جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

مقاومت تا پای جان

فرمانده گردان داد می زد: « شیمیایی، ماسک ها تونو بزنید» و می دوید. رفتیم توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم. حاج حسین آنجا بود.
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مقاومت تا پای جان
 مقاومت تا پای جان

 






 

جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

بی خود ترسیدی

شهید حسین خرازی
فرمانده گردان داد می زد: « شیمیایی، ماسک ها تونو بزنید» و می دوید.
رفتیم توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم. حاج حسین آنجا بود.
شاکی شدم. به فرمانده گردان گفتم که حاجی این جاست. به اسم بازدید از بقیه ی محورها نشاندیمش ترک موتور. فرمانده گردان به من گفت: « هر چقدر می توانی ببرش عقب اما نگویی من گفتم ها.»
ترک موتور نشسته خوابش برد. سرش افتاد روی شانه ام.
بیدار که شد، دور و برش را نگاه کرد و زد به پایم. گفت: « بایست ببینم.»
نگه داشتم. گفت: « ماسکت را بردار ببینم کی هستی؟»
توی دلم گفتم: « خدا بخیر کنه.» ماسک را برداشتم.
گفت: برای چی مرا اینقدر آورده ای عقب؟
گفتم: ترسیدم شیمیایی بشوید حاج آقا!
گفت: « بی خود ترسیدی. دور بزن برو خط.»
گفتم: « چشم.» (1)

پیدا کردن راهکار

شهید عبدالحسین برونسی
از دیدگاه « کانی سخت» داشتیم منطقه کله قندی را نگاه می کردیم. می خواستیم برای عملیات والفجر 3 راهکار پیدا کنیم. هوا هم خیلی گرم بود. شهید برونسی هم با تمام توان مشغول شناسایی و بررسی منطقه بود. گفتم: « آقای برونسی، بیایید یک استراحتی بکنید! آبی، چیزی بخورید!»
گفت: « فلانی خدا دارد می بیند من روی زمینش و زیر این آفتاب، مقابل دشمنش قرار گرفته ام و دارم کار می کنم. چرا می خواهی مرا از این فیض حضور محروم کنی؟! اجازه بده من کارم را تمام کنم.»
این قدر ایشان زیر همان آفتاب ایستاد و منطقه را بررسی کرد که یک وقت دیدم آمد افتاد به سجده. سؤال کردم: چیه آقای برونسی چی شده؟
گفت: « من راهکارم را پیدا کردم؛ دارم شکرش را بجا می آورم.» بعد هم با معنویت بالایی که داشت از همان راهکار شروع کرد به شناسایی؛ و در عملیات والفجر 3 تیپ ایشان یعنی تیپ حضرت جواد ( علیه السلام)، از موفق ترین یگان ها بود. (2)

مقاومت تا پای جای

شهید عبدالحسین برونسی
برادر رحیم صفوی آمدند منطقه، جلسه مسئولین لشگر بود. فرماندهان یکی یکی می رفتند روی نقشه، مانور طرح یگان خودشان را شرح می دادند. نوبت به شهید برونسی رسید. ایشان ذکر مصیبت کوتاهی داشت. توسل به حضرت زهرا ( سلام الله علیها) پیدا کرد. بعد رو کرد به برادر صفوی گفت: « برادر رحیم، من روضه ی حضرت زهرا ( سلام الله علیها) را خواندم، شما هم سید هستید. شما را به جده ات قسم می دهم دیگر از شما توقع ندارم که پشت بی سیم به من بگویید عقب نشینی کن. از من نخواهید که از خط مقدمی که رفتیم با بچه ها گرفتیم عقب نشینی کنیم.»
همین را هم در عملیات ثابت کرد. این قدر مقاومت کرد تا افراد دور و برش هم شهید شدند. تک و تنها ایستاد. از بس که آرپی جی زده بود از گوش هایش خون جاری شده بود.
چند بار مجروح شد، هر چه بچه ها و فرماندهان دیگر اصرار کردند حاضر نشد بیاید عقب.
گفتند: شما مجروح شده اید، حالا دیگر تکلیف ندارید، قبول نکرد.
البته حفظ چهار راه خندق هم که ایشان آن جا مقاومت می کرد، خیلی مهم بود.
ایشان با مقاومت و نهایتاً با شهادت خودش، جان خیلی ها را نجات داد و تا وقتی که برونسی بود چهار راه خندق سقوط نکرد. (3)

پیشقدمی فرمانده

شهید حسین خرازی
فاصله ی خاکریز ما با دشمن خیلی کم است؛ فقط چند متر. دراز کشیده ایم پشت خاکریز. هوا ابری است و گرم. نفسم بند آمده.
صدای موتور حاجی می آید.
بچه ها را کنار می زند و می آید سمت من. پرسید: « اینجا چه خبره؟ منتظر چی هستین؟»
گفتم: « گیر کرده ایم حاجی. لامصب دوشکاشون یک لحظه هم خاموش نمی شه. نگاه کنید آنجا را.»
چنازه ی چند تا از بچه ها که رفته بودند برای خاموش کردن دوشکا، افتاده بود لب خاکریز.
رفت طرف خاکریز. یک نارنجک برداشت. ضامن نارنجک را گذاشت روی فانوسقه اش. با دندان ضامنش را کشید، دوید لب خاکریز. اول صدای انفجار آدم بعد صدای حاج حسین. داد زد: « بچه ها بیایین.»
جان گرفتیم انگار. دویدم لب خاکریز دوشکاچی عراقی فرار کرد. حاجی با خنده به من گفت، این طوری می جنگند؟ (4)

جلوتر از نیروها

شهید احمد کاظمی
در کربلای 5 فاصله ی ما با عراقی ها گاهی آنقدر کم می شد که جنگ حالت « جنگ نارنجک ها» به خود می گرفت. من در همین کانال پرورش ماهی بودم. در شهرک دوعیجی که در مرکز پنج ضلعی بود و محل استقرار مرکز لشگر 8 نجف، گفتم: این جا فاصله آنقدر با دشمن نزدیک است که اگر کسی بتواند عربی صحبت کند می توانیم از دشمن اسیر بگیریم. بعد من گشتم دنبال بلند گوی دستی، که گیرم نیامد. سرتان را درد ندهم. کمی جلوتر رفتم با عربی دست و پا شکسته حرف هایی زدم امّا کسی از عراقی ها بیرون نیامد. ناگهان دیدم یک صدای خش خشی از پشت سر می آید.
به طرف صدا برگشتم. دیدم رزمنده ای روی یک پل شکسته نشسته است. جلوتر رفتم. باورم نشد. حاج احمد کاظمی بود؛ فرمانده لشگر 8 نجف، که تا آن جا جلو آمده بود و با یک بی سیم چی داشت به نیروهایش فرمان می داد. یعنی چند متر هم جلوتر از نیروهایش می جنگید.
ما در 8 سال دفاع مقدس قواعد جنگ کلاسیک را بر هم زدیم. در تمام جنگ ها قرارگاه فرماندهان پشت خط و در جایی امن است. اما در جنگ ما قرارگاه فرماندهان بعضاً جلوتر از سنگر سربازان بود. این بود که بسیجی ها عاشق حاج احمد کاظمی و حاج محمد ابراهیم همت و باکری و باقری و خرازی بودند. (5)

پی نوشت ها :

1- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 143.
2- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 145.
3- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 146-145.
4- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 147.
5- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 219-218.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط