من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم *** که گاه گاه برو دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال *** رقیب، محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز *** در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل *** توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری *** غریب را دل سرگشته با وطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ *** چو غنچه پیش تواش مُه بر دهن باشد
تفسیر عرفانی
1. خوش و دلپذیر آن است که در کنج خلوت، معشوق فقط به فکر من باشد و با من همراه گردد؛ نه این که من از دوری او بسوزم و او شمع روشنی بخش مجلس دیگران باشد و حتی در این کنج خلوت هم به این عاشق نپردازد و توجهش به رقیبان باشد.
2. من آن معشوق و دلبری که همچون نگین انگشتری حضرت سلیمان که گاه گاه در دست اهرمن و دیو بود، با بیگانگان و رقیبان من همنشین باشد، نمی خواهم و نزد من هیچ ارزشی ندارد.
3. بار خدایا! مپسند که در بارگاه وصال و دیدار معشوق، رقیب من محرم و مورد توجه قرار گیرد و معشوق من عاشق را در اینجا نپذیرد و ناامیدی نصیب من شود.
4. به همای سعادت که سایه اش خوشبختی می آورد و باعث عزّت و سرافرازی می شود، بگو که در سرزمین و دیاری که ارزش ها جا به جا شده و طوطی سخن گو به قدر زغنی مردار خور ارزش ندارد، سایه نینداز.
5. اشتیاق به معشوق و شرح آتش عشق او در دل نیازی به گفتن ندارد، زیرا این حال دل را از سوز و گدازی که در کلام عاشق نهفته است، می توان فهمید.
6. آرزوی رسیدن به دیار تو، ای دلبر من! هیچ گاه از سر من بیرون نمی رود، آری دل بی قرار و پریشان عاشق غریب پیوسته رو به سوی وطن دارد و وطن عاشق آنجاست که معشوق در آن حضور دارد.
7. حافظ اگر همچون گل سوسن دَه زبان هم داشته باشد و سخنگو و نکته دان باشد،در برابر تو از شرمندگی و بی دست و پایی زبانش خاموش می شود و دهانش همچون غنچه بسته می شود و مهر سکوت می خورد.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول.
/ج