بود که هر دو مرده بودند و از آنها یک پسر و دو دختر برای خدیجه مانده بود که رَبیب پیغمبر محسوب می شدند.
از این پس پیغمبر در خانه ی خدیجه مسکن داشت و نسبت به او کمال محبت و احترام می ورزید چنانکه تا او زنده بود زن دیگر نگرفت. پیغمبر از خدیجه سه پسر داشت که هر سه پیش از بعثت مرده بودند، و چهار دختر.
از ازدواج پیغمبر تا ده سال هیچ گونه واقعه ای در تاریخ او ذکر نشده است. در سال دهم ازدواج است یعنی در سن سی و پنج سالگی پیغمبر که موضوع تعمیر خانه ی کعبه پیش می آید. قریش به فکر تجدید بنای کعبه افتاده بودند برای آنکه بنای موجود که ساخت قُصَیّ بود. چهار دیوار کوتاهی بود بی سقف، و دزدی چند از چاه نذورات که درون خانه بود اموالی برده بودند. به روایت دیگر از مجمره ی زنی آتشی به پرده کعبه افتاده و خانه را سوخته بود، یا بر اثر سیلی آسیبی رسیده بود به هر حال قریش در این سال بنای قدیم را برداشتند و به جای آن خانه ای بلندتر و چوب پوش ساختند. روایت است که در همین مواقع کشتی یی از آن بازرگانی رومی در جده شکسته بود قریش چوب آن را گرفتند و به توسط نجاری قِبْطی(17) در سقف کعبه به کار بردند.
طوایف مختلف قریش کار ساختمان را میان خود قسمت کرده بودند و هر ضلعی را طایفه ای عهده دار شده بود. ساختمان کم کم به جایی رسید که بایستی حَجَرالأَسوَد نصب شود. در سر نصب آن نزاع در میان طوایف سازنده درگرفت که کدام یک این فضیلت را داشته باشند. ساختمان معطل شد و کار به مشاجره کشید و حتی قبیله بنی عبدالدار طشت خون پیمان را پیش آوردند و دست در آن فرو بردند و از آن روز به لَعَقَةُ الدَّم (خون لیس ها) معروف شدند. سرانجام ابواُمَیَّه نامی که پیرترین قوم بود پیشنهاد کرد که همه به فتوای اولین کسی که به مسجد وارد شود تن در دهند، و چنین شد اولین وارد محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بود. قریش به حکمیت او راضی شدند چون او را امین می دانستند و به همین لقب می نامیدند. پیغمبر فرمود تا جامه ای آوردند سنگ را به دست خود در آن جامه گذاشت و هر قبیله ای یک گوشه جامه را گرفته بپای بنا بردند، سپس پیغمبر سنگ را به دست خود برداشت و در محل نصب کرد.
هم در این سال یعنی سال بنای کعبه ولادت فاطمه دختر پیغمبر رخ داد.
چندی پس از بنای کعبه سختی و خشکی یی در مکه پیش آمد، پیغمبر برای مساعدت با عموی خود ابوطالب قصد کرد که یکی از فرزندان او را کفالت کند. عموی دیگر خود عباس را که مرد نسبتاً چیزداری بود هم به چنین عملی تشویق کرد. هر دو نزد ابوطالب رفتند پیغمبر علی(علیه السلام) را برداشت و عباس جعفر را. در این موقع علی(علیه السلام) پنج یا شش سال داشت.
در این اوقات شخص دیگری نیز با پیغمبر زندگی می کرد که بعدها در تاریخ نامش زیاده برده می شود و او زَیْد بن حارِثه بود. این زید از پدر و مادری بود مسیحی مذهب ساکن مرزهای شام(مشارف الشام). زید در کودکی به دست راهزنان عرب اسیر شده و در بازار مکه به یکی از خویشاوندان خدیجه حکیم نام فروخته شده بود. در موقع ازدواج پیغمبر با خدیجه، حکیم زید را به خدیجه داد و چون غلام پر کار و باهوشی بود مورد محبت پیغمبر واقع شد و خدیجه او را به پیغمبر بخشید پس از چندی پدر زید که به سراغ پسر می گشت او را یافت و پیغمبر زید را رخصت داد که با پدر برود، ولی زید بودن با پیغمبر را ترجیح داد. بدین جهت پیغمبر علاوه بر آزادی او را به پسرخواندگی خود قبول کرد و به رسم اهل مکه این پسرخواندگی را نزد حَجَرالأَسودَ اعلام کرد. از آن پس او را زَید بن محمد می نامیدند و پیغمبر زنی از قریش برای او گرفت. زَینَب بِنت جَحش.
در روایات متعدد آمده است که پیغمبر مدتی پیش از بعثت و نزول جبرئیل خوابهای صادق می دید و وقتی که در دره های مکه می گشت سنگ و درخت با او سخن می گفتند و بر او به رسالت سلام می کردند. میل به خلوت و انزوا در او پیدا شده بود. به کوه حِراء(18) می رفت در هر سالی یک ماه (ماه رمضان، در بعضی روایات) و در آنجا مجاور و معتکف می شد و مساکین را اطعام می کرد. این اعتکاف را قریش رسم داشتند و آن را تَحَنُّث می نامیدند: چون سال بعثت فرارسید جبرئیل در حِراء به پیغمبر نازل شد و اولین سوره ی قرآن را آورد.
در بعضی روایات واقعه ی شرح صدر را که ذکرش پیش گذشت از وقایع این زمان نقل کرده اند.
مدت این احوال پیش از بعثت در بعضی روایات سه سال و در بعضی دیگر شش ماه ذکر شده است. (19)
پی نوشت ها :
1. تفصیل اقوال را رجوع کنید به کتاب الخَمیس، ج1، ص 100.
2. ابن هشام ج 1 ص 125 روایات دیگری نیز در این باب هست رک:طبری ج2 ص 182.
3. حُلَیل بضم اول و فتح دوم، حُبْشِیه بضم اول و سکون دوم و تخفیف یاء و به روایتی بفتح اول و دوم و تشدید یاء ابن هشام ج1 ص 123.
4. ابن هشام، ج1 ص 143 تفصیل بیشتر در الرَّوضُ الاُنُف از سُهیلی.
5. طبری ج2 ص 177.
6. ابن هشام ج1 ص 139 و طبری و غیرهما.
7. اصل این است که وفات عبدالمطلب در 8 سالگی پیغمبر بوده است. تطبیق آن بر هشتم عام الفیل از آن است که ولادت پیغمبر را در عام الفیل می دانند و در این نظری هست.
8. حُمْس بر وزن قفل جمع اَحْمَس است به معنی سخت و متصلب در دین و در جنگ.
9. تفصیل اختلافات را در کتاب الخمیس ج1 ص 221 ملاحظه کنید.
10. Histoire des Arabes T. I. P. 88
11. تاریخ عربستان از تقی زاده دوره 2 قسمت 5، ص 10-9
12. درباره تاریخ این واقعه اختلاف است. ابن هشام می گوید پس از چند ماه، ابن سعد در سن 4 سالگی، بعضی دیگر در سه سالگی گفته اند، در بعضی روایات واقعه شرح صدر را به زمان بعثت گذاشته اند.
13. الخمیس ج1 ص 293.
14. ابن هشام و طبری.
15. ابن هشام ج 1 ص 125.
16. طبری ج 2 ص 197.
17. الخمیس، نبطی.
18. حِراء بالکَسر و التّخفیفِ و المدِّ جبَل مِن جبالِ مکّةَ علی ثلاثِة اَمیالٍ (معجم البلدان).
19. روایت سه سال را ابن شهرآشوب در مناقب از شعبی و ابن عامر نقل کرده است که کمافی البحار و روایت شش ماه در کتاب الخمیس(ج 1 ص 317) ذکر شده است.
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم