جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا
اینجا بهشت است
شهید عبدالعلی بهروزیهمیشه آرزو می کرد که خداوند او و رزمندگان دیگر را در شرایط سخت امتحان کند. او می گفت: « شنیده ام که در صدر اسلام، به ویژه محاصره ی اقتصادی مسلمانان و زندگی پر مشقّتشان در « شعب ابی طالب» و یا کمبود مواد غذایی در پاره ای از جنگ ها، چه به روز رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) و یارانش آورد و چه خوب از آن امتحان های دشوار با پیروزی و سرافرازی بیرون آمدند. مثلاً دانه ی خرمایی بود و چندین مجاهد خسته و گرسنه، آن را در بین خودشان به تعارف و از روی ایثار می چرخاندند و ... خدایا! می شود روزی چنین امتحانی برای ما پیش آید که در شرایطی مشابه محاصره ی اقتصادی مسلمانان صدر اسلام و یا رزمندگان در حال جنگ آن روزگار قرار گیریم و آن گاه آبی و غذایی بیاورند تا خویشتن را بیازماییم و ببینیم تا چه حد اهل ایثار هستیم و آیا حاضریم قوت خویش را فداکارانه به دیگری بدهیم.» وی با ذکر چنین وقایعی که تا ابد بر تارک تاریخ می درخشد، ما را برای از خود گذشتگی و بلاجویی مهمتر و در سطح بالاتری آماده می نمود. از این رو وقتی کمک های مردمی رسید، این جملات ورد زبانش بود که: « بابا این جا بهشت است» و یا: « این جا کویت است» هنگامی که ماست کیسه ای از بهبهان و نان خشک خوشمزه ای هم از اصفهان به جبهه می آوردند، ما به هر سنگر یک کیسه ماست می دادیم و می گفتیم این جیره ی دو هفته ی شماست.
آنجا بود که به دلیل دسترسی به غذای گرم و خطرات زیادی که برای نیروهای تدارکات بود و قایق های آنان در دید و تیررس دشمن می گذشت، نان و ماست و چای، غذای صبح و شام بچّه ها بود. با این وجود شهید با آن روح بزرگ و همّت بلندش این مشکلات را ناچیز می دانست و می گفت: « این جا بهشت است.» (1)
سخت کوش و مسئولیت پذیر
شهید صدرالله فنیروزگاری با هم در « قرارگاه رمضان 8» فعالیّت می کردیم. قرارگاه، تازه راه اندازی شده بود و محلّ آن در « یزد نو» بالای شهر « هویزه» بود از این رو سامان دادن به آن مقرّ مهمّ نظامی و تأمین امکانات، همّت بلند و زحمت بسیاری می طلبید. کاری که از دست آقا « صدرالله» با آن روحیّه ی خستگی ناپذیر و سخت کوشی هایش بر می آمد. افزون بر آن شهید فداکار و بی قراری چون شهید « اسماعیل دقایقی» در کنار او بود که به مدد یکدیگر، امور داخلی و انجام مأموریّت های ویژه ی قرارگاه را پی گیری می کردند. من که در آن ایّام مسئولیّت های پشتیبانی آن جا را به عهده داشتم، پیوسته با وی در ارتباط بودم و او بود که مدام در پی مهیّا نمودن امکانات و لوازم اجرای مأموریّت ها بود. به او که می نگریستم، همه کاره بود و اشتیاق به خدمت و احساس مسئولیّت. شب ها به هنگام استراحت در فکر عمیقی فرو می رفت. گوئی در این اندیشه بود که بچّه ها اکنون در چه وضعیّتی هستند و مأموریّت ها به چه نتیجه ای می انجامد. یادش جاودان باد. (2)
دقت و راهنمایی
شهید حاج میرقاسم میرحسینیدر « عملیّات کربلای یک» « گردان 409» باید روی ارتفاعات « احمدین» عراق اجرای مأموریت می کرد. امّا در مسیر مأموریت با مقاومت زیاد دشمن روبرو شد و راه را گم کرد. برادر « فارسی» - فرمانده ی گردان - با مشاهده ی این وضعیّت مرا صدا زد و گفت: « برو به فرمانده ی تانک های خودی بگو به عقب بروند تا ما بتوانیم مسیر را پیدا کنیم و از حجم آتش دشمن کاسته شود.» با شتاب، خود را به « حاج عرب نژاد» فرمانده ی نیروهای زرهی لشکر رساندم. امّا برای تأکید بیشتر به ایشان گفتم: « برادر « میرحسینی» فرمود فوری تانک هایتان را عقب ببرید که بچّه ها زیر آتش قرار گرفته اند.» غافل از اینکه برادر « حسینی» کنار او نشسته و به صحبت هایم گوش می دهد. ناگاه ایشان از جا بلند شد و با عصبانیّت گفت: « کسی به شما گفته که برادر عرب نژاد این کار را انجام دهد؟» دستپاچه شدم و عرق شرمندگی از چهره ام سرازیر شد. اما خودم را سرپا نگه داشتم و گفتم: « برادر « فارسی» گفته که از قول شما به « حاج عرب نژاد» بگویم». با دیدن وضع روحی من خندید و از موقعیّت گردان پرسید. موضوع را به ایشان گفتم. با دقّت به گفته هایم گوش داد. آنگاه روی تپّه ای ایستاد جوانب منطقه را از نظر گذراند و پس از مدّتی به من گفت: « برو به برادر فارسی بگو بچّه ها را از سمت چپ و از فلان محور حرکت دهد.» با سرعت به سوی نیروها برگشتم و دستور فرماندهی عملیّات را به برادر فارسی رساندم. چند ساعت بعد با استفاده از رهنمودهای برادر میرحسینی توانستیم به اهداف خود دست پیدا کنم. (3)
اعتماد به نفس و امیدواری
شهید حاج میر قاسم میرحسینیدر منطقه ی « مهران» یک گروهان از عراقی ها، روی تپّه های « قلاویزان» مستقر بودند و با تسلّط به عقبه ی نیروهای ما، آنها را هدف گلوله ی توپ قرار می دادند. ساعت دوازده ظهر برادر « میر حسینی» از راه ررسید. با مشاهده ی موقعیّت ما، بچّه ها را جمع کرد و گفت: « باید دشمن را از آن تپّه پایین بیاوریم.» سپس نیروها را توجیه کرد قرار شد گروهان چهار قسمت شود. دو دسته از جناحین، ما نیز در محل مناسب مستقر شدیم و با ریختن آتش بر روی تپّه، باعث شدیم تا دسته ها به نقاط مورد نظر برسند. با سنگین تر شدن حجم آتش، دشمن توجّه جناحین را از دست داد و نیروهای فریب، به اهداف خود رسیدند. یک مرتبه صدای تکبیر بچّه ها از پشت سر عراقی ها بلند شد و آنها که تصور نمی کردند در آن وقت روز عملیّات انجام شود، وحشت زده شدند و پس از دادن تلفات زیاد، بقیه که بیست و پنج نفر بودند به اسارت درآمدند. برادر « میرحسینی» با گرفتن آن تپّه ی استراتژیک، موجب انهدام دشمن و قوّت قلب نیروهای خودی شد.
هنوز دو ماه از تشکیل « گردان 409» نگذشته بود که « عملیّات کربلای یک» آغاز شد. قرار بود این گردان نوپا وارد خط شود. امّا منطقه ای که می خواست در آن عملیّات شود، پوشیده از مین و سیم خاردار بود و به زحمت می شد از بعضی جاها تردّد کرد. آن شب عملیّات متوقّف شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که برادر « میرحسینی» آمد و به فرمانده ی گردان دستور داد عملیّات را ادامه دهد. گفتیم: « حالا که صبح شده و نیروها در دید دشمن قرار خواهند گرفت.» با اعتماد به نفس فرمود: « دشمن کور است و تصوّر نمی کند که در این ساعات روز به او حمله شود. شما عملیّات را شروع کنید.» با آغاز عملیّات، فرمانده ی « گردان 409» و معاونین او مجروح شدند و عقب رفتند. بلافاصله وضعیّت را به برادر میرحسینی گزارش دادیم. چند دقیقه بعد، ایشان خودش را به ما رساند و فرماندهی گردان را به عهده گرفت و با گذشتن از موانع متعدّد ایزایی در همان ساعات اوّلیه به اهداف از پیش تعیین شده رسید.
شب دوّم « عملیّات والفجر 8» « گردان 422» وارد « جزیره بوبیان» شد امّا چون به منطقه آشنا نبود، تعدادی از رزمنده ها در باتلاق فرو رفتند و گردان در تیررس عراقی ها قرار گرفت. در نتیجه، فرمانده ی شجاع آن نیز به شهدا پیوست. این وضعیّت باعث شد تا آرایشِ گردان در هم فرو ریزد و نیروها پراکنده شوند.
اوضاع آنقدر متشنّج شده بود که بی سیم چی گردان دست به دعا بلند کرده بود و از خدا کمک می خواست. در آن هنگام که ناامیدی و یأس، سایه اش را بر نیروها گسترده بود، حاج آقا « میرحسینی» با « موتور تریل» از راه رسید و ضمن دلداری و روحیّه دادن به بچّه ها، گردان را مجدداً سازماندهی و در منطقه مستقر کرد. از آنروز به بعد بچّه های « گردان 422» حاج آقا را « فرشته نجات» صدا می زدند. (4)
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه
شهید احمد پورمیدانییک گروه مهندسی رزمی می خواست که از آن ها محافظت کند. پورمیدانی را صدا کردم. آمد دم چادر. این را هم بگویم که زمان عملیات من می رفتم در چادر که نیروها احساس نکنند که خودش در سنگرش نشسته و ما را می فرستد به دهان دشمن. به پورمیدانی گفتم فلانی و فلانی راننده های بولدوزر هستند و دیگری مثلاً مسئول چیز دیگری و تو هم به عنوان فرمانده شان باید از تیپ جناب سرهنگ محافظت کنی. توجیه شد و حرکت کردند و جیپ سرهنگ چند متری رفت و دور زد و برگشت. سرهنگ پیاده شد و گفت: فلانی از تو خواهش می کنم یک فرمانده بهتر به ما بدهی. فقط یک جمله با قاطعیت گفتم که فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه، این قابل تعویض نیست آقا! بفرما!
جیپ سرهنگ روشن شد و حرکت کرد. عادت داشتم پنج صبح می رفتم. خارج از قرارگاه تاکتیکی خودم و چشم به راه بچه های واحد می ماندم که سالم بر گردند. فرقی با بچه های خودم نداشتند. دیدم همان سرهنگ دارد تنها می آید. دلواپس شدم. گفتم حتماً بچه ها از بین رفته اند که تنها برگشته. با سرعت آمد. سلام و احوالپرسی کردیم. احوال بچه ها را پرسیدم. گفت دارند می آیند گفت من زودتر گازش را گرفتم که بگویم نکند آن حرف دیشب من را به این آقای پورمیدانی بگویی ها!
گفتم چطور مگه؟ گفت این فلفل شما چنان شگردی به خرج داد با خاکریزه هایی که دورتا دور ما زد که اصلاً تیپ را نجات داد. (5)
پی نوشت ها :
1- چاووش بیقرار، صص 62-61.
2- کوچ غریبانه، ص 65.
3- از هیرمند تا اروند، صص 178-177.
4- از هیرمند تا اروند، صص 132، 173 و 175.
5- برف های داغ، صص 24-23.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم