جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

نگاه کلان و جامع

اول از پشت سر دیدمش، پیراهن تنش نبود مثل نیروهای آموزشی، نه پیراهن نه زیر پیراهن. شلواری پلنگی به پا داشت بدون جوراب و پوتین. بدنش سرخ سرخ شده بود. با تیر بغل گوش بچه ها می زد که روی آسفالت سینه خیز روند، و می رفتند.
يکشنبه، 4 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاه کلان و جامع
 نگاه کلان و جامع

 






 

جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا

شدت در آموزش، محبت در پایان

شهید مرتضی شکوری
اول از پشت سر دیدمش، پیراهن تنش نبود مثل نیروهای آموزشی، نه پیراهن نه زیر پیراهن.
شلواری پلنگی به پا داشت بدون جوراب و پوتین. بدنش سرخ سرخ شده بود. با تیر بغل گوش بچه ها می زد که روی آسفالت سینه خیز روند، و می رفتند.
رویش را که برگرداند جا خوردم. اول ترسیدم. از این ترسیدم که نکند الکی گیر دهد که برای چی ایستاده ایم و داریم او را بر و بر نگاه می کنیم. آن وقت بود که ما را هم می خواباند زمین و تا بیاییم به خودمان بجنبیم و به او حالی کنیم که ما اصلاً نیروی آموزشی نیستیم، تا ته پادگان را سینه خیز رفته بودیم و لباس های نویی را که تحویلمان داده بودند، می شد چهل تکه!
چقدر حیف شد. کاش مرا می دید. شاید دید ولی رویش را برگرداند که مثلاً ... باشد. ولی من در همان نگاه اول شناختمش. هر چند که خیلی شک کردم. اصلاً به او نمی آید این کاره باشد. این همه خشونت و تندی در او! اصلاً باور نمی کردم ولی خودش بود خودِ خودش.
همه جوره از او می گفتند؛ هم بد، هم خوب. آن ها که یکی دو روز قبل آموزش دیده بودند و از پادگان درمی رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند. می گفتند:
نصف شب می آمد داخل ساختمان و با تیراندازی و فریاد، دستور می داد به شماره 3 از طبقه پنجم آسایشگاه بدویم دم در؛ خودش هم می ایستاد بالا، در حالی که تیر می زد همه را می ترساند و هل می داد که زودتر بدویم پایین. وقتی که رفتیم پایین اول دستور می داد که پوتین ها و جوراب ها را در آوریم. بعد پیراهن و زیر پیراهن را. بعد همه را بدو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان. تا زانو توی برف می رفتیم. هی داد می زد که با بدن های لخت، توی برف سرد غلت بزنیم ...
از این دست خیلی درباره اش می گفتند، ولی آن ها که در دوره های آموزشی میثم آبدیده می شدند و بعدها توی عملیات ثمره این سخت گیری ها را می فهمیدند که چیزی نبود جز استقامت، می گفتند:
خیلی دمش گرم بود. هر آموزشی که به بچه ها می داد خودش هم آن را انجام می داد؛ سینه خیز توی آسفالت داغ، غلت زدن توی برف و سرما. خلاصه هر نیرویی که می آمد چهل و پنج روز آموزش ببیند و برود، خود میثم دوباره با آن ها تمام آموزش های سخت را انجام می داد که بچه ها نگویند؛ به ما دستور می دهد ولی خودش انجام نمی دهد.
شوخی نبود. با هر نیرویی همراه بود و پا به پا جلو می رفت. آن هایی که خیلی اهل عرفان و نماز شب بودند، می گفتند:
بعضی وقت ها نصفه های شب که بچه ها برای نماز شب بلند می شدند یک نفر که کلاه اورکتش را کشیده روی صورتش، می آمد داخل آسایشگاه و کف پوتین بچه ها را که به حال آماده باش خوابیده بودند، می بوسید و می رفت. گاهی می دیدم شب هایی که آماده باش نیست، همان مرد کلاه بر سر می آمد و پوتین های بچه ها را می برد و ساعتی بعد واکس زده و تمیز می آورد و می گذاشت سر جایشان ...
آن هایی که تا آخرهای دوره می ماندند، با گریه، ماجرای عجیبی را تعریف می کردند:
بابا این دیگه کیه؟! آخرهای دوره که بود، یک شب همه را جمع کرد، آرام گفت: حالا که به لطف خدا توانستید در چهل و پنج روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید که در عملیات به مشکل بر نخورید، از شما یک چیز می خواهم، یعنی یک دستور می دهم. هیچ کس حق ندارد از جایش تکان بخورد، خودتان که مرا می شناسید. پا از پا تکان بدهید، خودتان می دانید.
همه وحشت می کردند. یا حضرت عباس! دیگر چه کار می خواست بکند؟ یعنی دیگر چه مونده بود؟ شاید می خواست نارنجک بیاندازد وسط جمع؟ بابا این که نفس ما را برید. دل توی دل کسی نبود. همه آماده باش بودند تا بپرند دور و بر و جان پناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: نارنجک ... بخیزید ... ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثم نیست. شک کردیم. دیدیم نفرات جلوی ستوان دارند گریه می کنند. صدای گریه شان بلند بود و شانه هایشان تکان می خورد. یک دفعه دیدم چیزی آمد روی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا، این چی بود؟ کی بود؟ افتاده بود روی پاهای بچه ها. گریه می کرد. گریه و التماس که اگر اذیتی و یا شدتی داشته او را ببخشیم. خودش بود؛ میثم، همان میثم که از اسمش تمام پادگان می لرزید و حالا از کاری که او می کرد شانه های بچه ها از گریه می لرزید. پای همه را می بوسید و خاک پوتین های آنان را به صورت خودش می مالید و می گفت: شما را به خدا من را حلال کنین ... جبهه که رفتید من را دعا کنین ... دعا کنین من هم بیام آنجا. (1)

ذکاوت

شهید حاج حسن دشتی
عملیات قدس 5 بود من هم در مقر شهید عاصی زاده بودم. پنجاه روز نیامده بودم یزد. حاجی رفت داخل و گفت:
« بمان کارِت دارم.»
گفتم: حاجی من نزدیک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجی خندید و گفت:
« می دانم تازه دامادی، باید بروی، ولی ده پانزده روز بمان.»
من هم چیزی نگفتم. ایشان آقای حاجی قنبر را فرستاد یزد. من را گذاشت جای حاجی قنبر. بعد به من گفت:
« سید امین، تمام جنازه های عراقی ها را جمع کن، جلوی پاسگاه دفنشان کن. سیم خاردار هم بکش، یک علامت هم بگذار که بدانی کجا هستند.»
این کار برای من سخت بود. دست و دلم به کار نمی رفت.
می گفتم: حاجی من را نگه داشته ای که این ها را دفن کنیم؟
باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنید. حتماً هم علامتی بگذارید که فراموشتان نشود. این فکر حاج حسن را ما نمی توانستیم بخوانیم. حالا که جنازه مبادله می کنند به ذکاوت این شهید عزیر پی برده ایم. من کاری که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله ی جنازه ها، من جای آن ها را به برادران تجسس نشان دادم. (2)

ایمان به راه و کار

شهید ناصر کاظمی
شهریور ماه سال 1361 بود. اوّلین مرحله ی عملیات آزادسازی جاده ی پیرانشهر - سردشت آغاز شد. تفکرات زیادی روی باز کردن این جاده بود. هر کس نظری می داد. یکی نظرش این بود که با وضعیت جنگلی منطقه و وجود رودخانه ها و ارتفاعات، امکان موفقیت وجود ندارد. بعضی معتقد بودند که شاید با هلی برد نیروها بتوانیم روی منطقه استقرار پیدا کنیم و با یک یورش ناگهانی پاکسازی مسیر را ادامه دهیم. اما شهید کاظمی اعتقاد داشت که ما ضد انقلاب و منطقه را می شناسیم و مردم کُرد مسلمان و پیشمرگان همراه ما هستند. به همین خاطر، باید مرحله به مرحله و قدم به قدم پیشروی و مناطق را آزاد کنیم و بعد از آن، یگان ها استقرار پیدا کنند، تا منطقه را تثبیت کنیم. خاطرم هست که جلسه ای در تیپ دو لشگر 64 در پیرانشهر برگزار شد. در آنجا اشکال تراشی زیادی نسبت به انجام این عملیات از طرف بعضی افراد دیدم. می گفتند: « امکان پذیر نیست، ما دو سال است که در این منطقه مستقر هستیم و مدام فعالیت می کنیم، ولی نتوانسته ایم بیشتر از پنج کیلومتر از جاده ی پیرانشهر فاصله بگیریم.»
می گفتند کار مشکلی است و کاظمی نمی تواند این کار را انجام دهد. اما ناصر کاظمی در برابر تمامی اعتراضات گفت:
« آنچه را از شما می خواهم انجام دهید و به بقیه ی کارها کار نداشته باشید.»
او به راه خود ایمان داشت. (3)

نگاه کلان و جامع به مسایل

شهید حاج حسین خرازی
حاج حسین خرازی نگاه کلان به مسایل جنگ داشت. حاج حسین مسائل و امور جنگ را از دریچه لشکر 14 امام حسین ( علیه السلام) نمی دید و ارزیابی نمی کرد و انجام وظایف را به لشکر 14 امام حسین ( علیه السلام) محدود نمی کرد. برای نمونه ایشان تشخیص داده بود که در یکی از خطوط پدافندی نقاط ضعفی وجود دارد و دستور بازبینی موقعیت لشکر را صادر کرد. در گزارشی که تهیه کردیم به اطلاع رساندیم ضعفهای موجود از جانب یگان های همجوار است نه از جانب لشکر 14 و آنهم بخاطر کمبود نیرویی است که دارد. به سرعت دستور داد یک گروهان را به عنوان پشتیبان به خط مورد نظر اعزام کند.
نکته ی مهم دیگر این که شهید خرازی در کنار نگاه کلانی که به مسایل جنگ داشت یک نگاه جامع هم به مسایل لشکر داشت. یعنی ایشان فقط به بحث های طرح عملیات و مأموریت های عمده لشکر نگاه نداشتند بلکه به ریزترین مسائل و امور لشکر هم توجه خاصی داشتند. برای نمونه وضعیت غذا، آب و استحکامات و سایر تدارکات مسئولان خاص خود را دارد، اما او در کنار آنها، به طور دقیق و حساس به این امور هم توجه ویژه داشت و هیچوقت از این امور غافل نمی شد. (4)

پی نوشت ها :

1- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 226-224.
2- پرواز تا جبرئیل، صص 144-145.
3- پیشانی و عشق، ص 172.
4- برف های داغ، ص 177-176.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط