جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

لوله بخاری و قبضه خمپاره

چند روزی بود که او در فکر فرو رفته بود. فهمیدیم برنامه هایی در سر دارد. سرانجام چند روز بعد آستین ها را بالا زد و دست به کار شد. برای هر روحانی یک ماشین از تدارکات گرفت و برای هر ماشین، یک دستگاه تلویزیون، ویدئو یا آپارات،
جمعه، 2 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
لوله بخاری و قبضه خمپاره
لوله بخاری و قبضه خمپاره
 


 

گروه‌های سیار فرهنگی

شهید عبدالله زمانپور
چند روزی بود که او در فکر فرو رفته بود. فهمیدیم برنامه هایی در سر دارد. سرانجام چند روز بعد آستین ها را بالا زد و دست به کار شد. برای هر روحانی یک ماشین از تدارکات گرفت و برای هر ماشین، یک دستگاه تلویزیون، ویدئو یا آپارات، وسایل تبلیغاتی، خطاط و غیره فراهم کرد و در مدت زمان کوتاه چندین گروه تبلیغاتی درست کرد.
او آن روز همه ی ما را جمع کرد و گفت: « برنامه این است که هر گروه در یک منطقه فعالیت می کند و بایستی در همه ی محورهای آن منطقه خدمات فرهنگی ارائه کند. به هر محور که رفتید، یک نیم روز یا یک روز تمام بمانید و سؤالات فقهی و سیاسی شان را پاسخ دهید.
نماز جماعت را برگزار کنید و سنّت نماز جماعت را در آن منطقه احیاء کنید. فیلم نمایش دهید و امور تبلیغاتی آن جا را راه بیندازید. سپس راهی محور دیگر شوید.»
با این طرح عبدالله، در مدت زمانی کوتاه، همه ی مناطق جنگی غرب تحت پوشش فعالیت های فرهنگی قرار گرفت و در خیلی از مناطق، سنت های حسنه ی گوناگونی احیاء گردید. (1)

لوله بخاری و قبضه خمپاره!

شهید محمود کاوه
گروه ما چهار ماه تمام در سقّز ماند. یک روز هم مرخّصی نرفتیم. بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخّصی، محمود گیر داد به ما. گفت: « می خواهید برید مشهد چه کار؟»
گفتیم: « بابا خانواده هایمان کلّی نگران شدن. می خواهیم برویم یک سر به آنها بزنیم، خودمان می خواهیم یک حال و هوایی عوض کنیم.»
گفت: « به یک شرط می گذارم برید.»
گفتیم: « چه شرطی؟»
گفت: « به شرط این که بعد از مرخّصی، همه تون بر گردین همین جا.»
خودش همان مرخّصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: « به پدر و مادرت چی بگیم؟»
گفت: « سلام برسونین به آنها».
گفتیم: « اگر پرسیدن برای چی نیامدی خانه؟ چی بگیم؟»
گفت: « بگین خانه ی من کردستانه.»
اوایلی که رفتیم سفر، سلاح سنگینمان یک مسلسل کالیبر بود. حتّی آرپی جی هم نداشتیم. همین، ضدّ انقلاب را حسابی پررو کرده بود. وقت و بی وقت حمله می کردند به پایگاه هامان. محمود که شد مسئول عملیّات، گفت: « هر جور شده باید مشکل تجهیزاتمون را حل کنیم.»
زیاد این در و آن در زد. کم کم خیی چیزها توانست بگیرد. برای گرفتن خمپاره، مدّتی معطّل شد. مشکلش را جور دیگری حل کرد.
توی دخانیات، لوله ی بخاری زیاد داشتیم. همان ها را گفت رنگ های مخصوص بزنیم بهشان. یکی شان را بردیم روی پشت بام. سرهاشان را طوری از لبه ی پشت بام می دادیم بیرون که هر کی از دور می دید، فکر می کرد قبضه ی خمپاره است. (2)

حمایت و کاری ویژه برای بازرس

شهید منصور ستاری
زمستان سال 1366 جنگ به بحرانی ترین وضع خود رسیده بود. عراق پالایشگاه های جنوب و غرب کشور را به طور مداوم بمباران می کرد.
روزی بنده به دفتر تیمسار ستاری، فرماندهی نیروی هوایی احضار شدم. ایشان با شناختی که از من داشت، ضمن شرحی کوتاه، در مورد کاری که می بایست انجام بدهم، از بنده خواست به عنوان بازرس ویژه به تمام مواضع پدافندی مستقر در پالایشگاه های کشور سرکشی کنم و هر گونه نارسایی و نقصی را به ایشان گزارش دهم.
به دستور تیمسار، کارت مخصوص برایم صادر شد و از فردای آن روز کارم را شروع کردم. من در آن زمان استوار بودم و فرماندهان مواضع پدافندی دارای درجات افسری ارشد بودند. لذا در مواردی به علت رعایت سلسله مراتب نظامی نمی توانستم از آنان توضیح بخواهم. این موضوع در انجام وظیفه ای که تیمسار به عهده ام گذاشته بود، مشکل ایجاد می کرد.
از بازرسی های انجام شده گزارشی تهیه کردم و به حضور تیمسار ستاری فرستادم. مشکل درجه ام را نیز با ایشان در میان گذاشتم. تیمسار دستور داد کارت دیگری برای من صادر شود و به جای ذکر درجه، کلمه ی « برادر» را بنویسند.
این تدبیر تیمسار، کارم را در بازرسی ها راحت تر کرد. پس از آن به راحتی می توانستم از هر فرمانده و با هر درجه ای که بود، در مورد کارآیی یگان مربوطه اش توضیح بخواهم. این موضوع باعث شده بود که تعدادی از فرماندهان نسبت به عملکرد من حساسیت پیدا کنند. یکی از آن فرماندهان که با من درگیری پیدا کرده بود، در جلسه ی مسئولین پداتفند به صورت گلایه به تیمسار می گوید:
- « قربان! این تهرانی کیه؟ مرتب از ما راجع به هر اقدامی توضیح می خواهد و حتی سر افراد ما داد و فریاد هم می کشد!»
تیمسار در جواب کمی مکث می کند و می گوید:
- « تهرانی؟! آها ... همان تهرانی که بازرس است. مهم نیست. او بعضی وقتها سر خود من هم داد می زند!»
با این جمله، آن فرمانده سکوت می کند و دیگر حرفی نمی زند. (3)

نام برنامه: شهری در آسمان

شهید سید مرتضی آوینی
این اواخر قرار بود برای برنامه های روایت فتح خرمشهر، نامی تعیین کنیم. همه مشغول فکر بودیم تا اسمی پیدا کنیم. در این میان، « سید مرتضی آوینی» به مؤسسه آمد و گفت: « نام برنامه را پیدا کردم.»
پرسیدم: « چه نامی انتخاب کرده اید؟»
گفت: « شهری در آسمان!»
ابتدا همه با او شوخی کردیم و به مزاج پرسیدیم: « حالا چرا این اسم؟»
پاسخ داد: « چون اسم حقیقی خرمشهر همین است.» (4)

یا الله به جای الو

شهید کیومرث ( حسین) نوروزی
حسین ابتکارات تازه و جالبی داشت. یک روز به خانه آمدم. مادرم گفت: دوستت زنگ زد کارت داشت.
گفتم: کدام دوستم؟
گفت: همونی که میگه « یا الله.»
همیشه تکیه کلامش بود. اوّل صحبتش پای تلفن می گفت: یا الله.
یکبار از او پرسیدم: چرا یا الله میگی؟
گفت: اوّلاً ذکر خداست، ثانیاً کلمه ی « الو» از بیگانگان است و باید از بین برود. (5)

کالکِ پشتیبانی آتش

شهید حاج علی باقری
نزدیک غروب آفتاب بود. بچه ها برای عملیات کربلای چهار آماده شده بودند. حاج علی به داخل سنگر تطبیق آتش ادوات واقع در کنار نهر عرایض آمد. حاجی از معدود فرماندهانی بود که اهمیت زیادی به پشتیبانی آتش نیروهای خودی می داد.
نقاطی را که روی آن ها ثبت تیر شده بود از ما خواست. او توصیه هایی را در زمینه ی دقت و سرعت عمل، به نیروها کرد. قبل از رفتن، کالک آماج را در اختیار او قرار دادیم تا چنانچه در طول مسیر با مشکلی برخورد کرد، درخواست گلوله کند. حاجی در حالی که تبسمی بر لب داشت و نور دلربایی از چهره ی او ساطع بود، خداحافظی گرمی با بچه ها کرد و رفت.
ساعتی از شروع عملیات نگذشته بود که حاجی روی شبکه ی بیسیم ادوات آمد و با دادن شماره ثبتی های جزیره ی بلجانیه درخواست آتش کرد. آتشبارها بلافاصله شروع به شلیک کردند. شماره ی ثبتی ها هر لحظه دورتر و دورتر می شد. آخرین گلوله ها را روانه کردیم که تماس حاجی قطع شد. هر چه او را صدا زدم خبری نشد. بعداً فهمیدم که او در همان لحظه ی درخواست آتش، توسط دشمن به شهادت رسیده است. (6)

سرعت عمل و شجاعت

شهید حاج حسین روح الامین
سال شصت و چهار برای سرکوب ضد انقلاب، یک ستون کامل از طرف مریوان به راه افتاد. در حال حرکت به طرف سنندج، خودروی حاج حسین که از مأموریت مریوان به طرف سنندج بر می گشت، به طور اتفاقی در آخر ستون نظامی جای گرفت. این در حالی بود که فرماندهان و نیروهای ستون، ایشان را به عنوان فرمانده نمی شناختند. نزدیک غروب در منطقه ی خیرآباد سرگل، ستون راه خود را میان دره ها و جنگل های کنار جاده باز می کرد. ناگهان در یکی از پیچ های جاده، از طرف تپه ی مجاور تیراندازی به طرف ستون شروع شد.
حاج حسین با صلابت همیشگی به دو شکارچی دستور داد به طرف قله تیراندازی کند و نیروها را سریعاً سازماندهی کرد و خودش با چند نفر به قله یورش برد. با متواری شدن ضد انقلاب، ستون به راه خود ادامه داد. زیرکی، سرعت عمل و شجاعت حاج حسین آن گونه بود که همه مطیع دستورات او شدند.
فردای آن روز، رادیوی ضد انقلاب اعلام کرد فرمانده ی منطقه در اثر اصابت گلوله دوشکا کشته شده است و این ضربه برای آنان بسیار هولناک بود. (7)

پی نوشت ها :

1- دو مجاهد، ص 92.
2- ساکنان ملک اعظم 1، ص 21.
3- پاکباز عرصه ی عشق، صص 92-91.
4- راز خون، ص 66.
5- می خواهم حنظله شوم، ص 76.
6- ندای ارجعی، صص 24-23.
7- قاف عشق، صص 66-65.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.