جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

معجزه ی مدارا

یکی از طرح های دیگر ایشان در استان، طرح مالک اشتر بود که همزمان با شناسایی اشرار مسلح، افراد مستعد و سالم و مثبتی را که می توانستند در تأمین امنیت کمک کنند، از میان آنها شناسایی می کرد و در همه ی پایگاه های استان از وجودشان
چهارشنبه، 14 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معجزه ی مدارا
 معجزه ی مدارا

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

تدبیر

شهید حمید قلنبر
یکی از طرح های دیگر ایشان در استان، طرح مالک اشتر بود که همزمان با شناسایی اشرار مسلح، افراد مستعد و سالم و مثبتی را که می توانستند در تأمین امنیت کمک کنند، از میان آنها شناسایی می کرد و در همه ی پایگاه های استان از وجودشان برای مبارزه با افراد شرور، استفاده می نمود. این کار چنان دامنه ای پیدا کرد که خود این افراد، بسیجی از نیروهای مردمی در استان تشکیل دادند و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان از نیروهای آنها استفاده شد. تدبیر به موقع آقای قلنبر باعث شد تا شکافی در درون ضد انقلاب ایجاد شود که اشرار حتی در محلهایی که سپاه در آنجا حضور نداشت نیز احساس امنیت نمی کردند و همیشه خودشان را در معرض خطر می دیدند و مورد حمله ی افراد بومی قرار می گرفتند.(1)

حبّ و بغض

شهید قاسم میر حسینی
شهید به حبّ و بغض نسبت به دوستان و دشمنان خدا اعتقاد راسخ داشت. وقتی از ضد انقلاب ها و منافقین حرفی ضد اسلام می شنید، یا با آنها برخوردی داشت، حساس می شد. ساعت ها با آنها بحث می کرد و سعی می کرد که آن ها را به نماز و قرآن دعوت کند. همه ی همّ و غمّش اسلام و انقلاب بود. برایش فرق نمی کرد که این افراد از اقوام و دوستان هستند یا غریبه. وقتی در سال 62 در مجلس شهادت دامادمان شهید بهمن خسروی شنید که کسی به شهدا و مقام آنها بی احترامی می کند، بسیار عصبانی شد و برخورد کرد.(2)

دلسوزی

شهید صمد یونسی
بعد از عملیّات فتح المبین.
از لا به لای جنازه های عراقی که رد می شدیم، دیدیم خیلی گرفته و ناراحته.
- «چیه؟ چرا ناراحتی؟»
- «دلم به حال این بیچاره ها می سوزه. این ها پدر ومادر دارند.خانواده دارند این ها گول خورده اند. ما مسلمان ها باید با آمریکا بجنگیم، نه با خودمون.» (3)

بهترین دلیل

سردار شهید عبدالحسین برونسی
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین توی کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره هایش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: «از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.»
من و پدرش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم. چنین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت.
پدرش گفت: «تو که مدرسه را دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟»
آمد چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: «بابا از فردا برایت کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.»
این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه به او اصرار کردیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود. پدرش به این سادگی ها راضی نمی شد، پاشو تو یک کفش کرده بود که: «یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی خواهی بری.»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: «آخر بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم: «ننه به من بگو.»
سرش را اندخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگه. کمی ناز و نوازشش کردم. با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
تعجب کردم پرسیدم: «چرا پسرم؟»
اسم معملش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته را با یک دختری دیدم، داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: «اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.»
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است، ولی از این کارهایش دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به پدرش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه ی یک دروغ هم نداشت. به همین حساب، پدرش گفت: «حالا که اینطور شده، خودم هم دیگر میلم نیست بره مدرسه.»
توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن!(4)

توکّل و رشادت

شهید رضا مؤذنی
لازم بود شناسایی های لازم انجام شود. شهید کیوان، خود مسئولیت شناسایی را تقبل کرد. بدون سر و صدا از کارون با تیوپهای پر باد عبور کردیم. قرار بود پس از نیمه شب، حدود ساعت سه صبح، به دشمن حمله کنیم.
با شناسایی دقیقی که انجام شد، توانستیم عملیات را با موفقیت انجام دهیم. در روزهای اول جنگ، هر گاه نیروها به دشمن حمله می کردند، پس از حمله با ضد حمله ی تانک های عراقی مواجه می شدند. عراقی ها بعضاً با تانک، آنها را زیر شنی می گرفتند. این نوع ضد حمله معروف به پاتک داس و چکش است. دلیل این وجه تسمیه نیز شکل به دام افتادن نیروها در چنگ عراقیها به شکل داس و ضربه به صورت چکش بوده و از آنجا که ادوات جنگی عراق در اوایل جنگ، بیشتر از جانب روس ها و اتحاد شوروی سابق تامین می شد، نام داس و چکش تداعی می گشت. شهید کیوان به دنبال طرحی بود که نیروها بتوانند ضمن ضربه زدن به دشمن، سریعاً عقب نشینی نمایند و درمحاصره ی تانکها نیفتند. روز قبل از عملیات، شهید کیوان همه را فرا خواند و سخنرانی مفصلی در خصوص آرمان های امام راحل و ارزش شهادت بیان کرد و سپس طرح را توجیه نمود و چون این عملیات اولین عملیات، سازماندهی شده بود، نمی دانستیم که چه نامی بر آن بگذاریم. در پایان سخنان شهید، به نظرم آمد که بر خلاف نوع ضد حمله های عراقیها، طرح حمله ها دقیقاً به صورت الله است. به همان صورتی که بر پرچم مقدس جمهوری اسلامی است. عملیات به کندی پیش می رفت دشمن بر روی ارتفاعات بود و دید کامل روی ما داشت. خبر به قرار گاه رسید که برادران در منطقه ی بلوچستان درگیر شده اند. با تعدادی از بچه ها و شهید مؤذنی خودمان را به محل درگیری رساندیم. اما نتوانستیم به برادران نزدیک شویم. لحظه ای درنگ کردیم. آتش دشمن سنگین بود و دو نفر از نیروها شهید شده بودند. پیاده به سمت آنها راه افتادیم. به علت دید دشمن امکان پیشروی نبود. حدود ربع یا نیم ساعت به همین منوال گذشت و همه ناراحت و نگران بودیم. ناگهان برادر مؤذنی که خودش را می خورد و از ناراحتی بر افروخته شده بود، گفت: «درست نیست که ما اینجا بنشینیم و شاهد پیشروی دشمن باشیم. من جلو می روم شما بعد از من بیایید.» چند نفر گفتند: «نرو خطرناک است.»
ولی او هم چنان به راه خود ادامه داد. برنامه ریزی کرده بودیم که از سه جناح به سمت ارتفاعات حرکت کنیم. برادر مؤذنی و آن برادر حرکت کردند و به طرف مواضع دشمن پیش رفتند. ما خودمان شاهد بودیم که این دو برادر، کار دو گردان را انجام دادند. آن دو به طرف ارتفاعات حرکت کردند و آنجا را از دست دشمن گرفتند و آن منطقه، با رشادت این دو برادر آزاد شد.
پاسی از شب گذشته بود و در آن ظلمت شب، آسمان پر ستاره جلوه ای شگفت انگیز داشت. گویی هر ستاره، شهیدی است که در ستیز بی امان با کفر و باطل از زمین کنده شده و چراغ آسمان گشته بود.
با آقا رضا به آرامی وارد منطقه ی شناسایی شدیم. عراقی ها دور تا دور ما پراکند بودند. او آرام خودش را پشت نی ها رساند. هور در جلوی چشمانمان می درخشید. امکان پیشروی وجود نداشت. رضا از ما جدا شد. نی ها را کنار زد. ناگهان هیکل قوی یک سرباز عراقی در برابر چشمان ما پدیدار شد. امکان درگیری نبود. در آن لحظه همه چیز را نقش بر آب می دانستیم. و در فکر ما، برنامه ی عملیات از هم پاشید. لب های برادر مؤذنی به آرامی حرکت می کرد. گویا زیر لب «وَجَعلنا مِن بَینِ اَیدیهم سَدّاً وَمِن خَلفهِمِ سَدّاَ...» می خواند. رضا لحظه ای چشمانش را بست و به آرامی از کنار سرباز عراقی حرکت کرد و سرباز عراقی در حالی که پا روی دست او گذاشته بود، متوجه حضورش نشده بود. بچه ها زیر لب الله اکبر زمزمه می کردند. وقتی گروه به مقر باز می گشت، رضا با اطمینان می گفت:
برادرها هیچ وقت توکل به خدا را فراموش نکنید.(5)

جلودار بچه ها

شهید اصغر جوانی
از زمان شکوفائی بذر آگاهی در دل مردم ایران، زمان زیادی نگذشته بود. هنوز تظاهرات فراگیر همه جا را نگرفته بود که با جلوداری برادر اصغر جوانی، تظاهرات در صحن مدرسه آغاز شد، شعارها بالا گرفت. محصلین سرکلاس درس حاضر نشدند و به راهپیمائی علیه رژیم شاه پرداختند. ناظم و مدیر هر چه تهدید کردند، کارگر نیفتاد.
برادر جوانی هدایتگر و جلودار بچه ها بود و با فریاد، آزادی زندانیان سیاسی به خصوص پدرش را می خواستند.
اگر چه مدیر مدرسه در جواب او سیلی به گوشش نواخت ولی تظاهرات در این مدرسه تا پیروزی انقلاب ادامه یافت.(6)

معجزه ی مدارا

شهید رسول هلالی
ضد انقلاب، قصد نفوذ به یکی از روستاهای کردستان را داشت. آنها در این روستا توانسته بودند اذعان ساده لوحان را با تبلیغات دروغین، به سوی خود جلب نمایند. به فرماندهی شهید هلالی وگروهی از رزمندگان وارد آن روستا شدیم. عده ای از روی پشت بام ها به ما سنگ می زدند و فحاشی کردند. شهید هلالی دستور داد که هیچ گونه عکس العملی نشان ندهید. موقع نماز ظهر وارد مسجد شدیم و نماز را دسته جمعی به پیش نماز اهل سنت آن روستا اقامه کردیم. بعد از نماز شهید هلالی صحبت کرد و با استفاده از آیات قرآن و ترجمه و تفسیر آن، پیام انقلاب رزمندگان اسلام درکردستان را به گوش اهالی روستا رساند. پس از اتمام سخنرانی، از مسجد خارج شدیم. ناگهان شور و غلغله ای بوجود آمد. مردم روستا آمدند و بر چهره ی ما بوسه زدند. واقعاً عجیب بود. مردم آن روستا با سخنرانی شهید هلالی، کاملاً متحول شده بودند. در آن روز، راز این آیه ی خداوند را فهمیدیم که «دفع بالتی هی احسن السیئة فاذا الذی بینک و بینه عداوة کانه ولی حمیم» یعنی با خوبی ها، بدی ها را دفع کن... اگر چنین عمل کنی خواهی دید که آن کس که میان تو و او دشمنی حاکم است، مانند دوست و حامی نامدار تو خواهد بود.(7)

پی نوشت ها :

1- ترمه نور، صص 250- 249.
2- ترمه نور، ص 31
3- تبسم نسیم، ص 125.
4- خاک های نرم کوشک؛ صص 14- 15
5- سرداران سپیده، صص 201 و 214 و 218
6- کجایند مردان مرد؛ ص 91
7- کجایند مردان مرد؛ صص 68- 67.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط