به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد

در خوش اخلاقی و وفاداری، هیچ کس به پای دوست و یار ما نمی رسد و تو صلاحیت آن را نداری که این سخن مرا منکر شوی.
چهارشنبه، 24 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد
به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد

 

به کوشش: رضا باقریان موحد





 
به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد *** تو را درین سخن، انکار کار ما نرسد
اگرچه حُسن فروشان به جلوه آمده اند *** کسی به حُسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز *** به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کِلک صُنع و یکی *** به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کاینات آرند *** یکی به سکّه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله ی عمر کان چنان رفتند *** که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش *** که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را *** غبار خاطری از رهگذر ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصّه او *** به سمع پادشه کامگار ما نرسد

تفسیر عرفانی
1. در خوش اخلاقی و وفاداری، هیچ کس به پای دوست و یار ما نمی رسد و تو صلاحیت آن را نداری که این سخن مرا منکر شوی.
2. اگر چه دیگران برای عرضه ی خوبی ها و زیبایی های خود، آن هم با غرور آمده اند، ولی هیچ کس به خوبی و زیبایی و با نمکی دوست و یار ما نمی رسد و با او برابری نمی کند.
3. سوگند به دوستی دیرینه ی من و یارم که هیچ دوست و محرم رازی نمی تواند به اندازه ی یار ما حق دوستی را ادا کند و رازدار اسرار دیگران و حق شناس باشد.
4. قلم آفرینش هزاران نقش زیبا بر صفحه ی روزگار حک کرده است، ولی هیچ کدام از این نقش ها به زیبایی و دلپسندی تصویر یار ما نیست.
5. در بازار عالم سکه های بسیاری ردّ و بدل می شود، اما یکی از این سکه ها هم ارزش سکه تمام عیار ما را ندارد.
6. افسوس که قافله ی عمر آن چنان به سرعت می گذرد که حتی گردی از غبار راه آنها به هوای شهر ما نمی رسد؛ به عبارت دیگر عمر انسان آن چنان به سرعت به پایان می رسد که هیچ نشانی از ما در این دنیا باقی نمی ماند.
7. ای دل! اگر کسانی به تو حسادت ورزیدند و باعث رنجش و آزردگی تو شدند، ناراحت نباش و غصه نخور، امیدوار باش؛ زیرا کسی که امیدوار و مطمئن باشد، آسیبی به او نمی رسد و فکر بد نمی کند.
8. چنان زندگی کن که وقتی مُردی و خاک راه دیگران شدی، از خاک قبر تو غباری بلند نشود که سب رنجش و آزردن رهگذران شود.
9. حافظ از این همه غم و غصّه سوخت و بیم آن دارم که دوست و یارم عرض حال من را به گوش شاه شجاع کامروا نرساند.
*این غزل درباره ی گرفتاری خواجه قوام الدین محمد صاحب عیار، وزیر شاه شجاع سروده شده است. خواجه از وفا و حُسن ظن خواجه قوام الدین سخن می گوید و او را نصیحت می کند که در این دنیا چنان زندگی کن که غبار خاطری از او بر کسی نرسد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما